💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته.
و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد،
تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز درآورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد.
سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت:
_همین جا کنارت هستم.
و از تخت چنگیز فاصله گرفت.
به همراه سرپرستار رفت. موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود.
کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:
_سلام حاج آقا. عرض ارادت.
سید به او دست داد:
_سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد
«مجید»، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
_متاسفانه گرفتاریهای دنیایی نمیگذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آنجاست.
سید، دست بر شانهاش زد و گفت:
_خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم
و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:
_مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن.
گونههای مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:
_شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان
سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:
_اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحاتتان را بدهید.
و رو به نگهبان کرد و گفت:
_این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند.
حاج عباس، به همراه پلیس،
به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند.
افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت.
سید به حاج عباس گفت:
_مسجد را چه کردید؟
حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:
_ایشان نگهبان گذاشتند.
افسر پلیس رو به سید گفت:
_حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند.
سید گفت:
_درست میفرمایید.
افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت.
موبایلش را روی میز گذاشت ،
و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت میکرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد.
افسر برگه ای به سید داد و گفت:
_حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده.
به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد.
دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:
_چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش میآورم. نیازی به بیهوشی هم نیست.
و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت.
دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند.
حاج عباس گفت:
_بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش میمانم.
سید به ساعت نگاه کرد.
پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد.
حاج عباس، از قفسهای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقهای که چنگیز را برده بودند رفت.
روی صندلی به انتظار نشست.
قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد.سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب میداد. چند دقیقهای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد.
صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد.
سید، در سجاده نشسته ،
و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع میکرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه میداد.
یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:
"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود"
و با خندهای، حرف را عوض کرد.
زهرا، میدانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد.
زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود ،
و بیحال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند.
با خود گفت:
"بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش میزنم."
سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد.
🤲بین اذان و اقامه ....
برای #تعجیل در فرج مولا،
سلامتی #رهبر
و بالاتر رفتن #قوت و #برکت_نظام جمهوری اسلامی ایران،
#گشایش کار مومنین،
#شفای بیماران
و به #حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست.
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید،
اذان و اقامه را میگوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد.
با خود گفت:
"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است"
قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد.
زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید.
زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند.
دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد.
زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد ،
و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند،مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد.
سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانههاشان رفتند.
صادق جلو آمد.
سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است.
صادق گفت:
_خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟
سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:
_تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها
صادق گفت:
_پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه میشود؟
سید گفت:
_غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من میشناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام میدهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟
صادق دفترش را درآورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد.
سید کارش را تحسین کرد.
مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند.
صادق گفت:
_مادرم میخواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟
سید پرسید:
_مادر هم مسجد آمدهاند؟
صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:
_الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند.
صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد.
سید گفت:
_بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند.
سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست.صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:
_سلام علیکم
سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه اینطور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند.
خانم قدیری گفت:
_الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟
سید که از توصیههای زهرا خبر داشت گفت:
_درست میشود ان شاالله.
خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:
_ان شاالله
سید گفت:
_خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او میگفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او مینویسید.
خانم قدیری گفت:
_یعنی چه طور بنویسم؟
سید گفت:
_مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید.
دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:
_کار دیگر هم اینکه #چهله (چله)، یا هر مقداری که می توانید، #حدیث_کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است.
خانم قدیری گفت:
_چشم. حتما.
سید محترمانه گفت:
_اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم
خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد.
سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:
_خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟
صادق گفت:
_هر وقت شما بفرمایید
سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:
_الان چطور است؟
صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:
_شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبیهات باش.
پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود.
اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد.
خانمی پشت در......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
خانمی پشت در ایستاده بود ،
و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید.
مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:
_آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده
آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:
_شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم
و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود.
آن خانم را به خانه دعوت کرد ،
به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند.
آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد:
_شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم
مادر بزرگ که این خانم را میشناخت گفت:
_با مردن که چیزی درست نمیشود مریم خانم
زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند. فکرش کار نمیکرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت.
تا به حال نشده بود سید بیاحترامیای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل میکرد اما سید اینجا نبود.
علی اصغر از سروصدا بیدار شد.
زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه میکرد و مچ پایش را گرفته بود.
زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد میگرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت.
بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:
_خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن.
اعصابش خرد شده بود.
با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد.
در دلش تکرار میکرد:
"اگر آرام باشی بچه هم آرام میشود و زود میخوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرامتر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.."
خودش را به صبوری زد.
مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد.
زهرا خدا را شکر کرد ،
و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمیخواست از خانه برود.
مادربزرگ گفت:
_الان حاج آقا میآید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه میگویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمیگردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی.
مریم گفت:
_به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم.
مادر بزرگ گفت:
_من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز ، می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده.
مریم خانم از اتاق بیرون آمد.
نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:
_شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید.
زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:
_خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید.
مریم خانم گفت:
_نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید.
زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:
_راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار
صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت:
"سید آمد."
مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد.
سید متوجه حضور خانم غریبه شد.
همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت.
مریم خانم گفت:
_سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار
سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد.
مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت.
زهرا با صدای آرام گفت:
_بیا تو جواد
سید، صدای زهرا را که شنید......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون میکشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت،
و لبهی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند
و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:
_سلام عزیزم.
زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:
_سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش
و چشمانش را بست.
سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد
و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد.
زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:
_راستی از چنگیز چه خبر؟
سید گفت:
_خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خستهای.
سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد.
نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.
نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:
"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خستهای ی دوش می گیرم میآیم شما بروید منزل استراحت"
حاج عباس جواب داد:
"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟"
سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی میگذاشت پاسخ داد:
"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید"
حاج عباس گفت:
"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید."
سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :
"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو...."
گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد.
سید، با صدای زینب از جا بلند شد:
_بابا بابا. بابا حالم بده. بابا..
سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد.
زهرا از صدای زینب بیدار شد.
سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید.
پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:
_چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست.
زهرا که خیلی بد بیدار شده بود،
قلبش درد گرفته و تند تند میزد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:
_زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست.
زهرا که دلش نمیآمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید.
زینب مجدد بالا آورد و آرام شد.
سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد.
یاد حرف دکتر افتاد.
به آشپزخانه رفت. تکه #نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود.
زهرا گفت:
_نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد
سید گفت:
_دکتر گفت #مکیدن_نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد میگویم دربیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟
زهرا گفت:
_بد بیدار شدم.
سید، زهرا را به سمت راست چرخاند ،
و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد میشود و زهرا بهتر میتواند بخوابد.
زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:
_بابا خوابم میآید.
سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، #حمد خواند.
زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب،
همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند.
ساعت را نگاه کرد.
هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت.
چهار پیامک آمده بود:
"سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟"
پیامک بعدی را خواند:
"حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید"
پیامک بعدی را خواند:
"با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. "
انتظار چنین پیامکی را داشت.
پیامک بعدی را خواند:
"سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی"
تعجب کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
تعجب کرد. «آقای رفعتی» یکی از اساتید سالها قبل بوده است. چطور شده که این وقت صبح پیامک داده اند.
روی پیامکی که دریافت کرده بود،
گزینه تماس را زد. برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، به حیاط رفت.
بعد از دو سه بوق، صدای شاد و سرحال استاد را شنید:
_سلام علیکم آسِد جواد نازنین. احوال شما؟
تمام صورت سید به لبخند پُر شد:
_سلام علیکم استاد. عرض ارادت و ادب. مخلص شما هستیم. الحمدلله. حال شما چطور است استاد؟ خیلی دلمان برایتان تنگ شده است.
استاد رفعتی پاسخ داد:
_حالا خوب است که دلت تنگ شده و یک زنگی به ما نمی زنی، اگر تنگ نشده بود که لابد سایه مان را هم با تیر می زدی
و خندید.
سید شرمنده از اینکه تماس نگرفته بود گفت:
_خیلی ببخشید. حق دارید. بی ادبی بنده را ببخشید. باید خیلی زودتر خدمت میرسیدم. شرمنده تان هستم
استاد رفعتی گفت:
_خداراشکر که هنوز هم همان طور هستی. الان کجایی؟ من آمده ام حرم اگر بتوانی بیا ببینمت.
سید دلش برای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پر کشید. دست بر سینه اش گذاشت و گفت:
_بی توفیق هستم استاد. متاسفانه قم نیستم. ایام تبلیغ، آمدهایم شهرستان. نایب الزیاره مان باشید. خیلی دلم برای خانم تنگ شده است.
استاد رفعتی که روبروی ضریح، نزدیک باب السلام نشسته بود برخاست. دست روی سینه اش گذاشت و بلند،
طوری که سید از پشت گوشی بشنود گفت:
"به نیابت از آسِدجواد آقا، السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله. السلام علیک یا بنت فاطمه و خدیجه. السلام علیک یا بنت ولی الله. السلام علیک یا اخت ولی الله. السلام علیک یا عمه ولی الله. السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر و رحمه الله و برکاته. اشفعی لنا فی الجنه.."
اشک از چشمان سید سرازیر شد.
او هم دست روی سینه داشت و کلمه به کلمه استاد، سلام داد.
استاد رفعتی لبخند به لب، رو به ضریح نشست و گفت:
_جایت خالی است. چه ساعت ها که این جا مباحثه نمی کردیم. شاگرد خیلی خوبی بودی. هنوز هم درس می خوانی یا مشغول به کار شده ای؟
سید گفت:
_متشکرم. شما همیشه به بنده لطف داشته اید. بله درس می خوانم اما با سی دی.
استاد رفعتی گفت:
_احسنت. هیچ وقت درس را رها نکن. حیف آن هوش و استعدادت است. خب دیگر، مزاحمت نمی شوم. خواستم جویای حالت شوم و بگویم آن امانتیای که گرفته بودم را به کارتت واریز کردم.
سید هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد. با تعجب پرسید:
_امانتی استاد؟ یادم نمیآید.
استاد رفعتی خندید و گفت:
_از بس دیر شده یادت نمیآید. همان پولی که برای عمل دخترم قرض کرده بودم
سید بلافاصله گفت:
_استاد قابل شما را نداشت. هدیه بود استاد. چرا این کار را کردید استاد. نیازی نیست....
استاد رفعتی وسط کلام سید آمد و گفت:
_شما لطف دارید آسِدجواد آقا. همان موقع هم گفتم به نیت قرض میگیرم. ازت ممنونم. سلام مرا به خانواده برسان. راستی، بچه دار که شده ای؟
سید گفت:
_بله استاد بلطف خدا. دو فرزند دارم
استاد رفعتی خوشحال و شاد گفت:
_به به. پس دو هدیه هم برای این دو فرزندت خواهم فرستاد. یک روز قم آمدی حتما به ما سری بزن. خانم خوشحال میشوند. التماس دعا.. خدانگهدارت آسِدجواد آقای نازنین
سید از طرز صدا کردن استاد انرژی بیشتری گرفت. تشکر و خداحافظی کرد.
شماره حاج عباس را جستجو کرد. گوشی به لرزش در آمد. پیامکی آمده بود:
"واریزی به شماره... مبلغ ..."
پیامک بعدی هم آمد:
"واریزی به شماره .. مبلغ ..."
پیام هر دو واریز استاد، یک جا از بانک برایش رسید. یاد حرفهای دیشب زهرا افتاد و پاسخ خودش که:
"نگران نباش. خدا می رساند. همان طور که همیشه رسانده."
دهانش به الحمدلله چرخید و چرخید.
حوله را برداشت که دوش بگیرد و کمی از کارها را تا قبل از ساعت ده که کلاس قرآن زهرا شروع میشد انجام دهد.
ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح بود. علی اصغر غلتی زده بود و یک پایش روی کمر زهرا بود.
سید از این صحنه خندهاش گرفت و با خود گفت:
"این پسر هم مثل بچگیهای من در خواب، شیلنگ تخته راه میاندازد"
سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:
_جواد جواد سلام
سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد:
_سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش
زهرا گفت:
_نه. میگما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده اگر دوباره آمد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه عرق خوره میومد هیئت و اصلاح میشد، پس توی هیئت اینقدر به بیحجابا گیر ندین!
اصلاح میشن..
جوابش توی کلیپ 👆
«ببینید و بفرستید برای دیگران»
#محرم
#جهاد_پوشیدن_لباس_مشکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴قیمت سوخت به پلک زدنی میره بالا اما هار هار میخنده چون اونجا ترکیه ست
🔹اگه ایران بود که بالا تا پایین نظامو فحش میدادن
#محرم #حجاب #شیعه_انگلیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️نقش «مال حرام» از عدم درک تا کشتن امام
🔹حجتالاسلاموالمسلمین سید حسین مومنی
#محرم #حیّ_علیَ_العَزاء #مال_حلال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ نگویید خانم چادری، بلکه بگویید شهید زنده، مجاهد فی سبیل الله...
#حجاب
#بانوان_بهشتی
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
زهرا گفت:
_نه. میگما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟
سید گفت:
_از نظر #اقتدارشوهر بررسی کن
کمی فکر کرد و گفت:
_زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چند تا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟
زهرا گفت:
_نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار
سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:
"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان"
به سر کوچه هشت ممیز یک رسید.
نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد.
سید با خود گفت:
"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمیگردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم"
برنامه اش را که ریخت،
به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد.همه کارها طبق برنامه پیش رفته بود.
به خانه که برگشت،
زهرا، غم را در چهرهاش خواند اما فرصت صحبت نبود. لوازمی که خریده بود را در یخچال و کابینت گذاشت و سریع، به مسجد رفت. کارگرها نیامده بودند.
زهرا، کلید انداخت و وارد مسجد شد.
از درگیری شب قبل، اثری نتوانست پیدا کند الا اینکه یکی از فرشهای مسجد نبود. دسته بیل کنار دیوار روی زمین غش کرد و پلاستیک روی دیوار، چسب خورده بود. رحلها را چید.
به یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد که رحلها را با صلوات و مناجاتهای زیرلب میچید و اشک میریخت.
با همان حالت، بقیه رحل ها را چید.
این بار به جای چینش دایرهای، مانند حرم، ردیفی چید.
قرآنها را روی رحلها گذاشت.
روسری سفیدش را از کیف در آورد و وسط ردیف رحلها پهن کرد. به یاد گلدان بلندِ پر گل حرم، گلدان کوچک گل مصنوعی که از انبار پیدا کرده و شسته بود را روی روسری گذاشت.
عقب ایستاد. زیبا شده بود.
دل تنگ نورانیت و صفا و آرامش خاص حرم حضرت معصومه شد
و زیر لب گفت:
"خانم جان، اینجا هم تشریف بیاورید" اشک از چشمانش سرازیر شد.
در پایین مجلس، نشست و مشغول تلاوت شد تا خواهران بیایند.
قرآن را که بست، علی اصغر، از آغوشش بلند شد و روبروی بابا ایستاد. سید، قرآن جیبی اش را در جیب قبا گذاشت و روبروی علی اصغر، دو زانو نشست.
چند ثانیه ای به چشمان قهوه ای کوچک و زیبایش نگاه کرد. لبش به لبخند گشاده شد و در همان حال، گونه اش را با کف دست گرفت و نوازشش کرد و گفت:
_شما چقدر زیبا خلق شده ای پسر گلم. ماشاالله لا قوه الا بالله. الحمدلله. خدایا ممنونم این پسر گل را به من دادی
علی اصغر معنی جمله بابا را با همان فهم کودکانهاش فهمید و کیف کرد. لبش غنچه شد. هم از سر کیف می خواست بخندد، هم میخواست خودش را جدی و محکم نشان دهد.
سید به حالتش خندید و بوسیدش.
مجدد بوسیدش. چند باره بوسیدش و گفت:
_میدانی تو با این بوسه ها، مرا به بهشت چقدر نزدیک تر می کنی؟
و باز بوسیدش.
علی اصغر این بار معنی جمله بابا را نفهمید.
سید گفت:
_اگر قرار باشد از نردبانی بالا بروم تا به بهشت برسم، آن باغ های زیبا و پر درخت، پله های این نردبان، بوسه هایی است که از این لپ های خوشگل تو میگیرم
و تکه آخر جمله اش را با هیجان خاصی گفت و لپ علی اصغر را به نرمی کشید.
علی اصغر غش غش خندید و گفت:
_پس منم تو را بوس میکنم که از پله ها بالا بروم
سید خندید و گفت:
_ای پسر زرنگ. آن نردبان من است ها. سوار پله های نردبان من نشو..
علی اصغر از هیجان حرف زدن بابا، به شوق آمد و بابا را بوسید. سید کف دستش را روی سینه علی اصغر گذاشت و کمی به عقب فشار داد و گفت:
_ئه. زرنگ.. برو از پله های نردبان من پایین ببینم.. دِ برو دیگه.. ای بابا من هی می گویم برو این هی بوس می کند و بالا می رود.. دِ برو پایین
علی اصغر لابه لای حرف های بابا، او را مدام میبوسید و با هیجان و قلقلک های سید، شوقش بیشتر می شد.
سید، علی اصغر را از کمر گرفت ،
و روی هوا بلندش کرد. او را بالا انداخت و با تمام وجود، در آغوش گرفت و به خود چسباند. او را بویید و بوسید. از پاهایش به سمت زمین سراند.
روبرویش روی دو زانو نشست و گفت:
_آماده ای بازی کنیم؟
علی اصغر هم که از همان اول،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:
_آماده ام. بریم بازی
سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت:
_خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟
و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد.
لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد.
بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:
_بس است، الان می ترکد
و سید، چشمانش را گرد کرد ،
و فوت بعدی. علی اصغر گوشهایش را گرفت و گفت:
_الان می تِرِکد
سید، فوت بعدی را کرد.
بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:
_بزار ببینم خوب باد شده؟
و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید.
علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد.
علی اصغر خندید و عقبتر رفت.
سید گفت:
_وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا
و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند.
بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست.
نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت.
کف دو دستش را به حالت میز،
روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد.
سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:
_زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین..
علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند.
کمی روی زانو بلندشد ،
و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:
_زینب جان می خواهی بیا بازی
صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:
_حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده.
سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد.
سید گفت:
_پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمیکند ها
علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست.
بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:
_بدو بزن زیرش نیافتد
علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید.
سید گفت:
_مستقیم حمله میکنی؟ بگیر که آمد
و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیهای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد.
علی اصغر بادکنک را رها کرد ،
و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند،
سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:
_مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش
بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچهگانه برایش گفته بود.
بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:
_حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم
خودش به دیوار تکیه داد.
پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت.
روی شانه اش رفت.
سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همانطور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد.
صاف ایستاد و با دست،
پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود.
سید خندید و گفت:
_گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان.
و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:
_بدو که زلزله دارد میآید بادکنکت را نجات بده
پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:
_وای زلزله وای زلزله.
بادکنک را برداشت و گفت:
_برداشتم
سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت:
_بارباباپا عوض می شود
و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید.
بازیهای #ورزشی و #نشاط_آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید.
دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد.
.
.
بعد از کلاس قرآن،
یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهرهای آشفته داشت. چیزی او را اذیت میکرد.
زهرا، اینها را در چهرهاش دید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
زهرا، اینها را در چهرهاش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند ،
و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند.بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود.
زهرا کنار آن خانم رفت و گفت:
_خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین
با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود.
زهرا گفت:
_غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هرکس یک جور.
آن خانم لبهایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها میکرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش میبارید گفت:
_چرا خدا برای یکی هرچه خوبی هست میدهد و به دیگری نمیدهد!
زهرا همان طور ایستاده گفت:
_بالاخره آدم #آزمایش میشود دیگر. یکی با داده خدا یکی با ندادهی خدا
چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. باهمان بغض و اعتراض گفت:
_نمیشود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟
زهرا، یاد حرفهای سید افتاد.
یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت:
_آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش
چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد.
زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد.
صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت:
_حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمیشود؟
روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت:
_بالاخره خدا #حکمتی دارد. آدم سر از حکمت هایش که درنمیآورد.
زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت:
_این ها همه میگذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان
آن خانم گفت:
_بچه های شما جیغ و داد نمیکنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم
زهرا خندید و گفت:
_بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آنها بازی میکنی؟
آن خانم گفت:
_هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم.
زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت:
_بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آنها را سرحال کند، ما بزرگتر ها را سرحال میکند. امتحانش کن
و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد.
آن خانم تشکر کرد و گفت:
_دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم
زهرا با همان تبسم شیرین گفت:
_الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم.
و به آن خانم دست داد.
هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد.
در خانه را که باز کرد،
هیچکس داخل خانه نبود. نگران شد.شماره سید را گرفت:
_سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟
سید گفت:
_نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی.برگردیم؟
زهرا گفت:
_نه. من هم میآیم آنجا. شما کی کلاس داری؟
سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید:
_حال داری با هم برویم خرید؟
زهرا گفت:
_خرید چه؟
سید خندید و گفت:
_بیا خانه حاج عمو. باهم میرویم خواهی دید خرید چه
زهرا با حالت بچهگانهای گفت:
_بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز میخواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟
سید گفت:
صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟
زهرا گفت:
_نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسیهای شهر مال ماست. سوار یکیاش میشوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان میآید.
سید خندید و گفت:
_بله خوب میدانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟
زهرا خندید و گفت:
_ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟
سید گفت:
_بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است
صدای زینب از پشت گوشی آمد که:
_مامان بیا ببین بابا چی خریده
زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت:
_سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا
سید خندید و گفت:
_ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا
زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت ،
و از خانه بیرون زد. کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسیای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد.
سوار تاکسی که شد،.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
سوار تاکسی که شد،
راننده آهنگ ترانه ضربداری را گذاشته بود. خانم کناردستیاش بیتفاوت به خیابان نگاه میکرد. زهرا با صدای جدی و محکم که ظرافت صدای زنانهاش گرفته شود؛ اما نه با عصبانیت و دعوا، صدایی که فقط خانم ها سردرمیآورند این صدا، چگونه صدایی است گفت:
_ببخشید لطفا صدایش را کم کنید.متشکرم
راننده نگاهی به آینه کرد.
زهرا، رویش را معمولی گرفته بود و سر و چشمانش پایین بود و راننده نتوانست در او، چیزی را بکاود.
کمی مشوش شد ا،
ما دست به کاسِت ترانه نبرد و صدایی را کم نکرد. زهرا، کمی صبر کرد. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر میشد که این موسیقی و ترانه، مناسب مجالس #لهو است و #حرام،
مجدد، عزمش را جزم کرد که متذکر شود.
با همان صدای محکم و خاصی که رگه ای از ظرافت زنانه در آن شنیده نمیشود گفت:
_لطف کنید صدای ضبط را کم کنید. متشکرم.
این بار سرش را پایین نگرفت و مستقیم و جدی، به رادیو ضبط راننده نگاهی خیرهوار کرد.
راننده مجدد در آینه، چهره زهرا را برانداز کرد و گفت:
_چه اشکالی دارد؟ آهنگ به این زیبایی
زهرا سکوت کرد ،
و راننده فکر کرد که دیگر، مسئله حل شده است. نفسی عمیق کشید و با خیال راحت، ترانهاش را گوش داد.
هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زهرا گفت:
_آقای محترم، لطف کنید صدای ضبط را خاموش کنید.
این بار از کم کردن و تشکر خبری نبود. جدی تر از قبل گفت و با تحکمی بیشتر اما باز هم نه به حالت دعوا و عصبانیت.
در دل دعا کرد ،
که خداوند قلبش را نرم کند و بیش از این، قلبش را با این موسیقی ها خراب نکند.
راننده مجدد نگاهی کرد و گفت:
_خانم اگر نمی خواهید می توانید پیاده شوید.
زهرا چیزی نگفت. دقیقه ای نگذشته بود که مجدد با همان صدا گفت:
_لطف کنید ضبط را خاموش کنید.
خانم کناری زهرا، به راننده گفت:
_همین بَغَل پیاده می شوم.
راننده ایستاد. زهرا پیاده شد تا خانم کناردستی اش پیاده شود. رو به راننده پرسید:
_خاموش می کنید؟ سوار شوم؟
راننده ضبط را خاموش کرد و چهرهی حق به جانبی گرفت و قبل از اینکه زهرا کامل سوار شود، پدال گاز را فشرد و ماشین حرکت کرد.
زهرا گفت:
_تشکر
و در دل برایش دعا کرد ،
و صلواتی فرستاد و خدا را شکر کرد. راننده، چند دقیقهای غُر زد و هرچه ناراحتی داشت سر زهرا خالی کرد.
کمی که گذشت،
مسافری سوار شد و مشغول حرف زدن با راننده شد.
زهرا به مقصد رسیده بود گفت:
_هر جا لطف کنید پیاده میشوم. تشکر
و اسکناس صاف شدهایی را به راننده داد. راننده که قصد داشت موقع گرفتن پول، تلافی خاموش شدن ترانه اش را دربیاورد نتوانست کاری بکند و زهرا از ماشین پیاده شد.
زنگ در خانه را که فشرد،
بچه ها دویدند. در را باز کردند و خود را در آغوش مادر انداختند. دستش را گرفتند و گفتند:
_مامان چشماتو ببند بیا تو. باز نکنی ها
زهرا چشمانش را بست و داخل شد. بچه ها گفتند:
_حالا باز کن
زهرا چشمانش را باز کرد. زن عمو را دید و سلام کرد و گفت:
_ببخشید دیگه این جوری..
و نگاهی به چشمان پُر شعف زینب و علی اصغر کرد. زینب گفت:
_آنجا را نگاه کن مامان
زهرا پرسید:
_بابا کجاست؟
زن عمو گفت:
_رفته اند سوپری. هر چه گفتم نمی خواهد خودم میخرم قبول نکردند.
زهرا گفت:
_خدا خیرش بدهد. کار خوبی کرد. شما که نباید بروید خرید تا ما هستیم زن عموجان.
و به سمت زن عمو رفت و دست و روبوسی کرد. علی اصغر که حسابی شاکی شده بود گفت:
_مامان بیا آنجا را نگاه کن دیگر
زهرا گفت:
_چشم. چشم. خب بگو ببینم کجا را باید نگاه کنم؟
علی اصغر گفت:
_همان ماشین لباسشویی دیگر
زهرا به ماشین لباسشویی گوشه حیاط نگاه کرد که هنوز از جعبه اش خارج نشده بود و با خوشحالی گفت:
_به به. مبارک است.
زن عمو باشرمندگی گفت:
_هرچه گفتم ما دیگر روزهای آخر عمرمان است، نمی خواهد، قبول نکرد و خریدند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد
زینب گفت:
_مامان مدلش را من انتخاب کردم.
علی اصغر هم گفت:
_من هم رنگش را انتخاب کردم. خوشگله؟
زهرا گفت:
_بله که خوشگله. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. خیلی هم عالی است. آفرین به شمادوتا بچه های خوب
روی دوپا نشست و هر دو را بغل کرد و فشار داد.
عمو محسن کتاب نهج البلاغهای دستشان بود و مشغول مطالعه بودند. به محض ورود زهرا و همسرش به اتاق، سر از کتاب برداشت و خوش آمد گفت.
صدای زنگ در، نشان از آمدن سید داشت. بچه ها به حیاط دویدند و در را برای بابا باز کردند. زهرا هم به استقبال سید رفت.خریدها را گرفت.
سید گفت:
_برویم خرید؟
زهرا گفت:
_افطاری را چه کنم؟
به آشپزخانه رفت. سید دنبال زهرا رفت و گفت:
_افطاری همگی مهمان من.
بچهها ماندند خانه عمو محسن......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
بچهها ماندند خانه عمو محسن،
زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید.
سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند.
به مغازه که رسیدند،
مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است.
ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید.
زهرا خوشش آمد و گفت:
_خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه #ایرانی هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که میشورم.
سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت:
_هربار که لباس های بچهها را روی بند میبینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی
خریدشان را فاکتور کردند ،
و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد.
ساعت نزدیک دوازده بود ،
که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود، و خدا را شکر گفت.
وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشیاش زنگ خورد:
_به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی
زهرا به نگاه پر التماس بچهها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید:
_اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟
زن عمو بلافاصله گفت:
_این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید
سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت:
_بمانید به یک شرط
چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت:
_به شرط اینکه بابا رو ببوسید
بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند.
همه بچه ها یکی دو دقیقه ،
قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود.
این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد:
_ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم.
بچه ها به همراه سید همه خندیدند.
سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد.
آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد،
همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند.
چنگیز آنقدر از این صمیمیت ،
خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد.
پشت سر چنگیز،
آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت:
_آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد.
سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش،
دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید.
«استاد بنایی»، از این همه مهر و محبت،
و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود.
مجدد همه که نشستند،
سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند.
دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل.
دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند.
چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیتها را گفت.
استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد.
صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد.
وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود.
.
.
قرار شد برای افطار ،
همه منزل عمومحسن جمع شوند. مادربزرگ نبود و چنگیز هم که در مسجد بود.
زهرا برای گذاشتن وسایل ،
و بردن لوازمی که علی اصغر نیاز داشت به خانه برگشت.
وقتی به خانه رسید که پشت در خانهشان همان خانم با یک بچه به بغل، منتظر ایستاده بود.
هوا گرم بود و زبان روزه،
زهرا در خانه را باز کرد و تعارف کرد که مریم خانم داخل شود. مریم خانم بچه را روی زمین گذاشت و بیحال گوشه ای نشست.
زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد ،
و از مریم خانم درخواست کرد که آبی به دست و رویش بزند. چهره اش قرمز شده بود.
مریم خانم گفت:
_قرمزی از گرما نیست. کتک خورده ام حاج خانم
زهرا متعجب و ناراحت او را نگاه کرد. نمیدانست بپرسد برای چه یا نپرسد.
خود مریم خانم گفت:
_لاکردار دستش خیلی سنگین است. یک دست می خواباند و کل صورتم قرمز میشود.
زهرا به چهره کودک دو سه ساله اش نگاه کرد و گفت:
_صورت بچه هم قرمز است. این دیگر از گرماست. بیا بغلم خاله بریم دست و صورتت رو بشوریم
کودک همان جا که مادر او را روی زمین گذاشت، بی حرکت ایستاده بود. لپهایش را کمی باد کرده بود و اضطراب از چهره اش می بارید.
زهرا با خود گفت:
"نکند این بچه هم کتک خورده؟"
مریم خانم گریه کرد و گفت:
_مرتضی را من زده ام. از دست شوهرکوفتی ام کتک که میخورم دِقِ دلیام را سر مرتضی خالی می کنم. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما نمیتوانم. حرصم می گیرد
و های های گریه کرد.
مرتضی هم به گریه افتاده بود و همان جا که ایستاده بود دستشویی کرد.
زهرا مانده بود مادر را آرام کند یا کودک را.
مریم خانم تا نگاهش به شلوارک خیس مرتضی افتاد مثل این دیوانه ها بلند شد و دستش را چنان بالا برد که مرتضی را بزند
و دهانش به فحش و ناسزا باز شد که:
_ای خاک... ای بی... خدا بگم تو را ... کث... گُ...
وای حال زهرا را بگویی،
هم داشت فحش میشنید و هم کودک بینوا را می دید که چطور حالش خراب است و ..
فقط توانست به دستانش قدرت بدهد ،
که بچه را از جلوی دست مادرش بردارد و فاصله بگیرد.
بچه را که گریه های غریبانه ای میکرد ،
در آغوش گرفت. مرتضی با تمام وجودش به زهرای غریبه که مهربانتر از مادر شده بود چسبید.
زهرا، به عتاب گفت:
_این چه حرفهایی است مریم خانم. خودت را جمع و جور کن.
مریم خانم با عصبانیتی که لرزش بدی در صدایش ایجاد کرده بود گفت:
_این پسرهی... پسر همان مردک ... ببین برای من آبرو نگذاشته. حالا من شلوار اضافه ..
زهرا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت:
_مهم نیست عزیزم. خودت را اذیت نکن. من باید شاکی باشم که فرش نجس شد و فلان. شلوار که زیاد است. مهم نیست. نجس شد که شد. ما حق نداریم با بچه ها این رفتارها را داشته باشیم. شما ناراحتی اعصاب نداری این بچه چه گناهی کرده سر این خالی می کنی؟ بشین کمی اعصابت آرام شود.
و بچه را به حمام برد...
آب ولرمی روی پاهای ظریفش گرفت. پاهایی که کمی کبودی داشت و لابد جای نیشگون و کتک های بزرگترها به این کودک بود.
زهرا، اشک هایش را فرو خورد ،
و قربان صدقه مرتضی زیبا رفت. چشمان مرتضی آرام شده بود و هق هقش به گریه ای زوزه مانند تبدیل شد.
حوله را دور کمر مرتضی گرفت ،
و او را به اتاق برد. یکی از بهترین شلوارهای علی اصغر را از بقچه درآورد و به مرتضی پوشاند و گفت:
_عزیزم این مال شماست. وااای چقدر قشنگ شدی.. ای قربونت برم الهی
و صورت نحیفش را بوسید.
مرتضی ساکت شد. دیگر گریه نکرد. مریم خانم هم گریه هایش تمام شد.
گوشی زهرا زنگ خورد. زن عمو بود. زهرا گوشی را جواب داد:
_سلام عزیزجان. یک کمی در خانه کارم طول کشید. میام ان شاالله. چشم. ممنونم.. خدانگهدارتون.
مریم خانم داشت قصه زندگی اش را تعریف می کرد و زهرا، نگران ساعت بود. به مریم خانم گفت افطاری مهمان است و باید برود و بعد از افطار که برگشتند، مجدد در خدمتتون هستم.
مریم گفت همسرش باز هم به مسافرت رفته و برای بردن بار به بندرعباس، چند روزی تنهاست.
شماره زهرا را گرفت ،
که قبل از آمدن تماس بگیرد. موقع رفتن زهرا گفت:
_مریم جان یک قولی به من بده.
مریم خانم که آرام شده بود گفت:
_چه قولی؟
زهرا گفت:
_تحت هیچ شرایطی، این بچه را نزن. بدجور چوبش را میخوریم. تحت هیچ شرایطی. این بچه پاره وجودت است.
مریم خانم به مرتضی نگاه کرد و گفت:
_چشم. قول میدهم. دعایم کنید بتوانم سر قولم بمانم
زهرا با لبخند و مهربانی گفت:
_ان شاالله که خواهی ماند.. خدا کمک می کند.
او را بوسید و راهی منزلش کرد.
خودش هم در خانه را بست و به خانه عمومحسن رفت.
هنوز ساعتی نگذشته بود ،
که مریم خانم، با زهرا تماس گرفت.زن عمو نگران تلفن طولانی زهرا، به صورتش خیره شد.
زهرا با اشاره گفت که چیزی نیست.
مریم خانم از رفتارهای همسرش برای زهرا گفت، گاه گاه زهرا، عکس العمل یا مقدمه رفتار شوهر را در نوع برخورد مریم خانم برجسته میکرد و یا میپرسید که شما چه کردید.
گاهی مریم خانم، مِن مِن میکرد ،
و بصورت خلاصه، رفتارهای خودش را هم میگفت که برای زهرا واضح شد حرف سید، درست است.
شوهر مریم خانم میخواهد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
شوهر مریم خانم میخواهد ،
#اقتدارش را در خانه تثبیت کند و راه های ساده نمایش اقتدار مرد را مریم خانم در خانه بسته است.
بعد از یک ساعتی حرف زدن، گفت:
_تلفنتون زیاد شد. روی حرفهایتان فکر می کنم و ان شاالله در صحبت بعدی، مسئله را حل کنیم. اما فعلا، سعی کنید نقاط مثبت و قوت همسرتان را اولا #ببینید و ثانیا #بنویسید.
مریم خانم با غیض گفت:
_هیچ نقطه مثبتی ندارد
زهرا با صدایی که نشان از صبر و حلمش بعد از یک ساعت و خورده ای شنیدن صحبت های او داشت گفت:
_سعی تان را بکنید. حتما دارند.
مریم خانم دیگر چیزی نگفت.
زهرا از اینکه تماس گرفته و دنبال حل مشکل بود ابراز خرسندی کرد و خداحافظی کردند.
عمومحسن سراغ سید را گرفت. زهرا گفت:
_برای جشن نیمه ماه مبارک، در مسجد مشغول اند.
عمو محسن زیرلب گفت:
"کاش من را هم با خود میبرد."
علی اصغر، گلدانی پر خاکی را که چند لوبیا در آن کاشته بود به اتاق آورد و به عمو محسن نشان داد.
عمو محسن، کمی خود را عقب کشید که آب گلی داخل گلدان، روی او نریزد و گفت:
_پسر جان این گلدان را چرا آوردی داخل؟ حالا چه در آن کاشته ای؟
علی اصغر گفت:
_لوبیا قرمز. از زن عمو گرفتم
عمومحسن متعجبانه به علی اصغر نگاه کرد و خندید.
زهرا به سید پیامک داد:
"کارتان چطور پیش می رود؟ اوضاع و احوال مسجد چطور است؟ عمومحسن هم دوست داشت به مسجد بیاید"
سید فقط پاسخ داد:
"حسابی مشغولیم"
زهرا ملحفه های پتوها را درآورد ،
و داخل ماشین لباسشویی نویی که تازه نصبش کرده بودند، انداخت. دفترچه راهنمایش را نگاهی کرد و طبق برنامه اش، ماشین را روشن کرد.
همه صلوات فرستادند و علی اصغر،
روبروی ماشین لباسشویی نشست و مشغول نگاه کردن گردش ملحفههای داخل ماشین لباسشویی شد.
زهرا و زن عمو مشغول صبحت کردن بودند،
که صدای زنگ در بلندشد. علی اصغر مثل همیشه زودتر از همه بدون اینکه بداند پشت در چه کسی است،
در را باز کرد و فریاد زد:
_بابا آمده
زینب هم که داشت چادر رنگیاش را روی سر مرتب میکرد، رها کرد و بدون چادر به حیاط دوید.
زهرا و زن عمو هم از اینکه سید برگشته تعجب کردند و بلند شدند که ببینند چه اتفاقی افتاده.
سید، ویلچر تازه شسته شدهی عمو محسن را ،
از گوشه حیاط به سمت اتاق حرکت داد و همین طور، سلام و علیک کرد و گفت:
_آمدهام عمو محسن را با خودم ببرم. ماشین دمِ در منتظرمان ایستاده
عمو محسن از شنیدن صدای سید آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نمیتواند راه برود و خیز برداشت که از تخت پایین بیاید. اما وقتی دید پاهایش از مغزش دستور نمیگیرد یادش افتاد که باید منتظر بماند. این یادآوری، چیزی از شوقش کم نکرد ،
و با همان خوشحالی بسیار زیادی که از شنیدن صدای سید در جانش افتاده بود، سلام جانداری به او کرد و گفت:
_منتظرت بودم. خدا خیرت بدهد
سید که دید عمومحسن تا لب تخت خودش را کشیده، به سرعت او را در آغوش کشید و بوسید و بویید و آرام روی ویلچر گذاشت. یک دست لباس و چند قرصی که سرساعت باید خورده میشد را داخل پلاستیک دسته دار مشکی کوچکی گذاشت و به حیاط رفت. علی اصغر هم دلش میخواست ،
با بابا برود اما زهرا، حوض را نشانش داد و فکر آب بازی، او را از رفتن باز داشت.
مسجد، حسابی شلوغ بود.
کارگرها مشغول کارکردن بودند. صادق و دو نفر دیگر، روی پارچه نصب شده در حیاط مسجد، مشغول طرح و رنگ زدن با قلمو و رنگ بودند.
چنگیز و استاد مکانیک، داخل مسجد،
دو فرش را جمع کرده بودند و یونولیت ها را با سیم حرارتی برش میزدند
و .. عمو محسن از این همه تکاپو، به وجد آمد و هرچه انفعال در اعضای بدنش بود فراموش کرد. از سید خواست او را کنار شکلاتها بنشاند.
سید، چادری را پهن کرد.
همه شکلات های خریداری شده را روی آن ریخت. عمو محسن مشغول پر کردن پلاستیک ها شد و هر چندتایی که کنارش پر میشد، منگنه میکرد.
سید که موقع آمدن بچه های توپ به دست را دیده بود به بیرون از مسجد رفت. با بچه ها چند دقیقه ای گل کوچیک بازی کرد.
بچه ها از بازی با روحانی محلشان، خوشحال و شاد بودند و خواستار ادامه بازی، اما سید گفت:
_بچه ها فرداشب جشن داریم. یک کمی کار دارم در مسجد. فعلا خداحافظ بچه های گل ورزشکار اگر تشنه بودید بیایید مسجد آب بخورید.
بچه ها همه خداحافظی کردند ،
و مشغول بازی شدند. چند دقیقه ای از بازگشت سید به مسجد نگذشته بود که که بچه ها همه به مسجد آمدند و مسجد شلوغ تر از قبل شد.
سید، بچه ها را کنار شکلات ها و عمو محسن نشاند و گفت:
_حاج عمو برایتان توضیح میدهد چه کنید. هرچقدر دلتان خواست شکلات بخورید اما روکشش را صاف کنید و به من بدهید. نکند بیاندازید داخل سطل ها؟
بچه ها قبول کردند و...
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫