eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۲۶ تا ۴۹ تا آخر رمان🔯🇮🇷👇👇👇👇
بقیه رو ظهر میذارم خیلی خستم شما هم برید لالا😅😅😅 ۹ تا پارت دیگه مونده صبح یا ظهر میذارم😇🌸🍃
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
یآخاݪق‌ڪڵ‌مخݪۅق➣🌿
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی 🌴قسمت ۴۷ و ۴۸ و ۴۹ مهرابیان: _میتونی پا
مهرابیان روبه من: _بفرمایید ,پیاده شوید,الان جلوی در سفارت ایران دربیروت هستیم... ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم, عقیل رابیدارکردم وباهم پیاده شدیم.مهرابیان داخل سفارت شد و بعد از معرفی خودش وبیان خلاصه ی اتفاقات,ازما خواست تا دراتاقی که دراختیارمان قراردادند داخل سفارت استراحت کنیم. برای اولین پرواز به ایران ,سه بلیط برایمان تهیه کردند. داخل هواپیما ازخوشحالی روی پام بند نبودم, مدام عقیل رامیبوسیدم واز پدر ومادرم که قراربود برای عقیل هم پدر و مادری کنند ,تعریف میکردم,از ایران ,از سرزمین زیبایم,این خطه ی دلاورمردان داستانها گفتم. بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم, بااینکه شاید ده روز خارج ازایران بودم ,اما اینقدسخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دوراز وطن بودم. چندتا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند ومانند قهرمانان ملی به ما خوش آمد گفتند . مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم, دوربین رااز زیر ناخنم بیرون اوردند,به انها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم رابرای من بدهند. پدرومادرم از امدنم خبرنداشتند, از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم, باورش نمیشد صدای من است,ازپشت گوشی صدای هق هقش فضا را پرکرده بود.قرار شد سریع به دنبالم بیاید. با اداره هماهنگی کردم ، تا عقیل راپیش خانواده ام ببرم وبعدا کارهای, قانونی حضانتش راانجام دهیم.اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم. . . . الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته, پدرومادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدند ومن مطمینم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تواین مدت زبان فارسی راکار کردم. عقیل پسرباهوشی هست , مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی را یاد گرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه, مادرم مثل پسرواقعی خودش دوسش داره ودورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشترتوخونه میمونه. . . یک ماه بعداز مراجعتمان به جانم سو قصد شد و خوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که ازطرف بوده. مهرابیان هفته ای دو سه بار ،،،، به بهانه ی دیدن عقیل ,اما درحقیقت دیدار خواهر عقیل,به خانه مان میاید,مهرش به دل بابا افتاده. الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,اخرین قسمت رمان را میگذارم. عاقد: _خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم, ایا بنده وکیلم شمارابه عقددایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟ واینبار سعید هست که میگه: _عروس داره رمانش راتمام میکنه😂 من: _بااجازه ی بزرگترا بببببله... 🌴🌴 پایان 🌴🌴 ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ خرداد ۱۴۰۲