۱۸ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۲۶ تا ۴۹ تا آخر رمان🔯🇮🇷👇👇👇👇
بقیه رو ظهر میذارم خیلی خستم شما هم برید لالا😅😅😅 ۹ تا پارت دیگه مونده صبح یا ظهر میذارم😇🌸🍃
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۱
🎤_مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم,فعلا که خیلی ازکشورهای منطقه ,به گونه ای تحت تسلط ما هستند و دو نقطه ی مهم خاورمیانه ,یکی کعبه قبله ی مسلمین ودیگری بیت المقدس,سرزمین برگزیده, کاملا تحت سیطره ی ما هستند. #فقط_کشورایران است که باید یا #ازمیان برداشته شود و یا #تغییر رژیم حاصل شود و اگر این دو ناموفق بود باید باحداکثر توان سعی در #ناامن_کردن این کشورداشته باشیم ,از هر راه ممکن دراین کشور #اغتشاش ایجاد کنیم ,یکی از مهم ترین پایه های مقاومت واتحاد ایران, #رهبری انهاست ,ما باید باترفند وحیله رهبریشان را #تضعیف کنیم, باید ذهن جوانانشان رانسبت به رهبری #مکدر کنیم, اگر رهبری انها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود ,تضعیف ودرنتیجه یکی از پایه های استقامت ایران فرو میریزد,
در مرحله ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله ی #مهدویت وانتظار فرج امام زمانشان, #منحرف کنیم , #شهادت_طلبی راکه از #محرم و #عاشورا ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم
👈واین برقرار نمیشود مگراینکه جوانانشان رابه #انحطاط کشانیم واز دین دورشان نماییم,ما باید دربین ,فرقه ها وقومیتهای ایران رخنه کنیم وبین انها #تفرقه بیاندازیم واینگونه ما بر کل منطقه احاطه ی کامل خواهیم داشت....
^^^^^
خیلی پست وحقیر بودند
که باحیله ,اهدافشان را عملی میکردند,
از همه ی سخنرانیهایشان فیلم گرفتم، و عزمم راجزم کردم تا در کشور عزیزم #روشنگری کنم وتاجایی میتوانم جوانان ساده انگار ودهن بین را روشن کنم.
بالاخره تمام شد,
بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,
فردا برای یهودیان عید(پوریم)یاهمان جشن کشتارایرانیان بود وحتما مراسمات خاصی داشتند.
خداراشکر که تابه حال به خیر گذشته بود, اما خبرنداشتم,فردا چه روز سخت و پر از ترسی درپیش دارم و چه اتفاقات ناخوشایندی, قراراست برایم رخ دهد.
امروز,روز پوریم است ,
اول صبح,ماراسوارماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند.
در ماشین ,مهرابیان ,کنارمن نشست,بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند.
ازمهرابیان سوال کردم:
_به نظرتان کجا میبرنمان؟
مهرابیان:
_احتمالا ,بیت المقدس...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۲
یه جورایی خوشحال بودم,
اخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلمین را میدیدم.
بالاخره باتمهیداتی زیاد مارا درمکانی پیاده کردند,
به محض رسیدن به آن مکان ,
برخلاف صداهای ماورایی که از جای جای ان مکان میشنیدم,صداهای ترسناکی که از اجنه خارج میشد.
برخلاف این صداها,آرامشی عجیب بر روح وروانم مستولی شد,یک آن میل به اقامه ی #نماز وارتباط #باخدا درمن فزونی یافت.
خودم رابه دیوید که همراهمان بود رساندم وگفتم:
_اینجا کجاست؟
دیوید:
_اینجا,معبد سلیمان یاهمان, بیت المقدس (قدس)....
اصلا باورم نمیشد ,
اخه تاجایی به ما نشان دادهاند, قدس, مسجدیست باگنبد طلایی رنگ,اما اینجا خبر از ان گنبد نبود.
ازمهرابیان سوال کردم:
_اقای مهرابیان,من اینجا به شدت احساس معنویت بهم دست داده ,میگن اینجا قدس هست,اما همانطورکه میبینی خبری از اون قدس معروف نیست.
مهرابیان:
_درسته,بیت المقدس اصلی,این مکان است, اون گنبد طلایی رنگی که این صهیونیستهای خاین به عنوان قدس به ما نشان میدهند, مسجد(صخره) هست, صهیونیستها به دلیل عملیاتهایی که در قدس انجام میدهند,ماهیت اینجا را اشکار نمیکنند تا باخیال راحت به اهدافشان برسند...از ازل خداوند اراده کرده دونقطه ی مشخص و مقدس درزمین مشخص باشند, یکی #کعبه ودیگری #قدس است.بیت المقدس نزدیکترین نقطه به آسمان است, محل معراج پیامبر ص از زمین به آسمان همین بیت المقدس میباشد وآن حالت روحانی که به شما دست داد ,بی شک به همین دلیل است.معبد حضرت سلیمان علیهالسلام درهمین مکان بوده,اینجا پراز رازورمزاست,سلیمان, پیامبری بود که علاوه برپیامبری,حاکمیت هم داشت ,یعنی پادشاهی میکرد,پادشاهی بر انسان وجن.معبد حضرت سلیمان توسط اجنه ساخته شده,این پیامبر بزرگوار در زمان خودش باجادو.وجادوگری وجن گیری مبارزه کرد وتمام ادوات جادوگری را درجایی از معبد دفن نمود .وشایدبه همین دلیل است که قوم یهود ازاوکینه به دل گرفتند.
درهمین حین دیوید به طرف ما امد و بحثمان ناتمام ماند.
دیوید گفت:
_بیاییدقبل ازجشن اطراف رانشانتون بدهم .
با مهرابیان راه افتادیم,
ازنظرمن ,این مکان بسیار زیبا ومعنوی بود ,حیف که شیاطین اداره اش میکردند.
همینجورکه اطراف رانگاه میکردم,
چشمم افتاد به دری که از دور اصلا دیده نمیشد,صداهای وحشتناکی از داخلش میامد ونور سیاه رنگی احاطه اش کرده بود.
دیوید ,امتداد نگاهم را دنبال کرد وگفت:
_نه,نه,اونجا ممنوع هست,
یک کارت راازجیبش در اورد وگفت ,
_فقط بااین باز شد,هیچ غیر یهودی وغیر اسراییلی را به انجا راه نداد...
رفتیم به مکان جشن,
همه ی به اصطلاح بزرگانشان جمع شده بودند ونفری یک جام ش ر ا ب را دردست کنار هم روبه آسمان گرفته بودند و یک عبارتی راتکرارمیکردند...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۳
بازبان عبری,تکرار میکردند.
کنار مهرابیان بودم ,چشمم به جمعیت بود واما,فکرم دنبال اون در مرموز.
مهرابیان:
_خانم سعادت,میدونم به چی فکر میکنید, اونجا احتمالا یکی از تونلهای مخفی هست که این شیاطین برای مقاصدشان حفر کردند, اگر بخواهی نزدیک انجا بشوی,بی شک بهت مشکوک میشوند .
من:
_اما فکرم درگیرشه,من باید اونجا راببینم,... اگه دیدم برای شما هم فیلم میگیرم آقای مهرابیان
مهرابیان:
_خانم سعادت,این اخرین تذکرمه ,دیگه نمیخوام بحث کنم,موقعیت خودمون رابه خطر نیاندازید,باکنجکاوی بچه گانه تان,
ما بچه شیعه ها خیلی زرنگترازاین یهودیای شیطان پرست هستیم وکاملا میدونیم تو اون تونل چی میگذره,بعدا بهت میگم,فقط خواهشا حرکت خطرناکی نکن.من مراقبتم هااا
من:
_چشم
اما درحقیقت داشتم نقشه میکشیدم که چه جوری به هدفم برسم.
به همه ش ر ا ب تعارف میکردند ,
اخه یکی ازاحکام ورسومی که در روز پوریم , یهودیان انجام میدهند نوشیدن ش ر ا ب تا حد جنون هست.
اما برای من که ادعای شیعه بودن و پیرو مولا علی علیهالسلام بودن دارم ,این نوشیدنی مثل نجاست میمونه....
پس حتی نگاهی هم بهش نمیاندازم چون از دیدنش هم حال آدم بهم میخوره,
در روایات زیادی ازمعصومین داریم که:نوشیدنی هر روز ابلیس(شراب الکلی) هست وچه خوب اینجا باچشم خودم میبینم ابلیسکهایی که بااین نوشیدنی ,سرمست میشوند...
چشمم به دیوید افتاد,
بس که نوشیده بود,هیچ درکی از اطرافش نداشت...
وای خدای من دررررسته,راهش همینه.....
فقط باید مهرابیان راقال بزارم.
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۴
از جام بلند شدم,
مهرابیان باحالت سوالی پرسید:
_کجا؟؟
گفتم:
_اینا که تو حال خودشون نیستن,میرم یک دوری,بزنم ویه فیلم هم بگیرم.
مهرابیان:
_مراقب باش خانم سعادت.
از روی میز یه جام ش ر ا ب برداشتم وخیلی نامحسوس ریختمش کنار گلدون کنارم....اه مرگتون بزنه چه بوی گندی میده .
جام خالی رابدستم گرفتم ,...طوری برخورد میکردم که منم خوردم.
نزدیک دیوید شدم,
دیوید باچشماش که معلوم بود دو دو میزنه نگام کرد و با عبری یه چیزی بلغورکرد , لبخندی بهش زدم. و وقتی مطمین شدم که تواین عالم نیست ,اهسته دست کردم جیبش وکارت رابرداشتم.
کارت که به دستم رسید بدون توقف حرکت کردم سمت اون در مرموز.
اکثر سربازا دور وور مکان جشن بودند, یکی ,دوتا هم که اطراف پرسه میزدند,معلوم بود یک سری به نوشیدنیها زدن.
شانس باهام یار بود که روز پوریم بود واینها هم یه مشت ادم لایعقل...
به دررسیدم,کارت راوارد کردم وخیلی راحت دربازشد.
خدای من عجب هرم جانسوزی از داخلش میامد,انگار در جهنم باز شده.
شروع کردم ایت الکرسی را خواندن ووارد اونجا شدم,انچه که من میدیدم ,تونل وحشتناکی بود,جای جای تونل حفاری شده بود,انگار دنبال چیزی میگشتند,
همینجور که جلو میرفتم به یک سه راهی رسیدم...
یکباره یادم امد دوربین را روشن نکردم, سریع دکمه روشن رالمس کردم,نمیدونستم از کدام راه برم,از هرسه تا تونل صدا میامد ,
چشام رابستم وگفتم باچشم بسته هرکدوم را رفتم,که رفتم.درهمین حین احساس کردم دست مردی گلوم راگرفته,
چشام راباز کردم,نفسم گرفته بود انگاری داشتم خفه میشدم.تا چشم بازکردم,دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم را فشار میده...
بلند بلند گفتم:
_اعوذوبالله من الشیطان الرجیم. ..
ودست پشمالو شل شد,درادامه اش شروع کردم سوره ی جن راخواندن...
حرکت کردم داخل همون تونل,خدای من انواع واقسام وسایل جادوگری روی صندوقچه ای اهنین درانتهای تونل دیده میشد ,
دور تا دور صندوقچه را شیاطینی از جن گرفته بودند,به گمانم اینها ادوات جادوگریی بودند که از زمانهایی دور درمعبد حضرت سلیمان ع ,مخفی شده بود
اما این یهودیهای شیطان پرست ,هنوز به وسیله ی اصلی یاهمان(جادوی سیاه)که با آن شیاطین ,قدرت عجیبی میگیرند را کشف نکرده بودند.
جادوی سیاه در زمان حضرت سلیمان ع ,پیامبر زیر تختش پنهان کرده بود واینجورکه معلوم بود,هنوز ان راکشف نکرده بودند.
برگشتم دوتونل بعدی را دیدم ,
درجای جای تونلها چاله هایی حفرشده بود که درونش مملو از دینامیتهای منفجرنشده بود.
خدای من ,بی شک این ابلیسان قصد انفجار و تخریب قدس را دارند....
دیدنیها رادیدم ,
سریع به سمت درخروجی حرکت کردم به در رسیدم ,کارت راوارد کردم همزمان با باز شدن در ,آژیر وحشتناکی شروع به صدا دادن کرد.
وااای یادم رفته بود دوربین راخاموش کنم, دکمه ی خاموش رالمس کردم,بیرون که امدم دوسرباز مسلح ونیمه هوشیار با اسلحه های پر,انتظارم رامیکشیدند .
ناخوداگاه دستام رابالابردم ,
یکدفعه قنداق تفنگ امد روی دماغ ودهنم وصورتم پراز خون شد,دو طرفم راگرفتند وهرکدام به نوعی میزد,
بردنم داخل اتاقی ,بعداز چند دقیقه ,یک زن پیرونفرت انگیز امد داخل,بامشت و لگد به جانم افتاد وبا فارسی شکسته ای شروع کرد به فحش دادن,
_ایرانی کثیف,ایرانی خاین
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۵ و ۴۶
مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت, دوباره ادامه داد:
_چندبارگفتم ,از #ایرانیها باید ترسید,یک جاسوس در اورشلیم !!درجشن پوریم!!!
بعدش با صدای بلندی خندیدوگفت:
_مثل اینکه باید جشن پوریم واقعی بگیریم, دوباره کشتارایرانیان به دست قوم برگزیده, به دست یهود....
روکرد به دوتا سرباز چیزی بهشون گفت , دوتا سرباز دوطرفم راگرفتند وکشان کشان, جسم بی رقمم را به اتاق تاریک ونموری انتقال دادند.
پرت شدم گوشه ی اتاق,بس که خون از بدنم رفته بود وکتک خورده بودم,بی حال شدم,فشارم افتاده بود.
گاهی صداهایی ازداخل اتاق میشنیدم,به خیال اینکه اجنه هستند,زیرلب ,با بیرمقی, قرآن میخوندم.میدونستم که باید فاتحه خودم رابخونم اما نمیدونستم کی وچگونه کشته میشم.یکدفعه یاد سفارش بابام افتادم,دست توسل به دامان ارباب زدم.به یاد اسیران کربلا گریه کردم وشروع کردم به روضه خواندن:
یاحسین غریب مادر, تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم توبسه,واسه حل مشکل من..😭یکدفعه شبحی بالباس سفید بالای سرم ظاهرشد,فک کردم دوباره گرفتار اجنه شدم .بلند بلند تکرارمیکردم:
یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی...
دوباره ازحال رفتم....اما شبح سفید بالای سرم ایستاده بود.مثل اینکه بیهوش شده بودم ,با کشیدن چیزی روی صورتم بهوش امدم.باورم نمیشد, یک پسربچه ی نحیف بالباس عربی سرم را روی دامنش گرفته بودوباگوشه ی لباسش خونهای صورتم را پاک میکرد.تا چشمام را باز کردم,با رعشه گفت:_لاتخف,انا «عقیل»...
شکرخدا به برکت حفظ قران زبان عربی رایادگرفته بودم.مثل اینکه اسمش عقیل بود,بازبان خودش بهش گفتم
_اسم من هما است توکی هستی واینجا چکارمیکنی؟؟!
عقیل:
_من عقیل هستم اینجا زندانی ام کردند.
من:
_برای چی؟توکه هنوز بچه ای,گناه نداری, پدر و مادرت کجا هستند؟
بااین سوالم اشکاش ریخت وبا استین لباسش پاکش کرد وگفت:
_من مال یمن هستم,پدرومادرم را توجنگ کشتند,یکی ازهمین سربازا باگلوله کشتشان, من وبرادرم «علی» را به همراه تعداد زیادی کودک,ازیمن به اینجا آوردند, ومارا درکلاسهایی تعلیم میدادند,برادرم همیشه میگفت ,اینا کافرند,پدرومادرمان راکشتند یک روز یکی از سربازانی که دریمن ماراگرفته بود دید,بهش حمله کرد وفحشش داد,انها هم اینقد برادرم رازدند تا دیگه نفس نمیکشید,چشماش بازمونده بود و از کل بدنش خون میرفت,من رفتم بالای سرش, خودم راروی جسدش انداختم, سربازی که میخواست بلندم کندرا با پام زدم,بعدش منم کتک زدندوانداختند اینجا...
عقیل بایادآوری خاطرات تلخ ومرگ عزیزانش به گریه افتاده بود.بااینکه حالم خوب نبود ,خودم راکشیدم بغل دیوار,وتکیه به دیوار,آغوشم رابازکردم.عقیل انگارمنتظر این لحظه بود ,خودش راانداخت توبغلم ودراغوش هم گریه کردیم..یک باره یادم امد توایام #فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,بازبان عربی به عقیل گفتم:
_عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد.
شروع کردم به زمزمه:
باز باران بی بهانه....میشود ازدیده ی زینب روانه😭بازهم هق هق مخفیانه....کز ستم های نامردان زمانه...یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو و پهلوی مادر...یک لگد آمدبه شانه..باب من بردند زخانه
مادرم ناباورانه.درپی شویش روانه
آخ مادر تازیانه,تازیانه😭بازباران با بهانه..غسل وتدفین شبانه
دید پهلو ,سینه وبازو و شانه
وای مادر...گریه های حیدرانه😭
اشکهای کودکانه...روی قبری مخفیانه....بازباران با بهانه بی بهانه
گشته از دیده روانه...کودکانه...زینبانه...حیدرانه...غربتانه..مخفیانه...لرزیده شانه با بهانه,بی بهانه
میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد, نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادر نداشته ام بزرگش کنم.دیگه رمقی تو بدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه, اصلا انگاری مارایادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.همینجور که چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام....
یکدفعه صدایی آشنا گفت:
_خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟
باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:
_اینجام...
امد نزدیکم وگفت:
_پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست..
🌴ادامه دارد...
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۷ و ۴۸ و ۴۹
مهرابیان:
_میتونی پا بشی؟
گفتم :
_میتونم,
باکمک عقیل بلندشدم.
مهرابیان نگاهی به عقیل کرد وگفت :
_این کیه دیگه؟
گفتم:
_یه دوست,یه برادر...
گفت:
_ببین هما خانم ,نمیشه این پسربچه رابرد اخه اگر گیرمون بیارن ,درجا تیربارانیم,اینجا بمونه ,امن تره.
گفتم:
_اگه بیاد و باعزت بمیره, بهتر از اینه که اینجا زنده بمونه و تربیت بشه برای کشتن هم نوعهای خودش.
مهرابیان دید اصراردارم,
دیگه حرفی نزد وحرکت کردیم,دونفری که همراهش امده بودند چند قدمی جلوتر حرکت میکردند تا اگر خطری بود,جلوش را بگیرند,
منم شروع کردم ایه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون)راخواندن,چون شنیده بود که پیامبرص هنگام خروج مخفیانه از مکه باهمین آیه چشم وگوش کفارویهود راکه قصدجانش راکرده بودند,بست.
توی حیاط چند نفری سرباز بودند که از بس نوشیده بودند درکی از اتفاقات اطرافشان نداشتند,خلاصه با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم,حالا میدونستم کنار مهرابیان و چریکهای فلسطینی هستم...
آخرشب بود,
خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند,
آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم , ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک..کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا در فقر مطلقند,
مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت:
_اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند, اولین جایی که سراغش میایند اینجاست.
یکی از فلسطینیها جلوی در خانه ای توقف کرد و بااشاره به مافهماند که برای تعویض لباس و زدن ابی به سر و رویمان داخل میشویم
به سرعت لباسهایمان رابالباسهای عربی تعویض کردیم وابی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,اخه سپیده سرمیزد وماندنمان خطرناک بود.
همراه دوجوان فلسطینی,سوار برموتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم.
ازشهرخارج شدیم وبعداز طی مسافتی , موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند ودوباره پیاده حرکت کردیم.
بعداز حدود نیم ساعت پیاده روی ,
بااشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنارزدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد.
از در وارد تونلی تاریک شدیم,
دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم.
درطول مسیر هر چند کیلومتریک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود.
مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت:
_تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری ازانها استفاده میشود, این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد, اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد.
چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم,
من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقد سختی کشیده بودکه این خستگیها به چشمش نمیامد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان وخرما خوردیم, برای لحظاتی چشمانم رابستم.
خواب شیرینی برمن مستولی شد .....
نمیدونم چندساعت ویاچندروز ،
داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هر از چند گاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدودمیشدبه نان وخرما,میخوردیم وراه میافتادیم.
بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد به منبع نوررسیدیم دالانی بودکه از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود, چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم, دورنمایی ازیک روستا دیده میشد,
یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت:
_اینجا دیگه کارما تمام است,بعدازاین روستا شما به مرز لبنان میرسید
وباموبایلش,تماسی گرفت,
بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظر میرسیدقدیمی باشد از راه رسید من و مهرابیان و عقیل سوار شدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم.
مهرابیان صندلی جلو نشست
ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوار شدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خورد که چشمهایش به گودی نشسته بود و دهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم:
خداراشکر زنده ماندم ,
وباخودم زمزمه کردم...کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ...
لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانوام گذاشته بود درخوابی شیرین سیرمیکرد.کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم....
^^^^^^^^^^
باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم,
خداییش نمیدونستم چقدخوابیدم
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی 🌴قسمت ۴۷ و ۴۸ و ۴۹ مهرابیان: _میتونی پا
مهرابیان روبه من:
_بفرمایید ,پیاده شوید,الان جلوی در سفارت ایران دربیروت هستیم...
ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم,
عقیل رابیدارکردم وباهم پیاده شدیم.مهرابیان داخل سفارت شد و بعد از معرفی خودش وبیان خلاصه ی اتفاقات,ازما خواست تا دراتاقی که دراختیارمان قراردادند داخل سفارت استراحت کنیم.
برای اولین پرواز به ایران ,سه بلیط برایمان تهیه کردند.
داخل هواپیما ازخوشحالی روی پام بند نبودم, مدام عقیل رامیبوسیدم واز پدر ومادرم که قراربود برای عقیل هم پدر و مادری کنند ,تعریف میکردم,از ایران ,از سرزمین زیبایم,این خطه ی دلاورمردان داستانها گفتم.
بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم,
بااینکه شاید ده روز خارج ازایران بودم ,اما اینقدسخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دوراز وطن بودم.
چندتا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند ومانند قهرمانان ملی به ما خوش آمد گفتند .
مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم,
دوربین رااز زیر ناخنم بیرون اوردند,به انها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم رابرای من بدهند.
پدرومادرم از امدنم خبرنداشتند,
از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم, باورش نمیشد صدای من است,ازپشت گوشی صدای هق هقش فضا را پرکرده بود.قرار شد سریع به دنبالم بیاید.
با اداره هماهنگی کردم ،
تا عقیل راپیش خانواده ام ببرم وبعدا کارهای, قانونی حضانتش راانجام دهیم.اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم.
.
.
.
الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته, پدرومادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدند
ومن مطمینم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تواین مدت زبان فارسی راکار کردم.
عقیل پسرباهوشی هست ,
مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی را یاد گرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه, مادرم مثل پسرواقعی خودش دوسش داره ودورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشترتوخونه میمونه.
.
.
یک ماه بعداز مراجعتمان به جانم سو قصد شد و خوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که ازطرف #موساد بوده.
مهرابیان هفته ای دو سه بار ،،،،
به بهانه ی دیدن عقیل ,اما درحقیقت دیدار خواهر عقیل,به خانه مان میاید,مهرش به دل بابا افتاده.
الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,اخرین قسمت رمان را میگذارم.
عاقد:
_خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم, ایا بنده وکیلم شمارابه عقددایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟
واینبار سعید هست که میگه:
_عروس داره رمانش راتمام میکنه😂
من:
_بااجازه ی بزرگترا بببببله...
🌴🌴 پایان 🌴🌴
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲