🔆 امشب شب لیلة الرغائب است...
🔹شب رغبت ها...
🔹گرایش ها...
🔹جهت ها...
💠 و من در این روز و شب شریف می خواهم هم سو و هم جهت قرآن کریم باشم...
🌱 🎋 رغبت هایم قرآنی باشد...
🌱 🎋 جهت هایم به سمت حزب الله شدن، اولیاء الله شدن باشد...
🌱 🎋 جهت ها و رغبت هایم را خوب محکم کنم در جهت درست و صراط مستقیم، که هیچ بادی، هیچ فتنه ای، هیچ شبهه ای آن را کج نکند و مسیر را برعکس نشانم ندهد...
🌱 🎋 امشب شب به دست آوردن رغبت های درست و محکم کردن آنها در دلمان است...
یا علی...
التماس دعا
#لیله_الرغائب
#ماه_رجب
@
🌹🇮🇷🌹
با نام و یاد خدا
میتوان بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
و ایمان قلبی بگوییم
"بسم الله الرحمن الرحیم"
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
یک روز می افتد ؛
آن اتفاق خوب را می گویم …
من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛
السلام علیک یا صاحب الزمان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتنهم🌺
✨﷽✨
سر بلند کردمو دست آنامو گرفتم توی دستام و دست دیگرم رو سایه بون پیشونی کردم:-آنا چرا عمو آتاش زن نمیگیره؟
از سوال یک دفعه ایم جا خورد:-این حرفا رو از کجات میاری دختر،خوب نیست انقدر بی ملاحظه حرف بزنی یکم از خواهرت یاد بگیر!
پوفی از سر کلافگی کشیدم:-آنا مگه چی گفتم؟
-درسته جثه ی ریزه میزه ای داری ولی دیگه وقت ازدواجت رسیده باید پخته تر از قبل رفتار کنی،مخصوصا الان که دیگه توی اون عمارت زندگی نمیکنی،باید خیلی قوی تر از قبل بشی جوری که من بتونم بهتون تکیه کنم،خدا میدونه تا چند وقت قراره اینجا بمونیم...
آهی کشید و ادامه داد البته بد هم نشد،اینجوری کمی از سختی هایی که من وقتی بچه بودم کشیدم رو مزه مزه میکنی!
سری تکون دادم و هم پای آنام وارد کلبه شدم،به محض ورودمون عمو از جا بلند شد:-خیلی خب من میرم تا شب نشده گلی و چندتا نگهبان میفرستم اینجا،صلاح نیست بدون مرد بمونین!
-نیازی نیست آتاش خان نمیخوام اورهان از اینکه ما اینجا هستیم بویی ببره،به غیر از شما به کسی اعتماد ندارم،به علاوه بهتره توی این چند وقت دخترا مزه زندگی رعیتی رو بچشن،سعی میکنم خودم مراقبشون باشم!
-اما بی نگهبان که نمیشه این اطراف پر از حیوون وحشیه،شاید کمک خواستین،هرچند مثل گذشته نیست و اینجا دیگه دهی شده برای خودش اما بازم بودن کسی نیاز میشه،خودم که باید پیگیراورهان باشم عمو رحمت رو میفرستم توی کلبه بالایی اونجا نگهبانی زمینارو میده میدونی که فصل برداشته،میگم حواسش به شما هم باشه،کاری داشتین بهش بگین،خیالتون راحت دهنش قرصه خودمم چند وقت یکبار بهتون سرمیزنم!
آنام لبخند تلخی به لب نشوند و گفت:-بازم ممنونم ،به خاطرما توی زحمت افتادین!
عمو خندید و گفت:-چیکار کنیم دیگه عادت کردیم..
و رو کرد به ننه اشرف و گفت:-خیلی خب اشرفی دیگه سفارش نکنم حواست بهشون باشه از این آشغال هایی که خودت میخوری هم به خوردشون ندی اینا عادت به غذایا اعیونی دارن،دل و رودشون بهم بریزه تو این بر و بیابون خودت ضرر میکنی!
ننه اشرف لبی کج کرد و جارو رو از گوشه کلبه برداشت و گرفت سمت عمو:-میری یا نه؟
عمو دستاشو به حالت تدافعی بالا برد و رو به ما گفت:-خدارو شکر دیگه خیالم بابت امنیتتون راحت شد،هر کسی اشرفی رو این شکلی ببینه دمش رو میذاره روی کولشو در میره!
همه لبخند به لب عمو رو بدرقه کردیم و برگشتیم داخل کلبه و هر کدوم گوشه ای لم دادیم!
چقدر عمو رو دوست داشتم حتی با وجود اینکه دلش پر از غم بود همیشه سعی میکرد مارو بخندونه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدهم🌺
✨﷽✨
نگاهی به صورت آنا که توی فکر بود انداختم حتما داشت به این فکر میکرد که چرا آقاجون به یکباره همچین تصمیمی گرفت،لیلا هم که به خاطر اینکه آنا رو ناراحت تر از این نکنه لب از لب باز نمیکرد،ننه هم داشت چای دم میکرد..
سکوت فضا به قدری حوصله سر بود که شاید هممون تازه داشتیم درک میکردیم چه به سرمون اومده!
نفس عمیقی کشیدمو از جا بلند شدم:-آنا میشه برم بیرون یه گشتی بزنم؟
سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت شایدم دلش به حالم سوخت که گفت:-جای دوری نری همین اطراف کلبه باش و رو به لیلا گفت:
-تو هم همراهش برو میشناسیش که یه وقت شیطنت نکنه بلایی به سر خودش بیاره!
کلافه نگاهمو دور م چرخوندمو رفتم سمت در و پا از کلبه بیرون گذاشتم!
نازگل انگار که دنیا رو بهش داده باشن مشغول خوردن حشرات روی زمین بود،لبخندی روی لبم نشوندمو پا تند کردم سمت پشت کلبه،از اونجا کلبه کوچیک محمد و ننه پیرش پیدا بود!
اولین بار همینجا دیدمش وقتی با آقام رفته بودیم ازشون داس بگیریم،چند سالی ازم بزرگ تر بود،اما برعکس من هیکل ورزیده ای داشت شاید به خاطر این بود که از بچگی زحمت کشیده بود...
آقام میگفت آقاش روی زمینای اربابی کشاورزی میکرده و وقتی به رحمت خدا رفته به پاداش زحماتش این کلبه و تکیه ای زمین کشاورزی بهشون دادن،یعنی زندگی توی این کلبه کوچیک چه شکلی بود؟!
-اصلا فکرشم نکن!
با صدای لیلا سرچرخوندم:
-فکر چی آبجی؟!
-این که بخوای دوباره بری خونه اون پیرزن،دیدی که دفعه آخر چی شد؟مجبورم کرد کل کلبشو آب و جارو کنم!
-چه اشکالی داره آبجی تو که انقدر مهربونی یکم خونه تون پیرزن بیچاره رو هم تمیز میکنی!
تا بخواد جلومو بگیره پا تند کردم سمت کلبه محمد و به ناچار دامن لباسش رو بالا گرفت و دنبالم راه افتاد:-خیلی خب وایسا،بیا آروم بریم میدونی که من...
با قطع شدن صداش به یکباره سرچرخوندم با دیدنش که روی زمین نشسته بود و نفس نفس میزد به سمتش دویدم اصلا فراموش کرده بودم که دویدن براش مثل سم میمونه:
-آبجی خوبی؟غلط کردم به خدا دیگه نمیدوئم!
سری بلند کرد و همونجوری که سرفه میکرد لب زد:-اشکالی نداره الان خوب میشم!
-نه آبجی باید آب بخوری،میرم از کلبه برات بیارم!
-وایسا ببینم آنا رو نگران نکن بیا بریم خونه پیرزن همونجا آبم میخورم،شاید اگه حالمو دید اینبار کمتر ازم کار بکشه!
با غم نگاهی به چشمای مشکیش انداختم،درست مخالف رنگ چشمای من بود هم رنگ شب:-خیلی دوست دارم آبجی!
خندید و با زرنگی گفت:-بیشتر از محمد؟
خواستم جوابش رو بدم که با صدای آشنایی با خجالت سر چرخوندم:-اتفاقی افتاده؟حالتون خوبه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزها اول صبح
به درودے دل خود گرم کنیم
و چہ زیباست،کنار یاران
خنده بر صبح زدن
بنشين چاي امروز،تو مهمان مني
سلام صبحتون زیبا و با طراوت
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
-من آن گلبرگ مغرورم کھ مۍمیرم
ز بـے آبـے ؛ ولـے بـٰا منت و خـوارۍ
پیِ شبنم نمیِگردم :)!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اگر شاد بودی آهسته بخند،
تا غم بیدار نشود.
و اگر غمگین بودی آرام گریه کن،
تا شادی ناامید نشود(:!
چارلی چاپلین☕️🌱
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
-
میگفت : دوست داشتن حد وسط ندارد
اگر کسـے را دوست داشتھ باشـے غمگین
خواهـے شد ؛ مگر اینکھ خدا را بیشتر از
همہ دوست داشتھ باشـے آنگاه بھ تعادل
میرسے . .🌱 ! ⸤استاد پناهیان⸣
#حـقىقٹ🤍🖇
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯِ ﺧﺎڪﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ...!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
CQACAgQAAx0CVHsZPgACAthg787U3CWqBIWNVsCkz9paeGbRVQAC0DcAAjP2SVBltKC1NQ7VtiAE.mp3
7.35M
『♥️』
موزیک شب 🎼
#یوسف_زمانی - بالاخره تونستم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟
عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد...
شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن
مرادِ عاشقان کی خواهی آمد؟
به حقِ ناله های دردمندان
تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد؟
🔸شاعر:هستی محرابی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتیازدهم🌺
✨﷽✨
با خجالت نگاهی به محمد که بیل به دست توی چند قدیم ایستاده بود انداختم،یعنی جمله آخر لیلا رو شنیده بود؟چقدر نسبت به آخرین باری که دیده بودمش تغییر کرده بود!
نگاهی تو چشمام کرد و گفت:-کمکی از من برمیاد؟
به خودم اومدم و هول زده گفتم:-چیزی نیست یکم نفسش گرفته،بلند شو آبجی باید برگردیم!
لیلا سرفه ی محکمی کرد و در جوابم بریده بریده گفت:-میبینی که...نمیتونم این همه راه رو تا کلبه بیام...نفسم در نمیاد...باید آب بخورم!
به زور جلوی خندمو گرفتم،میدونستم از عمد داره این کار رو میکنه اما محمد رو نمیشناخت،تو بهترین حالت میگفت وایسین برم براتون آب بیارم!
-کلبه ما نزدیک تره...اگه میتونین تا اونجا بیاین یکم استراحت کنین حتما حالتون بهتر میشه!
با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم کسی که حتی موقع حرف زدن سرش رو بلند نمیکرد الان داشت دعوتمون میکرد بریم کلبشون،وقتی نگاه متعجبمو دید سرش رو انداخت پایین و گفت:-تنها نیستم آنامم
هست!
قبل از اینکه چیزی بگم لیلا سرفه ای کرد و گفت:-فکر کنم تا اونجا بتونم بیام!
محمد دوباره نگاهی به چشمام انداخت وخودش جلو جلو راه افتاد،زیر بغل لیلا رو گرفتمو پشت سرش راه افتادیم!
چند قدمی تا کلبه مونده بود که لیلا سرش رو نزدیک کرد و آروم در گوشم گفت:-پسر خوبی به نظر میرسه اما در مقایسه با اون تو مثل نازگل میمونی شایدم کوچولوتر!
-همچینم بزرگ نیست آبجی تا سر شونه آقاجونم نمیرسه!
با این حرف لبخند از روی لبش ماسید،آهی کشید و گفت:-یعنی الان تو چه حالیه؟مطمئنم داره غصه میخوره من آقاجون رو خوب میشناسم!
-نه آبجی شنیدی که چی گفت از ما خسته شده حتما داره نفس راحتی میکشه شایدم میخواد زن جدید بگیره تا براش پسر به دنیا بیاره!
نگاه پر از غیضی بهم انداخت:-دیگه اینو نگی،اگه آنا بشنوه خیلی غصه میخوره!
با صدای محمد سر چرخوندیم:-بفرمایید داخل!
اینوگفت و با صدای بلندتری داد کشید:-آنا مهمون اومده!
صدای گرفته پیرزن از ته کلبه به گوش رسید:-الهی شکر الحمدالله بارون نعمت خداست!
محمد با خجالتی نگاهی به ما انداخت و همونجور که لیوان توی دستش رو از آب کوزه پر میکرد بلندتر از قبل داد رد:-نه آنا مهمون اومده!
-چی میگی پسر من که گوشام درست نمیشنفه،بیا نزدیک تر!
محمد لیوان آب رو سمت لیلا گرفت و نزدیک پیرزن شد و گفت:-مهمون،مهمون اومده!
-مهمون؟کی هست؟
-دخترای اورهان خان،خان ده بالا!
-خان اینجا چی میخواد؟نکنه خطایی ازت سر زده پسر؟
قبل از اینکه محمد چیزی بگه دست لیلا رو گرفتمو به سمتشون قدم برداشتیم:-سلام بی بی!
تا چشمش بهمون افتاد لبخند شیرینی روی صورت چروکیده اش نقش بست کمی توی صورتمون دقیق شد و گفت:-آهان دخترای خان،ماشاالله چقدر بزرگ شدین خیلی وقته ندیدمتون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدوازدهم🌺
به عادت وقتایی که بزرگتر از خودمون رو میدیدیم خم شدیم و نوبتی بوسه ای به دستش نشوندیم ،نگاهم روی محمد بود که با خجالت با اجازه ای گفت و از کلبه بیرون زد!
داشتم با نگاهم دور شدنش رو تماشا میکردم که صدای بی بی توی گوشم پیچید:-دیگه پاهام جونی ندارن که از این کلبه بیرون بزنم اگه این پسر نبود همین گوشه میمردمو کسی خبر دار نمیشد!
-دور از جون بی بی ،خدا بد نده چرا توی رختخواب خوابیدین؟!
-چی بگم دختر دیگه پیری و هزار درد و مرض،هر روز از خدا میخوام ببرتم شاید این پسر هم تو نبود من نفس راحتی کشید،جونی ندارم که براش آستین بالا بزنم خودش هم دلش راضی نمیشه تنهام بذاره و بره،صبح تا ظهر محصول درو میکنه و وقتی هوا تاریک شد به کارای کلبه میرسه...
اشاره ای به لیلا کرد و گفت:-اجاق گوشه اتاقه دختر چای هم حاضره پاشو برای خودتون چای بریز!
لیلا چشمی گفت و با چشمایی که بیشتر میخندید تا عصبانی باشه چشم غره ای بهم رفت و پاشد رفت سمت اجاق!
پیرزن دستمو گرفت و با مهربونی پرسید:-خیلی خب دختر بگو ببینم چی شده گذرتون به این طرفا افتاده؟همراه آقات اومدی؟
دهن باز کردم چیزی بگم که لیلا از همون گوشه اتاق داد کشید:-آره بی بی اومدیم چند وقتی کلبه بمونیم!
گوش تقریبا بزرگش رو از گوشه روسری بیرون کشید و گفت:-چی میگه؟بگو همه چیز همونجاست هر چی پیدا نکرد از محمد بپرسه،دیگه جون آشپزی کردن ندارم چند وقتی میشه که محمد شکم منم سیر میکنه،دستپختش تعریفی نداره فقط چندتا هویج و سیب زمینی میندازه تو آب اما همینکه گرسنگی رو برطرف میکنه کافیه!
با این حرف لبخند روی لبم نشست:-نگفتی دختر با آقات اومدی؟
-آره بی بی چند روزی اینجا میمونیم!
-خدا رو شکر دلم فکر این پسر بود میخواستم قبل از مردنم بسپارمش دست آقات،وقتی شوهر خدا بیامرزم دستش رو گرفت و آورد اینجا حتی نمیتونست درست قدم از قدم برداره،داشت توی تب میسوخت،آقا و آناش توی سرمای زمستون جون داده بودن،منم که اجاقم کور بود از خدام بود بزرگش کنم اما حالا که باید سر و سامون بگیره باید بذارمش و برم!
متعجب نگاهی به لیلا انداختم،انگار اونم بار اولی بود که میشنید:-غیر از آقات کسی رو سراغ ندارم که زیر بال و پرش رو بگیره،اگه تونستی بهش بگو یه سر بیاد پیشم میبینی که من جون ندارم روی پاهام بایستم!
با ناراحتی سری تکون دادم،نمیدونست آقام ما وآنامو هم با بال وپر شکسته رها کرده:-باشه بی بی حتما بهش میگم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🌸☀️سلااام 🤚😊 صبحتون طلایی💫
🍃🌲🌸☀️آفتاب امروزتون گرمی بخش دلای پاک و امیدوارتون 👌😊
🍃🌲🌸☀️الهی 🤲که امروزتون پر از لحظاتِشادی بخش باشه..
🍃💐🤲خدايا میان تمام تلاطم های زندگی
فقط همین بس که میدانم
🍃🍀☀️هستی . . .
🍃🍀☀️همیشه . . .
🍃🍀☀️و همه جا . . .
🍃🍀❣☀️درست در کنار من
🍃💐الهی🤲نگاه خود را از ما مگیر...
🍃🌺آمییین🤲.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5958778471885833969.mp3
10.12M
🎧❣🎼☀️آوای بسیااارزیبای :یادش بخیر ...
🍃🌲🎤فریدون آسرایی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
در خاموشی نشستهام
خستهام
درهم شڪستهام
من دل بستهام(:!
احمد شاملو☕🌱
#ڊڵٹـڼڳـے💔
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠