گاهی نقدهای ما جنبه ماورایی و رویایی پیدا میکند. درختان نوپا شاید توان شان روزی به قله برسد که حتما می رسد. و این حرف رویا و آرزو نیست. حقیقت است. ولی امروز باید با ارامش و ذهن باز و بی دغدغه و اضطراب بنویسند. پس در نقد هایتان شیوه مناجاتی نداشته باشید. شیوه تان خراباتی باشد.
#توجه
#فلفل
#قاشق_داغ
#خراباتی
#مناجاتی
#رویا
#آرزو
#نقدساطورسلاخی_نیست_چاقوی_جراحی_است
@anarstory
#تمرین45
فردی که شما را به شدت تحت تاثیر قرار داده را توصیف کنید. برهه یا برشی از زندگی تان که به شدت متاثر از شخصی شده اید را به خاطر بیاورید و آن شخصیت را از نظر جسمی و روحی و رفتاری و اخلاقی و...توصیف کنید. بگویید چه چیز او برای شما جالب بوده...و چرا تا آن سن کسی را اینچنین ندیده اید.
ویژگی های برجسته اش را دقیقا بیان کنید. توصیف ها در قالب داستان باشد...یا یک کنش...یا سیال ذهن...یا .....
#داستان
#توصیف
@ANARSTORY
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی
@ANARSTORY
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
خانوم تخی:وای چقدر خوشحالم ازدواج کردیم
آقای تخ:منم
تخی: خوب حالا چرا اینقدر دگم و ساکن نشستیم
تخ:چکار باید کنیم
تخی:یه حرکتی یه حرفی یه ابراز علاقه ای
تخ:آهان باشه
تخی:باید پوسته امونو بشکنیم
تخ:باشه
تخی:تازه اون موقع معلوم می شه چند مرده حلاجیم
تخ:درسته
تخی:چقدر خوبی عزیزم که قبول کردی
تخ:مردی گفتن زنی گفتن
تخی :باشه عزیزم، سرورم و آقای من
تخ:حالا شد
م_مقیمی
🍃🍃🍃
خانوم تخی:عزیزم ما خیلی بی دست و پاییم
آقای تخ:چرا مگه چمونه
تخی: خیلی دگم .گرد وقلمبه بی هنر ،ساکن
تخ: خوب باید چکار کنیم
تخی: یه حرکتی یه حرفی یه ابراز علاقه ای
تخ: من همینکه پیش تو هستم خوشحالم ولی دارم فکر می کنم.کاش هردو جوجه بودیم ولی دیگه چاره ای نیست حالا که سرنوشت ما رو به اینجا کشیده باید ما رو بخرند باید خریدار داشته باشیم
تخی: اگر ما رو بشکنن چی
تخ: اول باید شکسته بشیم
تخی: چرا ؟به نظرت تحملشو داریم.
تخ: چاره ای نیست اونا اول ما رو می شکنن وبعد از شکستن تازه معلوم میشه ما چند مرده حلاجیم
تخی: پس این پوسته چی بهش عادت کردیم
تخ: تو خودت گفتی دگم وبی هنر وساکنیم
تخی:گفتم ولی می ترسم
تخ: من کنارتم .وقتی به یک غذای خوشمزه تبدیل شدیم وخوراک آدمهای خوب شدیم به کمال می رسیم
تخی: تو کنارم باشی از هیچی نمی ترسم
م _ مقیمی
🍃🍃🍃
_چی مِهرِش می کنی؟
+یه نیم شونه زرین....
_خونه چی؟
+یه خونه اجاره کردم تو ساید بای ساید... هوا خوب... همچی عالی...
_پس قول می دی که...
+به اولین تخم مرغی که حقش رو خوردن و گفتن اول مرغ بوده سوگند....نمی زارم زرده تو دلش تکون بخوره و تا لحظه ای که صدای جلز و ولزم تو ماهیتابه همه جا پخش بشه بهش وافادار می مونم....
_پس مبارک باشه....
🥚🥚🥚
+ زردم فدای تو.... قربون صدای تق تق پوستت وقتی تکون می خوریم بشم من....
_نه من به فدای زرده عسلی تو بشم.... قربون اون پوست سفیدت بشم که تو تاریکی یخجال برق می زنه...
و پایان مکالمه شان روشن شدن یخچال و نشستن دستی بر تخم مرغ ها بود..... انها در اخرین لحظات هم با هم بودند هر دو در کنارهم در ماهیتابه جای گرفتند....
پوستشان شاد و طعمشان گرامی
🍃🍃🍃
#تمرین۴۱
(پسرک ۸،۹ساله ای وارد مغازه میشود.
_سلام اسماعیل آقا نیم کیلو تخم مرغ میخواستم.
_به سلام امیر کوچولو بابا خوبه خانواده خوبن خودت خوبی؟!
_آره خوبن. اسماعیل آقا من عجله دارم الان در بی شروع میشه یخورده سریع تر.
-ای به چشم.
و هم زمان به سمت شونه تخم مرغ میرود.)
قطره های اشک از روی پوست سفید خانم تخم مرغ پایین می آید:
+دوزرده ی من سفیدکم گریه نکن دیگ اصلا شاید جفتمون و باهم بندازه تو نایلون گریه نکن با...
حرف آقا تخم مرغ نیمه تمام می ماند که اسماعیل آقا اورا روی کفه ی ترازو می گذارد.
خانم تخم مرغ زرده توی دلش نیست.که نکند اورا روی کفه ترازو درون نایلون نگذارد.
اسماعیل آقا شونه تخم مرغ را رو روی ویترین میگذارد خانم تخم مرغ با عجز ناله التماس میکند که اوراهم در نایلون بی اندازد اما فایده ای ندارد اسماعیل آقا نگاهی به عدد نقش بسته روی صفحه ترازو می اندازد (۴۳۸گرم)خم میشود و خانم تخم مرغ را برمی دارد.
+دیدی بهت گفتم گریه نکن الکی داشتی خودتو ناراحت میکردی فدای زردیِ زرده ات بشم.
(پسرک پول تخم مرغ ها را حساب می کند و با عجله نایلون تخم مرغ ها را برمی دارد و به بیرون می دود)
بین راه گلی خانم با تخم مرغ دیگری برخورد میکند و دل و روده اش بیرون ریخته و می میرد آقا تخم مرغ با دیدن این صحنه شروع به گریه و زاری می کند و او تلاش برای برخورد با یکی از تخم مرغ های دیگر برای خودکشی را دارد و بالاخره این اتفاق می افتد.
و دیگر تخم مرغ ها برای این تازه عروس داماد عزا می گیرند.
(پسرک به خانه می رسد تخم مرغ ها را به دست مادرش می دهد و به سمت کنترل تلویزیون می دود.
مادر با دیدن دو تخم مرغ شکسته درون نایلون پسرک را یک فصل کتک میزند تا برایش درس عبرتی شود که با عجول بودن جان دو تخم مرغ بی گناه را نگیرد.)
🍃🍃🍃
#تمرین41
_حاضرم بشکنم ولی دل تو نشکنه...
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
#داستانک
#قسمت_دوم
پس از کفن کردنِ شوهرک با نایلون و دفن آن در یکی از سطل های زباله و حتی اهدای بخشی از دل و روده اش به نیازمندان، روح آن مرحوم به آرامش ابدی رسید و سفیدک، کمی از شوک خودکشی شوهرَکَش بیرون آمد.
چهل روز گذشت. سفیدک و خانواده اش، مراسم یادبودی برای شوهرک مرحومش گرفتند. حالا سفیدک جوجه هایش به دنیا آمده بودند. جوجه هایی که هیچوقت طعم پدر را نچشیدند.
پس از پایان مراسم، در حالی که سفیدک دست جوجه های کوچکش را گرفته بود و راهی خانه بود، بلالی جلویش را گرفت. بلال کلاه لبه دار به سر داشت و هویتش نامعلوم بود. سفیدک پس از اینکه جوجه هایش را آرام کرد، گفت:
_تو کیستی؟
بلال کلاهش را برداشت و شخصیتش فاش شد. او همان بلال سرباز بود. نظاره گر آخرین ملاقات سفیدک و شوهرش. سفیدک با دیدن وی، تعجب کرد و گفت:
_از من چه میخواهی؟
بلال سرش را پایین انداخت و گفت:
_قصد مزاحمت ندارم. برای امر خیر مزاحم شدم.
سفیدک که متوجه خواستگاری بلال از خودش شده بود، با شرمساری جوجه هایش را به دنبال نخود سیاه فرستاد و گفت:
_در من چه دیدی که قصد امر خیر داری؟
بلال آهی کشید و گفت:
_همه چی از آن ملاقات لعنتی شروع شد. وقتی تو با التماس به من میگفتی شوهرکم را نجات بده، یک دل نه، صد دل عاشقت شدم.
سفیدک سرخ شد و اینقدر عرق کرد، که داشت از داخل میپخت و از حالت عسلی، داشت به حالت آب پز، تغییر حالت میداد.
_ببخشید آقا بلال. کفن شوهرکم هنوز خشک نشده.
_چرا خشک نشده؟ الان دیگر چهل روز گذشته. من دلم روشن است که او الان دارد با حوری های بهشتی که تخم های بلدرچین هستند، محشور شده و حسابی کِیف میکند.
سفیدک دیگر چیزی نگفت و همراه جوجه ها و بلال، یک سر به دفترخانه رفتند.
آقای شترمرغ، خطبه را خواند.
_خانوم سفیدک تخم مرغی، به من اجازه میدهید شما را به عقد دائم آقای بلالِ دون دون، در بیاورم؟ بنده وکیلم؟
_با اجازه ی جوجه هایم و شوهرک مرحومم، بله.
سپس جوجه ها از خوشحالی بال بال زدند و یک صدا گفتند:
_آخ جون. بابا بلال، بابا بلال!
چند ماهی از وصلت آن دو نوگل شکفته، میگذشت. آقا بلال که برای سفید تر شدن سفیدک، مشغول زدن آب لیمو به پوست سفیدک بود، گفت:
_سفیدکم. از آن روز بگو.
_کدام روز بلالم؟
_همان روزی که شوهرکَت، خاطرخواه سابقت را در شب عروسی کُشت.
_شب ترسناکی بود. همه چی خوب بود. مراسم تمام شده بود و ما با ماشین عروس، به سمت خانه مان میرفتیم که سر و کله ی آن پسرک ملعون پیدا شد و قمه اش را در آورد. پسرک همسایه ی ما بود و عاشقم بود. ولی من شوهرکم را در دانشگاه پیدا کرده بودم و عاشق او بودم. پدرم چون نون و دون آن همسایه را خورده بود، اصرار کرد که با او ازدواج کنم، اما من قبول نکردم. سپس پسرک با من دشمن شد.
_از صحنه ی قتل بگو.
_پسرک با قمه به شوهرکم حمله کرد، اما چون شوهرکم در کلاس دفاع شخصی شرکت میکرد، از او نترسید و برعکس، یک کَف گرگی به صورت آن زد. سپس پسرک به زمین افتاد و سرش به جدول خورد و خون جاری شد. ترسیده بودیم. تصمیم گرفتیم فرار کنیم. رفتیم و یک جایی مخفی شدیم. اما پلیس ها بعد چند ماه، شوهرکم را پیدا کردند و حکمش را بریدند. آن موقع من جوجه ها را حامله بودم.
بلال که حیرت زده شده بود و چندتا از دانه هایش ریخته بود، به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه، سفیدک فریاد زد.
_وای! وقتشه. داره به دنیا میاد.
بلال از فکر در آمد و سفیدک را به بیمارستان رساند. بعد چند دقیقه، صدایی آمد و نوزادشان به دنیا آمد. یک نوزاد بیضی شکل، با دانه های بلالیِ زرد رنگ...
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
#داستانک
حکمش را بریده بودند. باید قصاص میشد. نحوه ی قصاص هنوز معلوم نبود. آخرین ملاقت شکل گرفت.
_سفیدکم. قول بده که مراقب جوجه هایم هستی.
_نه. اینطور نگو. جوجه ها هنوز به دنیا نیامده اند. به دنیا هم بیایند، پدر میخواهند. خواهشاً ناامید نشو. من به تخم شترمرغ و بقیه سفارشت را کرده ام. گفتم که دوقلو باردارم. گفتم که تازه عروس و دامادیم. انشاءالله آزاد میشوی. نگران نباش.
_چه میگویی سفیدکم؟! حکمم را بریده اند. دیگر راهی نیست. فقط یک قدم مانده.
تخم مرغ ماده که اشک هایش قطع نمیشد، رو به سرباز بلال کرد و گفت.
_تورو به خدا به شوهرکم رحم کنید. ما تازه عروسی کرده ایم. به هزار زور و زحمت. به هزار التماس به بابا خروس و مامان مرغی.
بلال که سربازی وظیفه شناس بود، با جدیت گفت:
_دهانت را ببند. من کاره ای نیستم. حکمش را داده اند.
سفیدک چادرش را سفت کرد و زیرِ لب گفت:
_حالا حکم شوهرک بدبختم چیست؟
_نمیدانم. شاید در مکانی، آن ها را روی روغن داغ بریزند تا بسوزند. شاید هم در آب جوش، آب پزشان کنند و خوراک انسان ها بشوند.
سفیدک که کاملاً ناامید شده بود، سرش را برگرداند به سمت شوهرش، اما با صحنه ی دلخراشی مواجه شد. شوهرک سرش را به میز کوبیده بود و همه ی دل و روده اش روی میز ریخته بود. آری. او خودکشی کرده بود. شاید خودکشی، بهتر از شکنجه هایی بود که سرباز بلال به زبان آورده بود...
هدایت شده از faezeh
#تمرین ۴۱
عشق تخم مرغ روستایی به تخم مرغ ماشینی
_سلام ننه مو زن موخوام.
_خو ننه داد زدن نداره بیا برم زنمشتی تازه تخمگذاشته... ماشا الله یکی ازیکی تپل تر برات بگیروم
_نه ننه مو خودوم یکی دیدوم پسندیدوم همو رو موخوام
_چه غلطا واه واه حالا کی هست ما از تخم ورپریده ها دورورمان نداشتم
_ازتخم های محل نیست ننه
مغازه مشتی دیدومش همچی سفیده مثل برف ممانه ..از همه تخم های محل خوشگل تره
_عاشقش رفتم
_وااای خاک عالم به سروم خدا مو ره مرگ بده ای روزا رو نبینوم ...پسرومعاشق یک تخم مرغ ماشینی رفته ...از الان بهت بوگوم این زندگی عاقبت خوشی نداره ننه ..
_چراننه .؟؟؟
_ننه جان ای جور تخما بابا وننه درست درمونی بالا سرشان نبوده که ...بعدشم مو از الان گفته باشوم هروز او ره باید از توخیابونا و آرایشگاه ها جمعش کنی از درون که خاصیت ندارن که فقط به ظاهرشان مرسن ...زن زندگی بشو نیست ای تخمو ..حالا ببین کی بهت گفتوم
_ننه خوشگلی که بدنیست.
_ها کپ گلم بد نیست ولی خاصیت و جوهره وجودی مهم تره اگه خوشگلی ارزش داشت چرا بازمتو همو مغازه ی مشتی هرچقدم که تخم گرون بشه بازم تخم های بی نطفه ما گرون تره ..؟
دیدی پسروم همه چی به جوهروجود به اصل ونسب تخم بر مگرده ...اصلا معلومنیست چه داروی کوفتی به ننه هاشان مدن که هی فرت فرت تخمبذارن ... خدا خودش کمکشان کنه
هعی خدا شکرت
حالا پسر چه مکنی .؟؟؟
_فعلا ننه هیچی نگو شکست عشقی خوردم اعصاب نداروم مروم سر به بیابون بذاروم...هعی روزگار..
🍃🍃🍃
#تمرین_۴۱
چشم های سیاه ودرشتش را که به من می دوزد نفس کشیدن یادم می رود
دوست دارم ساعت ها بنشینم و چشم هایش را تماشا کنم...
چند روز پیش روی در یخچال یک پاپییون صورتی پیدا کردم
از همان اول که دیدمش روی سرش تصورش کردم و قند در دلم آب شد
بعد کندمش دادمش" آونگ" تا روی سرش ببنده
وقتی دیدش خیلی ذوق کرد بستش دور سرش وبهم گفت:بهم میاد؟
ولی من اصلا متوجه نشدم آخه این قدر زیبا شده بود من فقط نگاهش می کردم
به هر حال ماتخم مرغ ها هم دل داریم
اصلا دل ما اندازه یک جوجه،کوچک و پاک هست...
از دیروز که ازش خواستگاری کردم باهام حرف نزد تا دوساعت پیش که اومد پیشم و گفت که اونم دوسم داره...
بعد هم گفت که احتمالا امشب شب وصاله
راست می گفت
زینب اومد ودوتامون رو از جا تخم مرغی برداشت بعد کمی روغن توی ماهیتابه ریخت
منو آونگ دل تو دلمون نبود
بالاخره مارو بلند کرد وآروم بهم کوبید و ما با اولین بوسه شکستیم توی ماهیتابه
به همین سادگی
به هم رسیدیم.
#تمرین41
🍃🍃🍃
تخم مرغ درشتی بود. بزرگتر از بقیه.
معلوم بود از آن با معرفتهاست.
حتی حدس می زدیم،دو زرده یا چند زرده باشد.
رویم نمیشد بروم جلویش. می ترسیدم، با تُکِ سرش بزند توی سرم.
انگار خیلی غیرتی بود.
یکمی تف زدم روی کاکلی که از بچگی از مامان مرغه، روی سرم مانده بود.
پوستم را هم دیشب، اوستا نجار شسته بود. تمیز بود. خدا خیرش بدهد. اگر چه زنش همیشه غر میزند: که تو، توی آشپزخانه چکار می کنی مَررد؟؟!!
چقدر توی کله ی تخم مرغی ام سر و صدا است.
چشم باز کردم دیدم جلویش ایستادم:
سلام.
_علیکم التُخْم مرغ. در خدمتم.
از سلام و علیک گرمش، جان تازه ای گرفتم.
مِن مِن کردم: عرضی داشتم. یک تخم مرغ کاکل دار، پوست تمیز شده، مناسب برای املت و کوکو و نیمرویِ با کره، مرد روزهای سخت، توی پسرهایتان کم نیستت؟؟!!
از دار دنیا، هم جز همین کاکل و زرده کم رنگ و تحمل روزهای سخت،چیزی ندارم.
بعد هم نطقم را اینطوری تمام کردم:
به قول استادم در باغ انار: غلامِ تخم مرغی ام. اگر خاتون...
دهانم بسته شد.
جلوی رویم سه تا پوست تخم مرغ خالی گذاشته بود: برو بازار، وسایل لازم عروسی تهیه کن. کی از تو بهتر؟؟ با کاکلت معلومه اصالتت حفظ کردی. صادق و با جَنَم. با حیا و با شخصیت تخم مرغی.. از همه مهمتر زیر دست استادنا، واقفی باغ انار، بزرگ شده.
خدا را شکر که مادرم من را همان روز اول، توی مدرسه ی مرغدانیِ مخ زنیِ باغ انار استاد واقفی، ثبت نام کرده بود.
هدایت شده از faezeh
#تمرین_41
بانو؛من صد بار نگفتم با این گوشه های شونه ور نرو بدم میاد
آقا: خب تخم قشنگم عسیسم بیکاری بد دردیه
بانو: آقایی میشکنی ها
آقا : خدا نکنه
بانو :عسیسم من برای آرایشگاه از خانم مرغ فقط گرفتم همون خانم که خارج آموزش دیده
آقا : کدوم کشور
بانو؛فکر کنم کشور اردبیل
اینقدر با کلاسه خاستگار هاش از در و دیوار بالا میرن آقا خروس جمونگ، آقا خروس لاری ،
خروس اصغر بغال حالا
این اخری زن زیاد داره ولی پولدار تاج داره نگو
آقا : شما اسم این خروس هارو از کجا میدونی
بانو: ایش نسبت فامیلی داریم دیگه آخرین پست اینستا مو ندیدی اصلا به من توجه نمیکنی شب یلدا هم پست کردم هم استوری
آقا : عشقم بیخیال اینا میخواد خروس نامه (مختارنامه ی تخم ها ) بده ببینیم
بانو:نه وقت آرایشگاه گرفتم باید پولش بریزم
پول لباس عروس چین چینی نازمو که از اونور دنیا کرج سفارش دادم باید واریز کنم
پول تاج از نقره خوشگل امو باید بریزم
پول تالار 9000 مرغ و تخم مرغ و خروسی و باید بریزم
پول میوه اینا هم که با تو لباس های تو ام دادم خیاطی بغل خونه ..
آقا ؛ عزیزم این همه تشریفات لازمه ؟؟
خانم : راستی پول جراحی بینی امو کی میدی دکتر بهم زنگ زد دوبار
گونه هام که ژل زدم کارش عالی بود تخفیف هم داشت
آقا :من این همه پول ندارم
بانو : ایش... بشکنی الهی زن گرفتی عین تخم مرغ محلی البته اونا برنزه کردن تو خوشت نمیاد ..
باید خرجشو بدی
اع وای چرا ترک ورداشتی
آقا : از بانک اس ام اس اومد موجودی حساب شما تموم شده ...
بانو : من زن تو نمیشم نمیخوام بدبخت بشم
پول جراحی بینی و اینارو زود تر واریز کن وگرنه دکتر مرغی میبرتت زندان
خدافظ واسه همیشه بدبخت بی پول گدا معتاد
تلق تلق (این صدای شکسته شدن آقا تخم مرغ بود )
🍃🍃🍃
#تمرین41
-یادته گل باقالی خانوم
من اون روزو یادمه
همشو می شنیدم :
قد قد قدا
قد قد قد قدا
-وای اقامون
من دیگه نمیتونم
آقا قوقولی
ی کاری بکن
+خانم قدی من کاری که فعلا میتونم بکنم اینه ک تارهای صوتیمو با چهارتا قوقولی حسابی پاره کنم
تا بلکه صدای شما که محله را برداشته،شنیده نشه.
قوقولی قوقووووووو
قوققققووووولییییییی قوقووووووووو
پرهای ظریف خانم قدی را روی شانه اش حس میکند و سر بر میگرداند
-قد قدا
بیا نگاه کن اقامون
مطمئنم خروسه این تپلی
حنا خانم میگفتن اونام ب زودی صاحب یک تخم میشن
هیس
گوش بده
صدای خود حنا خانمه
خونه مامان گلی را گذاشته رو سرش
برو
برو جلو ی کم لونه را مرتب کن تا من با این کاکل به سرم بیایم اونجا را منور کنیم
اینقدر خستم که فقط میخوام بخوابم
برااین 21روز هم حواست به آب و دونه باشه
+قو قو لللیی
-چی؟
قوقو
قولی
قو
+وای مرد
خاک عالم به سرم
مث اینکه جدی جدی تارهای صوتیت پاره شد
حالا چیکار کنم با یه تخم مرغ تر؟
برو کنار
برو کنار
برم ی چیزی پیدا کنم بدم بهت
من بی صدای شما می میرم
ب هر حال شما اقامونی دیگه
نمیشه همینجوری که تاج سر
+آره کاکل به سر
منم همون روز خونه ی مامان گلی به دنیا اومدم
واای
قود قود
+چت شد؟
نیگا کن منو
من نبینم گل باقالی جونم اشک می ریزه
چت شد؟
-مامان حنا منو که آورد به دنیا
خودش رفت
مامان گلی
مامان بزرگ سبحان
منو ورداشت
آورد گذاشت زیر بال و پر مامان قدی
از اولم خجالت میکشیدم ازش
اما چاره ای نداشتم
+دیروز بابا قوقولی میگفت این روزا دیگه از این جای تاریک میریم بیرون،
بریم بیرون من ازشون خواهش میکنم نشون برات بیارن
-وای نگو کاکل به سر
خجالت میکشم
+خجالت نداره گلی جون
تا شیش ماه دیگه که بریم سر زندگیمون، کنار مامانم قدی میمونیم
هم راه و رسم زندگی را یاد میگیرم
هم کمکشون میکنیم
بعد از اون روز دیگه صدای بابا قوقولی صدا نشد
باید بریم با مامان بزرگ سبحان صحبت کنیم
فقط اونه که زبون مارا بلده
-باشه کاکل جو....
یه صدایی میاد
گوش کن
صدای ترک خوردن میاد
دیوار من داره میترکه
+آره از منم همین طور
فکر کنم امروز همون روزیه ک بابا قوقولی میگفت
تا سه میشمارم
بعد با نوکمون محکم میزنیم ب دیوار
یک
دو
سه
-واای
کاکلیمون
ی جوری شده اینجا
انگار روشن شده
+با نوکت روی ترک را سوراخ سوراخ کن
و بعد با پات به همه ی این جاهایی که روشنایی میاد تو ضربه بزن
بعد میری بیرون و مامان قدی را میبنی منم دارم میام
بدو
زود باش
هر کی زودتر
همون برنده
هدایت شده از اکرم خوشبین
40.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یادآنروزهابهخیر
┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄
⚜و تکرار عاشقانه و مستانه و حیرانه ی
💠صهبا صهبا...💠
❤️و دل غزل خوان برای آقاجانش میخواند
تو نیز زمزمه کن...
#دبیرستان_دخترانه_علوم_معارف_اسلامی_شهید_مطهری_یزد
🆔 @d_maaref
سفر بی بازگشت
در دلش غوغایی به پا شده بود. باید هر طوری که می توانست، راه حلی می یافت تا از این سرگردانی و رخوت، نجات پیدا کند.
روزها را به اندیشه ی آینده ای مبهم می گذراند تا سرانجام تصمیم خود را گرفت. حل مشکل را در رفتن و مهاجرت یافت. باید دست از این مرداب ساکت و بی روح می شست تا دریای خروشان و مواج را تجربه میکرد.
سرانجام این کشمکشها، این بود که مَش عمران، اندک آذوقه ای را در بغچه اش پیچید و بر الاغش سوار شد و راهی سرزمین های دور شد.
بسی فراز و نشیب ها و سرما و گرما و سختی های راه را به جان خرید تا به یک آبادی رسید.
آبادی که نمیتوان گفت، زیرا اولین نفری که پا به آن دیار می گذاشت کسی جز خودش نبود.
زمین را حاصلخیز یافت و چشمه ها را جوشان. با خود عهد کرد که دست از تلاش بر ندارد تا زمانی که رونق را بر این سرزمین نظاره کند.
برای محقق شدن رویای شیرینش، به همت دیگر دوستانش، نیاز داشت.
یادش آمد، در آبادی های اطراف دوستانی دارد، بهتر از برگ درخت.
از آنجایی که دنیایش کاملا واقعی بود و خبری از ماس ماسک های این دوران نبود آتشی برافروخت و با حلقه های دود پیام را به دیگر دوستان رسانید.
چه نشستهاید؟ بشتابید که آینده از آن ماست.
کم کم رفیقان، از هر سو گرد هم آمدند و کلنگ آبادانی زده شد.
علی برکت الله ...
همگی بر سر کاشت نهال انار توافق کردند و باغستان انار رسماً احداث شد. مردم که آوازه ی باغستان، چشمشان را کور و گوششان را کر کرده بود، واله و شیدا شدند و به سمت باغستان عزیمت کردند.
روزگار بر وفق مراد بود، مَش عمران هر روز با الاغ چموشش به تک تک باغها و باغچهها سر میزد و کنترل امور را در دست داشت.
از ورودی هر باغ که میگذشت عرق چینش را از سر برمی داشت و به نشانه ی سلام برای باغبانان در هوا می چرخاند. با پا به گُرده ی الاغ بینوا می زد و باز به راهش ادامه می داد.
گاهی حال و هوای باغی، اشتهایش را باز میکرد.
چهارزانو کنار باغبان مینشست و چای آتشی می نوشید. الحق که صفای دیگری داشت. مخصوصاً چای کربلایی ابراهیمی، که مهارت خاصی در درست کردن آتش بدون دود داشت.
همه چیز خوب پیش می رفت تا زمانی که حرف از اصلاحات اراضی به میان کشیده شد؛
قرار بر این شد که باغستان را حد و حدودی قرار دهند، تا بهتر بتوانند اوضاع را زیر نظر داشته باشند.
مش عمران که سنی از او گذشته بود و دیگر الاغش هم نای گشت و گذار در آبادی را نداشت، نظارت بر امور را به احد نامی واگذار کرد که در همه جا نقش نخودی مجلس را داشت و اگر عصای اهدایی مش عمران نبود چه بسا یارای مدیریت کردن را نداشت.
آبادی دو مُلا داشت به نامهای ملا هیام و ملا آرمینه.
از ملا آرمینه اطلاعات دقیقی در دست نیست، اما از وجنات ملاهیام همین را بس، که هر وقت به باغش سر می زدی اخم هایش را در هم می کشید و با ترکه علامت میداد که در کدام نواحی باغ رفت و آمد داشته باشی و محصول را چگونه جابه جا کنی.
خدا بیامرز شیوه ی خاصی داشت برای خودش، اعتقاد زیادی به روشهای نوین آموزشی، با متد های ترکه محور داشت.
رقابت در بین باغ ها بالا گرفته بود.
آخر، کارخانه ی تولید فرآوردههای انار در حال احداث بود و همه می کوشیدند تا بهترین محصول را عرضه کنند.
راه کوچه باغ را که در پیش می گرفتی، آن باغ آخری، نرسیده به خانه ی دوست، که عطر شعرهای محمدی اش از سه فرسخی می آمد، محصولش کمی خاصتر بود. چون اناری می پرورید که از دل بر می آمد و لاجرم بر دل می نشست.
باغبانانش ننه ندبه بود و دایی محمد علی، البته کلید باغ را به کهن مرد آبادی سپرده بودند، که از صبح علی الطلوع تا بعد از غروب، یادش می رفت در باغ را بگشاید.
اهالی می آمدند و می رفتند و از پشت در سرکی به داخل میکشیدند.
هوا که تاریک میشد، با دایی، وسط باغ مینشستند و از ماندن انار بر شاخه ها گلایه می کردند. نتیجه ی شور و مشورت شان هم این بود که ظاهراً کسی خریدار انار نیست.
حتماً روزی مان نبوده، برویم تا فردا خدا بزرگ است.
یکی از باغدار های دیگر آقا سید بود. ابتدا مسئول بسیج آبادی بود.
همه را در بی خبری می گذاشت و تا می دید صبر ملت ته کشیده، دمپایی هایش را با عجله می پوشید و عبایش را بر دوش میانداخت و خود را به محل اجلاس می رساند.
@ANARSTORY
فوری با یک چای جوشیده دهان ملت را می بست و سریع خبر ها را در بُرد سنجاق می کرد و به همان سرعتی که آمده بود، غیبش میزد.
در میان این باغستان، یک باغ مخوف و عجیب و غریب پیدا بود.
از دور که نگاه می کردی به یاد ستون های بلند قلعه دختر می افتادی و چه بسا اگر چشم هایت تار نمی دید ، نگهبانان را نیزه به دست بر بلندای ستون ها مشاهدی می کردی.
تنها باغی بود که دورش را حصار کشیده بودند و برای عبور و مرورش قانون وضع کرده بودند.
تا جایی که میگفتند: ظاهراً درب ورودی باغ مجهز به سیستم شناسایی اثر انگشتِ اعضا می باشد.
داخل شدن به این باغ شاید به ظاهر دست خودت بود، اما برگشتت دست خدای توانا را میطلبید.
ما که اهل گمانه زنی و قضاوت بی جا و غیبت نیستیم، اما خبرها حاکی از آن بود، که نوآموزان آن باغ دائماً از ترس قالب تهی میکنند.
خاله زنک های سر کوچه همان هایی که سبزیها را دور هم پاک می کردند و اگر مجالی می یافتند، ظرف و ظروف را هم در همان کوچه می شستند، میگفتند: حاجی مجاهد تا قدم به باغ می گذارد رعشه برتن شاگردان میافتد.
کافیست خطایی از کسی سر بزند، یا کاهلی در انجام وظایف صورت گیرد، آن چنان سخت گیرانه تنبیه میشود که جد شازده کوچولو هم واسطه شود، حاجی کوتاه نمیآید.
این گونه که گفته اند و شنیدهایم ظاهراً سفر بیبازگشتی که از آن صحبت میکنند، سفر به مریخ نیست! بلکه ورود به همین باغستان انار است که انار هایی بس شیرین و ترش و ملس دارد.
پ.ن. انتخاب اسامی کاملا اتفاقی است، اگر کسی به خودش بگیرد، قطعاً مدیون نویسنده است.
#شطرنجی
#سفر_بی_بازگشت
#مجوز_ارشاد
@ANARSTORY
سوال: سلام آقای برگ. قبلا درباره عصای حضرت موسی علیه السلام و نکات نغزی که دارد فرمودید، اما ذکراین نکات به بعدموکول شد. آیا وقتش نرسیده یادبگیریم یا گفته شده این نکات ؟
جواب برگی:
عصای موسی دادنی نیست.
باید ابتدا پیغمبر رسانه ای بشوید...عصا خود به خود از چوب خودتان تراشیده می شود....با تبر، ریشه خودتان را از وابستگی ها ببرید و سپس از مصر وابستگی ها جدا شوید...مدتی در مدینِ وجودتان چوپانی کنید و شب های دراز زمستانی تنها در کوه و دشت فقط به تماشای خدا بگذرانید. موقعی که آماده بازگشت به مصر وجودتان شدید عصای چوپانی تبدیل به اژدها خواهد شد.
#برگ
@ANARSTORY
سیال ذهن چیست؟
شاید در فیلمها دیده باشید که یکی از شخصیتهای داستان، با پرشهای ذهنی نامنظم و اغلب پی در پی، به دنبال رسوخ به خاطرات گذشته خود است. به این اتفاق، جریان سیال ذهن گفته میشود.
در این شیوه احساسات، ادراکات و حتی تفکرات شخصیتها به همان صورتی که در ذهن پدید میآید، آورده میشود. این تولیدات ذهنی بدون هیچ توضیح و تحلیل روی کاغذ ثبت میشود. تفکر و اندیشه کاراکتر داستان همچون یک فرد حقیقی که به صورت طبیعی در حال فکر کردن است درهم ریخته و سیلوار بیان میگردد. نویسنده اینگونه داستانها تمایل به ناپیدا سازی خویشتن دارد و بر آن است تا خواننده را مستقیماً رویاروی تجربه ذهن شخصیتها قرار دهد.
شاید این شیوه از روایت و داستان نویسی را بتوانیم با طوفان فکری مقایسه کنیم.
در طوفان فکری شما هیچ محدودیتی برای تفکراتتان قائل نیستید. هرچه در ذهنتان میآید بلافاصله روی کاغذ حک میکنید. یکی از تمرینات نویسندگی هم استفاده از این شیوه است.
این شیوه را دستکم نگیرید. شیوه جریان سیال ذهن یکی از «باکلاس ترین» شیوههای داستان نویسی است! اگرچه به نظر میرسد نباید اینطور باشد!
یک مداد و یک دفتر خالی بردارید و به سادگی نوشتن را شروع کنید. هر چیزی که به ذهنتان میرسد را یادداشت کنید، مهم نیست که احمقانه و یا بیربط است. هر روز سه صفحه با روش جریان سیال ذهن بنویسید.
جریان سیال ذهن کمک میکند تا ذهن شما پاکسازی شود. درست مثل یک «الک» که آشغالهای حبوبات را با آن میگیرید.
#سیال_ذهن
@ANARSTORY
#تمرین
یکی از خاطرات خود را به صورت سیال ذهن بنویسید. مثلا کنکور، ازدواج، مادر یا پدر شدن، مردن!!
#آموزش_لقمه_ای
در سیال ذهن ابتدا شروع به نوشتن کنید بعد فکر کنید. به همین سادگی.
یک ربع بنویسید. نتیجه خارق العاده است. اوایل شاید سخت باشد. ولی شاهکار است. امتحان کنید.
#داستان
#داستانک
#سیال_ذهن
#تمرین46
@ANARSTORY
جریان سیال ذهن یک شیوه یا تکنیک نوشتن است که سعی می کند جریان طبیعی روند فکری شخصیت ها را نشان دهد که غالباً با ترکیب برداشت های حسی، ایده های ناقص، جمله بندی ها و دستور زبان نامتعارف صورت می گیرد.
برخی نکات کلیدی درباره جریان سیال ذهن در زیر آمده است:
جریان سیال ذهن با جنبش مدرنیته اوایل قرن بیستم همراه است.
قبل از آنكه منتقدان ادبی از اصطلاح "جریان سیال ذهن"برای توصیف سبك روایتی استفاده كنند که نشان دهنده نحوه تفكر افراد باشد، از این اصطلاح در روانشناسی استفاده می شده است.
جریان سیال ذهن عمدتاً در داستان و شعر به کار می رود، اما از این اصطلاح برای توصیف نمایشنامه ها و فیلم هایی نیز استفاده شده است که سعی بر نمایش بصری افکار یک شخصیت دارند.
#سیال_ذهن
#آموزش
@ANARSTORY
سلام کهکشانی.
سپاس برگی از همه درختان.
ریشه هایتان را به مرکز زمین برسانید تا از آهن و نیکل بنوشید. آهن را از آوندهایتان هورت بکشید و انارهای محکمی تولید کنید تا ایمان دختر و پسر ما سست نباشد.
ایمان آهنین تنها سد محکمی است که دیو شهوت را مهار می کند و اگر دیو شهوت مهار نشود تمام باغ در آتش خواهد سوخت. و درختان انار طعمه خوبی برای حریق خواهند بود اگر آتش به باغ برسد.
به زودی در مورد #آندلس مطالبی خواهم نوشت. خودتان هم جستجو کنید. قانون سوم.
ده درخت پای کار می خواهم که با توجه به جریان آندلسی سازی قرطبه رمانی بنویسند تا امروز و جریان ضدفرهنگی امروز رسوا شود.
آیا درخت پای کاری هست؟
آیا می شود انارِ متالیکی تولید کرد که رویه اش آهن باشد. آهن ضد زنگ برای حفاظت ایمان دختران و پسرانمان.
ای درختان کجایید؟ اگر دیر بجنبید همه چیز در آتش خواهد سوخت.
باغ انار باید جلوی باغهای انگور وقف شده برای شراب بایستد. به اذن الله. به نام زهرا سلام الله علیها.
#آندلس
#قرطبه
#فرهنگ
#رمان
#درخت_پای_کار
#شهوت
#آهن
#مرکززمین
#نیکل
#نجات
#دختران
#پسران
#باغهای_انگور_وقف_شراب
#زناوشراب
#آتش
#زودباشید
#وقت_نیست
@ANARSTORY
💢درک جریان سیال ذهن
جریان سیال ذهن به خوانندگان اجازه می دهد تا به افکار یک شخصیت گوش فرا دهند.
این تکنیک غالباً با استفاده از #زبان به روشهای غیر متعارفی صورت می گیرد
تا بتواند مشابه مسیرهای پیچیده افکار در هنگام شکل گیری و عبور آن ها در ذهن باشند.
به طور خلاصه جریان سیال ذهن،
استفاده از #زبان برای شبیه سازی کردن ماهیت "جریان و سیالیت" افکار "ذهن" است.
جریان سیال ذهن را می توان با هردو زاویه دید #اول_شخص و همچنین #سوم_شخص نوشت.
💢چه چیزی جریان سیال ذهن را متمایز می کند؟
نثرنویسی سنتی بسیار خطی است،
یک ایده بعد از دیگری در یک مسیر کم و بیش منطقی مانند یک خط دنبال می شود.
جریان سیال ذهن غالباً از چند شیوه اصلی استفاده می کند که معرف سبک #غیرخطی آن است.
این شیوه ها عبارت اند از:
🔸استفاده از جمله بندی و دستور زبان غیرمعمول،
🔸تفکر تداعی گرا،
🔸تکرار و ساختار پیرنگ داستان.
#آموزش
#سیال_ذهن
#سبک_غیرخطی
#داستان
#داستانک
#قصه
#پیرنگ
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
آرام قدم بر میدارم.هرکس از کنارم رد می شود یک طور خاصی نگاهم می کند اما این نگاه ها برایم عادی شده.
آدم ها را از نظر می گذرانم.
چشمم به زوج جوانی می افتد که به سمت من می آیند دست هاشان را در هم قلاب کرده و انگار چیز هاییدر گوش هم زمزمه می کنند و هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یشان بلند می شود.
کمی نزدیک تر می شوند چند لحظه خیره خیره به من زل می زنند.سپس جلو می آیند زن دستش را جلو می آورد و سلام میکند جوابش را می دهم و دستش را به گرمی می فشارم. پشت بند زن،مرد سلامی میگوید و دستش را جلو می آورد.
سرم را پایین می اندازم و معذرت خواهی می کنم.نگاهی به هم می اندازند سپس مرد دستش را عقب می کشد.
زن که حالا آن لبخند ملایم چند لحظه ی پیش رو لبش نیست میگوید:
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم.
_با کمال میل.
_اهل کدوم کشورید؟
لبخندم کش می آید:
_ایران.
سرش را تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند ایران.
مرد که تا حالا ساکت مانده می گویید:
می تونید در مورد پوششتون و کاری که چند دقیقه پیش انجام دادید یکم برامون بگید.
سعی میکنم هرچیزی رو که میدونم توی ذهنم مرتب سازی و به بهترین نحو ممکن برای آنها بیان کنم:
_من شیعه ام و در مورد پوششم اینکه دینم به من یاد داده که برای خودم ارزش قائل باشم خودم رو در معرض دید نگذارم.
لحظه ای سکوت میکنم و مثال های جاافتاده ای در مورد حجاب را از ذهنم میگذرانم:
_زن مثل مرواریدِ و پوشش او مثل صدف است که از مروارید محافظت میکنه ما آدما همیشه اشیاء باارزشمون رو در صندوقچه و دور از دید عوام نگهداری میکنیم یعنی زن به اندازه یک شیء ارزش نداره؟!!
لحظه ای نگاه هایشان به هم دوخته می شود سپس منتظر برای ادامه ی حرف هایم به من خیره می شوند:
_ما مسلمانان تکذیب کننده حضرت عیسی و دین مسیحیت نیستیم. ولی پیامبر ما ،یعنی حضرت محمد(ص)آخرین و کاملترین پیامبر کاملترین دین رو برای آدم ها به ارمغان آورد.
زن پرسشگرانه میگویید:
_محمد؟؟!
اسمش برام آشناست ،میشه بیشتر ازش برامون بگی؟!
_هرچه از محمد برای شما بگم باز به اندازه ی قطره آبی در اقیانوس از او برای شما نگفتم همینقدر بندانید که او از هرچه صفت خوب برخوردار است.مهربانی،ساده زیستی خوش رویی،بخشندگی، امانت داری، وفای به عهد و و و و
او با دشمنان و مخالفانش هم با نرمی و ملایمت برخورد می کرد حتی سراغ کسی که هر روز بر سرش خاکستر می رخت را گرفت و وقتی فهمید مریض است به عیادتش رفت.
نگاهی به ساعت موچی ام می اندازم ،نزدیک اذان است.از آنها معذرت خواهی میکنم و می گویم که باید بروم.
از نگاه هایشان می شود فهمید که تشنه دانستن اند.
شماره ام را می دهم و به آنها می گویم هر زمان که خواستند می توانند با من تماس بگیرند سپس خداحافظی میکنم و از آنها فاصله می گیرم.
#تمرین42
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
لیوان قهوه را بر میدارد و به دنبال نیمکتی میگردد تا روی آن بنشیند. فضای داخل کافه را دوست ندارد. بوی سیگار حالش را به هم می زند.
کمی جلوتر فضایی برای نشستن هست تماشای غروب آفتاب یکی از کارهای مورد علاقه اوست وقتی آسمان نه آبی است و نه تاریک نه ماه را به نمایش می گذارد و نه عرصه ی جولان خورشید است. آسمان حال عجیبی دارد درست مثل کلارا.
روی اولین نیمکت می نشیند و انگشتانش را حائل لیوان کاغذی که بخار از آن بلند می شود قرار می دهد.
چشمش می خورد به مردی که چند شاخه گل رز در دست دارد . به نظرش آشناست؛قبلا او را جایی دیده .
به یک باره خاطرات آن شب شوم برایش زنده می شود و به خود می لرزد.
اگر آن جوان به کمکش نمی آمد معلوم نبود چه بر سرش می آمد.
ساعت از یک گذشته بود و کلارا در راه برگشت به خانه بود که جوانی تلو تلو خوران جلوی راهش را گرفت کلارا ترسیده بود و نفس نفس میزد. پسرچاقویی از جیبش در آورد و نزدیک کلارا آمد.چشمانش به رنگ خون بود.
دست کالارا کشید تا با خود ببرد که ناگهان کسی از پشت سر با او گلاویز شد وفریاد زد زودتر برو ...برو
حالا دوباره فرشته نجاتش را دیده بود که با چند نفر دورهمی دوستانه ای گرفته بودند. صدایشان می آمد
_برادر محمد کجا بودی؟
_چندتا شاخه گل گرفتی؟ بده ببینم
او به همه سلام می کند و کنارشان می نشیند. همانطور که گل ها رو روی زمین کنار نیمکت می گذارد ادامه می دهد:
امشب شب ولادت پیامبرما حضرت محمد هست. پیامبری که خودتون بهتر از من از ویژگی ها و عظمتش آگاهید. همه ما مدیون او هستیم و با تمام وجود به دینمون افتخار می کنیم.
احمد جان میدونم با سختی پدرت رو راضی کردی که بیای واقعا ممنونم ازت حضرت محمد دستت رو بگیره.
_انشاءالله . دعا کن پدرم کوتاه بیاد این چند وقته همش با هم بحث میکنیم. میگه ذهنت رو شست و شو دادن...
کلارا از کارشان سر در نمی آورد. محمد را می شناخت اما نمیدانست چطور یک مُرده میتواند دست کسی را بگیرد و به یک انسان زنده کمک کند! راستی مگر اینها چه کار می کنند که پدر جوان مخالف آنها ست؟ این اجتماع ۳ نفره شبیه یک کمپین است.
لیوانش را که حالا سرد شده پرت می کند درون سطل زباله و به سمت فرشته نجاتش که شاخه های گل را با لبخند بین عابران پخش می کند می رود.
_آقا...من باهاتون کار دارم. منو یادتون هست؟
محمد به کلارا نگاه می کند، شاخه گلی به سمت او می گیرد و مودبانه می گوید: بفرمایید خانم
_من باید از شما تشکر کنم اون شب توی خیابون شما جون منو نجات دادین. واقعا ازتون متشکرم. برای جبرانش هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم.
_نیازی به تشکر نیست من فقط کاری رو انجام دادم که فکر میکردم درسته. خوشحالم که حالتون خوبه
_اما کمتر کسی پیدا میشه که شجاعت گلاویز شدن با یه آدم مست رو داشته باشه. اممم... راستی این گل ها رو برای چی بین مردم پخش می کنید؟
_امشب برای من و دوستان مسلمانم شب ارزشمندیه. شب تولد پیامبر ما حضرت محمد هست. شما میشناسیدش؟
_تا حدودی میشناسمش حرف های زیادی در موردش شنیدم. اما درست نمیدونم کدومشون رو باور کنم. کسی که شما مسلمان ها درباره اش حرف می زنید انسان خوبیه،اما من چیزهای زیادی در مورد محمد شنیدم که با تعریف های شما یکی نیست.
محمد دستی به سرش می کشد
_مطمئنم اگر حضرت محمد انسان خوبی نبود این همه علاقمند و دوستدار نداشت. هیچ جایی هیچ چیز نا پسندی در مورد پیامبر ما ننوشته. زندگی پیامبر سراسر خوبی بوده بدون حتی ذره ای سیاهی. بهتون پیشنهاد میدم در موردش تحقیق کنید.
برگه کوچکی را از جیبش در می آورد و به سمت کلارا می گیرد.
عکس مردی است با محاسن و موهای مشکی زیر آن نوشته "ادواردو آنیلی"
محمد می رود و کلارا را با هزاران سوال نپرسیده و یک عکس تنها می گذارد....
#تمرین42
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
#تمرین
#محمد (ص)
🌹به نام خدای محمد ( ص ) 🌹
کنار برج ایفل ایستاده بودم ، با چشمانم مردم را نگاه میکردم که هرکدام در کنار همدیگر خوش بودند و چیزهایی می گفتند و میخندیدند اما دل من مثل غروب جمعه ها دلگیر و ناراحت بود. چون در حق پیامبرم جفا کرده بودند ، پیامبری که حتی برای غیر مسلمانان هم دل میسوزاند. براستی این محمد کِه بود که ما مسلمانان اینقدر عاشقش بودیم. چقدر نام بامسمایی دارد. به شیعه بودنم افتخار میکنم.
+ محمد ... محمد ...
زوج مسیحی که در کنارم بودند ، به محمد گفتنهای من گوش میدادند تا اینکه به من نزدیکتر شدند و گفتند :
_ سلام ... این اسمی که گفتید چه کسی هست ؟
+ سلام ... آخرین پیامبر ماست که بعد از حضرت مسیح دیده به جهان گشود و دنیا را پر از صلح و دوستی کرد. و با ستم های آن دوره بر مردم مبارزه کرد تا مردم در آرامش و صلح باشند. و کسی جرات ظلم و ستم به دیگری نداشته باشد. در حق مسلمان یا غیر مسلمان ظلمی نکرده مگر اینکه آنها به کسی ظلم کرده باشند ، که باید در قبالش مجازات میشدند.
_ واقعا ... اما میگن آدم خوبی نبوده ؟ به زور میخواسته همه رو مسلمون کنه.
+ خیر اینطوری نیست ... پیامبرمون با یهودی ها و مسیحی ها مناظره میکنن در مورد دینشان سخن میگویند و بعضی از آنها خودشون اسلام را قبول میکنن البته بعضی ها هم عاشق منش و رفتار پیامبرمون میشند و تصمیم میگیرن مسلمون بشن . بعضی ها هم در آیین خودشون میمونند ، اصلا اجباری در کار نبوده. تازه حتی برای غیر مسلمونها دلسوزی میکرده به خانوادههای بی سرپرستشون رسیدگی میکرده. هرچی از اخلاق های خوبش بگم کم گفتم.
_ میشه بیشتر ازشون بگید.
+ مهربون ، فداکار ، دوست داشتنی ، صبور ، خانواده دوست ، با ظلم و ستم می جنگیده ، .... خیلی زیاده هرچی بگم باز هم کم است. اگه اهل کتاب هستید یه کتاب رو بهتون معرفی میکنم تا بخونید.
_ آره معرفی کنید.
+ تازه میدونستید پیامبر ما تو زندگی شون برای هرچیزی آداب خاص خودشو داشته. آداب خوردن. آداب خوابیدن. آداب زندگی. ... خیلی هست تو اون کتاب همه چیز رو نوشته.
_ مشتاقم هرچه سریعتر کتاب رو تهیه کنم و بخونم شاید ما هم مسلمان شدیم. از شما هم ممنونیم.
بعد از معرفی کتاب از من خداحافظی کردند و دست در دست همدیگر رفتند. خوشحال بودم که توانسته بودم پیامبر نازنینم را به این زوج جوان معرفی کنم. و دیگر دلم گرفته و ناراحت نبود ...
#محبوبه مقدسی فر
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
آرام قدم بر میدارم.هرکس از کنارم رد می شود یک طور خاصی نگاهم می کند اما این نگاه ها برایم عادی شده.
آدم ها را از نظر می گذرانم.
چشمم به زوج جوانی می افتد که به سمت من می آیند دست هاشان را در هم قلاب کرده و انگار چیز هاییدر گوش هم زمزمه می کنند و هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یشان بلند می شود.
کمی نزدیک تر می شوند چند لحظه خیره خیره به من زل می زنند.سپس جلو می آیند زن دستش را جلو می آورد و سلام میکند جوابش را می دهم و دستش را به گرمی می فشارم. پشت بند زن،مرد سلامی میگوید و دستش را جلو می آورد.
سرم را پایین می اندازم و معذرت خواهی می کنم.نگاهی به هم می اندازند سپس مرد دستش را عقب می کشد.
زن که حالا آن لبخند ملایم چند لحظه ی پیش رو لبش نیست میگوید:
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم.
_با کمال میل.
_اهل کدوم کشورید؟
لبخندم کش می آید:
_ایران.
سرش را تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند ایران.
مرد که تا حالا ساکت مانده می گویید:
می تونید در مورد پوششتون و کاری که چند دقیقه پیش انجام دادید یکم برامون بگید.
سعی میکنم هرچیزی رو که میدونم توی ذهنم مرتب سازی و به بهترین نحو ممکن برای آنها بیان کنم:
_من شیعه ام و در مورد پوششم اینکه دینم به من یاد داده که برای خودم ارزش قائل باشم خودم رو در معرض دید نگذارم.
لحظه ای سکوت میکنم و مثال های جاافتاده ای در مورد حجاب را از ذهنم میگذرانم:
_زن مثل مرواریدِ و پوشش او مثل صدف است که از مروارید محافظت میکنه ما آدما همیشه اشیاء باارزشمون رو در صندوقچه و دور از دید عوام نگهداری میکنیم یعنی زن به اندازه یک شیء ارزش نداره؟!!
لحظه ای نگاه هایشان به هم دوخته می شود سپس منتظر برای ادامه ی حرف هایم به من خیره می شوند:
_ما مسلمانان تکذیب کننده حضرت عیسی و دین مسیحیت نیستیم. ولی پیامبر ما ،یعنی حضرت محمد(ص)آخرین و کاملترین پیامبر کاملترین دین رو برای آدم ها به ارمغان آورد.
زن پرسشگرانه میگویید:
_محمد؟؟!
اسمش برام آشناست ،میشه بیشتر ازش برامون بگی؟!
_هرچه از محمد برای شما بگم باز به اندازه ی قطره آبی در اقیانوس از او برای شما نگفتم همینقدر بندانید که او از هرچه صفت خوب برخوردار است.مهربانی،ساده زیستی خوش رویی،بخشندگی، امانت داری، وفای به عهد و و و و
او با دشمنان و مخالفانش هم با نرمی و ملایمت برخورد می کرد حتی سراغ کسی که هر روز بر سرش خاکستر می رخت را گرفت و وقتی فهمید مریض است به عیادتش رفت.
نگاهی به ساعت موچی ام می اندازم ،نزدیک اذان است.از آنها معذرت خواهی میکنم و می گویم که باید بروم.
از نگاه هایشان می شود فهمید که تشنه دانستن اند.
شماره ام را می دهم و به آنها می گویم هر زمان که خواستند می توانند با من تماس بگیرند سپس خداحافظی میکنم و از آنها فاصله می گیرم.
#تمرین42
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
_ سلام ... ببخشید مزاحم شدم
این کتاب تقدیم به شما
هدیهی ناقابل از طرف امام حسین علیه سلام
چشمان قهوه ایش را به صورتم دوخت
عطر تندش در مشامم پیچیده و نتیجه اش سردردی شده بود در یکی از مخچه های مغزم
آرام گفت : ولی من اعتقاد ندارم ...
مسیحیم !
با گفتن این حرف با آن لحن آرام و مڟلوم
ته دلم سوریه ای به پا شد
لبخندم را حفظ کردم
نمیدانم
واقعا نمیدانم چه شد
و چگونه کلمات زیرک از دهانم بیرون پریدند
گفتم
: فرقی نداره از چه دینی ..
امام حسین علیه سلام امام من و امام شماست
ته ان چشمان قهوه ای قجری چیزی بیدار شد
احساسی زیبا انگار در چشمانش جوانه زد
احساسی که نیاز به نور و اب داشت
نوری از،جنس آسمان
و آبی از جنس اب فرات !
لبخندی ملیح تحویلم داد و گفت
: میشہ یه کم راجب امامتون بگید!؟
اب دهامم را قورت دادم
استرس به گلویم چنگ زده بود
کمی فکر کردم
چه میگفتم!؟
صلواتی فرستادم و گفتم :
از،بخشش و مهربونیش
اونقدر بگم که قاتلشون رو سینشون نشسته بود !
قاتلی که فرزندان و یاران و برادرشونو شهید کرده بود
اما
اونقدر بزرگوار بودن که گفتن پشیمون بشی میبخشمت !
با چشمان گرد نگاهم کرد
بهت زده گفت : مگه میشه!؟
چادرم را در دستم فشار دادم
ترس از سوتی دادن های همیشه گی ام داشتم
گفتم : بله که میشه ..
و البته ..
امام حسین علیه سلام
نوهی پیامبر اکرم صل الله علیه و آله هستن..
و دست پروردشون
احساس کردم آن جوانہ با نام رسول الله صل الله علیه و آله
کم کم رشد میکند
#تمرین
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
جمله بندی و دستور زبان:
جریان سیال ذهن معمولاً از قوانین عادی دستور زبان و جمله بندی (یا ترتیب کلمات) پیروی #نمیکند.
دلیل این امر این است که اغلب، افکار به طور کامل شکل نمی گیرند،
یا در میانه تغییر مسیر می دهند،
یا توسط یک فکر دیگر قطع می شوند.
بنابراین استفاده از دستور زبان و جمله بندی به صورت اشتباه،
اما به طوری که در عین حال صحیح به نظر برسد می تواند شیوه ای برای شبیه سازی این فرآیند باشد.
علاوه بر این، نویسندگانِ جریان سیال ذهن، اغلب #علائم_نگارشی را به روش های غیر متعارف بکار می برند،
مثلاً برای نشان دادن مکث و تغییر در مسیر فکری شخصیت از سبک مورب (italics ایتالیک)، سه نقطه، خط فاصله و شکستن خط استفاده می کنند.
تکرار:
ممکن است نویسندگان از تکرار استفاده کنند تا نشان دهند شخصیت به یک #فکر یا #تصور حسی خاص بر می گردد
و یا روی آن تمرکز دارد.
کلمات و عبارات تکراری می توانند به عنوان یک #نشانه عمل کنند
و خوانندگان را به سمت #درونمایههای_مهم و #برجسته داستان سوق دهند.
به عنوان مثال، اگر ذهن یک شخصیت دائماً به فکر عطر فردیست که استشمام کرده، خواننده می تواند نتیجه بگیرد که این شخصیت مجذوب آن فرد شده است.
#آموزش
#سیال_ذهن
#سبک_غیرخطی
#تکرار
#جمله_بندی
#دستورزبان
#داستان
#داستانک
#قصه
#پیرنگ
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
تفکر تداعی گرا:
جریان سیال ذهن همچنین از تفکر تداعی گرا استفاده می کند.
در این سبک از نوشتن،
نویسندگان با استفاده از پیوندهای ضعیفی که اغلب مبتنی بر #تجربیات و #خاطرات_فردی یک شخصیت هستند،
از یک ایده به ایده دیگر حرکت می کنند.
هدف این است که با این تکنیک نویسندگان بتوانند #تجربه_تفکربشری را با صحت بیشتری انتقال دهند،
نسبت به حالتی که یک سری ایده ها بصورت واضح و منطقی به هم پیوند بخورند.
تفکر تداعی گرا ممکن است "تصادفی" به نظر برسد،
زیرا از یک فکر به فکر بعدی جهش می یابد و بین این افکار تنها #پیوندهای_مبهمی وجود دارد.
به عنوان مثال، افکار شخصیت ها اغلب در پاسخ به #برداشتهای_حسی به خواننده ارائه می شود،
مشاهدات پراکنده ای از آنچه شخصیت می بیند، می شنود، استشمام می کند، احساس می کند، می چشد و ... را توصیف می کند.
ساختار پیرنگ داستان:
بسیاری از نویسندگانی که جریان سیال ذهن را به کار می گیرند،
ساختار طرح داستان را نیز می آزمایند و از عناصری مانند #چندراوی_غیرقابل_اعتماد یا یک #ساختارغیرخطی استفاده می کنند (یعنی داستان در زمان، به گذشته و آینده می رود).
بعضی از نویسندگان به سرعت بین دیدگاه های شخصیت های مختلف جابه جا می شوند و به خوانندگان این امکان را می دهند که "جریان سیال ذهن" افراد مختلف را تجربه کنند.
برخی از نویسندگان همچنین ممکن است تصمیم بگیرند که حوادث را با #ترتیب_زمانی تنظیم نکنند یا جزئیات گذشته شخصیت را از طریق #خاطرات او به خوانندگان نشان دهند.
در "خشم و هیاهو"، ویلیام فاکنر حوادث و جزئیات مهم بسیاری را از طریق خاطراتی که به عنوان بخشی از جریانهای سیال ذهن شخصیت های مختلف پدید می آید، منتقل می کند.
#آموزش
#سیال_ذهن
#سبک_غیرخطی
#داستان
#داستانک
#قصه
#پیرنگ
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
تفاوت جریان سیال ذهن و تک گویی ذهنی
هم جریان سیال ذهن و هم تک گویی ذهنی شامل #ارائه_افکار یک شخصیت به خواننده است.
با این حال،
بین این دو تفاوت وجود دارد.
🔸در تک گویی ذهنی،
برخلاف جریان سیال ذهن،
افکار شخصیت اغلب با استفاده از #دستورزبان و #جمله_بندی_سنتی ارائه می شود
و معمولاً به طور منطقی از یک جمله به جمله دیگر و یک ایده به مفهوم دیگر پیشرفت می کند.
🔸 تک گویی ذهنی افکار شخصیت را به صورت #جملات_منسجم و #کاملاً_شکلیافته به هم مرتبط می کند،
گویی شخصیت با خودش صحبت می کند.
🔸در مقابل،
جریان سیال ذهن در تلاش است که #تجربه_واقعی_تفکر را با تمام آشفتگی ها و حواس پرتی های خود نشان دهد.
🔸 جریان سیال ذهن فقط تلاشی برای انتقال افکار یک شخصیت نیست،
بلکه هدف این است که خواننده آن افکار را به همان صورتی که شخصیت در فکر آنهاست تجربه کند.
🔻نمونه هایی از جریان سیال ذهن
جریان سیال ذهن به عنوان یک تکنیک ادبی در جریان جنبش مدرنیته که در سالهای قبل و بعد از جنگ جهانی اول (اوایل تا اواسط قرن بیستم) شکوفا شد، گسترش یافت.
حتی هنگامی که مدرنیسم جای خود را به جنبش های دیگر داد، جریان سیال ذهن به عنوان یک تکنیک باقی ماند و هنوز هم امروزه مورد استفاده قرار می گیرد.
#آموزش
#سیال_ذهن
#سبک_غیرخطی
#داستان
#داستانک
#قصه
#پیرنگ
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory