eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت36🎬 می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا من و می‌دید، تو هزارتا سور
🎬 بعضی‌ها هم مثل راحیل من، بی‌خبر از همه جا! یا دخترای بی‌کس و کاری که خانواده‌ی آشغالشون به خاطر چندرغاز فروخته بودنشون! اون وقت بود که فهمیدم، دنیا کثیف‌تر از اونی هست که فکر می‌کنیم! رفتم اونجا! راحیل من هم بود! اما دیگه...دیگه...! دیگه نفسی براش نمونده بود! راحیل من خودشو کشته بود! بخاطر من! من...من... انگشتانش مشت شده است و با هر کلمه به پایش می‌خورد! -دیر رفتم سراغش! راحیلم از درون مرده بود! با من که صحبت کرد دیگه نمی‌تونست سر بلند کنه! نمی‌تونست تو چشمام نگاه کنه! نفسای خودش رو برید! وقتی رسیدم بالا سرش دیگه دیر بود! رگش رو زده بود! زار زدم! اشک ریختم! خودم و به در و دیوار زدم! ولی...ولی اون رفته بود! اونجا برای بار سوم مردم. کنار جنازه‌ی نو عروسم؛ منم مردم... اجازه ندادن بیارمش! وقت کم بود. گفتن باید بقیه دخترا رو از اینجا خارج کنیم. یه جنازه رو بخوایم ببریم دست و پامون رو می‌گیره! عزیزش نبود. وگرنه اینطوری نمی‌گفت! نه؟ ولش کردم! اما قبلش، روحم، دلم، نفسم، عشقم، همه چیزم رو کنارش خاک کردم! تو همون گودال! نتونستم بذارم تنش رو زمین بمونه! گذاشتمش رو شونه، کشون کشون خودم رو رسوندم به یه خاکی! زمین و چنگ زدم! چنگ زدم...چنگ زدم...چنگ زدم...اونقدر که احساس کردم دیگه پوستی برای دستم نمونده! گذاشتمش تو خاک! زندگیمُ! آره من الان راه می‌رم، نفس می‌کشم، غذا می‌خورم...اما...اما فقط به یه آرزو! اونم انتقام. نه برای خودم، برای راحیلم! برای راحیل‌ها! شاید دیگه راحیل من برنگرده، ولی نمی‌خوام دیگه کسی باشه که قصه‌اش بشه شبیه زندگی من و راحیل! قصه‌ی ما همونجا تموم شد... دیگر سکوت می‌کند. سکوتی که تلخی‌اش از تلخی تمام قهوه‌های دنیا بیشتر است! سرش به سمتم می‌چرخد. -بدون هرچقدر بیشتر فرار کنی، بیشتر گیر میافتی. یه روز می‌بینی رسیدی به یه کوچه بن‌بست که دیگه هیچ راه برگشتی نداری! بلند می‌شود. -صبر کنید! صدایم را با تک سرفه‌ای صاف می‌کنم: -چیکار باید بکنم؟ اصلا چیکار می‌تونم بکنم؟ یک لحظه چشمانش برقی می‌زند. -اینارو بهت نگفتم که ترحمت رو بخرم و مجبورت کنم کاری که نمی‌خوای، بکنی! راست می‌گوید. شاید الان گرم قصه‌ای شده‌ام که قلبم را به راحیل داستان گره زده! دستش را درجیبش فرو می‌برد: -اون شب رو یادته؟ همون وقتی که زیر بارون، شب، توی اون خیابون اومدم دنبالت؟ برای اولین بار؟! اونجا گذاشتم تصمیم بگیری! شاید یه انتخاب اجباری بود! شاید ترس اینکه تو خیابون بمونی باعث شد قبول کنی ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 👨‍🏫 نام: فرشته‌ای در برهوت🍂 نویسنده: مجید پورولی کلشتری✍ تعداد صفحه: 70📃 خلاصه: فرشته ای در برهوت، داستان دختری اهل سنت در سیستان و بلوچستان به نام حکیمه خاتون است که عاشق پسری از شیعیان به نام رسول هدایت می‌شود؛ مراسم خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرمؤمنان علی(ع) می‌گذرد و خانواده دختر را متحول می‌کند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او دچار مشکل می‌شود. این کتاب داستان کشمکش‌های این دختر و پسر برای رسیدن به هم در بستری از اتفاقات جذاب است که خواننده را با خود همراه می‌کند. داستان با گفت‌و‌گوی عبدالحمید، عموی حکیمه با حکیمه آغاز می‌شود که برای او توضیح می‌دهد این خواستگاری عجیب نیست، اما ممکن است مشکلاتی پیش بیاورد🥲 جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
باغنار۲.pdf
11.51M
داستانِ باغنار2🎊 کاری از نویسندگان گروه باغنار2✍ تدوینگر: کاربر جلیلی🎬 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت37🎬 بعضی‌ها هم مثل راحیل من، بی‌خبر از همه جا! یا دخترای بی‌کس و کاری که خانواده‌ی
🎬 -ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه! حاضر نشدی حتی لااقل به سوالام جواب بدی‌! اونجا فهمیدم که می‌تونی کمک کنی ولی خودت نمی‌خوای! منم دیگه مجبورت نمی‌کنم. رویش را برمی‌گرداند و پشت به من می‌ایستد. به آسمان خیره می‌شود. -می‌تونی بری‌! به اندازه‌ی کافی بهت پول دادم. با مدارکی که داری می‌تونی راحت از اینجا دور شی! اگرم خواستی، می‌تونم برات بلیط بگیرم به هرجایی که فکر می‌کنی مناسبه تا آبا از آسیاب بیفته! اولین قدم را که برمی‌دارد، چیزی وادارم می‌کند که بلند شوم و خودم را به او برسانم. روبرویش می‌ایستم. -نه صبر کن. می‌‌خوام کمک کنم! هستم. قول میدم هر چی بدونم رو بگم! به چشمانم خیره می‌شود. -جوابم نه از سر ترحمه نه از سر اجبار! شاید اون موقع از سر اجبار بود و فقط می‌خواستم از شر اون جهنمی که توش گیر افتادم بیام بیرون ولی...ولی الان خودم با قلب و دل خودم دارم میگم...میگم که هستم! گره بین دو ابرویش باز می‌شود. نفسش را محکم، فوت می‌کند. گرمایش با سرمای پارک تلاقی می‌کند و در هوا گم می‌شود. -مطمئنی؟ فکراتو کردی؟ سرم را تکان می‌دهم. -آره مطمئنم! واقعا مطمئن‌ام؟! خودم هم دیگر نمی‌فهمم چه می‌گویم. یک لحظه احساس می‌کنم چشمانش می‌خندد. -باید کمکم کنی، پدر نسیمو پیدا کنم‌! نمی‌دانم چرا اینقدر اصرار دارد اورا ببیند. اصلا...اصلا چه ارزشی دارد؟ -چرا اینقدر براتون مهمه؟! می‌خوام بدونم! -هنوز حرفایی که توی بازپرسی زدی رو یادته؟ صورتم درهم می‌شود و فکرم، به دنبال حرفی می‌گردد که زده بودم. -بازپرسی؟ کدوم حرف؟ یک قدم عقب می‌رود و روی نیمکت می‌نشیند. منتظر نگاهش می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشد. -گفته بودی که وقتی رفتی اونجا روی میز چندتا فنجون و چند نخ سیگار دیدی، درسته؟ آهسته روی نیمکت می‌نشینم. سرم را محکم بالا و پایین می‌کنم. -آره آره درسته! -خوب این یعنی نسیم قاتل رو می‌شناخته و خودش در خونه رو براش باز کرده. به عنوان یه مهمون، اونقدری فرصت داشته که با نسیم نشسته چای یا قهوه یا حالا هرچی خورده! -یعنی...یعنی می‌گید پدرش اون و کشته!؟ -نه...نه. فقط می‌خوام بگم نسیم اون مرد رو می‌شناخته. یکی که بهش اعتماد داشته که گذاشته وارد خونه‌اش بشه. شاید پدرش اون رو بشناسه یا بتونه کمکمون کنه! دستم را روی سرم فشار می‌دهم. از حرف هایش سر در نمی‌آورم: -نمی‌دونم کجاست! ولی نسیم هر چند وقت یکبار می‌رفت دیدنش. هیچی راجبش بهم نمی‌گفت. منم نمی‌خواستم با سوالای بی‌خودم نگرانش کنم. چندبار که ازش پرسیدم اوقات تلخی کرد و جوابمو نداد. -تاحالا دیده بودیش؟ با سوالش، ذهنم به چند سال پیش برمی‌گردد و خاطراتم جان می‌گیرند. -دبیرستان باهم همکلاسی بودیم. چند باری پدرش اومد دنبالش. بعد اینکه مادرش فوت کرد. پدرش دست نسیمو گرفت و برد تهران. وقتی هم که من دانشگاه تهران قبول شدم، پدرم یه واحد نزدیک دانشگاه برام اجاره کرد که نخوام برم خوابگاه. نسیم هم که فهمید اومدم تهران، اومد پیشم موند. می‌خواست از پدرش دور باشه. می‌گفت...می‌گفت اینطوری برای هردوتاشون بهتره. انگشتانش را در هم قلاب می‌کند و روی کنده‌ی زانو تکیه می‌دهد. -باید هرطور شده پیداش کنیم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت38🎬 -ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه! حاضر نشدی
🎬 ساعتی می‌گذشت که به خانه برگشته بودم. دوباره همان خانه و سکوت مرگبارش! از وقتی که پیمان آن حرف را در ماشین زده بود، فکر و خیال مرا از پا درآورده بود. "پدر و مادرت، پرسون پرسون از صبح تا شب، از اون اداره به این اداره، از اون بیمارستان به این بیمارستان دنبالت می‌گردن" فکرش هم دیوانه‌ام می‌کند. در جایم غلت می‌زنم. فکر و قلبم بیشتر در هم می‌پیچند. اصلا چه کسی فکرش را می‌کرد، کار من با نسیم به اینجا بکشد. با همان دختر ساکت و گوشه نشین ته کلاس که همیشه دور خودش پیله می‌کشید. آسته می‌آمد، آسته می‌رفت. کل ساعت مچاله می‌شد گوشه‌ی نیمکت. کمرش می‌خورد به دیوار سنگی‌ای که زمستان‌ها از یخچال خانه‌ی ما هم سردتر می‌شد. اگر بچه‌های کلاس متوجه می‌شدند رها افشار همخانه‌ی نسیم ثابتی است چه خنده‌هایی که قطار قطار پشت سرم ردیف نمی‌شد. همخانه؟ آن هم من! شاگرد اتوکشیده‌ی کلاس که کتونی سفیدش از تخته‌ وایت برد، بیشتر توی چشم می‌زد. از کی شدیم رفیق گرمابه گلستان؟! بلند می‌شوم. قدم‌هایم را تا آشپزخانه طی می‌کنم. یخچال را باز می‌کنم. نگاهم را بین طبقات می‌چرخانم. چند تخم مرغ و گوجه و خیار و کمی پنیر مانده، ته بشقاب... انگار غارت زده‌اند به این قفسه‌ها! در را محکم می‌بندم و عقب گرد می‌کنم. می‌خواهم به سمت کابینت بروم که یک لحظه، صدایی متوقفم می‌کند. درست وسط آشپزخانه... سرم را آرام برمی‌گردانم.خیره می‌شوم به در اتاقی که بسته است. صدا قطع می‌شود... اما هنوز پاهایم میخ و خشک شده‌اند. آرام قدمی برمی‌دارم. باز هم، همان صدا بلند می‌شود. اما این‌بار بلندتر. انگار کسی دفتری را گرفته است و برگ‌هایش را محکم ورق می‌زند. عقب عقب می‌روم. کمرم می‌خورد به کابینت. دستم را روی اپن بالا و پایین می‌کنم. دسته چاقو را لمس می‌کنم و محکم میان انگشتانم می‌فشارم. صدا باز هم قطع می‌شود. می‌خواهم جلو بروم که این‌ بار تقه‌ای محکم به در اتاق می‌خورد. دیگر طاقت نمی‌آورم و صدای جیغ خفه‌ام، فضای آشپزخانه را پر می‌کند. صدا طوری‌ست که انگار سر کسی را محکم به در می‌کوبند! نکند...نکند به سراغم آمده‌اند؟ نکند نوبتم رسیده است؟ از این فکر؟ تن و بدنم می‌لرزد. ‌نگاهم می‌خورد به در خانه. بسته است و کلیدش داخل قفل ثابت مانده. دوباره همان صدا بلند می‌شود. وادارم می‌کند بیشتر در خودم مچاله شوم. صدای نفس‌هایم تسمه پاره می‌کند و پشت سر هم قفسه‌ی سینه‌ام را بالا و پایین می‌کند. دیگر تعلل نمی‌کنم. با یک حرکت به سمت در خروجی می‌دوم. بین راه، روسری‌ام را که روی کاناپه مچاله شده است چنگ می‌زنم و روی سرم می‌اندازم. کلید که داخل دستم می‌نشیند یک لحظه می‌ایستم. انگار همه چیز داشت دوباره تکرار می‌شد. مثل همان روز......من می‌دوم...خودم را به در می‌رسانم.بیرون می‌روم. فریاد می‌زنم: کمک کمک. پایم سر می‌خورد. پله‌ها یکی‌یکی از زیر کمرم رد می‌شوند و دیگر هیچ...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344