💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۷۱ و ۷۲
صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید. زهرا چادرش را روی سر مرتب کرد و رفت که ببیند چه کسی است.
زهرا پشت در شیشهای نیمه باز مسجد ایستاد.
صدای کلفت و از گلو رها شده، در راهروی ورودی شبستان مسجد و در گوش زهرا پیچید:
_این وقت صبح چرا در مسجد باز است؟ چه کسی در را باز کرده؟ حاج عباس کجاست؟
زهرا با احترام گفت:
_بنده در را باز کردم. جلسه قرآن خواهران است.
کم مانده بود صدا به نعره تبدیل شود:
_یعنی چه جلسه خواهران است؟ سابقه نداشته درِ مسجد جز در مواقع نماز باز شود، مسجد فقط برای نماز خواندن است نه برای کلاس و جلسه !!
و چنان نعره ای کشید و حاج عباس را صدا زد که خانم ها همه از جا بلند شدند.
زهرا نگاهی به خواهران کرد.
همزمان با حرکت دست، بفرمایید بنشینیدی گفت.
مرد پشت در، با دسته کلید، به شیشه کوبید:
_بیایید بروید بیرون بساطتان را جای دیگر پهن کنید. کلید مسجد را بده ببینم .
زهرا گفت:
_آقای محترم، کلید را از شما نگرفتم که به شما بدهم. با آقای طباطبایی هماهنگ کنید. بنده شما را نمی شناسم. لطفا بفرمایید .
عصبانیت، صدایش را دورگه کرده بود:
_خوب است حالا. خود او را به زور داریم تحمل می کنیم. من را نمی شناسی؟ من رئیس هیات امنا هستم. من میرشکاری هستم. شما کی هستید که کلید را دست شما داده؟ اصلا کلید دست طباطبایی چه میکند؟
زهرا صحبت کردن با نامحرم را بیش از این صلاح ندانست. با احترام گفت:
_با اجازه تان باید بروم. خواهران منتظر هستند. اگر شماره اقای طباطبایی را ندارید عرض کنم.
کمی صبر کرد و بعد، به آرامی در را بست. هنوز ایستاده بود. آقای میرشکاری چند بار حاج عباس را صدا زد و همان طور که به سمت آبدارخانه میرفت، گفت:
_مسجد را با خانه خاله شان اشتباه گرفتند. چراغانی کردهاند نمیگویند پول این برق را چه کسی میپردازد.
زهرا نگاهی به لوستر کوچک وسط مسجد انداخت. به سمت جعبه تقسیم رفت و لوستر را خاموش کرد و پشت رحل قرآن نشست.
خانم ها با تعجب نگاه میکردند.
زهرا برای اینکه حرفی گفته نشود، بلافاصله گفت:
_برای سلامتی آقا امام زمان عجل الله صلواتی ختم کنید.
حاج عباس در مسجد نبود.
آقای میرشکاری، درب آهنی مسجد را محکم به هم کوبید و رفت.
دل زهرا از این نوع برخورد رئیس هیات امنا شکست. نه به خاطر خودش. به خاطر سید که چقدر مظلوم است ،
و در این چند روز طوری وانمود کرده بود ،
که انگار هیچ مشکلی در مسجد نیست. سرش را پایین انداخت.
دستانش را رو به آسمان برد.
و با چشمان به اشک نشسته، دعای فرج را شروع کرد. خانم ها هم با او هم نوا شدند:
" الهی عظم البلاء و برح الخَفاء و انکشف الغِطاء وانقطع الرجاء..."
حال و هوای مسجد جمکران وجودش را پُر کرد. آن زمانی که قم بودند، آن زمانی که توفیق یک شب خادمی مسجد مقدس جمکران را داشت،
همیشه این دعا را بعد از نماز صبح می خواندند و چه صفایی به دل های بی قرارشان می داد. چنان آشوبی در دلش ایجاد می کرد که ساعت ها، حال دلش امام زمانی می شد.
اشک هایش را پاک کرد.
بسم الله گفت و دفترچه اش را باز کرد :
_اگر موافق باشید، اول هر جلسه نکته ای تفسیری از جزئی که در همان روز تلاوت می کنیم را با خانم ها بررسی کنیم تا با معانی زیبای آیات قرآن آشناتر شویم. و بعد دو صفحه دو صفحه، تلاوت را بین خواهران بچرخانیم که اگر اشکالی در روان خوانی یا تجوید و .. دارند برطرف شود. اگر هم پیشنهاد دیگری دارید بفرمایید.
برق شادی را با بیان این پیشنهاد در چشمان خانم ها دید.
ادامه داد:
_همه مان آمده ایم در محضر قرآن بنشینیم تا بیاموزیم و دل هایمان را نورانی تر. ان شاالله عنایات خدا شامل همه مان شود. شروع کنیم؟
مادربزرگ چنگیز گفت:
_خدا خیرت بدهد خانمِ حاجی. شروع کن دخترم
زهرا مجدد از جمع صلوات گرفت
و گفت:.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۷۳ و ۷۴
زهرا مجدد از جمع صلوات گرفت
و گفت:
_در سومین آیه از سوره بقره، که بلندترین سوره قرآن است، نکته زیبایی را می خواندم که خدمتتان عرض خواهم کرد. آیه این است:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَهُمْ یُنفِقُونَ.
متّقین کسانى هستند که به غیب ایمان دارند، ولى دیگران تنها آنچه را قبول مىکنند که برایشان محسوس باشد. حتّى توقّع دارند که خدا را با چشم ببینند و چون نمى بینند، به او ایمان نمى آورند. چنانکه برخى به حضرت موسى همین را گفتند. اشتباهشان این است که راه شناخت را منحصر در محسوسات میدانند و میخواهند همه چیز را از طریق حواس درک کنند. اما متقین، پا از محسوسات فراتر گذاشته اند و ...
بعد از توضیحات زهرا،
تلاوت خوانی بین خانم ها چرخید و رفع اشکال شد.
دقایق آخر جلسه، حاج عباس ،
خرما به دست، با اضطراب خاص خودش وارد مسجد شد:
_خانه خراب شدم رفت....
مادربزرگ چنگیز که پای رفتن نداشت، ترجیح داد در مسجد بماند و نماز ظهر را هم بخواند و بعد به خانه برود.
حاج عباس هم که از حرفهای آقای میرشکاری به هم ریخته بود، بدش نیامد کسی باشد و حرفهایش را بشنود.
زهرا به منزل برگشت تا شیفت بچه داری را از سیدجواد تحویل بگیرد:
_سلام جواد. بچه ها که اذیتت نکردن؟
سید همان طور که چادر زهرا را به زور از دستش می گرفت تا آویزان کند گفت:
_اگه من اذیت شان کرده باشم. آنها که بچهاند و معصوم. چادرت را بده، بگذار ما هم ثوابی بکنیم دیگر. ماشالله چه زوری هم دارد.
زهرا چادر را رها کرد و گفت:
_اینقدر مهربانی نکن پس فردا شهید میشوی و من بیچاره میشوم ها .
سید خندید. چادر زهرا را آویزان کرد. عبا و قبایش را برداشت و پوشید:
_جلسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ چه کارها کردین؟
زهرا که تصمیم گرفته بود گله و شکایتی پیش سید نکند و به غمهایش اضافه نکند گفت:
_خوب بود. حتی آقای میرشکاری هم آمده بودند. خانم ها تلاوت کردند و اشکال های تجویدی و غیره.. الان شما کجا برنامه داری؟ برای من هم دعا کن سید، من که فقط با بچه ها سروکله میزنم. خیلی دوست داشتم کلاس و .. برگزار میکردم و مفیدتر بودم.
سید، نگاهی از سر تعجب به زهرا کرد و گفت:
_شما ماشاالله کم فعال نیستی. کانال و مطالعه و مشاوره ها و مهم تر از همه، تربیت این دو دسته گل که حاضرم همه ثواب تحمل شلوغ کاری های این ها را بدهی به من، من هم ثواب همه کارهایم را بدهم به شما. الان یک سر میروم خانه عمو محسن، بعد برمیگردم برای نماز و بعد هم اگر کاری نداشته باشی، بروم کلاس خصوصی عربی .
زهرا مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. عمامه را از بالای جالباسی روی دست گرفت تا بر سر سید بگذارد.
علی اصغر به پای مادر چسبید که :
_بده من بزارم سر بابا
سید، به زهرا اشاره کرد که اشکالی ندارد. زهرا نیم خیز شد و خودش را هم قد علی اصغر کرد. با دو دست عمامه را محترمانه جلوی علی اصغر گرفت
و حمایت کرد که روی سر سید بگذارد تا از هم باز نشود.
سید، صورت علی اصغر را بوسید. ایستاد. پیشانی زهرا را هم بوسید و گفت:
_کاری داشتی، چیزی لازم بود بخرم تماس بگیر. تعارف نکنیها. خدانگهدارتون .
سر راهش مقداری گوشت و حبوبات و نان تهیه کرد و مشتاقانه، راهی منزل عمو محسن شد. دلتنگ عمو جان بود و بیقرار خدمت به او.
زنگ در را فشار داد.
زن عمو در حالی که ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد آرام آرام به سوی در آمد.
با دیدن سید لبخند خوشحالی روی لبش نشست:
_الهی خیر از جوانیات ببینی مادر. الهی هرچه از خدا میخواهی بهت بده. چشم ما به این در هست و با آمدنت چشممان را روشن میکنی
و در حالی که چادرش را روی سرش جابجا میکرد گفت:
_بفرما مادر که عمویت با دیدنت حالش خوب میشود.
از حیاط که رد شد، به این فکر کرد که
" دستی به سر و روی باغچه هم بکشد." وارد اتاق شد. عمو را خسته و ناتوان روی تخت کنار پنجره دید.
با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش .....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۷۵ و ۷۶
با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش عمو را در آغوش گرفت و آنچه محبت در دل داشت نثارش کرد. گفت:
_جانم فدایت عمو جانم.
کمی نشست و دل جویی و حال و احوال کرد. وسایلی که خریده بود را با اجازه ی زن عمو به آشپزخانه برد. هر کدام را در جای مخصوصش قرار داد.
لباس های عمو را عوض کرد.
شانهای بر موی کم پشت سفید و ریشهای پُرش زد. محترمانه و با خنده گفت:
_به به عجب شاه دامادی شدید عمو جان .
عمو محسن که هنوز چهرهاش غمگین بود گفت:
_پسرم میخواهی مرا خوشحال کنی برایم دعای توسل بخوان.
سید ظرف آبی آورد. کمک کرد عمو وضو بگیرد. دعای وضو را برای عمو جانش خواند و عمو هم تکرار کرد. آنقدر عربی بلد بود که ترجمهاش را بفهمد. از دعای وضو خیلی خوشش آمد.
سید، عمو را از روی تخت پایین آورد و گفت:
_با تغییر دکوراسیون چطورید؟
تخت عمو را چرخاند به طوری که وقتی می نشیند رو به قبله باشد. گفت:
_عمو جان رو به قبله نشستن میدانید چقدر ثواب دارد..
عمو از این تغییر خوشحال شد و گفت:
_من چیزی ندارم که جبران کنم ولی زبانی دارم که پیوسته دعایت کنم. ازخدا میخواهم جزای خیرت دهد.
سید، عمو را بغل کرد و روی تخت نشاند. احساس کرد از چند روز پیش سبکتر شده است.
کتاب قلم درشت دعا را به عمو داد ،
و به دعای توسل، شفای عمو و همه بیماران را از آبرومندان نزد خداوند خواستند:
" اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ و َاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ ... "
صدای ناله و گریه عمو محسن، بلند شد و زن عمو هم، زیر چادر، اشک ریخت.
صادق در را باز کرد.
بلوز شلوار اسپورت طوسی رنگی پوشیده بود. چشمان قرمزش را با بی حالی به سید دوخت و گفت:
_بفرمایید
صدایش دورگه بود. صورت سفیدش ورم کرده بود و تناسب بینی کوچک و چشمان کشیده اش را به هم زده بود.
سید سلام کرد و به صادق دست داد و وارد شد:
_بسم الله الرحمن الرحیم
صادق، خیلی شُل دست داد و همان طور که در را بست یواشکی خمیازهای کشید و فکر کرد:
" که چقدر خوابم مییاد. کاش قبول نمیکردم"
و در دل به حال زارش گریه کرد. ابروهایش تاب برداشت و چشمانش تنگ تر شد. بی حال و آهسته، گفت:
_بفرمایید
و خودش جلو افتاد.
دمپایی های طوسی رنگش را روی زمین میکشید و با هر قدم یا خمیازه میکشید یا چشمانش را نیمه بسته میکرد.
سید، پشت سر صادق، حرکت کرد.
عرض حیاط ورودی که با باغچه های پرگل، خوش بو شده بود، به آرامی طی کردند. سید، نگاهش به زمین بود ،
و از حالتهای صادق فهمید که حسابی خواب بوده است.
وارد خانه که شدند،
هوای بسیار خنک خانه، صورت به گرما نشسته سید را نوازش داد. یاد گرمای شدید تابستان قم و خنکی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد.
دلش برای حرم پر کشید.
دست روی سینه گذاشت و با زبان دل، سلامی از سر دلتنگی داد:
"السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه المعصومه"
هم زمان با سلام قلبیاش، مادر صادق سلام کرد:
_سلام علیکم حاج آقا. خوش آمدید. بفرمایید. صادق جان حاج آقا را راهنمایی کن اتاق مهمان
صادق با بی حوصلگی چشمی گفت و به طبقه بالا اشاره کرد و گفت:
_از این طرف
سید، پاسخ خانم قدیری را داد ،
و با گفتن "با اجازه تان" پشت سر صادق حرکت کرد. خنکی سرامیک های طوسی رنگ با طرح گلهای ملیح صورتی-آبی رنگ کنار هر کاشی، گرمای کف پاهایش را هم گرفت.
از پله های پیچ خورده مرمری بالا رفت.راهرو را تا انتها رفت و وارد اتاقی شد.
صادق گفت:
_می رم دفتر و کتابم را بیاورم
و از اتاق خارج شد.
سید، نگاهی گذرا به اتاق کرد. تابلوی بسیار نفیس "و ان یکاد" را روی دیوار دید. ترجیح داد تا صادق بیاید، تابلو را نگاه کند و ننشیند.
آیه را تلاوت کرد.
صادق، دفتر و کتاب عربی به دست وارد شد. در را بست. روی مبلمان راحتی طرح گل آبی صورتی نشست و گفت:
_من حاضرم
سید، کنار او نشست. نگاهی به چهره خواب آلوده صادق کرد و گفت:
_آقا صادق اگر خستهای من با مادر صحبت کنم ساعت دیگه ای خدمت برسم.
صادق گفت:
_نه حاج آقا. حوصله یکی به دو شنیدن ندارم. شروع کنیم.
سید، بسم الله گفت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۷۷ و ۷۸
سید، بسم الله گفت.
کتاب عربی صادق را باز کرد و روی درس دوم، نگهداشت. خلاصه ای از کل مفاهیم درس را در عرض چند دقیقه برای صادق گفت.
ورود به بحث را با سوال شروع کرد.
صادق نفهمید چه ربطی دارد اما پاسخ داد. سوال بعدی را کرد. صادق فکر کرد
"پارک و شهر بازی و فوتبال چه ربطی به عربی دارد؟"
بی خیال افکارش شد و پاسخ را داد.
و سید از روی پاسخ های صادق، درس عربی را برایش باز کرد.
صادق، متعجب مانده بود که چطور از فوتبال به این رسیدیم و حسابی سر کیف آمد. چهره اش باز شد و بقیه درس را مشتاقانه گوش داد.
خانم قدیری، نیم ساعتی بود ،
که پشت در اتاق نشسته بود. وقتی صدای خوشحال و شاد صادق را شنید، خدا را شکر کرد.
تسبیح دستش را از ابتدا گرفت و گفت:
"هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. خدایا شکرت."
و شروع کرد به فرستادن صلوات های نذرکردهای که برای درس عربی صادق، کرده بود. چند دور تسبیح را که فرستاد، برخاست.
به اتاق سامان رفت.
سامان، روی تخت خواب قرمز رنگش خوابیده بود.
اسباب بازی هایش را بالای سرش گذاشته بود و توپ فوتبال چهل تکه امضا شده اش را بغل گرفته و خواب بود.
ردیف کتابهای زبان انگلیسی بالای سرش مرتب چیده شده بود. رباتهای جنگی را دو طرف تخت روی زمین گذاشته بود و ساعتشان را روی یازده کوک کرده بود.
پرده ضخیم بنفش رنگ اتاق،
مانع از ورود نور شده بود و چراغ خواب ستاره ها و ماه های زیبایی را روی سقف، نشان می داد.
لبخند شیرینی صورت خانم قدیری را پُر کرد. در را به آرامی بست. از پله های مرمری، بی صدا و نرم، پایین آمد.
لوستر بزرگ وسط سالن را خاموش کرد ،
و به اتاق خوابش رفت. هنوز چهل ساله نشده بود اما پانزده سال بزرگتر خود را در آینه می دید.
نگاهی به چهره افسرده داخل آیینه انداخت. فکر کرد:
" هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. الا آن نذری که برای پرویز کردم. "
اشک در چشمانش جمع شد.
«پرویز قدیری»، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود
و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدنهایش بود. حساب خرجیای که پرویز به او میداد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد.
شک داشت پرویز اهل #خمس_دادن باشد و دوست نداشت مال #حرامی به این دو طفل معصوم بدهد.
سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند.
یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت:
"اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست"
و این طور خودش را آرام میکرد.
موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند.
پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمیهای کاری پرویز بکند.
این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محلهای نزدیک امامزاده باشد.
دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز،
این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرشهای نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و ..
اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت.
صدای یاالله سید در سالن پیچید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۷۹ و ۸۰
صدای یاالله سید در سالن پیچید.
خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت:
_بفرمایید حاج آقا.
سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود.
پرسید:
_چند جلسه نیاز دارد؟
سید همانطور که زمین را نگاه میکرد، گفت:
_پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم .
خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:
_از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید.
سید گفت:
_متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان .
خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:
_یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است.
پشت سر سید به سمت در رفت و گفت:
_بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسیدهام. بفرمایید
سید گفت:
_باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود.
کفش هایش را پوشید.
خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:
_صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف میبرند .
+آقا صادق خسته بودند. خوابیدهاند.
همان طور که کمی به پهلو حرکت میکرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت.
در را باز کرد و وارد حیاط شد.
خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:
_جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداریهایش هم خیلی سرحال نیست .
سید ایستاد. ریههایش را از بوی خوش گلها پُر کرد و گفت:
_شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمیجات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژیتر خواهند شد ان شاالله.
خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت:
_حتما.
سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد.
بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد،
آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که میکشید دیگر چه روزه ای.!
پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد.
سامان جلو پرید:
_بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟
پرویز کیف چرمیاش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت:
_تنهایی نخوریها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟
سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو میکرد، گفت:
_مثل همیشه خوابه.
پرویز گفت:
_این پسرهی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟
و صدای عصبیاش، خانه را پُر کرد:
_صادق، اون تنِ لشتو بلند کن
خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت:
_خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده.
پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد:
_گفتم لابد افطار درست و حسابیای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه میگیرد در این هوای گرم.
این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشتههای گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد.
با دلسردی تمام،
حلیم پرگوشت را در کاسه ها کشید. چای و نان و پنیر و استامبولی پلو با گوشت را هم روی میز ناهارخوری گذاشت.
پرویز منتظر الله اکبر بود.
به محض شنیدن، شروع کرد به خوردن حلیم. دو کاسه بزرگ حلیم خورد.
صادق استامبولی خواست.
پرویز گفت:
_حلیم بخور کمتر بخوابی.
صادق گفت:
_چشم
و یک قاشق حلیم کنار بشقابش کشید.
سامان مشغول بازی کامپیوتری بود. خانم قدیری ناراحت سامان بود و مدام نگاهش میکرد.
جلوی پرویز کسی حق نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. صادق بی تفاوت، برادرش را نگاه کرد. او اجازه بازی نداشت. غذایش که تمام شد، از مادر تشکر کرد.
خانم قدیری، چند کشمش کف دستش گذاشت و لبخند پرمهری به او زد.
صادق کشمش ها را گرفت و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید. کشمش ها را کنارش ریخت.
صورتش را با کف دستانش پوشاند و گریه کرد. گریه کرد و هی به خود گفت:
"بابا من را دوست ندارد. بین ما #فرق میگذارد. من چه گناهی کردهام که بچه #اول شدهام. من چه گناهی کردهام که اجازه هیچ کاری ندارم. ای خدا.."
آنقدر گریه کرد که.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
مقایسه ثروت اوباما در ابتدا و انتهای مسئولیت
🔹 برشی از کتاب
#از_ظهر_عاشورا_تا_شام_بغداد
📚 در بخشی از کتاب به مقایسه ثروت بنیانگذار #آمریکا، بنیانگذار حکومت #پهلوی و بنیانگذار جمهوری اسلامی پرداخته شده است.
🌐 جهت تهیه کتاب به آدرس زیر مراجعه نمایید
https://soada.ir
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
4_5775927510638266181.mp3
2.45M
#محرم #امام_حسین علیهالسلام
💠برای پرچم حسین(ع) و اهل بیت(ع) خرج کنید
🌴 #سخنرانی حجت الاسلام #عالی
🌴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
مداحی آنلاین - زنده بادا حسین که حفظ قرآن از اوست - مطیعی.mp3
4.02M
🔳 #واحد #نوحه #محرم
🌴زنده بادا حسین که حفظ قرآن از اوست
🌴مرده بادا یزید که ظلم و طغیان از اوست
🎙 #میثم_مطیعی
💫 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5