🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#تمرین164
هفت کلمه بنویسید که چهارتاش با سین شروع شود و سه تاش با شین. یا بعکس. حالا یک در میان بنویسید. اگر معنی بدهد بهتر است. یعنی باید معنی بدهد. اصلا صبر کنید...اگر معنی ندهد با همین پشت دست. اگر یکی در میان هم نشد اشکالی ندارد ... ولی معنی بدهد. میتوانید دو سه تا کلمه دیگر هم به این جمله اضافه کنید.🖐🤛
مثلنی👇
شوهر سارا شیمی خوانده. شاهین سال شصت سل گرفت.🤔
ا.گودرزی:
سیما سی سالگی اش ستوان و شوهرش سرهنگ شد
شـہبانو🗒:
سینا شنهای ساحل را شکل ستاره ساخت.
سحر شیشه ساختمان را شکست.
#تمرین
Sahar Hoseini:
شیما سیب هارا توی سبد چید.
شبنم ساک شال هایش را بست.
سرباز ساعت سرد را به شبنم داد.
#تمرین164
زهرا:
ساحله شعر سعدی را خواند.
ساعت شنی، سپیده شکست.
#تمرین164
طباطبایی* معتقدی:
ستاره شب سیاهم شدی،
شراب سرخی و شوریده سر من
#تمرین164
افࢪاح🦋:
ساجده شب را سرگردان و شوریده حال گذراند.
شهربانو سفر شیراز را از سرگذراند.
جمله ی اخر خیلی بی معنی شد😐😂
به بزرگی خودتون ببخشید استاد .
#تمرین_۱۶۴
خاتَم(ص):
شمیم سحر؛ شریان سکوت؛ شهادت سعید و شام سرد شبهای ساحل، شعرِ سرودهای شیرین سمانه شدند.
شهادت سعید، شعرِ سکوت شب و سرود شببوها شد.
#تمرین164
سابرینا بانو:
سرباز شوریده ای سر شما سربند شادمانی و شقایق میبندد ...
سارا سرسره سرد را سوار شد و شروع کرد به شادی و شلوغ کردن
#تمرین164
#حدیث_عشق_313
❤نورای جان❤:
شایان شب به سلامتی شهلا شیروانی سیرابی سالم خورد.
#به که کلمه نیست
#تمرین164
آرتان:
شراره های خشم سحر وشیما شاید ساده بود شهری را بهم ریخت......
ทℴℴℛ₷αท:
سیمای شن سوخت شیشه ساخته شد.
#تمرین164
#نورسان
👩🏻🏫:
سهیل شربت سکنجبین شیرین با سبزی دوست داره ولی شربتش شور شده
میـرمهـدی:
سرما سرم را سوراخ ساخت
شکلات شبم را شاهانه ساخت
#تمرین164
#میرمهدی
سس ساندویچ سخت سوزاندم شبِ شرّمو شوم تر کرد
#تمرین164
#میرمهدی
✧┆روحــ الرحمنــ عــلــے جانمــ:
شهید سردار سلیمانی شد ستاره شب آسمان شهدا
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین166 🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 انسان باید در کار خیر و نحوه انجام آن فکر کند و فکرش
#تمرین167
نور
یلدا هستید. یک دختر قد بلند، بور، با موهای طلایی به رنگ برگهای پاییزی، که کمکم دارد سفید میشود. چرا شوهر نمیکنید؟! شما که زیبا هستید، با سواد هستید. حیف است واقعا. اصغر را دوست دارید. واقعا مرد کاریای است. مادرتان میگوید مگر یک مکانیک چقدر درآمد دارد؟ شما ولی هروقت از جلوی مغازه اصغر عبور میکنید میبینید که همه از دست و پنجه او تعریف میکنند. دلتان میرود به مهمانی ها که از دست و پنجه شما تعریف میکنند. شما چقدر به هم میآیید. بهبه.
خواهر اصغر آن روز که آمده بود خانه شما خودش را آنقدر باد کرده بود که نگویید. مادرتان اصلا از خواهر اصغر خوشش نمیآید.
اصلا این زخم روی سر برادر شما، کار خواهر اصغر است. راستیاتش خواهر اصغر افتاده است دنبال برادر شما. واقعیت دختر خوبی نیست. یک شلوار نازک و چسبان میپوشد همین ساپورتها هرچه هست و نیست حراج است. مادرتان مذهبی نیست ولی میگوید این دیگر نوبر است.
اصغر اما آقاست. اکرم، خواهر اصغر، خیلی چشم سفید شده و مدام آتش بیار معرکه است. مادرشان، دختر خاله مادرتان است و به همین دلیل خیلی اصرار میکنند که اکرمشان را بگیرید. اصلا این اکرم وصله خیلی ناجوری است. یک آدامس میاندازد در دهانش و موقع حرف زدن کِرِش کِرِش در حال جویدن است.
وقتی هم مادرتان یک بار خواست نصیحتش کند جوری خودش را باد کرد مثل گربهای که آماده چنگ زدن است. بیچاره برادر شما. آخرش هم مادرتان مجبور شد برود بگیردش برای برادرتان. توضیحش در این مقال نمیگنجد. والا. اصلا چکار به حرف مردم داری خواهر بیا از اصغر بگویم برایت.
اصغر دیروز دستش رفت لای پره فن رادیاتور و دو تا عصبش ضرب دید. احتمالا تا مدت ها دست چپش نیمه فلج باشد. دیروز که خانه مادربزرگتان بودید او هم بود و داشت چایی میداد. مادر شما کلا به مجلس روضه مادرش نمیرود. این کارها را انجام کسر شأن میداند. شما اصغر را آنجا دیدید. او هم شما را دید. یک نظر حلال است. والا. البته بعدش آمد نزدیک و چند کلمه حرف زد. شما وقتی دستش را دیدید دلتان به حالش سوخت. مادرتان همان لحظه تماس گرفت و گفت که بیایید خانه. شما مجبور شدید از اصغر خداحافظی کنید. دلتان گرفت. اکرم را بین راه دیدید. اکرم آرایش غلیظ کرده بود و معلوم نبود کجا دارد میرود.
نتیجه کنکور ارشد هم آمد و شما قبول شدید. مادرتان قبول نمیکند که ادامه تحصیل بدهید. میگوید مثل اکرمجان برو سر کار. اکرمجان! شما هم مثل من تعجب کردید؟ بله واقعا. عجب دنیایی شده. آن میمون را رفتهاند گرفتهاند ولی شما هنوز شوهر نکردید. دنیا همین است خواهر.
در همین بین مادر شما بیماریاش عود میکند و باید در خانه بستری شود. شما دلتان پر میزند که از او پرستاری کنید ولی اکرم اجازه نمیدهد.
شما هم میروید در کلاسهای ارشد ثبت نام و شرکت میکنید. بعد از مدتی از این معطلی کلافه میشوید. میخواهید زندگی خودتان را داشته باشید. آیا میخواهید خودتان از اصغر خواستگاری کنید. حیایت کجا رفته دختر. دختر ملکه است. باید غلامش بیاید خواستگاری اش.
به خانه مادربزرگتان میروید. ماجرا را به او میگویید. مادربزرگتان تلفن را برمیدارد و به خانواده اصغر زنگ میزد. یک ساعت بعد اصغر با کت و شلوار و شیرینی در آستانه در ظاهر میشود. مادر بزرگ و پدر بزرگتان اوکی را میدهند. تبریک میگویم، شما هم موافقت کردید و گرفته شدید. بر طبل شادانه بکوبید. شولولولو....شولولولو😐
خب حالا دارید برای ارشد میخوانید. اصغر نان و پنیرش را برداشته و دارد می رود سر کار. شما خودتان را به خواب زدهاید. اصغر به شما خیره شده و اشک از چشمانش میآید. زیر لب میگوید...الحمدلله. و میرود.
اکرم حقوقش زیاد میشود و مادرتان سرکوفت او را به شما میزند.
شب یلدا که میرسد، اصغر دست شما را میگیرد و میبرد شهرستان، خانه مادر بزرگ پدری اش. آنجا به یک واقعیت ترسناک روبرو میشوید...آن واقعیت چیست؟
#شب_یلدا
#تمرین
#داستان #روایت
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین169
هو الحی
جمعی از کشته های اغتشاشات را در یک متن جمع کردهاند و قتل آنها را به ج.ا نسبت داده اند.
اما قاتل آنها عوامل میدانی کف خیابان که از عناصر داعشی یا امربرهای موساد یا گول خورده های اینترنشنال بودند را فراموش کرده اند.
یک متن داستانگونه که دیالوگ محور باشد بنویسید که قابلیت تبدیل به پادکست داشته باشد.
#تمرین169 #تمرین #روایت #پادکست
مانند نمونه👇
حرمله عزیز چرا دیر به ما پیوستی!
-داشتم آخرین وصیت ها مو به این حکومت شیعه رافضی مختار میکردم که با بچه ها مهربون باشه.
- حرمله خوب شد اومدی، شنیدم غذا پختنت خیلی خوبه. مخصوصا اینکه شکار تازه هم میزنی.
-ریا نباشه آره. راستی عمو عمرسعد و عمو شمر عزیز کجا هستند؟
- حضرت شمر هم داره کارهای کنسرت بزرگ امشب رو میکنه. یه جشن بزرگ داریم. از همه برو بچه های قرمز پوش و شاد کربلا هم دعوت کردیم. با یه عالمه سکه طلا برای جایزه دادن.
- آرع به قرآن یادته چقدر خوش گذشت. چقدر شادی و هلهله کردیم. یاح یاح یاح.
- آره...شاهزاده یزید سرش سلامت. چقدر به یادش هیاهو کردیم و غوغا کردیم تا صدای این رافضیای ساندیس خور به گوش مردم عادی و کف جامعه نرسه.
- ولی این مختار ثقفی آخراشه. شیعه مفت خور آخراشه خوب بخور.
- آقا اینا رو بی خیال بیایید خاطرات اون روز رو زنده کنیم که چقدر ازشون کشتیم...دم حرمله گرم. هر درخت نخل رو براشون رزرو کردیم ها...ولی به اونجا نکشید و همونجا کشتیمشون...
- آره بعدشم بردیمشون توی شهر و گفتیم که از دین خارج شدن. چقدر دلم خنک شد که از پشت بومای شام به سر زن و بچه هاشون سنگ میزدیم. خوب جمعشون کردیم این محجبه هارو. حجاب هاشون رو کشیدیم. اصلا داغونشون کردیم. مخصوصا بعد از اینکه سپاه یزید عزیز حمله کرد به مدینه و چهار هزار نفر و کشت و هرچی تونست دخترها رو از باکرهگیدرآورد. حقشون بود. زنهای اونا که زن نیستند.
- ولی زنهای اونها نبودند همهشون که...مردم عادی هم بینشون بود.
- تو خفه شو. تو جیره خور نظام مختار ثقفی هستی. یزید عزیز هرکاری کرده درست بوده. حتی کشتن اون چهار هزار نفر تو حره. حتی تجاوز به همه دخترهای جوان مدینه. حتی خوب کاری کرد کعبه رو هم با سنگ نابود کرد.
- به نظر منم ما هرکاری کردیم درست بود. ولی نمیدونم چرا اینجا اینقدره داغه...حضرت عمرسعد، روحانی وارسته ما هم اصلا پیداش نیست. مگه نگفتید با حضرت شمر رفتند وسایل کنسرت امشب رو اوکی کنن؟
- به نظر منم یه چیزی درست نیست...
-آرع منم یخورده تناقض ریز میبینم که اصلا مهم نیست...
نظر شما چیست؟ شما هم بنویسید.
مثل یک تئاتر. مثل یک نمایشنامه.
البته اکثر کشتههای اغتشاشات طعمه بودند نه معاند. خودشان گناهی نداشتند. دشمنان ما از اسم آنها سوءاستفاده کردند. پس یقینا آنها حسابشان با خداست نه ما. حواستان باشد.
#دیالوگ_نویسی
#تمرین169
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین167 نور یلدا هستید. یک دختر قد بلند، بور، با موهای طلایی به رنگ برگهای پاییزی، که کمکم دارد
طباطبایی* معتقدی:
سلام
تمرین یلدایی:
فرضیه ها:
۱.آنجا میفهمد که پدر و مادر واقعیش مرده اند و او فرزند واقعی مامانش نیست.
۲.اصغر آقا یک زن قایمکی هم قبلا آنجا گرفته است و یلدا زن دومش است و حالا هووها گیس و گیس کشی دارن تا روز قیامت
۳.خواهر شوهرش عضو یک باند خلاف کار قاتل است و اصغر هم یک پلیس مخفی!!
۴.اکرم خلافکار ،برادر یلدا را کشته و اصغر مانده که طرف زنش باشد یا خواهر قاتلش
۵.ادامه همان قبلی اصغر طرف خواهرش را میگیرد و یلدا جدا میشود و مثل چی ازشون انتقام میگیرد.
۶.ادامه همون ۴،اصغر طرف یلدا را میگیرد و هر دو به دست خواهر شوهر یلدا کشته میشوند.
خخخ😅😅
والله بنده ،از همه این فرضیه ها یکی دوتا رمان آبکی خوانده ام.انتخاب با خودتون 😉
#تمرین یلدا
#تمرین167
اروند🌿:
1- هندوانه های شهرستان هنگی وارداتی بوده و ماده شیمیایی ای در آن ها وجود داشته که سبب شده بچه هایی که به هندوانه های خانه زودتر از موعد حمله ور شدند به موجوداتی زامبی وار تبدیل شوند شهر دچار آشوب و وحشت شده، نیروهای پلیس وارد عمل شده اند اما اوضاع خیلی جدی تر از این حرف هاست
2-در خانه مادر بزرگ اصغر آقا وقتی می خواهند هندوانه شب یلدا رو ببرند متوجه خراشی عجیب رو هندوانه می شوند که با بریدن هندوانه مشخص می شود درون ان مواد مخدر جا سازی شده بوده و وقتی اوضاع ترسناک می شود که هر پنج هندوانه خریداری شده همین وضع را دارند و الان از در و دیوار پلیس وارد خانه می شود و خانواده اضر آقا متهم به قاچاق مواد
3-یلدا آنجا خیلی پرخوری می کند و دل درد می شود مجبور می شوند او را به بیمارستان ببرند و با آزمایشات مشخص می شود که او دچار سرطان معده شده و با وضع بی پولی آن ها صد درصد یلدا میمیرد
4-از خانه مادر بزرگ اصغر اقا صدای جیغ و گریه می اید پدربزرگشان گم شده و در حیاط رد خون است وقتی یلدا و اصغر خانه را می گردند متوجه یک دست بریده شده می شوند اما خبری از صاحب دست نیست
5-در خانه از اخبار بیست و سی خبری می شنوند مبنی بر اینکه ناسا اعلام کرده زمین تا سه روز دیگر متلاشی می شود و از هر کشوری تعدادی محدود با سفینه هایی که ناسا می دهد می توانند به مریخ بروند تا نسل بشر منقرض نشود اما ایران تحریم است و به ما سفینه نمی دهند باید دوباره برویم برجام شاید آمریکا تحریم ها را بردارد اما آمریکا این بار یک شرط جدید دارد....
6-باز هم در اخبار ممکن است خبری پخش شود که در کشوری از قاره آسیا ماشین زمان با موفقیت ساخته شده اما طی یک اشتباه به جای اینکه ما به گذشته یا آینده برویم لشکر مغول و هیتلر و... همگی از گذشته به حال سفر کرده اند و مثل کسانی که وارد قاره آمریکا شده و بومیان را کشته اند عمل می کنند و در حال نزدیک شدن به مرز ایران هستند
6-
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین169 هو الحی جمعی از کشته های اغتشاشات را در یک متن جمع کردهاند و قتل آنها را به ج.ا نسبت
ادامه پست قبل👆👆👆👆
در بیست و شش سالگی جلوی من ایستاده ای. نه شال درستی سر کرده اس. نه مانتوی پوشیده ای...آخر من به شما چه بگویم. این همه سال خواستم به شما بفهمانم که راه حل مشکلت درغلتیدن به دامن خداست. ولی شما با اینکه بسیار دختر خانمی هستید گوش ندادید. هنوز هم دیر نشده. با خدا آشتی کنید. به زیارت امام مهربان بروید. مشهد. یک چادر خوشگل ابتدای ورود به صحن سر کنید. بهبه چه خانومی. ایشالا توی همین صحن جزوه هایتان بریزد روی زمین و با یک پسر جنتلمن چشم تو چشم شوید و او همین طور که دارد جزوه جمع میکند از گوشی تان سوال کند که آیا سالم است یا نه. برای اینکه مدیون نشود مجبورتان میکند به گوشیاش زنگ بزنید تا مطمئن شود که گوشی شما سالم است و اصلا یه وضعی...🤭
خب پارمیس جان دیدی چقدر خوب بود. حالا از حرم بیرون آمدهای و در حالی که شالت شُل است در خیابانها گردش میکنی. من آنچه شرط بلاغ بود با تو گفتم. خداوند تو را دوست داشته که مشکلات خاصی بهت داده. پس سعی کن به جای دوری از خدا به خودش پناه ببری. عه گوشی شما دارد زنگ میخورد. یک خانومی شماره خانهتان را میخواهد. لهجه مشهدی هم دارد. یک آقا پسری هم آن طرف خط هی از مادرش چیزی میپرسد.😑
پارمیس گلابتون عزیز! الان در جلسه مشاوره نشسته ای. شوهر آینده ات هم کنارت است. آیا به دخترهای پانزده ساله که از خدا زده شده اند و دلخوشی هایشان چیز های غیر خدایی است پیامی داری؟ به ما بگو. چکار کنند که مشکلات زندگی ساقطشان نکند.بگو جان دل. بگو نازنین. لب باز کن.
خب دیگر پارمیس جان مواظب خودت باش. دوست دوست، ستاره بچینی. 😬
یا علی مدد.
#برای_پارمیسها
#حاج_قاسم
#تمرین
#روایت
#پندهای_دخترونه
#پیام_پارمیس_بزرگسال_برای_پارمیس_نوجوان
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین169 هو الحی جمعی از کشته های اغتشاشات را در یک متن جمع کردهاند و قتل آنها را به ج.ا نسبت
#تمرین170
برای پارمیس های پانزده ساله وطنم ، به نیت حاج قاسم.
نور
یک دخترِ پانزده ساله هستید. خیلی زیبا و خوشجل و موشجل. خیلی هم باحال هستید. با سواد و همه چیز تمام. خیلی هم جنتلمن و آقا🤔. نام شناسنامهای تان را نمیدانم ولی در خانه پارمیس صدایتان میزنند.
پارمیس عزیز قصه ما علاقه به تحصیل دارد. علاقه به اون چیز هم دارد که ایشالا یک دانه قد بلند و پولدارش نصیبش شود. خب درباره این موضوع مورد بحث در نوزده سالگیتان صحبت خواهیم کرد. باشه؟ اوهوم؟! آفرین دختر خوشجل و موشجل. با اسب سفید خواهد آمد. شک نکن.
پارمیس کمی غمگین است. اصلا بگذار برایت بنویسم پارمیس عزیز. تو در مدرسه بمب انرژی هستی ولی یک غمی سینه ات را میجوشاند. حالا ما که غریبه نیستیم بگذار برای باغ اناری ها بگویم...همه اش رویهم چند هزار نفر هستیم...همه محرمیم.🙄
پدر شما مدام به مأموریت میرود. قبلا هم چند بار سر و گوشش میجنبید. یک بار اول صبح یک صدای خفه ای شنیدی از گریه مادر که حاصل سیلی بود. مادر شما شهلا جون همیشه این موضوع را حاشا کرده. ولی سما خیلی تیز و بز هستید و ادامه ندادهاید. شما پدرتان را میپرستید. ولی این غم همیشه همراه شماست. پدرتان تازگی ها خانه اش را جدا کرده. به شما و شهلاجون سر میزند. پول هم میفرستد ولی آیا این پول جای پدر را میگیرد؟! معلوم است که نه. پارمیس عزیز میدانم میخواهی گریه کنی و شانههایم را برای گریستن کم داری ولی لطفا عقب بایست من زن و بچه دارم. باریک الله دختر خوب.😐
پارمیس عزیز الان به نوزده سالگی رسیده ای و خیلی خانوم و شیتان پیتان شده ای. مثلا رویت زوم میکنند و بوم بوم میکنند قلبشان و ایزی ایزی تامام تامام. شما هم تامام تامام...نه صبر کنید. به خاطر شرایط خانواده تان پسرها رغبتی به عقد کردن شما ندارند. میخواهند از روی دیوار میوه شما بچینند. (چون دختر بزرگی شدید به همین کنایه بسنده میکنم🤔)
شما هم این گرفتاری های روحی را نمیدانید به کجا ببرید. ولی من یک جای خوب سراغ دارم. ببرید پیش خدا. خدا شما را در آغوش میکشد. شما شانه های هومن را نمیخواهید. شما شانه های خدا را میخواستید برای گریه کردن. تازه یادم نرفته که شانه های منم میخواستی ها.🙄 تنها شانه برای گریه کردن شانه های خداست. وقتی خوب گریه کردی و سبک شدی انشاءالله یک چیز خوب هم گیرت بیاید. از این چیز ها که میروند خواستگاری دیگر. چیز بابا. عجب گیری کردیم ها. نوعی از پسرها که کت و شلوار میپوشند و میروند دختر مردم را میگیرند و دیگر پس نمیدهند.🤓.
پارمیس نازنین! شما الان بیست و دو ساله شدهاید و هنوز پیش خدا نرفته اید. پدرتان رفت ازدواج کرد. البته مادرتان را هم طلاق نداده. ولی اصلا ارتباطی هم ندارند. هیچ ارتباطی. به همین سوی چراغ. 👈 💡
هومن هم که تو زرد از آب در آمد. روی من هم اصلا حساب نکنید، همسرم عضو کانال است🙄. اکثر پسرهای دیگر هم میخواهند از روی دیوار به درون باغ آیند. پدر سوخته ها. پس بیا و از خر شیطان پیاده شو پارمیس زیبا.
شما الان بیست و چهار ساله شدی پارمیس جان. مادرتان یک خودکشی ناموفق داشت. واقعا این حجم از درد قابل تحمل نیست. راستی چه شال زیبایی پوشیده اید پدسوختهی شیطون بلا.🤠. خب چند لحظه لبخند زدی. ولی اینکه شال را روی سر نگذاشته ای خیلی کار درستی نیست. مخصوصا اینکه مانتو شما هم برازنده یک دختر کدبانویی مثل شما نیست. هنوز یادم هست آن نیمرویی که درست کردید. بسیار خوشمزه بود😶.
اولین بار است که توسط گشت امنیت اخلاقی تذکر گرفته اید. به غرورتان برخورده. میدانم پارمیس نازنین، فرشته روی زمین. الهی دورتان بگردن خبببببب کافیه🤫. ولی این قانون پوشش اصلا ربطی به قوانین اسلامی ندارد. این نوع پوشش جزؤ قوانین اجتماعی است. همه کشورها برای پوشش قانون دارند که حتی ممکن است مطابق دین هم نباشد ولی الزامی است. شما که اینقدر خانم هستید نباید لج کنید. من میدانم مشکل شما چیست، ولی پارمیس جان من چه بکنم به شما.
#برای_پارمیسها
#حاج_قاسم
#تمرین
#روایت
#پندهای_دخترونه
#پیام_پارمیس_بزرگسال_برای_پارمیس_نوجوان
@ANARSTORY
بخش اول، ادامه در پست بعد👇👇👇👇
وقتی به یک دانش آموز اوتیسمی، بابت اردو گفته میشه سی هزار تومن پول بیار
صرفا جهت خلاقیت این دانش آموز گذاشته شده است.
#تمرین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین170 برای پارمیس های پانزده ساله وطنم ، به نیت حاج قاسم. نور یک دخترِ پانزده ساله هستید. خیل
#تمرین171
^°پسرم یکساله پیزا میخاد ازدیشب گریه میکنه من پیزا میخام خداشاهده ازدیروزچیزی نخورده الانم گشنه رفته مدرسه اگ امکانش هست بزار شاید دلشون بسوزه به این بچه بخرن°^
نور
بچه همسایه گریه میکند. دیوار نازک باعث میشود که علت را جویا شوید. سمانه خانم از بچهای میگوید که یکساله پیتزا نخورده.
سمانه خانم زن بسیار خوبی است. شوهرش به رحمت خدا رفته. برای خرج زندگی، گاهی آش میپزد و میفروشد. گاهی ترشی. گاهی آبلیمو میگیرد. گاهی خیاطی. برادر شما مجرد است. سمانه خانم بیست و هفت سالش است و بسیار جوان. برادر شما سی و سه سالش است. خب دیگه...منتظر چه چیزی هستید. اینقدر خنگ نباشیم. خودمان دیگر بقیه تمرین را بنویسیم. اینقدر بدم مییاد وقتی توضیح کامل میدهم که سمانه خانم شوهر ندارد از آن طرف برادر شما هم مجرد است و هنوز دارید مثل کلوخ چشمدار نگاه میکنید.😐
گوشی تلفنتان را بردارید به برادرتان زنگ بزنید و بپرسید زن میخواهد یا نه. خب به نظرم بخواهد. آیا میخواد یک زن جوان را بگیرد؟ به نظر من هیچ عیبی ندارد. البته شاید فرهنگ ها متفاوت باشد، ولی آیا این زن گناهی کرده که شوهرش مرده. نه... من از شما میپرسم. جواب بدهید دیگر. اصلا یادم رفت این بچه پیتزا میخواهد. اینقدر چشم سفید نباشید این وصلت را سر بیندازید. برادر شما وضع مالی اش بد نیست. ولی چون در هفده سالگی میترا را میخواسته و بهش ندادهاند تا سی و سه سالگی صبر کرده. میترا حالا کجا بیاوریم. همین سمانه خانم خیلی هم بهتر است. والا. کدبانو، جِنتِرمَن، إمرکایی.
از آنجایی که گوشی را برداشته اید روایت کنید.👇
داداش یه سوال..
#تمرین
#روایت
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین171 ^°پسرم یکساله پیزا میخاد ازدیشب گریه میکنه من پیزا میخام خداشاهده ازدیروزچیزی نخورده الا
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین149
زایمان کردهاید. شوهرتان با گل و شیرینی وارد اتاق میشود. خوش و خرم هستید که جاریتان هم وارد میشود. اَه. اصلا همینجا میخواهم تمرین را تمام کنم. اصلا جاری را چه به ملاقات آمدن. شما هنوز یادتان نرفته که مادر شوهرتان به آن یکی نوهاش چیزی داده که به بچه شما نداده. بله خواهر تا بوده همین بوده. حالا شما شیر جوش به بچه ندهید. خدا بزرگ است. لبخند بزنید و جاری را تحمل کنید. خداوند به خاطر این تحمل به شما اجر جزیل میدهد. حتما معنای کلمه جزیل را هم نمیدانید. به خاطر مقام مادری شما سکوت میکنیم. شوهرتان دم گوش بچه اذان و اقامه میگوید. پدرتان بچه را میبوسد و میبوید. برادرتان بچه را که میبیند گریه میکند. برادرتان ده سال است بچه دار نمیشود. خدا را شکر کنید. جای بخیه ها که میسوزد گناهان شما پاک میشود. آره خواهر. شوهرتان کمپوت گیلاس در دهانتان میگذارد. حالا از بیمارستان به خانه آمدهاید. مادرتان ناهار میپزد. شوهرتان ظرفمیشوید. خواهرتان بی شوی است. از همین جا دعا میکنیم که همه بچه های این مملکت شوی برگزینند. خداوندا به امام رضا علیهالسلام قسم زوج و زوجه خوب به بچه های ما عنایت بفرما. آمین.
خب حالا در خانه تنها هستید و به دستهای کوشولوی بچهتان نگاه میکنید. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردید که خداوند اینقدر به شما محبت کند که مقام مادری را به شما عنایت کند. بروید یک نان بخورید هزار شکر به جای آورید. خیلی ها همین خانه چهل متری اجاره ای را هم ندارند. خیلی ها همین یخچال مدل قدیمی را هم ندارند. پدر شما کمرش شکسته بود و در رختخواب بود که این جهاز را فخری خانم برای شما جور کرد. شوهر هم که ریخته. والا.
حالا درست است شوهرتان ماهی پنج میلیون ششصد و سی هزار تومن حقوق دارد. چهار و نیم میلیون قسط. ولی خدا بزرگ است و زندگی تان میچرخد.
یک روز از زندگی تان را برای ما تعریف کنید.
#روایت
#تمرین
#دل_خوش
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
«#چهار_دقیقه_بنویس» نویسنده، داستان را از دل هر چیزی بیرون میکشد. شبیه نویسندهها به این نقاشی نگ
اسم من سانتاماری است. من همین دختر خوشگلی هستم که دارم کمک میکنم به مادر. این آقاهه که دارد چراغ میبندند یک پسر دارد به نام یوسف. ما در نزدیکی مرز ایران زندگیمیکنیم. من خیلی دوست دارم با مادرم بیرون بیایم و به مادرم کمک کنم. یوسف هم به پدرش خیلی کمک میکند و خیلی با شخصیت است اصلا این حرفها را ولش کنید. امروز در خانهمام قرار است شولی بپزیم. حتما فکر میکنید شولی که یک اش یزدی است. بله همین طور است. چون نویسنده این متن که دارد برای من شخصیت پردازی میکند یزدی است. ای کاش خودم میتوانستم برای خودم شخصیت پردازی کنم. والا. خب داشتم از یوسف میگفتم. نه از کمک به والدین. آقای نویسنده اجازه بدهید از یوسف بگویم. نه نمیشود. چرا نمیشود؟ چون من نویسنده هستم و شما نوجوان هستید. و غلطکاری است از پسر همسایه بنویسید. فلفل میریزم در دهانتانها. آقای نویسنده این برخورد اصلا شایسته نیستها.
همینی که هست.
خب من اصلا به مامانم کمک نخواهم کرد.
خب نکنید. حالا که اینحور شد یوسف را از قصه شما حرف میکنم.
آقای نویسنده نکن برادر من.
باشد.
مادرم خانم خیلی با شخصیتی بود که یک روز به دهان پدرم شیرین آمد. این یک ضربالمثل ایرانی است. چون نویسنده این متن ایرانی است.
ما به مادر شما چکار داریم؟
آقای نویسنده صبر کنید ادامه بدهم.
خب بگو بینیم بابا.
داشتم میگفتم. یوسف قرار است برای ما زغال سنگ بیاورد. یوسف در کلاس دوازدهم درس میخواند و به زودی میخواهد به کالج بزرگی برود.
خب شما از کجا میدانید که یوسف چکار قرار است بکند؟
چیزه یعنی اینه. اصلا ما همسایهایم دیگر. همسایه از همسایه ارث میبرد.
🙄این که دیگه اسلامی هم بود. من به عنوان نویسنده دارم شما را شخصیت پردازی میکنم. همینجا بنشین چشمسفید. اینقدر خودت برای خودت نقشه نکش. چقدر شما پررو و چشم سفید شدهاید. اگر گذاشتید یک ذره شخصیت پردازی تان بکنم.
آقای نویسنده من دختری هستم پرانرژی و مستقل. در بند هیچ مردی نخواهم ماند. البته یوسف گفته بعدش میخواهد برود دانشگاه و یک ماشین قشنگ بخرد.
کوفت. گیس بریده. اگر راست میگویید بایستید تا قرمه قیمهتان بکنم. تماس فِرت.
#تمرین
#تصویرنویسی۱
#تصویر_نویسی1
#واقفی
#شخصیت_پردازی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
قسمت دوم #تمرین175 https://eitaa.com/ANARSTORY/9993 #رستمی زمان موعود فرا می رسد و ما مثل اجل معلق
#تمرین176
یک دختر نترس و اهل مناظره و بحث و استدلال و مبارزه بدنی و کاردرست و جیگرنترس... چند ماه کوله پشتی به دوش وسط خیابان بود. سال هفتاد و هشت. کوی دانشگاه و قتلهای زنجیره ای که بچه ها را ریختانیدند وسطِ خیابان.
هشتاد و پنج در شلمچه یک اتفاقی برایش میفتد که تکانش میدهد! میگویند گیسش به شهدا گره خورده؟ یعنی چه؟ ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟ یعنی چه یعنی چه؟ گیسها را بگذارید توی روسریتان. خب... آن اتفاق چیست؟ ده سال بعد، سال هشتاد و هشت میشود یک سربازِ پا به کار جبهه نور. به خاطر تجربه همذات پنداری میرود در دل دختران و پسران سبزپوش و بیدارشان میکند و شکارشان میکند و از دست شیاطین رسانه ای نجاتشان میده. همین اواخر که این دخترِ جیگردار بر اثر تصادف فوت شده، آقای خامنهای مُهر توی سجادهشان را فرستادند برایش که بگذارند توی کفنش.😍. ببینا! چطور رستگار شد. اگر گفتید در شلمچه چه اتفاقی برایش افتاد؟ از زاویه دانای کل بنویسید. نام این دخترخانم مثلا مهسا باشد.
#تمرین
#هدایت
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
ز رفتن تو من از عمر بی نصیب شدم سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم «محت
کاربر نورای جان:
می روم آهسته تا زیر درختان چنار
داخل دریای غم با عطر ناب انتظار
یا تو روزی مرهم ِشبهای تارم میشوی
یا به قلبم میزند زخم جدیدی روزگار
زهر تلخ روزگاری تا به کی زجرم دهی
ای که هستی علت بی خوابی شبهای تار
گشته ام صحرا به صحرا در پی ات با درد و رنج
تا که شاید من ببینم روی ماهت سایه وار
ای امید زندگی مانند قوی سربه ریز
عاقبت زیبا و رعنا پر زدی از این دیار
من از آن هرم نفسهایت چنان گشتم ملول"۱"
بی تو آن چای قجر نوشم روم بالای دار
رفتی و چشمان من را دوختی بر در چنان
رفتنت اتش زده بر خرمن و این انتظار
یک شبی مجنون شدم دنبال تو گشتم ولی
باز هم یک سوز تازه باز کرده بی قرار
می جهد از زخم کهنه خون مژگانم ولی
یک ستاره در میان اسمان و لاله زار
می نویسم زخم دل را روی کاغذ پاره ای
می کشم نعش خودم را روی آن سنگ مزار
نعش خود را می کشم با خستگی بر روی دوش
تا که شاید مرهمی یابم در این شبهای تار
#نورا
#دلخوشی
#تمرین
#داستانی_از_دل_شعر2
۱"ملول دلتنگ"
#اولین_روز_قلم
اولین روزی که دست به قلم شدی یادته؟
اصلا میدونی کِی و چجوری با نویسندگی آشنا شدی؟
اصلا چرا نویسنده شدی!!
نگو که یادت نیست دیشب چی خوردی!😬
یکم فکر کن، یادت میاد.
خاطرات اون روزاتون رو بنویسید.
#تمرین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین178 هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول ... پ.ن بلند و باحال سه مرتبه بگو مظلووووووم
#تمرین179
نور
نام شما سوزان اسمیت است. یک تاجر یهودی به شما صد میلیون دلار میدهد که یک فیلم خاص تولید کنید. شما تهیه کننده و مدیر سینمایی در هالیوود هستید. شما یک تهیه کننده و کارگردان پیدا میکنید و متن تاجر یهودی را میگذارید روی میز.
ارنست یک گرافیست حرفهای در استودیو است که به شدت به چشم برادری خوش تیپ است. خب بحث عوض نشود به موضوع اصلی بپردازیم.
از شما درخواست شده یک انیمیشن جذاب بسازید از سرگذشت یک عروسک که اعور است. یک عروسک رانده شده به یک سرزمین. این عروسک یک چشم است. حتما میدانید یک چشم بودن در فراماسونری و شیطان شناسی نماد چیست.
ارنست هم در جلسه حضور دارد.
درباره موجود یک چشم بحث میشود. این موجود یک چشم در سرزمینی که به آن رانده شده مردم زیادی دارد. که البته همهشان یکجورهایی شبیه خودش هستند.
بین این سرزمین و سرزمین انسانها راهی وجود دارد که به سختی میشود بینشان ارتباط پیدا کرد. یعنی موجودات رانده نمیتوانند به راحتی به دنیای انسانها بیایند. حتما میدانید که اجنه در دنیای ما حضور دارند ولی اجازه ارتباط با انسانها و آزارشان را ندارند.
ارنست امروز یک کت زیبا پوشیده و موهایش را عروسکی شانه کرده؟! البته شبیه عروسکِ های مدلینگ. پیراهن صورتی یقه هفتی عم پوشیده چه دکمه های جلوش باز است. خب کافیه.
بحث بر سر موجودات رانده شده بود. یک گروه از این سرزمین به سرزمین عروسکهای انسانی میآیند و مظلوم نمایی میکنند. میخواهند حق برابر داشته باشند. و در واقع اعتراض میکنند که چرا شما خودتان را برتر میدانید. جل الخالق.
کهن الگوی ابلیس در قرآن را خواندهاید. میدانید که ابلیس قائل به برتری خودش و پست بودن آفرینش حضرت آدم داشت.
این تاجر یهودی به شما تاکید میکند که عروسکهای انساننما در این انیمیشن باید مغرور باشند و عروسکهای زشت به شدت خودمانی و دلپذیر.
راهکار انیمیشن ارتباط این دو دنیا و در هم آمیختن دنیای موجودات عجیب که به قول فیلمنامه همان از ما بهتران هستند و دنیای انسانها را پیشنهاد میدهد.
همان موجود رانده شده و یک چشم و سبز قبلا #لو که فرمانده سرزمین انسانها است را میشناخته.
خب. خانم سوزان شما با نیرویی که در اختیار دارید در این جلسه و جلسه های بعد کلی انیمیشن باید تولید کنید.
یک دوست شیعه دارید که قرآن به شما هدیه میدهد. شما برایتان سوال شده که چه چیزی در این کتاب وجود دارد که اینقدر حساسیت برانگیز است و آن را سانسور رسانهای میکنند.
صفحه ای از قرآن را باز میکنید و ماجرایی را میخوانید شبیه آنچه تاجر یهودی به شما پیشنهاد داده بنویسید. درباره موجودی رانده شده.
این اوضاع و احوال خودتان را برای ما شرح دهید. ارنست هم در داستان حضور داشته باشد.
#تمرین
#فیلمنامه
#عروسکهای_زشت
#رمان
#رانده_شده
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین182 قابل شارژ...شارژ؟!!! قابل سفارش مگر چه عیبی دارد؟ قابل تولید موجود میکنیم هست ولی کم هس
#تمرین183
طرف مقابل خیلی پررو و ایکبیری(معنای این واژه در حال بررسی است) شده. با یک جمله میخواهید او را جزغاله کنید. این جمله چیست؟ بنویسید.
مثلا👇
- من بودم که تو رو تربیت کردم.
🎛همین تمرین در شعوب مختلف👇
الف. مادرشوهر هستید و میخواهید عروس را بجزغالانید.
ب. عروس هستید و میخواهید مادرشوهر را جزغاله کنید.
ج. عروس هستید و جاریتان زبانش دراز شده. ببینم چه میکنی...
د. مادر زن هستید و داماد با دست خالی آمده...برو توی دل میدان..آفرین
ه. شوهرتان دارد پررو میشود. خب حرارت زیادی دارد تولید میشود. من از داخل اتاق فرمان تماشا میکنم این صحنه را.
و. یک قلدر در مدرسه یا محله دارید که بقیه را اذیت میکند.
🪞توهین ممنوع.
🪞جملات انگیزشی و سس ماستی جزغاله کننده نیستند. پس ممنوع.
🪞ترجیحا به یک عیبش اشاره کنید. البته او هم خدایی دارد و یک روز یک نفر شما را جزغاله خواهد کرد.
#تمرین
#دیالوگ_نویسی
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین #تمرین184
آیا میشود به وسیله هوش مصنوعی مبلغ دینی، یعنی یک روحانی تربیت کرد. یک آخوند مهذب و باسواد و به چشم برادری زیبا☺️.
میشود؟ البته خب میدانیم که نماز نمیخواند ولی خب تکلیفی هم ندارد. ماشین است دیگر. البته وضو هم نمیتواند بگیرد. وضوی جبیرهی شاید. آب اگر به هوشش برسد خراب میشود. البته شاید هم توانستیم نماز خوانش کنیم. از ما طلبه ها هیچ کاری بعید نیست. بالاخره ما و حضرت امام کاری کردیم که تمام توان دشمن های گوناگون لنگ انداخته است جلویمان. خواهش میکنم. نظر لطف شماست. شرمنده نکنید. بشینید. بلند نشوید.😚
به نظر شما جایگاه شما در تربیت کجاست؟ آیا میتوان هوش مصنوعی را در این زمینه ها به کار انداخت. پیشنهاد عملی بدهید.
#تمرین
#هوش_مصنوعی
#تمرین
وسط اون بیابان و خاک و خل، چشمش به من افتاد. اول فکر کرد اشتباه گرفته. لُنگ دور گردنم را بالا آوردم که مثلا دارم عرق پیشانیام را خشک میکنم. گفتم شاید نشناخته باشد. جلوتر آمد و گفت:
_ اِ اِ ببین کی اینجاس! بابا داش اصغر تو کجا اینجا کجا؟
از چیزی که بدم میآمد سرم آمده بود. لنگ را روی گردنم مرتب کردم و گفتم:
_ دیگه کار داش اکبرم به بیمارستان کشید. از اونطرفم اسمش رد شده بود واسه شوفرای ماشین سنگین. این بود که باس یکی جورشو میکشید دیگه. رو داشِمو که نمیشد زمین بندازم. خلاصه راهی این برّ بیابون شدم.
گوشهی لبش را به تمسخر بالا داده بود و گفت:
_ بابا ایول. انتظار داشتم هر کسی رو اینجا ببینم جز اصغر همه فن حریفو. جنس منس و خلاف ملاف رو چه میکنی تو این مدت؟
نکنه عرقیات گیاهی اوردی با خودت اصغر.
از صدای خندهی بلندش چند نفر به سمتمان برگشتند و نگاهمان کردند. بدجور گیر افتاده بودم. از طرفی مجبور بودم به جای اکبر، مواد غذایی با کامیون برای موکبها ببرم. از طرفی نمیتوانستم این اوضاع و این محیط کسل کننده را تحمل کنم.
ادامه دارد.....
💯نویسندهای قرار است با زاویهی دید اول شخص ماجرا یا اتفاقاتی را برای این راننده کامیون حمل و نقل آذوقهی اربعین، خلق کند.
💠شما آن نویسنده باشید....
▪️تغییر در اسامی و زاویه دید بلامانع است.
#اربعین1402
#خلق_ماجرا
#موقعیت_داستانی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین186 نور دختر هستید. آرزو دارید قاضی بشوید. هجده ساله هستید. در پارک نشستهاید و منتظر چیزی هم
#تمرین187
متن زیر را ادامه دهیم تا تبدیل به یک موضوع مهیج شود. به جای ابراهیم حاتمی کیا می توانید یک شخصیت دیگر بگذارید.
درخواست یک جوان از حاتمی کیا
بغض سنگینی دارم چهار ساعت همراه و ملازم #ابراهیم_حاتمی_کیا بودم که دو ساعتش به بحث و تحلیل گذشت. طبیعتا برای من که از نوجوانی #عاشق #آقاابراهیم و علاقمند #فیلم هایش بودم این همنشینی رودررو فرصت مغتنمی بود.
اما یک اتفاق به شدت من را متاثر کرد. از #سینما تربیت بیرون آمدیم. تعداد زیادی از مردم که اکثرا هم جوان بودند دور آقا ابراهیم جمع شده بودند. عمدتا قصد گرفتن #عکس یادگاری داشتند. جوانی با سختی خودش را به #حاتمی_کیا رساند و مدعی بود #فیلمساز قابلی است. از ایشان میخواست فیلمهایش را ببیند و نظر دهد. حاتمیکیا به #جوان آدرس و قول داد.
به زور سوار ماشین شد. دو جوان دیگر دست بردار نبودند. از ظاهر و چهرهشان نمیشد تشخیص داد که مذهبیاند. از جوانهای عادی همین شهر بودند. #حاتمیکیا به اصرارشان شیشه ماشین را پایین داد. یکیشان سرش را از پنجره داخل آورد و آرام در گوش آقا ابراهیم چیزی گفت. صندلی عقب ماشین بودم و چیزی از حرفهای جوان نشنیدم.
حاتمیکیا فوری سرش را عقب کشید و گفت: نه آقاجان من نمیتوانم پسر: به خدا من هیچ کس دیگری را نمیشناسم. حاتمیکیا: آقا کار من این نیست! از من نخواه قطرهی اشک را روی صورت پسر دیدم. فکر کردم او هم در مورد #هنر و #فیلمسازی کاری دارد لذا به آقا ابراهیم گفتم: بهش بگید بیاد #حوزه_هنری. من کمکش میکنم آقا ابراهیم برگشت طرف من و گفت: نه بابا! این یه چیز دیگه میخواد؛ و دوباره رو به پسر که به پهنهی صورت گریه میکرد و گفت: از من نخواه؛ کار من اصلا این نیست. ارتباطی ندارم.
پسر: لااقل به بچههای #اوج بگید؟ تو رو خدا سفارش من را بکنید حاتمیکیا: پسرم کار اونها هم نیست. اونها اصلا کارشان چیز دیگه است. راهش این نیست. پسر: آقا تو رو خدا… پسر عقب رفت و دیدم که مثل #باران_بهاری #اشک میریزد. با حسرت به ما نگاه میکرد. دلم برای خودم سوخت. افق آرزوهایشان و پاکی طینتشان حسرتی بزرگ روی دلم گذاشت. از حاتمیکیا میخواستند وساطتشان کند تا
پ.ن
این تمرین به شما کمک می کند شرح و بسط را یاد بگیرید. می توانید یک اتفاق ساده را تبدیل به اتفاق پیچیده کنید. گسترش طرح و خلق ماجرا همیشه جز سخت ترین بخش های داستان نویسی است. سعی کنید ماجرا خلق کنید. لازم نیست توی اینترنت بگردید تا بفهمید موضوع اصلی چه بوده.
#تمرین
#روایت
عزیزی، پرواز کند، نوشتن هیچ، نفس کشیدن نیز، فراموش می شود.
قلم نزدن سم است. تو را به اول راه باز می گرداند.
امروز کانال جان مایه را که تمرین ها و مطالب گزیده را در آن ثبت می کنم مرور می کردم.
جالب است تمثیل هایی از قرآن را با برداشت آزاد در کلاس استاد ابراهیمی نوشته بودم.
این باز خوانی باعث نشاط شد و حالم جا آمد و گذشته قشنگی، از فوران کلمات را برایم احیا کرد.
نوشتن می تواند بسیار جان بخش باشد. بارها تجربه اش کرده ام.
این یکی از تمرین هایی ست که دوستش می دارم،
" تا زمانیکه باغ انار نیامده بودم.
هلن کلری بودم برای خودم"
تنبیهم نمود.
روحم، مانند پدر و مادرِ هلن کلر، از او دلخور شده بود.
وقتی دستم را می گرفت تا حرکت کنم. کشیده ای به گوشش زدم او هم کشیده ای به من زد دستم را به زور روی میوه انارگذاشت: باید به این شکل بگویید" ااا ناااا ر" دستم را کشیدم مرا به سمت انار برد " اااا نا اا ر"
به سمت برگ می برد: "ب ب ب ر گ" فرار می کردم، انار را کنده، به سویش پرتاب می کردم.
یک روز صورتم را نزدیک برگهای انار گرفتم خار داشت ولی نسیم خنکی که از برگهای آبیاری شده آن، عبور می کرد را دوست داشتم. آرامم می کرد.
کور و کر، بودن معضلی بود که فقط" استاد"حریفش بود.
من عادت به این نظم و آموزش نداشتم. تا اینکه گفت باید، اتاقی داشته باشید، کانالی که بتوانید سخنانتان را در آنجا بیان کنید.
دوباره شروع شد. سرکش بودم. می دویدم او بسرعت بدنبالم می آمد ، به سوی درخت می برد. دستانم را به انارهای شکاف خورده و رسیده می کشید، انار را چیده در دستانم می گذاشت. که بچشم و آن را مزه کنم و نام انار را به زور دستانش هجی کنم. به هر پیام او می آویختم. فریاد می کشیدم. به این آموزش عادت نداشتم، ولی او آنقدر ادامه داد تا به راه افتادم.
کویر روحم تشنه بود. کلمه بارانی بود بر این عطش سوزان.
شکوه آموختن و شعله های سرخگون نور، آغاز شده بود.
برای همین بسیار ناشکیب بودم.
برداشت ها برایم عجیب بود هر کس با دیدن من تعبیری داشت و قضاوتم می نمود. برایم مهم نبود. من با مونولوگ های او بود که ریشه می دواندم و رشد می کردم.
آنگاه، چیزی خلق می کردم که باعث حیرتم می شد...
حالا با آنکه کور بودم و لال بعضی چیزها را درک می کردم. می نوشتم و می خواندم. درست است که لال بودم. ولی هجی کردن کلمات روی دست را آموختم . چشمانم کور بود ولی چشم دلم توسط او گشوده شده بود.
#تمرین
#تمری_نوشتن
#تمثیل
برداشت آزاد، دلنوشته و توصیف
#م.مقیمی
#14000408
به مناسبت تولد باغ انار
کودکی مسلمان در کشوری اروپایی هستید، حالا هر کشوری که خودتون دوست دارید 😁
فرانسه، آلمان، اسپانیا، هلند، ایتالیا، لهستان، سوئیس، اتریش و... برای ما فرقی نمیکند😅
میلاد پیامبر خوبیهاست.
و شما بین همکلاسیهایتان نذری تُپلی پخش میکنید.
برای یکی از آنها سوال پیش میآید که چرا و برای چه کسی این کار را انجام میدهید.
چگونه برایش توضیح میدهید؟...
زیباترین توصیف از پیامبر اسلام برای جذب یک غیر مسلمان را بنویسید.
داستانی خلق کنید...
#تمرین
#پیامبر_خوبیها
#۱۴۰۲
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟
_همون عکس کنار ساحل؟
_وای از دست تو. یعنی نمیدونی؟
_نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟
_ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟
_لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن.
_گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم.
_کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟
_قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو میخوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟
_فدای تو بشم من. میدونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار میکنم به خاطر پسرم غیاثه.
_غیاث! قلبم آتیش میگیره وقتی اسمشو میشنوم.
_عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بیوجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم.
_ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچهدار میشیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه میپیچه تو خونه. بچهمون تاتی تاتی میکنه. بیخیال شو یوسف.
_طاقت گریهتو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام.
_ضربالاجلی نیست رفتنت؟
_صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم.
_شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم.
_ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من میتونه اوضاعو مدیریت کنه.
_ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم.
_زن من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمکهای اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد.
_راست میگی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم.
_ذلت اسرائیلیا رو میبینیم یک روزی که دیر نیست. چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟ هنوز که شوهر جذابت نرفته.
_دلم برای اون چشای سیاهت تنگ میشه. حس میکنم این آخرین دیدار ماست.
_خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره.
_حسودیم میشه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام میلرزه ؟
_چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی میشه.
_جون به سر میشم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمیشه.
_ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بیقراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال میشه. غیاثای زیاد دیگهای پرپر میشن.
_تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی.
_پاشو اون جعبه رو بیار.
_برای چی؟
_اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#غزه
#۱۴۰۲۰۸۰۵
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟
_باور کردی تو؟
_پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه.
_توقع ازت ندارم اینطوری بیفکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟
_ثانیه به ثانیهاش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند.
_جالبه. یادته پارسال استوری میذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن.
_چه استدلال مسخرهای. باید دوباره دوربین نصب میکردند.
_حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟
_خوب از این حکومت بچهکش دفاع میکنی؟
_دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه میزنی؟ ذهنت مسموم شده.
_ذهن من؟
_راست میگم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار میبری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما
_زن زندگی آزادی؟ این که خوبه.
_ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟
_سرکوب میشن زنا.
_شوخی میکنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟
_صحبت این چیزا نیست. ما نمیتونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم.
_ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت میکنیم؟
_طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟
_ظاهر قضیه همینه که تو میگی. اما این جلوهگریها اول از همه به ضرر خود خانم هاست.
_عه، این کجاش به بقیه ضرر میرسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟
_غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسنتر. پسرای جوون. مردای متاهل.
_فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟
_قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟
_کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟
_گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه میکنم ببینم خدا چی میگه. تو نگاه میکنی ببینی دلت چی میخواد.
_لابد من کافرم و تو مسلمون؟
_من اینجوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمیکنی. خدا هم کمتوقعیش میشه از بندههاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش میکنند.
_نگفتی اون خیلیا رو؟
_وقتی تو اینقدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو میبینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد میشه، چون اون نمیتونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا.
_همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند.
_یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسنترم، چون میبینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگلتر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو میکشه. نه چندتا بچه نوجوون بیآزارو مثل آرمیتا.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#آرمیتا
#۱۴۰۲۰۸۰۸
چون خفاش به جای آنکه ببیند فقط میشنود. واقعیت ها را نمیبیند و تحت تأثیر رسانه است.
گوش های بزرگ و جیغ رسا دارد. تو تاریکی میپرد و در روز کور میشود.
سر و ته میخوابد. غایت آرزوهایش زندگی در غار تاریک است نه قلهی رفیع. اصلا توانایی پرواز تا فراز قله را ندارد. دشمن خورشید است. خون میخورد و حشره.
#تمرین۱۹۹
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور ای کاش صدا و سیما به جای تریبون دادن به اصحاب برجام و علاقهمندان به مذاکره به مردمی که در گر
#تمرین200
نور
یک دختر جوان که از سال ۱۴۰۰ خودش را آماده کرده بود که از ایران برود و رفته. یعنی مهر ماه ۱۴۰۱ با کلی اراده قوی و روحیه عالی و ایمان به هدفش به نیویورک میرود. ایمان دارد که جمهوری اسلامی قاتل است و مردم را مجبور کرده که بر کشورهای دنیا مرگ بفرستند. در مدرسه و دانشگاه بچه ها را مجبور کرده اند بر اسراییل مرگ بفرستند.
اینهایی که گفتم گذتشه داستان است و در فلش بک ها میآید...
از اینجا داستان شروع میشود👇
سال ۱۴۰۲ در دانشگاه کلمبیا توی جمع های مبارزاتی این دختر دستگیر میشود. دختری که در کنار دیگر دانشجویان داشته به زبان فارسی مرگ بر آمریکا میگفته. نام دختر غزل است. در همان دانشکاه یک پسر ایرانی است به نام کیان. خب.
اصلا روحیه این دختر خیلی مشتی و پرطرفدار است و احساسی نمیشود. پس خیلی سخت بتوانیم دستش را بگذاریم توی دست کیان. بگذارید کمی فکر کنم. خب فهمیدم. بریم خط بعدی.
کیان که خیلی کلهخر است. رفته و در جمع دانشجویان چُو انداخته که بیایید به ایرانیها اقتدا کنیم که فحل مبارزه با ظلم هستند و به فارسی شعار بدهیم. چون دیده بود که چند هزار دانشجو گیج میزدند و میخواستند شعارهای پدرمادر دار بدهند تا دهان این قلدرها صاف بشود.
بحمدلله غزل از کارهای مَشتی آقا کیان خوشش میآید. به تیم آنها میپیوندد. البته از جمهوری اسلامی هم دل خوشی ندارد. کم کم در حین معاشرت بیشتر با کیان میفهمد که کت تن کی بوده. که البته خیلی طول میکشد. ولی در همین حین کیان از او خواستگاری سنتی میکند.
غزل که پیش خالهاش زندگی میکرده به خاله اینا میگه و اینا...
بعدش کیان در حین گرفتاری هایی که داشته میآید خانه خاله غزل و به سبک ایرانی ها کباب و ریحون و دوغ و اینا درست میکند که پلیس آمریکا ردش را زده بودند تا دم در خانه خاله غزل اینا..
پلیس میآید تو و اسلحه میزنه تو شقیقه کیان...سر کیان مثل فواره خون میزنه بالا...غزل طاقت نمییاره و دنبال ماشین پلیس میآید بیرون.
غزل توی دانشگاه عَلم روی زمین افتاده کیان را بلند میکند. کیان بعد از چند روز زخمی و خسته آزاد میشود. البته به طور موقت. یعنی یک چشمک به غزل میزند و میگوید اینجاها کارت گیر افتاد بگو آشنا داریم. که البته غزل هم به کیان چشمک میزند متاسفانه. یعنی چون عقد رسمی نشدهاند نباید از این کارها بکنند.
دوستان غزل در ایران پیگیر شدهاند که بیایند آمریکا. غزل اما میگوید اینجا خطر ناک است. غزل در صفحه شخصیاش درباره گذشته خودش و اتفاقات سال ۱۴۰۱ ایجاد شک میکند. میگوید واقعا یکبار دیگر باید بروم اتفاقات را از زاویه طرف مقابلم ببینم. حوادثی که منجر به مرگ مهسا و نیکا و ...شد.
غزل که توسط پلیس آمریکا دستگیر میشود در حین دستگیری مورد تعرض قرار میگیرد و این اتفاق به دادگاه کشیده میشود.
غزل در دادگاه نمیتواند چیزی را ثابت کند. کیان پیشنهاد میدهد که به ایران برگردند. مخصوصا اینکه چند وقت پیش ایران به اسراییل موشک زده و امنترین جای جهان است. یک نیروی امنیتی اف بی آی ایندو را تا ایران تعقیب میکند.
ورودشان به فرودگاه امام خمینی همزمان میشود با شهادت آیتالله رییسی و همراهان ایشان و ورود پیکرهایشان به تهران.
غزل که دهها پست زده بوده و دولت و اعضایش را مسخره کرده بوده، حال خیلی بدی پیدا میکند.
کیان اما کوتاه نمیآید و به غزل میگوید: حالا که تا اینجا اومدیم و راه رو پیدا کردیم باید تا آخرش برویم. من یه ایده خوب دارم...باید برگردیم.
پ.ن
به نظر شما ایده خوب کیان چیست و ادامه اش چطور میشود.
#تمرین200
#عود
#بازگشت
#شهادت
#اناللهواناالیهراجعون
#مامالخداییموبهاوبازمیگردیم
#غزل
#کیان
#تمرین
#مبارزه
#آمریکا
#مرگبراسراییل
#030304
@anarstory