33.mp3
9.99M
[تلاوت صفحه سی و سوم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادپنجم🦋
🌿﷽🌿
توی اتاق کار بابا روی کاناپه نشستم و کتاب نیمه بازی که
روی میز بود رو برداشتم و همینطور که
ورقش میزدم گفتم :الکی خودتو ناراحت نکن..ناراحت نکنم ؟پاکان داری چیکار میکنی تو دوسال پیش بدون اینکه به من بگی میخواستی ازدواج- کنی ؟
-نه بابا مگه دیوانه ام که بخوام ازدواج کنم ؟ پس آیه چی میگه ؟
-چرت و پرت-
با اخم نگاهم کرد و گفت :اصلا تو تو بهشت زهرا چیکار
میکردی ؟
با لبخند گفتم :آیه و فرنوش و تعقیب میکردم که به خودم
و تو ثابت کنم آیه اون دختری که من و تو فکر میکنیم نیست که یهو مچم رو گرفت منم کنار قبر
یه دختره نشستم گفتم به خاطر نامزدم اومدم یه داستانی هم سرهم کردم
-پس آیه چی میگه که داشتی گریه میکردی
-بابا جدی یه سوال؟ من تاحالا کی توکل عمرم گریه کردم که الان تو این سن بخوام گریه کنم؟خنده ام گرفته بود رومو برگردوندم چون شونه هام از
خنده میلرزید آیه فکر کرد دارم گریه
میکنم
بابا با خنده گفت :بیا برو بیرون مار هفت خط
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم :دست پرورده ایم....
صبح زود به همراه بابا و آیه به سمت بهشت زهرا رفتیم
بابا نذاشت آیه کاری کنه و اونو تنها
گذاشت و مسئولیت پخش کردن حلوا رو خودش به عهده
گرفت و به زور این مسئولیت رو به من
هم قبولوند .البته نذاشت ازش زیاد دور باشم چون به
منکه اعتمادی نبود ممکن بود همشو خودم
بخورم بعد از تموم شدن حلوا ها و درد ودل های آیه
تصمیم به برگشتن گرفتیم که بابا به ما گفت
بریم تو ماشین تا اونم یه درد و دلی با بابای آیه بکنه
نیم ساعتی که توی ماشین نشسته بودیم و خبری از بابا
نبود با بی حوصلگی به سمت قبر بابای آیه
رفتم ، بابا رو دیدم که سر قبر سرهنگ نشسته و داره با
شدت زار میزنه با تعجب به بابا نگاه کردم
برای چی اینطور شدید گریه میکرد این دین چی بود که
بابای منو اینطور به گریه واداشته بود ؟
بابا همچنان داشت گریه میکرد دیگه طاقت نیاوردم و
نزدیکش شدم با شنیدن صدای پاهام به سمتم
برگشت و وقتی من رو دید با تعجب نگاهم کرد سریع
اشکاش رو پاک کرد ....هیچ وقت به جز
موقعی که لعیا مرده بود اشک بابا رو ندیده بودم که
هرچند گریه کردن برای اون زن بی لیاقت
واقعا یه قلب اقیانوسی میخواست و روحی به بزرگی خود
دنیا
بابا با تعجب گفت :اینجا چیکار میکنی پاکان مگه نگفتم
تو ماشین بمونید ؟
مشغول گشتن دور و اطراف من بود که پرسیدم :دنبال
چی میگردی بابا؟پس آیه کو؟...تو ماشینه دیگه خودت گفتی تو ماشین بمونیم-
-چقدر هم تو گوش دادی واقعا-
اشاره ای به قبر حسین خداداد کردم وگفتم :بابا این مرد
کیه ؟
جواب داد :بابای آیه
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که خندید و گفت :خب
بابای آیه است دیگه چی بگم ؟خودم میدونم بابا آیه است میخوام بدونم این مرد دقیقا
کی بوده که تو براش اینطوری گریه-میکنی چیکار کرده چه دینی به گردنته که داری خودتو
به آب و آتیش میزنی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادششم🦋
🌿﷽🌿
از جاش بلند شد خاک های نشسته رو کتش رو تکوند و
فقط در جوابم گفت :این مرد بهترین ادمی
بود که می شناختم من همه ی زندگی امو مدیونشم....
با بهت بهش نگاه کردم که هر لحظه از من دور تر می شد
به قبر سرهنگ نگاه کردم عکس حک شده روی سنگ سرد قبر تصویر یه مرد میانسال رو نشون
میداد که با اینکه فقط یک تصویر بود اما تمام قدرت و صلابت صاحبش رو به رخ میکشید حتی
میشد مهربونی چشماش که انعکاسش روی
لبخند نصفه نیمه ی روی تصویر بود رو تشخیص داد
همچنان مات تصویر فقط یک سوال از ذهنم
عبور کرد :تو کی هستی ؟
به سمت ماشین برگشتم هنوز ذهنم درگیر بود شاید هیچ
کس درک نمیکرد اما من واقعا عاشق بابا
بودم کی بود که خوبی های این مرد رو ببینه و شیفته اش
نشه؟البته یکی بود ....یه ادم بی لیاقت ...یه
زن بی لیاقت....
به سمت شرکت رفتیم چون پنجشنبه بود تایم کاری کم
تر بود همینکه به اتاقم رسیدم .سیستم رو
روشن کردم و پشتش نشتم سریع به اینترنت وصل شدم و
توی اینترنت فقط یک کلمه رو سرچ
کردم من باید میفهمیدم باید میفهمیدم سرهنگ حسین
خداداد کی بوده ربطش به بابای من چی
بوده چرا تا حالا تا قبل از اینکه آیه پیداش بشه خبری از
دوست پلیس که بابا تمام زندگیشو
مدیونشه نبوده ؟
چرا های تو ذهنم هر لحظه بیشتر می شدن و عین نوشته
های یه روزنامه و متن که آدمی سریع و
تند تند داره میخونه تا به انتها و در لحظه ی آخر به
جواب مهم ترین سوالش برسه از جلوی
چشمهام عبور میکردند این چرا ها داشت منو به مرز
جنون میکشید....
به دنبال شناختن حسین خداداد هر موضوعی که بالا
اومده بود رو خوندم اما در انتها تنها نتیجه
همونی بود که بابا گفت )این مرد بهترین آدمی بود که می شناختم(
به حرف بابا رسیده بودم تمام و کمال یه پلیس ساده توی
همین شهر خودمون توی همین شهر که
روزانه هزاران اتفاق خوب و بد درش می افتاد توی همین
شهر که مردم از آلودگی هواش مینالیدن
توی همین شهر که همه درگیری های خاص خودشونو
داشتن یه مرد بوده به مردی همه ی مردای
دیگه... تفاوتش این بوده که همه درگیری های خودشونو
داشتن و اون درگیری های همه ....از همه ی
ماموریت هاش و شجاعتش هاش با خبر شدم و مخصوصا
ماموریت آخرش که فقط به خاطر دیر رسیدن نیروی کمکی و نجات جون یه گروگان خودشو
فدای یکی از هم وطناش کرد و اونا هم به
رگبار گلوله بستنش ....اگه واقعا پدر آیه همچین آدمی
بوده پس واقعا مایه ی خجالته که به دخترش همچین تهمت هایی زدم واقعا مایه ی ننگه که
به دختر این مرد توهین کردم به مردی که
قهرمان دخترش بوده و هست و هنوز هم که هنوزه با
شنیدن اسمش اشک توی چشمای دخترش
حلقه میزنه ....آیه دختر حسین خداداد بود مردی که فقط
با یه مطالعه ی کوچیک توی اینترنت به
پاکی و جوانمردی اش ایمان آورده بودم ...آیه دختر این
مرد بود دست پرورده ی سرهنگ ....یه
چیز رو مطمئن بودم و اونم این بود که آیه خداداد)نشانه
بخشش خداوند( پاکه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
به قول شادمهر:
کجای زندگیمی تو
که من می گردمو نیستی ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
امان از ذات خراب
با ما بود، از اونا بد میگفت
با اوناست، از ما بد میگه ...
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
ما هم بلدیم ولی ...
مانعی به نام شخصیت وجود داره
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
#سلام_مولایمن
🌱روزی که ظهورت بشود قسمت دلها
نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما...
🌱تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه
آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
34.mp3
8.68M
[تلاوت صفحه سی و چهارم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادهفتم🦋
🌿﷽🌿
*آیه*
توی شرکت بودم و پشت میز ..دوباره پنجشنبه ها و روزای
دلگیر ...روز یاد آوری از اموات ...من
همیشه یاد بابا بودم ولی پنجشنبه ها حس و حال خودش
رو داشت ...روز خیراتهایی که مردم با هرچیزی هرکجا چه تو خیابون چه توی قبرستون ها به
مردم پخش میکنن تا بتونن فاتحه یا حداقل
صلواتی برای عزیزاشون بخرن ....عزیزایی که تا موقعی که
بودن قدرشونو ندونستن ...عزیزهایی
که تا بودن نیش و کنایه خوردن و زخم زبون ...خیرات
هایی که الان داریم میکنیم مرحم زخمای
روحشون میشه ؟دوباره پنجشنبه بود و من تنهایی رو با
تمام وجودم احساس میکردم ،حسی که از
وقتی بابا تنهام گذاشت همیشه همراهم بود ...بابا که رفت
انگار دیگه هیچکی نبود ...انگار رو شهر خاک سردی رو که
بابام زیرش خوابیده بود پاشیده ان ...انگار
همه مردن ...از وقتی بابا رفت یه سوال بود که همیشه از
خودم و بابای توی رویاهام میپرسیدم اینکه
از وقتی بابا رفت شهر خالی شد ...بابا ...مگه تو چند نفر
بودی ؟
بابای من چند نفر بود ؟هر بار که خواستم بشمارم در آخر
عاجز موندم ...بابام هم مامان بود ،هم
خواهر برادر ...همه دوست و هم تمام اعضای فامیل ..بابای
من همه کس ام بود کسی بود که با
وجودش به هیچ احد اناسی نیاز نداشتم
اونشب با تمام دلتنگی های من برای بابا گذشت رفتار
پاکان خیلی خوب شده بود مهربون شده بود
براش قورمه سبزی پختم چون قولشو داده بودم اونم کلی
خوشحال شد ،شب بود ...سر میز شام یهو
پاکان زد رو میز و گفت :آها
بابا با عصبانیت گفت:چته ؟زهرم ترکید
پاکان با خنده گفت :یه فیلم ترسناک جدید گرفتم یادم
رفت ببینم امشب با هم ببینیم
وقتی من هیچ واکنشی نشون ندادم پاکان پرسید :آیه تو
هم با ما فیلم میبینی دیگه
با ترس به دور و اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم
آیه ای به جز من تو اون خونه نیست که
پاکان منظورش به اون باشه به خودم اشاره کردم و با
تعجب پرسیدم :من ؟فیلم ترسناک ؟
پاکان سری تکون داد و مشتاق به من نگاه کرد که سریع
گفتم :من ...نه ممنون ولی من فیلم
ترسناک نمیبینم
پاکان لبخندی زد و گفت :نکنه میترسی
شرمنده-
خب اره میترسم شبا خوابم نمیبره احساس میکنم یکی داره نگاهم میکنه پاکان بلند خندید و گفت :فکر میکردم الان لج میکنی و
میگی نمیترسم و اخر سر هم باهام فیلمو
ببینی
با تعجب پرسیدم :خب وقتی میترسم چرا باید دروغ بگم ؟
پاکان و بابا شروع به خندیدن کردن که تلفن خونه زنگ
خورد بابا به سمت تلفن رفت همینکه گفت الو
سلام قیافه اش ناراحت شد با تعجب بهش نگاه
میکردم که گوشی رو به سمت من گرفت و
گفت :خانواده ی آقا فرهود اینان میخوان جوابشون روبگیرن
گوشی رو از دست بابا گرفتم از قیافه اش نارضایتی
میبارید همونطور که این نارضایتی توی قلب من
هم سرازیر بود بعد از سلام و احوال پرسی با خاله و عمو
در کمال احترام اعلام کردم که من همیشه
فرهود رو مثل برادرم میدونستم و نمیتونم مردی رو که
روزی برادرم بوده شوهرم بدونم و خیلی
قاطع پیشنهادشون رو رد کردم و خاله هم با مهربونی
گفت امیدواره که این خاستگاری و جواب رد من تاثیری روی روابط نذاره و من همچنان به خونه اشون
رفت و آمد داشته باشم از بزرگواریشون
تشکر کردم و پس از قطع تماس و خداحافظی گوشی رو
به بابا برگردوندم که پاکان گفت :تو که
میخواستی جواب مثبت بدی چی شد پس ؟
خیلی محکم گفتم :آقا پاکان من آقا فرهود رو همیشه ی
همیشه برادرم میدونستم و ایشون هم همیشه خودشون اینطور میگفتن که جای برادر من
هستن من نمیتونم به این مرد جای شوهرم نگاه
کنم من روزی یه برادر داشتم به اسم فرهود که دیگه
برای من مرده و تموم شده چون اعتماد من
رو شکست من از شکستن دو چیز نمیگذرم یک قلبم دو
اعتمادم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادهشتم🦋
🌿﷽🌿
*پاکان*
باحرفش رفتم توفکر...چند بارتاحالا قلبشوشکونده
بودم؟؟باتهمتام باحرفایی که نجابتشونشونه
میگرفتن؟ یعنی ازمن نگذشته بابت اون حرفا؟ بایدبهش
حق بدم...بازهم آیه ست که بعداون حرفای
من بهم نهایت احترامومیذاره...هرچی نباشه دخترسرهنگ
خداداده ...ازوقتی راجب سرهنگ تحقیق
کردم حس میکنم میشناختمش...حس میکنم چندسالی
روکنارش زندگی کردم...واقعاخنده
داربودبرای خودم احساس راحتی که باسرهنگ
داشتم...بابابالبخندی پرحسرت گفت:کاش من یه
پسرداشتم که عروس خودم بشی ...بدون اینکه حواسم به
اصل حرف بابا باشه گفتم:پ من
اینجا هویجم?
هم آیه هم بابا باچشمای گردشده نگاهم کردن ومنم
باگیجی گفتم:بابامن مگه پسرت نیستم که
میگی کاش یه پسرداشتی تاآیه عروس خودت...
ادامه حرفم همزمان شدبا خشک شدنم...باتعجب
گفتم:چی?
که صدای خنده بابااوج گرفت:پسرجون تقصیره خودته که
نمیری توعمق حرف...درضمن منظورم
این بود تولیاقت آیه رونداری، یه پسره لایق
اخم کردم:خیلیم لیاقتشودارم
ایندفعه آیه هم بالپ های سرخ شده ش خندید...کلافه
دستی به موهام کشیدم:ای بابا
بلندشدم وگفتم:من میرم اتاقم فکرکنم اگه 1دیقه دیگه
بمونم مراسم عقدوعروسی منوآیه رم بگیرید بابا: ماچیکارکنیم؟ خودت همش اصرارداری لایق
آیه باشی
سریع رفتم اتاقم حسابی سوتی داده بودم وحرصی بودم
همیشه ازاین که جلوی دخترجماعت ضایع
بشم نفرت داشتم ...موبایلم زنگ خوردبه صفحش نگاه
انداختم سوگل
بود...وواقعاسوگلیم...لبخندی زدم وجواب دادم:سلام
خانومی
-سلام عشق من، خوبی آقایی؟خوبم سوگولی من چطوره؟
-سوگولیت خوبه فقط یکمی دلش تنگ شده-
-برای کی؟
-به نظرت؟
-من؟
-پ ن پ بقال محل، پاکان خان کجایی چندوقته خبری
ازت نیست ?ها؟
مستانه خندیدم عجیب بااین دخترکه فازش معلوم
نبودحال میکردم تقه ای به دراتاقم
خوردوبفرماییدگفتم ...آیه اومدداخل اتاق ...بی توجه بهش
صحبتمو باسوگولیم ادامه دادم:سوگولیم
دلخوره ازم؟
حس کردم آیه یدفعه خشک شد ونگاه
خیره ش روحس کردم
سوگل:اره خیلی
-چیکارکنم برای بخشیده شدن خانومی؟
-بیااینجا؟
-بیام خونت؟تنهایی امشب؟
اونقدرقیافه آیه دیدنی بودکه نفهمیدم سوگل چی گفت
...یه نگاه بهت زده بهم انداخت وسریع
نگاهشو گرفت یه سینی تودستش بودجلواومدوگذاشت
رومیز و کاغذیاداشت وخودکاری که رومیزبودروبرداشت وچیزی نوشت وازاتاق زدبیرون...سریع
به سوگل گفتم:من بعدابهت زنگ
میزنم وبدون مکث قطع کردم وبه سمت میزشیرجه زدم
یاداشت آیه روبرداشتم وخوندم:براتون
میوه اوردم ببخشیدمزاحمتون شدم.
به بشقاب پرازمیوه رومیزخیره شدم وناخوداگاه لبخندی
رولبام نقش بست...برای من میوه اورده
بود...این موضوع کوچیک چرا انقدرخوشحالم
میکرد...چرادوباره علائم بیماری که حتی دکترم
نفهمیدچیه داره ظاهرمیشه...سریع رفتم سمت پنجره
وبازش کردم ودم عمیقی گرفتم...
همون لحظه صدای زنگ پیامک موبایلم بلندشد...سوگل
بود:عشقم امشب میای یانه؟
مرددبودم بین رفتن ونرفتن...هیچوقت برای رفتن پیش
سوگل تردیدنمیکردم اماحالا چی
تغییرکرده بودکه من بین رفتن ونرفتن مردد شده
بودم؟امااینطوری نمیشدمن انگارکم کم داشتم
بادنیای قبلیم فاصله میگرفتم...دنیایی که سالهاست خودم
درستش کردم چون اینطوری می
پسندیدمش ...دریک تصمیم آنی جواب دادم :میام
خانومی.
سریع لباس عوض کردم وسوییچمو برداشتم وازاتاق رفتم
بیرون پله هاروکه پایین اومدم سرکی به
سالن کشیدم باباوآیه نشسته بودن میوه میخوردن
وصحبت میکردن.باصدای بلندگفتم:من دارم میرم
جایی فردابرمیگردم بابا و آیه هردو نگاهم کردن بابامشکوک
وآیه...نمیدونم...هرچقدرنگاهشوکنکاش کردم نتونستم
چیزقابل فهمی توش پیداکنم...یه احساس
توچشماش نبود...میکسی ازاحساسات بود...کمی بهت
...کمی شرم...کمی خشم...کمی غم...شایدم
من اشتباه میکردم امامن تونگاهش این احساسات رودیدم
...ولی یه چیزدیگه ای هم تونگاهش
بود...یه چیزی که به طورعجیبی برام نامفهموم بود...حتی
نمیتونستم اسمی براش بزارم ....هرچی که
بود...منوبرای لحظه ای بین رفتن ونرفتن مرددکرد ...یه
باردیگه مرددشدم...یه باردیگه
بابا:کجامیری؟
نگاهموازآیه گرفتم وبه بابادوختم:میرم پیش آرمان خدافظ
اونقدرسریع ازخونه زدم بیرون که خودم هم ازسرعت بالام
تعجب کردم...سرعت بالام فقط
بخاطرترس ازاون چیزخاصی بودکه توچشمای آیه پنهون
بود...چیزی که ممکن بودمنوازرفتن منع
کنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اندکی در جلد یک دیوانه باید زیستن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
آدما به دو دلیل اصلی
تغییر میکنن:
یا ذهنشون باز شده
یا دلشون شکسته شده!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
تا جایی که مصرف بشی
ارزش داری ...
این شده معنی عاشقتم !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
آدما همه چیزو میبینن
اما همه چیزو نمیفهمن ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#یا_صاحب_الزمان
من سالهاستـ
میوه ی خوبےندادهام
وقتش نیامده
که شکوفاکنےمرا
آقابرای تو نه!
برای خودم بداست
هرهفته درگناه
تماشا کنے مرا😞😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
35.mp3
9.41M
[تلاوت صفحه سی و پنجم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادنهم🦋
🌿﷽🌿
*آیه*
خوابم نمیبرد چون نمیتونستم هجوم افکار بی سرو تهی
رو که به مغزم حمله ور می شدن رو کنار
بزنم هرکدوم مثل تیری به سمتم پرتاب میشدن وبرام
عجیب این بودکه هدف تمام تیرها،قلبم
بود...مدام رو تخت غلت میخوردم وپهلوعوض میکردم
امابی فایده بودخواب یک لحظه هم مهمون
چشمای خستم نمیشد...حسابی کفری شده بودم ومسبب
بیخوابیموپاکان میدونستم تو این مدت
هیچ چیز بدی ازش ندیده بودم و تقریبا تمام حرفهای دور
و اطرافم رو راجب ناخلف بودن پاکان به
فراموشی سپرده بودم حتی یادم رفته بود اولین بار
چطوری با پاکان آشنا شدم تمام زخم زبون ها و
نیش و کنایه هاش رو فراموش کرده بودم اما با شنیدن
مکالمه ی تلفنی اش و فهمیدن اینکه پاکان
امشب شبش رو کجاقراره صبح کنه ،شده بود خوره ای که
داشت ذره ذره منو نابود میکرد ... تمام
احساسات ضد و نقیص دنیا دقیقا همین امشب اومدن
سراغم تا بی خوابم کنن تا بهم یاد آوری کنن
که من اینجا عین یه مهمونم و باید هرچی سریع تر به
فکر جمع کردن پولهام بشم ،اینکه باید مواظب رابطه ی خودم و پاکان باشم نباید فراموش کنم
کنم که پاکان کی بود و کی هست ....فردی
که توی مرداب گناه فرو بره هیچ راهی برای کمک کردن
بهش وجود نداره فقط هر لحظه بیشتر
غرق میشه ...من نباید نزدیک پاکان بشم چون اون ممکنه
منو هم همراه خودش داخل مرداب بکشه
.....با شنیدن اذان سریع از جام بلند شدم و وضو گرفتم
بعد از خوندن نماز آرامش خاصی وجودم رو
گرفت یه آرامش ناب که میتونستی دنباله ی گردشش رو
همراه با گردش خونت تو بدنت احساس
کنی احساس خوب همنشینی با خدا اینکه خدا همیشه
هست ،همیشه با منه اینکه هر جا که برم زمین
و آسمونش تجلی نور و توکل رو یادم میاره اینکه ذکر روی
لبهای بابا این بود که خدا فقط بهش
اجازه بده که تو خط خدا کار کنه ....من میخوام ادامه
دهنده ی کار بابا باشم شاید به یه نحو دیگه
شاید نتونم عین بابا یه قهرمان باشم شاید نتونم جون
خیلی ها رو نجات بدم زندگی های مردم رو
حفظ کنم اما میتونم قهرمان وجدانم باشم که وقتی
۱۰سال دیگه تو آینه خودم رو دیدم خجالت
نکشم و خودم رو سرزنش نکنم به خاطر تصمیمات
اشتباهم من میتونم نجابت خودم رو نجات بدم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻