#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتنهم🌺
✨﷽✨
سر بلند کردمو دست آنامو گرفتم توی دستام و دست دیگرم رو سایه بون پیشونی کردم:-آنا چرا عمو آتاش زن نمیگیره؟
از سوال یک دفعه ایم جا خورد:-این حرفا رو از کجات میاری دختر،خوب نیست انقدر بی ملاحظه حرف بزنی یکم از خواهرت یاد بگیر!
پوفی از سر کلافگی کشیدم:-آنا مگه چی گفتم؟
-درسته جثه ی ریزه میزه ای داری ولی دیگه وقت ازدواجت رسیده باید پخته تر از قبل رفتار کنی،مخصوصا الان که دیگه توی اون عمارت زندگی نمیکنی،باید خیلی قوی تر از قبل بشی جوری که من بتونم بهتون تکیه کنم،خدا میدونه تا چند وقت قراره اینجا بمونیم...
آهی کشید و ادامه داد البته بد هم نشد،اینجوری کمی از سختی هایی که من وقتی بچه بودم کشیدم رو مزه مزه میکنی!
سری تکون دادم و هم پای آنام وارد کلبه شدم،به محض ورودمون عمو از جا بلند شد:-خیلی خب من میرم تا شب نشده گلی و چندتا نگهبان میفرستم اینجا،صلاح نیست بدون مرد بمونین!
-نیازی نیست آتاش خان نمیخوام اورهان از اینکه ما اینجا هستیم بویی ببره،به غیر از شما به کسی اعتماد ندارم،به علاوه بهتره توی این چند وقت دخترا مزه زندگی رعیتی رو بچشن،سعی میکنم خودم مراقبشون باشم!
-اما بی نگهبان که نمیشه این اطراف پر از حیوون وحشیه،شاید کمک خواستین،هرچند مثل گذشته نیست و اینجا دیگه دهی شده برای خودش اما بازم بودن کسی نیاز میشه،خودم که باید پیگیراورهان باشم عمو رحمت رو میفرستم توی کلبه بالایی اونجا نگهبانی زمینارو میده میدونی که فصل برداشته،میگم حواسش به شما هم باشه،کاری داشتین بهش بگین،خیالتون راحت دهنش قرصه خودمم چند وقت یکبار بهتون سرمیزنم!
آنام لبخند تلخی به لب نشوند و گفت:-بازم ممنونم ،به خاطرما توی زحمت افتادین!
عمو خندید و گفت:-چیکار کنیم دیگه عادت کردیم..
و رو کرد به ننه اشرف و گفت:-خیلی خب اشرفی دیگه سفارش نکنم حواست بهشون باشه از این آشغال هایی که خودت میخوری هم به خوردشون ندی اینا عادت به غذایا اعیونی دارن،دل و رودشون بهم بریزه تو این بر و بیابون خودت ضرر میکنی!
ننه اشرف لبی کج کرد و جارو رو از گوشه کلبه برداشت و گرفت سمت عمو:-میری یا نه؟
عمو دستاشو به حالت تدافعی بالا برد و رو به ما گفت:-خدارو شکر دیگه خیالم بابت امنیتتون راحت شد،هر کسی اشرفی رو این شکلی ببینه دمش رو میذاره روی کولشو در میره!
همه لبخند به لب عمو رو بدرقه کردیم و برگشتیم داخل کلبه و هر کدوم گوشه ای لم دادیم!
چقدر عمو رو دوست داشتم حتی با وجود اینکه دلش پر از غم بود همیشه سعی میکرد مارو بخندونه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
برخيز! صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم.
ــ آه! نمى توانم.
ــ مرادى جان! با تو هستم، ما قرار است امروز به سوى يمن برويم، اين آخرين نمازى است كه مى توانيم پشت سر امام خود بخوانيم.
ــ برادر! ببين من مريض شده ام، بدنم داغ است.
ــ خدا شفا بدهد! تو تب كرده اى، بايد استراحت كنى.
يكى از دوستان مى رود و ظرف آبى مى آورد و دستمالى را خيس مى كند و روى پيشانى مرادى مى گذارد. خداى من! تب او خيلى شديد است.
بقيّه به مسجد مى روند و بعد از نماز برمى گردند. هنوز تب مرادى فروكش نكرده است. آنها نمى دانند چه كنند. آنها براى بازگشت به يمن برنامه ريزى كرده اند، نمى توانند تا خوب شدن مرادى در اينجا بمانند.
مرادى رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد كه آنها معطّل او نمانند و به يمن بروند.
آنها با يكديگر سخن مى گويند، قرار مى شود كه بيمارى مرادى را به على(ع)خبر بدهند.
* * *
وقتى على(ع) ماجرا را متوجّه مى شود خودش به عيادت او مى رود و در كنار بستر او مى نشيند و با او سخن مى گويد. مرادى چشم باز مى كند امام را در كنار خود مى بيند، باور نمى كند. جا دارد كه بگويد:
گر طبيبانه بيايى بر سر بالينم***به دو عالم ندهم لذّت بيمارى را
امام رو به دوستان مرادى مى كند و از آنها مى خواهد كه نگران حالِ مرادى نباشند و به يمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت مى كنند و بعد از خداحافظى مى روند. امام شخصى را مأمور مى كند كه به كارهاى مرادى رسيدگى كند و طبيبى را نزدش آورد.
* * *
امام هر صبح و شب به عيادت مرادى مى رود و حال او را جويا مى شود. مرادى شرمنده اين همه لطف و محبّت امام است. او نمى داند چه بگويد، زبان او ديگر قادر به تشكّر از امام نيست.
بعد از مدّتى، مرادى بهبودى كامل پيدا مى كند، امّا اكنون او در كوفه تنهاست، هيچ رفيق و آشنايى ندارد.
امام بارها او را به خانه خودش دعوت مى كند، به راستى چه سعادتى از اين بالاتر كه او مهمان خصوصى امام مى شود! او به خانه اى رفت و آمد مى كند كه همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اينجا خانه آسمان است.
خوشا به حالت كه بيمار شدى، اى مرادى! اين بيمارى براى تو چقدر بركت داشت! تو مهمان خصوصى امام خود شدى. آفرين بر تو!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتنهم🪴
امام رضا (علیهالسلام) میفرمایند: این روز، روز عید اهلبیت محمد علیهمالسلام است. هر کس این روز را عید بگیرد خداوند مالش را زیاد میکند.
امام هادی(علیهالسلام) میفرمایند: روز غدیر روز عید است، و افضل اعیاد نزد اهلبیت و محبان ایشان به شمار میآید.
آیا غدیر، یک حرکت دفعی و یک عمل یکباره بود یا در مورد آن تصمیم گرفته شد؟
یکی از سؤالاتی که درمورد غدیر مطرح میشود این است که آیا این ماجرا یک حرکت دفعی بوده یا در مورد آن تصمیم گرفته شده است؟ و یا اینکه اصلاً بحثی در این رابطه بوده و در سرزمین (جحفه) یک مرتبه به پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو آله) وحی نازل شد که علی(علیهالسلام) را به عنوان جانشین خود انتخاب کن در غیر این صورت اصلاً دین را تبلیغ نکردهای، کدام یک از این دو دیدگاه درست است؟ به احتمال زیاد دیدگاه دوم صحیح است و این چنین نبوده که در غدیر و یک مرتبه و بدون هیچ به سابقهای پیامبر (صلیاللهعلیهو آله) وحی شده باشد که علی (علیهالسلام) را به عنوان جانشین خود معرفی کن واگر معرفی نکنی دین را تبلیغ نکردهای. خیر اینگونه نبودهاست زیرا سابقه جانشینی علی(علیهالسلام) به زمان اعلان رسمی و علنی دین اسلام برمیگردد و از زمانی که آیه مبارکه( و انذر عشیرتک الا قربین) نازل شده که طبق آن پیامبر مأمور شدند تا بستگان خود را جمع و آنها را با دعوت و سخن خود آشنا نماید، در همان روز جانشینی علی(علیهالسلام) اعلام شده و از آن پس هم حضرت رسول در طول دوره نبوت خود بارها موضوع جانشینی حضرت علی(علیهالسلام) را مطرح کردند. و در این مورد اسناد بسیار معتبری داریم که حتی برخی از محققین اهل سنت هم به آن اذعان میکنند. به عنوان مثال: عمرانبن حصین میگوید: پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو اله) فرمودند: به درستی که علی از من است و من هم از او هستم، و او ولی هر مؤمن است بعد از من.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنهم♻️
🌿﷽🌿
غلت می زنم و به پھلو می خوابم. چشمم می افتد به عکس سه نفری مان روی دیوار. من
بین شان ایستاده ام و سرم را به طرف بابا خم کرده ام. ھر سه لبخند می زنیم. لباس ھایم
را می کنم. به دستشویی می روم و وضو می گیرم. سجاده ام را باز می کنم و شروع می
کنم به خواندن نماز. به رکوع می روم.
-سبحان ربی الع. وقتی مامان و استاد راسخی با ھم گل می گفتند و گل می شنیدند به
من ھم فکر می کردند؟!. کسی آن وسط عذاب وجدان ھم داشت؟!.
دستھایم را بالا می گیرم.
-ربنا اتنا فی الدنی. مامان چرا باید به مرد دیگری فکر کند؟!. من بسش نبودم؟!. نیستم؟!.
بابایم را گرفتی صبوری کردم. ولی دیگر مامان نه. چرا خدایا؟!. واقعا چرا؟!.
دستم را می اندازم. نمازم را نیمه رھا می کنم. پنجره اتاقم را باز می کنم و نگاه می دوزم به
گنبد فیروزه ای مسجدی که چند خیابان آن طرف تر است. اصلا چرا باید نماز بخوانم وقتی
ھیچ چیز زندگی باب میلم نیست؟!. چرا؟! کِی جوابم را میدھی؟!.
دمق و بی حوصله به آشپزخانه می روم. بسته ای گوشت خورشی از فریز بیرون می
کشم و داخل آب داغ می اندازم. پیاز سرخ می کنم. بوی پیاز داغ که بلند می شود، حس
زندگی در خانه می پیچید. حس اینکه کدبانویی در خانه است. صدای کلید می آید. می دانم
مامان است. به روی خودم نمی آورم. گوشت ھا را با پیاز تفت می دھم. کمی دارچین می
ریزم. بوی عطرش بلند می شود. صدای مامان را از پشت می شنوم.
-سلام.
از روی شانه نیم نگاھی بھش می اندازم. آرام می گویم.
-سلام.
"خسته نباشید" ی در کار نیست. لپه ھا را قاطی مواد می کنم. مامان صندلی بیرون می
کشد و رویش می نشیند.
-چه خبر؟!.
پس به گوشش رسیده. شانه بالا می اندازم.
-امروز یه قرار بی مزه داشتم.
سکوتش را نمی شکند. از کتری جوش آمده آب داخل زودپز می ریزم و زیرش را زیاد می کنم.
بر می گردم.
-خوب؟!. ادامه اش؟!.
مامان می پرسد. به سینک ظرفشویی تکیه می دھم و دست به سینه می شوم مثل یک
بازجو.
-بچه ھای استاد راسخی رو دیدم.
ساکت است و نگاھم می کند. من ھم سکوت می کنم. به ھمدیگر زل زده ایم. چرا چیزی
نمی گوید؟!. چرا نمی گوید آنھا برای خودشان حرفی زده اند، تو چرا باور می کنی؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
مقدمه
در ابتداي بحث درباره مهدويت، اين سؤال مهم مطرح است كه با وجـود علـوم و فنـون
مختلف، بحث كردن در موضوع مهدويت چه ضرورتي دارد؟ آيا ايـن بحـث ، يـك بحـث
فرعي است يا جزء مباحث مهم و اصلي زنـدگي اسـت؟ آيـا سـخن از مهـدويت ، نيـازي از
نيازهاي امروز ماست و ميتواند تحولي اساسي در زندگي ما ايجاد كند؟
روشن است كه شناخت ضرورت و بايستگي اين موضوع، سبب تقويت انگيزه و نشـاط
در پيگيري اين بحث و به كارگيري تمام امكانات مادي و معنـوي در جهـت تـرويج ايـن
عقيده و راهبرد اساسي زندگي خواهد شد. ما مدعي هستيم كه بر اساس متون ديني، امامـت
ومهدويت، هويت اصلي و اساسي مسلمين است و به همين دليل در رأس توصيه هاي پيـامبر
عظيم الشأن اسلامبوده است. امامت، اصـلي اسـت كـه در راسـتاي اصـول مهـم ديـن ،
يعني توحيد و نبوت، طرح شده و مكمل و متمم آن اصول است.
بجاست در اين مجال، ضرورت پرداختن به بحث مهدويت را در ابعاد گوناگون بررسي
كنيم:
یک. بعد اعتقادي
بدون شك، اعتقاد ركن اصلي شخصيت انسان است كه اعمال و رفتـار آدمـي را شـكل ضرورت طرح مباحث مهدویت
ميدهد؛ به همين دليل، انبياي الهـي در جهـت اصـلاح عقايـ د انسـان كوشـي دند. در اسـلام ،
مردم به اعتقاد به خدا و پيامبر و سپس جانشينان پيـامبر دعـوت شـده انـد و امـام مهـدي
آخرين جانشين رسول خداست كه هر مسلماني مكلف است پس از شـناخت او امـامتش را
بپذيرد و مطيع اوباشد.
در متون ديني، معرفت امام، جايگاه بسيار مهمي دارد و اسـاس سـعادت دنيـا و آخـرت
دانسته شده است:
قرآن كريم ميفرمايد:
یوم ندعوا کل أناس بإمامهم
روز قیامت، هر گروهی را با امام و پیشواي خود فرا میخوانیم.
و پيامبر اكرمميفرمايد:
من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتۀ جاهلیۀ؛
هر کس بمیرد، در حالی که امام زمان خود را نشناخته است، به مرگ جاهلیـت
مرده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتنهم🦋
🌿﷽🌿
گیج گیج بودم
ونمیفهمیدم کسی ازاون طرف سعی داره درروبازکنه ومن
مانعش شدم ...اون شخص از تو اتاق درو
میکشید تا بازش کنه ومن میکشیدم تابسته بمونه کش
مکش ها ادامه داشت که در با فشار زیادی
کشیده شدودست هام نتونستن مقاومت کنن ونه
تنهادربازشد بلکه من درحالی که دستگیره روبا
دوتا دستام محکم گرفته بودم چسبیدم به در...نگاهم
ازپاهای بزرگ وبلند مردانه ای بالا اومد تا
رسید به یه زیپ وکمربند باز ...وا رفتم ...و بهت زده به
جای گرفتن نگاهم خیره شدم به کمربند باز
...هول بودم و اونقدر گیج که حتی کنترل نگاهم روهم
نداشتم...نمیدونم چه مدت همینطوربه
منظره ممنوعه خیره بودم که صدای مردونه ای منو به
خودم اورد :توکی هستی?
بالاخره نگاهمو گرفتم و بالا آوردم خداروشکر بالاتنش
لباس داشت هرچند که دکمه های لباس
سفید رنگش نامرتب بسته شده بودن و دو دکمه بالا هم باز
بود...نگاهمو به چشمای عسلی رنگ
مرد غریبه مقابلم دوختم وباحال خرابی پرسیدم:شماکی
هستین?
من?تو توخونه منی واونوقت توداری منوبازخواست میکنی!!!
فقط گفتم:من منشی اقای پاکزادم شما?
-من پاکانم پسرش
یدفعه صاف ایستادم ودستگیره رو ول کردم :سلام
ببخشید من نمیدونستم شما وهمسرتون خونه
هستید وگرنه خبر میدادم شرمنده بخدا
نگاهمو ازپاکان که انگارشوکه شده بودگرفتم و به زن
جوون که بیخیال روتخت درازکشیده بود و به
ما نگاه میکرد انداختم وگفتم:ببخشید خانوم
و دوباره به پاکان نگاه انداختم:با اجازه تون من برم عجله
دارم اتاق کار پدرتون کجاست ?اومدم
دنبال یه پرونده
به اتاق روبه روییش اشاره کرد که به سمت اتاق رفتم
وسریع خودموانداختم تواتاق وهمینکه
دروبستم نفس راحتی کشیدم..
سریع به سمت میز رفتم و پرونده رو برداشتم و اول چک
کردم که خدایی نکرده اشتباه نباشه و
سریع از اتاق زدم بیرون پاکان توی سالن بود و داشت
سیگار میکشید .وقتی متوجهم شدبانگاه
دقیقی زیرنظرم گرفت منم سر سری خداحافظی باهاش
کردم که آقای مغرور خان فقط سرشو برای
من تکون داد با عجله سوار ماشین شدم و راه افتادم چند
بار هم نزدیک بود تصادف کنم اما هر جور
شده جون سالم به در بردم .خودم به درک! ماشین دستم
امانت بود و یه خش روش میفتاد من
مسئول بود .وقتی به شرکت رسیدم فقط تونستم ماشینو
بسپارم دست نگهبانی تا برام پارکش کنه و
خودم با دو رفتم تو آسانسورهمینکه خواستم سوار بشم
پام به چادرم گیر کرد و خوردم زمین و
سرم محکم به دیواره آسانسور خورد اینقدر درد گرفت که
اشک تو چشمام جمع شد همینکه به
شرکت رسیدم بی توجه به ساعت پرونده رو محکم تو
دستم گرفتم و پریدم تو اتاق کنفرانس و داد
زدم :آقای پاکزاد آوردمش
اما با دیدن ۱۰ جفت چشم که متعجب بهم نگاه
میکردن سریع به ساعتم نگاه کردم و با دیدن
ساعت که 01:01دقیقه رو نشون میداد کوبیدم تو سرم
و گفتم :خاک تو سرم دیر کردم ؟
آقای پاکزاد با خنده جلو اومد پرونده رو از دستم گرفت و
گفت :نه دخترم تازه جلسه رو شروع
کردیم به موقع اومدی
یدفعه بانگرانی گفت :چیکار کردی با خودت ؟
با تعجب گفتم :چیکار کردم مگه ؟
با اخم گفت :سرت داره خون میاد
آهان بلندی گفتم و با خنده جواب دادم :چیز مهمی
نیست افتادم زمین سرم خورد به دیواره ی
آسانسور ....من برم شما هم به جلستون برسید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻