eitaa logo
تاریخ ایران و جهان باستان
80هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
13 فایل
ملتی که تاریخ خود را نداند، مجبور به تکرار آن است هر روز با مطالب جالب سیاسی و تاریخی 💐💐 پذیرش تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/4048027657C227a3cbb22
مشاهده در ایتا
دانلود
سلطان محمود غزنوی به وزیرش گفت: آیا کسی هست که فالوده نخورده باشد؟ وزیر گفت: بلی، بسیارند. قبول نکرد و مبلغی بین ایشان شرط شد. سربازها از دروازهۦ‌ شهر، مسافر ژنده‌ پوشی را آوردند. سلطان محمود، فالوده را نشان داد و پرسید این چیست؟ مسافر گفت من ندانم، اما در زادگاه ‌من مردی هست که هر ساله یک مرتبه به شهر می‌ رود، او می‌ گوید در شهر، حمام‌ های خوب ساخته می‌ شود، به گمانم این حمام است! پادشاه بسیار بخندید. وزیر گفت پادشاه دو برابر باید سکه بدهند، چون این مرد نه فالوده دیده نه حمام! : موش و گربه، شیخ بهایی @ancients
در ؛ بنظر می رسد که مساله طلاق، آسانتر از امر زناشویی بوده است. کتاب هزار حکم قضایی فرخ فصل مستقلی را به مساله طلاق اختصاص داده است و به کرات درباره طلاق گفتگو به میان آورده است، لیکن در تمام موارد، روی سخن با زن اصلی و به اصطلاح (پادشازن) است و (چکرزن) یعنی زن درجه دوم گویا اصولا از پشتیبانی حقوق دادگاه ها بهره مند نبوده است. مرد فقط در ۴ مورد می توانسته زن خود را طلاق دهد: ۱-وقتی که عفیفه نبود. ۲-اینکه به جادوگری می پرداخت. ۳- اگر اخلاقش فاسد بود. ۴- در صورتی که قاعدگی را از شوهرش پنهان می کرد. ولی در کتاب غرراخبار ملوک فرس، موارد طلاق سه مورد ذکر شده است چنانکه در مورد زرتشت و احکام او چنین ذکر شده است. ۱- زنا ۲- سحر ۳- ترک دین : زن در ایران باستان، هدایت الله علوی، ص ۶۲ -۶۳ @ancients
یا : از دلقک‌های معروف طهران درعهد ناصری بود. وی مردی تنومند و قوی هیکل بود که کلاهی بزرگ بر سر می‌گذاشت و شال خلیل خانی بر کمر می‌بست. علت شهرت وی بدین نام این بود که صدا و حرکات شغالرا به خوبی تقلید می‌کرد. یگانه هنر وی این بود که با بهره از این توانایی خویش، در موقع ناهار و شام به جلوی خانه‌های اعیان و اشراف و شاهزادگان قاجاری که به طور معمول در بیرونی خانه هایشان غذا می‌خوردند، می‌رفت و با صدای بلند مثل شغال زوزه می‌کشید. وی این کار را آن قدر ادامه می‌داد تا صاحبخانه وی را به داخل خانه و سر سفره ناهار راه دهد. در عین حال اگر احیاناً هم برخی افراد به هر دلیل به وی اعتنا نمی‌کردند، وی آن قدر زوزه می‌کشید و آن قدر صدایش را بالا می‌برد که صاحبخانه چاره‌ای به جز پذیرفتن او بر سر سفره خانه‌اش نمی‌یافت. وی به محض اینکه بر سر سفره قرار می‌گرفت، باز هم به درآوردن صدا و حرکات شغال ادامه می‌داد. او اولین کارش این بود که جوجه‌های سفره را پیش خود جمع کرده و آنها را همانند شغال می‌خورد. این حرکات او، اغلب موجبات تفریح و انبساط خاطر و تفریح اشراف و اعیان طهران را فراهم می‌ساخت. : برگرفته از شرح حال رجال ایران _ مهدی بامداد جلد اول ص 400 @Ancients
ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ، ﻗﺘﻞ ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ڪﺘﺎﺏ "ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ" ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿڪﻨﺪ: «ﻗﺎﺋﻢﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺑﻮﺩ ڪﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﯾﻢ. ﻫﺮ ﺭﺷﻮﻩ ﺍﯼ ڪﻪ ﺑه اﻭ ﻣﯿﺪﺍﺩﯾﻢ، ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ، ﺍﻣﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﻣﯿﺪﺍﺩ... ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻋﺎﻟﯿﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ڪﺸﺘﻦ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ڪﺮﺩﻡ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ڪﻪ ﭘﻮﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪ، ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺟﻬﺖ ﻋﻮﺍﻣﻠﺶ ﺑه اﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﯾﺪ ڪﻪ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺗڪﻔﯿﺮ ڪﻨﻨﺪ... ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ڪﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ڪﺎﻓﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ... ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ڪﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﺰﻝ ڪﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻗﺘﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎﺀ ڪﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﺘﻞ ﺁﻥ ﺑﺰﺭگﻣﺮﺩ، ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﻭﺍڪﻨﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺑﻠﻪ ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺷﺐ ﻋﯿﺪ ﯾڪﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ڪﺸﯿﺪﻩ ﻭ ڪﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ڪﺎﻓﺮ ﻣﻠﺤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ. : حقوق بگیران انگلیس در ایران. @Ancients
در ؛ بنظر می رسد که مساله طلاق، آسانتر از امر زناشویی بوده است. کتاب هزار حکم قضایی فرخ فصل مستقلی را به مساله طلاق اختصاص داده است و به کرات درباره طلاق گفتگو به میان آورده است، لیکن در تمام موارد، روی سخن با زن اصلی و به اصطلاح (پادشازن) است و (چکرزن) یعنی زن درجه دوم گویا اصولا از پشتیبانی حقوق دادگاه ها بهره مند نبوده است. مرد فقط در ۴ مورد می توانسته زن خود را طلاق دهد: ۱-وقتی که عفیفه نبود. ۲-اینکه به جادوگری می پرداخت. ۳- اگر اخلاقش فاسد بود. ۴- در صورتی که قاعدگی را از شوهرش پنهان می کرد. ولی در کتاب غرراخبار ملوک فرس، موارد طلاق سه مورد ذکر شده است چنانکه در مورد زرتشت و احکام او چنین ذکر شده است. ۱- زنا ۲- سحر ۳- ترک دین : زن در ایران باستان، هدایت الله علوی، ص ۶۲ -۶۳ @ancients
اولین چرخ خیاطی مرغوبی که به ایران آمد بین عوام به« »مشهور بود اونموقع خیاطی رونقی نداشت چون اغلب مردم شک داشتن که نماز خوندن با لباسی که توسط ابزار فرنگی دوخته شده جایز است یا نه ایرانیان به سبب اعتقاد خود حتی از تراموای ناصرالدین شاه، که تا حرم عبدالعظیم کشیده شده بود، نیز استفاده نمی کردند و آن را حرام می دانستند. و سرانجام آن را به تحریک برخی به آتش کشیدند. : تاریخ اجتماعی ایران، نگارش مرتضی راوندی @Ancients
و ، موجب و شخصي ساده‌لوح و طمع‌كار در يكي از روستاهاي بغداد مي­زيست. روزي سوار بر الاغ خود شد و گوسفندي را همراه خود برداشت تا به بغداد آورد و آن را بفروشد. طنابي بر گردن گوسفند بست و زنگوله­اي بر گردن آن آويزان كرد و آن سر طناب را به دست گرفته، سوار بر الاغ، در حالي كه گوسفند در پشت سرش حركت مي­كرد، وارد بغداد شد. سه دزد او را ديدند. يكي از آنها گفت: من مي­روم و آن گوسفند را از او مي­دزدم، بي­آنكه متوجه شود. دومي گفت: اينكه آسان است، من مي­روم و الاغ او را مي­دزدم و مي­آورم. سومي گفت: اينكه آسان است، من مي­روم و لباس­هاي تن او را مي­دزدم و مي­­آورم و او را برهنه رها مي­سازم. دزد اولي به دنبال او حركت كرد و در يك فرصت به دست آمده، طناب را بريد و زنگوله گوسفند را درآورده به دم الاغ بست و گوسفند را دزديد و بازگشت. آن شخص صداي زنگوله را مي­شنيد و از سوي ديگر سر طناب در دستش بود و متوجه نشد كه گوسفند را دزديده­اند. دزد دوم خود را به ابتداي كوچه‌اي تنگ رسانيد و در همان‌جا ايستاد. وقتي آن شخص با الاغش به آنجا رسيد، جلو ايستاد و گفت: كارهاي مردم اين روستا عجيب و غريب است؛ مردم، زنگوله را بر گردن خر مي‌بندند، ولي اين شخص آن را بر دم خر بسته است. آن شخص ناگاه به پشت سر نگاه كرد، دريافت گوسفندش نيست و زنگوله بر دم الاغ بسته شده است. خيلي ناراحت شد و فرياد زد، گوسفند مرا چه كسي برد؟ دزد دوم گفت: من شخصي را ديدم كه گوسفندي را در همين كوچه برد.عبدالقادر گفت: لطف كن الاغ مرا نگه‌دار تا وارد كوچه شوم، بلكه گوسفندم را از دست دزد بگيرم. دزد دوم گفت: با كمال ميل در خدمت حاضرم. وي از الاغ پياده شد و به داخل كوچه دويد. در اين هنگام دزد دوم بر الاغ او سوار شد و آن را دزديد و بازگشت.عبدالقادر گوسفندش را پيدا نكرد و بازگشت، ديد الاغش را نيز برده­اند. در جست وجوي الاغ و گوسفندش بود كه دزد سوم بر سر راه او، در كنار چاهي نشست. هنگامي كه به آنجا رسيد، دزد سوم با ناله و فرياد مي­گفت: كمك، كمك. متوجه او شد و گفت: چه شده؟ چرا آن همه داد و فرياد مي­كني؟ الاغ و گوسفند من گم شده، تو فرياد و ناله سر داده­اي؟ دزد سوم به او گفت: الاغ و گوسفند كه چندان ارزشي ندارند. كيسه­اي پر از دينار (اشرفي طلا) داشتم به داخل اين چاه افتاده است و من نمي‌توانم داخل اين چاه شوم، حاضرم ده دينار سرخ (طلاي ناب) به تو بدهم، اگر داخل چاه رفته و آن را بيرون بياوري. آن شخص الاغ و گوسفندش را فراموش كرد و با خود گفت: با ده دينار چند گوسفند و الاغ مي­توان خريد، پس لباس­ها را از تنش بيرون آورد و در كنار چاه نهاد و به درون چاه رفت و به جست‌وجو پرداخت. دزد سوم از اين فرصت استفاده كرد و لباس­هاي او را برداشت و با خود برد. آن شخص هم‌چنان در ميان چاه جست‌وجو مي­كرد و فرياد مي­زد در اين چاه چيزي نيست، ولي كسي پاسخ او را نمي­داد. سرانجام خسته شد و از چاه بالا آمد. وقتي خارج شد ديد لباس­هايش را نيز برده­اند و هيچ كس نيست، دو تكه چوب از درختي گرفت و آن را محكم بر هم مي­زد. مردم گفتند: مگر ديوانه شده­اي، چرا چنين مي­كني؟ گفت: ديوانه نشده­ام، بلكه از خودم نگهباني مي­كنم تا مبادا خودم را نيز بدزدند. : جوامع الحكايات @Ancients
از خسرو پرويز سوال شد كه چرا را به ترجيح میدهد، پاسخ داد: «در بازی نرد سرنوشت من در دست استخوان حيوانی مُرده باشد (تاس) اما شطرنج بازی من است، چرا كه در آن سرنوشت را در دست خودم ميدانم.» از مامون خلیفه عباسی پرسیدند که چرا نرد را به شطرنج ترجیح دهد وى پاسخى زيركانه داد: «گر در نرد ببازم توانم بخت و اقبال را ملامت كنم اما گر در شطرنج ببازم جز ملامت خويش چاره ای نخواهم داشت... .». : عبرت گاه تاریخ ( ایران)، دکتر امیر هوشنگ آذر. @Ancients
قربان! شمشير مكش كه عالم خراب خواهد شد روایت طنزآمیز از پذیرش قرارداد ترکمانچای گويند در جنگ دوم روس و ايران وقتى قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود به سمت ميانه حركت كند، دولت ايران خود را در مقابل كار تمام ‏شده ‏اى ديد و ناچار شد شرایط صلحى كه دولت روس املاء مي‌كرد، بپذيرد. فتحعليشاه براى اعلان ختم جنگ و تصميم‏ دولت در بستن پيمان آشتى، مراسم سلامى خبر كرد. قبلاً به جمعى از خاصان دستوراتى راجع به اينكه در مقابل هر جمله ‏اى از فرمايشات شاه چه جواب‌هایى بايد بدهند، داده شده بود و همگى نقش خود را روان كرده بودند. شاه بر تخت جلوس كرد و فرمود: «اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهى كنند و يك‌مرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بی ‏ايمان برآورند چه پيش خواهد آمد؟» مخاطب سلام تعظيم سجودمانندى كرده، گفت:«بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسيد: «اگر فرمان صدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكى شود و توأماً بر اين گروه بی ‏دين حمله كنند، چطور؟» جواب عرض كرد: «بدا به حال روس!!» فرمودند: «اگر توپچي‌هاى خمسه را هم به كمك توپچي‌هاى مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپ‌هاى خود تمام دار و ديار اين كفار را با خاك يكسان كنند، چه خواهد شد؟» باز جواب «بدا به حال روس» تكرار شد. شاه تا اين‌وقت بر روى تخت نشسته، پشت خود را به دو عدد متكاى مرواريددوز داده بود، در اين موقع درياى غضب ملوكانه به جوش آمد و روى دو كنده زانو بلند شد، شمشير خود را كه به كمر بسته بود به قدر يك‌وجبى از غلاف بيرون كشيد و اين دو شعر را كه البته زاده افكار خودش بود به طور حماسی با صداى بلند خواند: کشم شمشیر مینایی که شیر از بیشه بگریزد زنم بر فرق پسکیویچ که دود از پطر برخیزد مخاطب سلام با دو نفر كه در يمين و يسارش ايستاده بودند، به خاك افتادند و گفتند: «قربان مكش! مكش! كه عالم زير و رو خواهد شد». شاه پس از سكوت گفت: «حالا كه اين‌طور صلاح مي‌دانيد ما هم دستور مي‌دهيم با اين قوم بي‌دين كار را به مسالمت ختم كنند.» : شرح زندگانى من، عبدالله مستوفی، ج‏1، صص 🗞 @Ancients
ماجرای اشک ریختن ستارخان، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت نوشته است: من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگر اشک می ریختم، آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، ایران زمین می خورد… اما در مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم. حدود 9 ماه بود که تحت فشار بودیم… بدون غذا. بدون لباس… از قرارگاه اومدم بیرون … چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف و بوته علف… علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن… با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش می ده و میگه لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته… اما مادر کودک اومد طرفش و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم… خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم… اونجا بود که اشکم دراومد. : 🗞 @Ancients
👌"4 اشتباه رایج در روایت وقایع عاشورا" ▫استاد شهید مرتضی مطهری، در کتاب "حماسه حسینی-جلد 1" ، "چهار اشتباه بسیار رایج " در "راویت وقایع عاشورا " را چنین بیان میفرمایند: 🌺👈اشتباه اول: اوج عزاداری امام حسین(علیه السلام) ده روز اول ماه محرم الحرام است. بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را، به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم ، برای حضرت رقیه و شب هفتم را ، برای حضرت علی اصغر(علیه السلام) سوگواری می کنند و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(علیه السلام) اختصاص می دهند. همین قرار داد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند، حضرت رقیه ، در روز سوم محرم، به شهادت رسیده است و از همه بدتر اینکه گمان می کنند حضرت ابالفضل ، در روز تاسوعا به شهادت رسیده است. اما حقیقت این است که "تمام شهدای کربلا در روز عاشورا " به شهادت رسیده اند و حضرات اباالفضل، علی اکبر و علی اصغر همه قبل از امام حسین و در روز عاشورا در پیکار با سپاه "عمر بن سعد" کشته شده اند. حضرت رقیه(سلام الله علیها) نیز پس از شهادت پدرش ، در شام از دنیا رفته است. 👈🍀اشتباه دوم: باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز آب ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند؛ اما حقیقت این است که عمر بن سعد، سه روز قبل از عاشورا ، شخصی بنام "عمرو بن حجاج" را با پانصد سوار فرستاد تا کنار شریعه (رودخانه)فرود آیند و میان یاران حسین و آب فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ ذخیره آبی در خیمه ها نبوده است! در "کتاب ارشاد " نوشته " شیخ مفید رحمه الله" آمده است: « در شب عاشورا زینب ، دست بر گریبان برده و بیهوش بر زمین افتاد. حسین برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و...» این "نقل معتبر" نشان می دهد که تا شب عاشورا ، هنوز آب در خیمه ها بوده و اصل "تشنه کامی" به روز عاشورا، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است. شیخ عباس قمی رحمه الله در کتاب "منتهی الامال " می گوید: «شب عاشورا ، امام حسین، حضرت علی اکبر علیه السلام را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید.» 👈🌹اشتباه سوم: یکی از معروف ترین تحریف ها "ماجرای حضرت لیلی مادر حضرت علی اکبر" است و چه روضه ها که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان، با مادرش چه نجواهایی می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را سالم برگرداند که متأسفانه این موضوع محور بعضی تعزیه ها نیز شده است. اما حقیقت این است که ؛ اصلاً لیلایی در کربلا نبوده است؛ (البته لیلی مادر حضرت علی اکبر هست)؛ اما حتی یک مورخ هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا گواهی نمی دهد. (به نقل از حماسه حسینی ،جلد1،مرتضی مطهری) 👈🍃اشتباه چهارم: مطلب بعدی مربوط به "حضرت علی اکبر این است که آن حضرت قبل از رفتن به معرکه جنگ ، از پدر رخصت خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز جوانی و حیف است که از دست بروی و چه اشعار و تعزیه ها که پیرامون آن نساخته ایم؛ اما حقیقت این است که تمام مورخین نوشته اند، هر کس از امام حسین،اذن (اجازه) میدان می خواست، اگر می شد، حضرت برایشان عذری می آورد ولی در مورد جناب علی اکبر گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست ، گفت برو. : ، جلد1، استاد شهید مرتضی مطهری. 🗞 @Ancients
💢قاتلان حسین را بشناسید او سردار سپاه علی(ع) در صفین بود و با معاویه جنگید قاتل پسر علی(ع) در کربلا شد و برای یزید جنگید مسلم بن عبدالله ضبابی‏ گوید: «شمر نیز با ما [در سپاه امام علی(ع)] بود. ادهم بن محرز با وی مبارزه کرد و با شمشیر صورت شمر را زد. شمر نیز ضربتى به او زد اما ضربه‌اش اثرگذار نبود. پس شمر پیش یاران خویش بازگشت و آبى نوشید، آن‌گاه نیزه‌ای گرفت و رجزخوان رفت و به ادهم حمله برد و با نیزه، ضربه‌ای محکم به او وارد کرد و گفت: این ضربه من در مقابل آن ضربه تو». 💢درصد جانبازی شمر کسی که امام حسین(ع) او را پسر زن بُزچران نامید! کسی که 16بار به رفته بود! کسی که بامعاویه نکرد! کسی که به امام حسن(ع) اعتراض میکرد که چرا با معاویه نمیجنگی! کسی که و سردار سپاه امام علی(ع) در جنگ صفین بود! کسی که در جنگ تا مرز شهادت رفت! کسی که به جانبازی رسید! کسی که مناجاتش در صفین معروف است! اما در نهایت با غسل در آب فرات و قصد قربت به جنگ حسین(ع) رفت و بر روی حسین(ع) نشست ... تنها به سابقه نمیتوان بالید... : تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص28 🗞 @Ancients
وصف شیرسنگی همدان در آثارالبلاد و از عجایب همدان، شیري است که از سنگ تراشیده در نزدیک دروازه گذاشته اند و بسیار عظیم الجثه است. کیا شیرویه گوید که سلیمان- علیه السلام- به زمین همدان رسید، آب و زمین آنجا را دیده دانست که براي کثرت سرماي زمستان است که مردم در آنجا سکنی نگیرند به جنی فرمود تا طلسمی براي دفع سرما ساخت به صورت شیر سنگی، پس از ساختن طلسم، شهر همدان آباد گردید.دیگري روایت کرده که این طلسم را به صورت شیر سنگی، بلیناس حکیم ساخته به حکم قباد، پدر انوشیروان و پیش از ساختن این طلسم، برف در همدان چندان میشد که سوار با اسب غرق میشد.و گویند که سه طلسم از براي مار و عقرب و کک در نزدیکی شیر سنگی ساخته شده و به این سبب در همدان از این نوع جانورهاي گزنده کمتر پیدا میشود.گویند که در سنه سیصد و نوزده هجري، اهل همدان به مرداویج، پادشاه ولایت جبال، یاغی شدند. مرداویج با لشکر گران به همدان آمده آن ولایت را گرفته قتل عام نمود و شیر طلسم را خواست که به ري فرستد، نتوانست، دست و پاي آن شیر را شکسته در پهلوي شیر گذاشت. و گویند چون اسبها از دیدن شیر، رم میکردند به آن سبب، دست و پاي او را شکسته اند. گویند که مکتفی بالله خواست آن شیر را به بغداد برد، اهل همدان جمع شده پیشکش فرستادند و عرض نمودند که این طلسم ولایت ما است و از بردن این به ما، ضرر بسیار رسد. مکتفی، شیر را به حال خود گذاشت و از بردن شیر در گذشت. :آثارالبلاد و اخبارالعباد زکریا بن محمد بن محمود قزوینی674ه.ق 🗞 @Ancients
اولین چرخ خیاطی مرغوبی که به ایران آمد بین عوام به« »مشهور بود اونموقع خیاطی رونقی نداشت چون اغلب مردم شک داشتن که نماز خوندن با لباسی که توسط ابزار فرنگی دوخته شده جایز است یا نه ایرانیان به سبب اعتقاد خود حتی از تراموای ناصرالدین شاه، که تا حرم عبدالعظیم کشیده شده بود، نیز استفاده نمی کردند و آن را حرام می دانستند. و سرانجام آن را به تحریک برخی به آتش کشیدند. : تاریخ اجتماعی ایران، نگارش مرتضی راوندی 🗞 @Ancients
"یادم هست جلال آل احمد کتاب مائده های زمینی آندره ژید را ترجمه کرده بود و به دربار فرستاده و خواسته بود که به بنگاه(بنگاه ترجمه و نشر کتاب) توصیه شود آن را چاپ کند.....تصادفاً آل احمد را آنجا دیدم، به او گفتم: شما خجالت نمی کشید از یک طرف درس آزادی به مردم می دهید و از یک طرف کتابتان را می فرستید به دربار که چاپ آن را توصیه کند؟ کتاب را درست ترجمه نکردید و خیلی اشتباه دارد،من از چاپ آن معذورم. در ضمن شما که زبان فرانسه نمی دانید اصلا بر چه اساسی از زبان فرانسه به فارسی ترجمه می کنید؟ در واقع من ترجمه آل احمد را داده بودم به سیروس پرهام که زبان فرانسه را خوب می دانست و خواسته بودم که چنان که رسم بنگاه بود آن را با اصل مقابله کند. او هم که با دقت متن را با اصل مقابله کرده بود و به من گفته بود آن ترجمه پر از غلط است. بعد از این جریان من به پرهام گفتم از آنجا که زحمت خواندن دقیق کتاب را کشیده و آن را با متن فرانسه مقابله کرده وقت بیشتری بگذارد و خودش کتاب را ترجمه کند". : احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان صفحه ۱۱۹ 🗞 @Ancients
و درس : هيتلر وقتي در كودكي و در دبستان صومعه شهر لامباخ اتریش درس مي خواند آرزو داشت كه روزي كشيش شود اما تاثیر درس تاریخ و معلم مربوطه در هیتلر بسیار زیاد بود كه هيتلر در كتابش (نبرد من ) به آن اشاره می کند : شايد بخت و اقبال اين معلم و درسش را نصيب من كرد به طوری که در تمام حيات بعدي من تاثير قاطع داشت ، او بود كه مرا به مطالعه تاريخ و ملتم علاقمند ساخت . 35 سال بعد ،وقتي كه هيتلر با فتح و پيروزي به سر زمين اصلي خود – اتريش- باز گشت ، سراغ معلم تاریخش را گرفت و او را مورد احترام فراوان قرار داد . سپس به حاضرین گفت : شما نمي توانيد تصور كنيد كه چقدر به اين مرد مديونم... : کتاب اقتصاد و سیاست عصر صفوی_پاریزی 🗞 @Ancients
... گروهی از جوانان ایرانی به ناصرالدین شاه نامه نوشتند تا وی اجازه ساختن دانشگاه در ایران را بدهد. شاه قاجار چنین جواب داد: جوانان معقول بسیار غلط کرده‌اند که ایجاد دانشگاه میخواهند بکنند! اگر چنین کاری بکنند پدرشان را آتش خواهم زد، حتی نویسنده این کاغذ در نظمیه باید مشخص شده و تنبیه سخت شود که دیگر از این فضولی ها نکند... : یادداشت اگر زنده میماند، غلامرضا امامی 🗞 @Ancients
در دوران خلافت عبدالملک اموی، "قطری بن الفجاه" رئیس خوارج در گریز از حجاج بن یوسف والی عراق به تبرستان گریخت و به اسپهبد فرخان دابویی (فرخان بزرگ) پادشاه تبرستان و گیلان پناه آورد. اسپهبد فرخان فرمان داد که کسی به قطری که در پناه او در دماوند اقامت کرده بود، آزار نرساند و نیازمندی‌های او را برآورده سازند. ولی چون فصل سرما و زمستان سپری شد؛ قطری حق نمک به جای نیاورد و فرستاده‌ای نزد اسپهبد فرستاد و پیام داد که باید به دین و آیین ما درآیی و گرنه برای جنگ آماده باش. پس از آن هم با دستبرد زدن به آبادی‌ها و روستاهای اطراف دارای قدرتی بسیار شد. حجاج بن یوسف چون از قدرت یافتن قطری آگاه شد سفیان کلبی را با لشکری بزرگ به دفع قطری و خوارج فرستاد. سفیان کلبی چون به ری رسید، اسپهبد فرخان در نامه‌ای به او پیشنهاد کرد که اگر قصد تبرستان نکند، او آماده است در جنگ با قطری یاری‌اش کند که این پیشنهاد مورد پذیرش سفیان کلبی قرار گرفت. قطری چون از جریان آگاه شد بی‌درنگ از دماوند به سمنان عقب نشست. ولی اسپهبد او را تعقیب نموده و در نبردی بر او چیره شد و سرش را از تن جداکرده و تحویل سفیان کلبی داد. سفیان نیز آن را همراه با همه‌ی غنایم بدون آن که نامی از اسپهبد بیاورد به نام خود برای حجاج در کوفه فرستاد. حجاج که از این پیروزی بسیار خوشحال شده بود چندی بعد وقتی شنید این کار در واقع به دست اسپهبد فرخان انجام گرفته از سفیان کلبی به خشم آمد و رسولی با یک خروار زر و یک خروار خاک به ری فرستاد و فرمان داد که اگر این پیروزی بدون کمک اسپهبد از دست سفیان کلبی بر آمده است این زر را به سپاس از این خدمت به سفیان بدهند ولی اگر این کار به دست اسپهبد فرخان پایان گرفته است این زر را به او بدهند و آن خاک را در وسط بازار شهر بر سر سفیان بریزند. و چون رسول بیامد و حقیقت آشکار شد، در اجرای فرمان حجاج زر به اسپهبد دادند و سفیان در وسط بازار "خاک بر سر" شد و از آن تاریخ است که عبارت خاک بر سر شدن به صورت اصطلاح درآمده است. : نقل و تلخیص از کتاب "ریشه‏‌های تاریخی امثال و حکم" نوشته مهدی پرتوی آملی. 🗞 @Ancients
در دوران خلافت عبدالملک اموی، "قطری بن الفجاه" رئیس خوارج در گریز از حجاج بن یوسف والی عراق به تبرستان گریخت و به اسپهبد فرخان دابویی (فرخان بزرگ) پادشاه تبرستان و گیلان پناه آورد. اسپهبد فرخان فرمان داد که کسی به قطری که در پناه او در دماوند اقامت کرده بود، آزار نرساند و نیازمندی‌های او را برآورده سازند. ولی چون فصل سرما و زمستان سپری شد؛ قطری حق نمک به جای نیاورد و فرستاده‌ای نزد اسپهبد فرستاد و پیام داد که باید به دین و آیین ما درآیی و گرنه برای جنگ آماده باش. پس از آن هم با دستبرد زدن به آبادی‌ها و روستاهای اطراف دارای قدرتی بسیار شد. حجاج بن یوسف چون از قدرت یافتن قطری آگاه شد سفیان کلبی را با لشکری بزرگ به دفع قطری و خوارج فرستاد. سفیان کلبی چون به ری رسید، اسپهبد فرخان در نامه‌ای به او پیشنهاد کرد که اگر قصد تبرستان نکند، او آماده است در جنگ با قطری یاری‌اش کند که این پیشنهاد مورد پذیرش سفیان کلبی قرار گرفت. قطری چون از جریان آگاه شد بی‌درنگ از دماوند به سمنان عقب نشست. ولی اسپهبد او را تعقیب نموده و در نبردی بر او چیره شد و سرش را از تن جداکرده و تحویل سفیان کلبی داد. سفیان نیز آن را همراه با همه‌ی غنایم بدون آن که نامی از اسپهبد بیاورد به نام خود برای حجاج در کوفه فرستاد. حجاج که از این پیروزی بسیار خوشحال شده بود چندی بعد وقتی شنید این کار در واقع به دست اسپهبد فرخان انجام گرفته از سفیان کلبی به خشم آمد و رسولی با یک خروار زر و یک خروار خاک به ری فرستاد و فرمان داد که اگر این پیروزی بدون کمک اسپهبد از دست سفیان کلبی بر آمده است این زر را به سپاس از این خدمت به سفیان بدهند ولی اگر این کار به دست اسپهبد فرخان پایان گرفته است این زر را به او بدهند و آن خاک را در وسط بازار شهر بر سر سفیان بریزند. و چون رسول بیامد و حقیقت آشکار شد، در اجرای فرمان حجاج زر به اسپهبد دادند و سفیان در وسط بازار "خاک بر سر" شد و از آن تاریخ است که عبارت خاک بر سر شدن به صورت اصطلاح درآمده است. : نقل و تلخیص از کتاب "ریشه‏‌های تاریخی امثال و حکم" نوشته مهدی پرتوی آملی. 🗞 @Ancients
که اگر زهر هم تجویز می‌کرد، محمدشاه می‌خورد فرانسوی پزشک ویژه‌‌ محمد‌ شاه‌ بود. محمد‌ شاه‌، به او و دستورات پزشـکی‌ او بـسیار اعتماد‌ داشت‌ به‌ همین جهت، وی را می‌خواند و لقب را به او عطا کرد. اعتماد‌ محمد‌ شاه به لابات، به حدی بود که به وی می‌گفت: «تـو را اگـر‌ زهر‌ هم‌‌ به مـن تـجویز کنی،می‌خورم. زیرا می‌دانم که برای درمان من مؤثر خواهد بود.» دکتر‌ لابات‌، در ایران به لابات خان معروف بود. او،بعد از دو سال‌ خدمت‌ در‌ ایران، به علت بیماری ورم کبد به کشور خـود بـازگشت. در روز خداحافظی، محمد شاه‌ بسختی‌ وی‌ را شناخت. زیرا همان لابات خانی که لقب شیر از شاه گرفته‌ بود‌، با کمک‌ چندین فراش روی پای خود ایستاده بود. اندکی بعد، دکتر لابات در فرانسه درگذشت‌ و تـا‌ هـنگام استخدام دکـتر کلوکه که وابسته‌ هیئت نمایندگی روسیه‌ در‌ تهران‌ بود بـه همراه دکتر بل‌ انگلیسی،کار‌ درمان‌ موقت محمد شاه را بر عـهده گـرفت. : پزشکان خارجی زمان سلطنت ناصر الدین شاه در ایران اثر احمد هاشمیان. @ancients
نخست وزیر کُلَنگی ایران: امیر را بی شک باید یکی از بزرگترین مردان تاریخ معاصر ایران نامید و بعد از مرحوم تیمور تاش ، ایران وزیر درباری پاکتر،سیاست مدارتر و دلسوزتر از وی ندید. در سالهایی که وی نخست وزیر ایران بود،یکی از درخشانترین دوران را گذراندیم که شاهد رشد و پیشرفت و توسعه ی ایران بودیم. امیر اسدالله علم مردی سختکوش و صدیق و مشاوری راستگو برای محمدرضا شاه پهلوی بود.وی به ویژه در شرایط بحرانی،آرامش و خنده ی خود را از دست نمی داد و پیوسته سرزندگی و شادابی را سرلوحه ی کار خود قرار می داد.از هر گونه طنز و نکته ی ظریف لذت می برد و هیچوقت از طنز روزنامه ها نسبت به خودش ناراحت نمی شد. دقیقا به دلیل همین خدمات صادقانه ی وی بود که روزنامه ی فکاهی توفیق او را صدراعظم کلنگی نامگذاری نمود.این روزنامه به مناسبت سفر عَلَم به همراه چند تن از وزیران ،به شیراز ،کاریکاتوری در صفحه ی اول خود کشید که عَلَم را سوار بر کلنگ در هوا و بر بالای ویرانه های تخت جمشید،نشان می داد. عَلَم در این کاریکاتور از وزیر برنامه و بودجه که او هم پشت سرش سوار بر کلنگ بود،می پرسد: « این را را هم ما کلنگ زده ایم؟!» وزیر برنامه و بودجه پاسخ می دهد: «خیر قربان، اسکندر»! با آن که عَلَم سوژه ی خوبی برای روزنامه ی توفیق شده بود و گاهی در این زمینه گزاف می شد،وی هرگز گله ای نداشت و چیزی به دل نمی گرفت. نویسندگان روزنامه ی توفیق نیز به پاس خدمات صادقانه ی وی،در روزهای واپسین نخست وزیری عَلَم ،به نزد او رفتند و سنجاق کراواتی طلا،به شکل کلنگ به وی هدیه نمودند. جالب است که در آخرین جلسه ی هیات وزیران که استعفای دولت علم مطرح شد، وی همین سنجاق را به کراوات زده بود! شاید از بدشانسی محمدرضا شاه بود که عَلَم در همان اوایل سال خ ،به علت سرطان دار فانی را وداع گفت. وی در قیام 15خرداد خ به خوبی نشان داده بود که مرد صحنه های غیر منتظره و حوادث ناگهانی است! : یادداشتهای امیر اسدالله علم،ج1 ص 51_52 🗞 @Ancients
نخست وزیر کُلَنگی ایران: امیر را بی شک باید یکی از بزرگترین مردان تاریخ معاصر ایران نامید و بعد از مرحوم تیمور تاش ، ایران وزیر درباری پاکتر،سیاست مدارتر و دلسوزتر از وی ندید. در سالهایی که وی نخست وزیر ایران بود،یکی از درخشانترین دوران را گذراندیم که شاهد رشد و پیشرفت و توسعه ی ایران بودیم. امیر اسدالله علم مردی سختکوش و صدیق و مشاوری راستگو برای محمدرضا شاه پهلوی بود.وی به ویژه در شرایط بحرانی،آرامش و خنده ی خود را از دست نمی داد و پیوسته سرزندگی و شادابی را سرلوحه ی کار خود قرار می داد.از هر گونه طنز و نکته ی ظریف لذت می برد و هیچوقت از طنز روزنامه ها نسبت به خودش ناراحت نمی شد. دقیقا به دلیل همین خدمات صادقانه ی وی بود که روزنامه ی فکاهی توفیق او را صدراعظم کلنگی نامگذاری نمود.این روزنامه به مناسبت سفر عَلَم به همراه چند تن از وزیران ،به شیراز ،کاریکاتوری در صفحه ی اول خود کشید که عَلَم را سوار بر کلنگ در هوا و بر بالای ویرانه های تخت جمشید،نشان می داد. عَلَم در این کاریکاتور از وزیر برنامه و بودجه که او هم پشت سرش سوار بر کلنگ بود،می پرسد: « این را را هم ما کلنگ زده ایم؟!» وزیر برنامه و بودجه پاسخ می دهد: «خیر قربان، اسکندر»! با آن که عَلَم سوژه ی خوبی برای روزنامه ی توفیق شده بود و گاهی در این زمینه گزاف می شد،وی هرگز گله ای نداشت و چیزی به دل نمی گرفت. نویسندگان روزنامه ی توفیق نیز به پاس خدمات صادقانه ی وی،در روزهای واپسین نخست وزیری عَلَم ،به نزد او رفتند و سنجاق کراواتی طلا،به شکل کلنگ به وی هدیه نمودند. جالب است که در آخرین جلسه ی هیات وزیران که استعفای دولت علم مطرح شد، وی همین سنجاق را به کراوات زده بود! شاید از بدشانسی محمدرضا شاه بود که عَلَم در همان اوایل سال خ ،به علت سرطان دار فانی را وداع گفت. وی در قیام 15خرداد خ به خوبی نشان داده بود که مرد صحنه های غیر منتظره و حوادث ناگهانی است! : یادداشتهای امیر اسدالله علم،ج1 ص 51_52 🗞 @Ancients
عمیدالسلطنه معروف به سردار امجد یکی از خان‌های گیلان بود که در دوره ناصرالدین شاه ستم‌های بسیار به مردم روا داشت. پس از مرگ ناصرالدین شاه و تاجگذاری مظفرالدین شاه، عده‌ای از روستاییان بی‌پناه جهت دادخواهی از ستم‌های عمیدالسلطنه نزد وی رفتند. شاه دستور اعدام عمیدالسلطنه با توپ را صادر کرد. اما خان با دادن رشوه از اعدام رهایی جست. مظفرالدین شاه نیز که از دادن رشوه اطلاعی نداشت، نجات وی را معجزه قلمداد کرد و حتی گفته شده که از او حلالیت طلبید که در موردش چنین بد قضاوت کرده بوده! گمان میکنم دیگر خودتان بتوانید حدس بزنید که عمیدالسلطنه با این قرب و منزلتی که نزد شاه یافته بود چه بلایی بر سر آن روستاییان بخت‌برگشته‌ای آورد که برای دادخواهی و شکایت از او، نزد شاه رفته بودند! : خاطرات و خطرات مهدی قلی هدایت:ص 108 🗞 @Ancients
عمیدالسلطنه معروف به سردار امجد یکی از خان‌های گیلان بود که در دوره ناصرالدین شاه ستم‌های بسیار به مردم روا داشت. پس از مرگ ناصرالدین شاه و تاجگذاری مظفرالدین شاه، عده‌ای از روستاییان بی‌پناه جهت دادخواهی از ستم‌های عمیدالسلطنه نزد وی رفتند. شاه دستور اعدام عمیدالسلطنه با توپ را صادر کرد. اما خان با دادن رشوه از اعدام رهایی جست. مظفرالدین شاه نیز که از دادن رشوه اطلاعی نداشت، نجات وی را معجزه قلمداد کرد و حتی گفته شده که از او حلالیت طلبید که در موردش چنین بد قضاوت کرده بوده! گمان میکنم دیگر خودتان بتوانید حدس بزنید که عمیدالسلطنه با این قرب و منزلتی که نزد شاه یافته بود چه بلایی بر سر آن روستاییان بخت‌برگشته‌ای آورد که برای دادخواهی و شکایت از او، نزد شاه رفته بودند! : خاطرات و خطرات مهدی قلی هدایت:ص 108 🗞 @Ancients
شخصی می‌گفت : در یکی از موزه‌های خارجی که مشغول تماشا بودم ، مجسمه‌ یک زن جوان بسیار زیبایی را دیدم که روی یک تختخواب خوابیده است و جوان بسیار زیبائی که یک پایش روی تخت و پای دیگرش روی زمین بود و رویش را برگردانده بود ، مثل کسی که دارد فرار می‌کند . می‌گفت : وقتی من‌ این را دیدم ، معنایش را نفهمیدم که آن پیکرتراش از تراشیدن این دو پیکر پیکرهای زن و مرد جوان ، آن هم نه در حال معاشقه بلکه در حال گریز مرد جوان از زن چه مقصودی داشته است . از افرادی که وارد بودند توضیح‌ خواستم ، گفتند : این تجسم فکر معروف است که می‌گوید انسان هر معشوقی که دارد ، ابتدا با یک جذبه و عشق و ولع فراوان به سوی او می‌رود ولی همین که به وصال رسید ، " عشق " در آنجا دفن می‌شود ، وصال ، مدفن‌ عشق است و آغاز دلزدگی و تنفر و فرار . چرا اینطور است ؟ این مسأله یک امر غیرطبیعی و غیرمنطقی است. : انسان کامل _ شهید مطهری _ ج ۱ _ ص ۹۴ @ancients