eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت: _آماده ام. بریم بازی سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت: _خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟ و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد. لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد. بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که: _بس است، الان می ترکد و سید، چشمانش را گرد کرد ، و فوت بعدی. علی اصغر گوش‌هایش را گرفت و گفت: _الان می تِرِکد سید، فوت بعدی را کرد. بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت: _بزار ببینم خوب باد شده؟ و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید. علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد. علی اصغر خندید و عقب‌تر رفت. سید گفت: _وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند. بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست. نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت. کف دو دستش را به حالت میز، روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد. سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت: _زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین.. علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند. کمی روی زانو بلندشد ، و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت: _زینب جان می خواهی بیا بازی صدای مادربزرگ از اتاق آمد که: _حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده. سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد. سید گفت: _پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمی‌کند ها علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست. بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت: _بدو بزن زیرش نیافتد علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید. سید گفت: _مستقیم حمله می‌کنی؟ بگیر که آمد و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیه‌ای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد. علی اصغر بادکنک را رها کرد ، و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند، سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت: _مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچه‌گانه برایش گفته بود. بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت: _حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم خودش به دیوار تکیه داد. پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت. روی شانه اش رفت. سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همانطور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد. صاف ایستاد و با دست، پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود. سید خندید و گفت: _گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان. و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت: _بدو که زلزله دارد می‌آید بادکنکت را نجات بده پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت: _وای زلزله وای زلزله. بادکنک را برداشت و گفت: _برداشتم سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت: _بارباباپا عوض می شود و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید. بازی‌های و سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید. دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد. . . بعد از کلاس قرآن، یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهره‌ای آشفته داشت. چیزی او را اذیت می‌کرد. زهرا، این‌ها را در چهره‌اش دید..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ زهرا، این‌ها را در چهره‌اش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند ، و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند.بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت: _خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت: _غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هرکس یک جور. آن خانم لبهایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها می‌کرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش می‌بارید گفت: _چرا خدا برای یکی هرچه خوبی هست میدهد و به دیگری نمیدهد! زهرا همان طور ایستاده گفت: _بالاخره آدم می‌شود دیگر. یکی با داده خدا یکی با نداده‌ی خدا چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. باهمان بغض و اعتراض گفت: _نمی‌شود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟ زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت: _آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت: _حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمیشود؟ روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت: _بالاخره خدا دارد. آدم سر از حکمت هایش که درنمی‌آورد. زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت: _این ها همه می‌گذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان آن خانم گفت: _بچه های شما جیغ و داد نمیکنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم زهرا خندید و گفت: _بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آنها بازی میکنی؟ آن خانم گفت: _هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم. زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت: _بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آنها را سرحال کند، ما بزرگتر ها را سرحال میکند. امتحانش کن و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت: _دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم زهرا با همان تبسم شیرین گفت: _الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم. و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد. در خانه را که باز کرد، هیچکس داخل خانه نبود. نگران شد.شماره سید را گرفت: _سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟ سید گفت: _نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی.برگردیم؟ زهرا گفت: _نه. من هم می‌آیم آنجا. شما کی کلاس داری؟ سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید: _حال داری با هم برویم خرید؟ زهرا گفت: _خرید چه؟ سید خندید و گفت: _بیا خانه حاج عمو. باهم میرویم خواهی دید خرید چه زهرا با حالت بچه‌گانه‌ای گفت: _بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز می‌خواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟ سید گفت: صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟ زهرا گفت: _نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسی‌های شهر مال ماست. سوار یکی‌اش می‌شوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان می‌آید. سید خندید و گفت: _بله خوب می‌دانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟ زهرا خندید و گفت: _ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟ سید گفت: _بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است صدای زینب از پشت گوشی آمد که: _مامان بیا ببین بابا چی خریده زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت: _سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا سید خندید و گفت: _ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت ، و از خانه بیرون زد. کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسی‌ای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد. سوار تاکسی که شد،..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ سوار تاکسی که شد، راننده آهنگ ترانه ضرب‌داری را گذاشته بود. خانم کناردستی‌اش بی‌تفاوت به خیابان نگاه می‌کرد. زهرا با صدای جدی و محکم که ظرافت صدای زنانه‌اش گرفته شود؛ اما نه با عصبانیت و دعوا، صدایی که فقط خانم ها سردرمی‌آورند این صدا، چگونه صدایی است گفت: _ببخشید لطفا صدایش را کم کنید.متشکرم راننده نگاهی به آینه کرد. زهرا، رویش را معمولی گرفته بود و سر و چشمانش پایین بود و راننده نتوانست در او، چیزی را بکاود. کمی مشوش شد ا، ما دست به کاسِت ترانه نبرد و صدایی را کم نکرد. زهرا، کمی صبر کرد. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می‌شد که این موسیقی و ترانه، مناسب مجالس است و ، مجدد، عزمش را جزم کرد که متذکر شود. با همان صدای محکم و خاصی که رگه ای از ظرافت زنانه در آن شنیده نمی‌شود گفت: _لطف کنید صدای ضبط را کم کنید. متشکرم. این بار سرش را پایین نگرفت و مستقیم و جدی، به رادیو ضبط راننده نگاهی خیره‌وار کرد. راننده مجدد در آینه، چهره زهرا را برانداز کرد و گفت: _چه اشکالی دارد؟ آهنگ به این زیبایی زهرا سکوت کرد ، و راننده فکر کرد که دیگر، مسئله حل شده است. نفسی عمیق کشید و با خیال راحت، ترانه‌اش را گوش داد. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زهرا گفت: _آقای محترم، لطف کنید صدای ضبط را خاموش کنید. این بار از کم کردن و تشکر خبری نبود. جدی تر از قبل گفت و با تحکمی بیشتر اما باز هم نه به حالت دعوا و عصبانیت. در دل دعا کرد ، که خداوند قلبش را نرم کند و بیش از این، قلبش را با این موسیقی ها خراب نکند. راننده مجدد نگاهی کرد و گفت: _خانم اگر نمی خواهید می توانید پیاده شوید. زهرا چیزی نگفت. دقیقه ای نگذشته بود که مجدد با همان صدا گفت: _لطف کنید ضبط را خاموش کنید. خانم کناری زهرا، به راننده گفت: _همین بَغَل پیاده می شوم. راننده ایستاد. زهرا پیاده شد تا خانم کناردستی اش پیاده شود. رو به راننده پرسید: _خاموش می کنید؟ سوار شوم؟ راننده ضبط را خاموش کرد و چهره‌ی حق به جانبی گرفت و قبل از اینکه زهرا کامل سوار شود، پدال گاز را فشرد و ماشین حرکت کرد. زهرا گفت: _تشکر و در دل برایش دعا کرد ، و صلواتی فرستاد و خدا را شکر کرد. راننده، چند دقیقه‌ای غُر زد و هرچه ناراحتی داشت سر زهرا خالی کرد. کمی که گذشت، مسافری سوار شد و مشغول حرف زدن با راننده شد. زهرا به مقصد رسیده بود گفت: _هر جا لطف کنید پیاده می‌شوم. تشکر و اسکناس صاف شده‌ایی را به راننده داد. راننده که قصد داشت موقع گرفتن پول، تلافی خاموش شدن ترانه اش را دربیاورد نتوانست کاری بکند و زهرا از ماشین پیاده شد. زنگ در خانه را که فشرد، بچه ها دویدند. در را باز کردند و خود را در آغوش مادر انداختند. دستش را گرفتند و گفتند: _مامان چشماتو ببند بیا تو. باز نکنی ها زهرا چشمانش را بست و داخل شد. بچه ها گفتند: _حالا باز کن زهرا چشمانش را باز کرد. زن عمو را دید و سلام کرد و گفت: _ببخشید دیگه این جوری.. و نگاهی به چشمان پُر شعف زینب و علی اصغر کرد. زینب گفت: _آنجا را نگاه کن مامان زهرا پرسید: _بابا کجاست؟ زن عمو گفت: _رفته اند سوپری. هر چه گفتم نمی خواهد خودم میخرم قبول نکردند. زهرا گفت: _خدا خیرش بدهد. کار خوبی کرد. شما که نباید بروید خرید تا ما هستیم زن عموجان. و به سمت زن عمو رفت و دست و روبوسی کرد. علی اصغر که حسابی شاکی شده بود گفت: _مامان بیا آنجا را نگاه کن دیگر زهرا گفت: _چشم. چشم. خب بگو ببینم کجا را باید نگاه کنم؟ علی اصغر گفت: _همان ماشین لباسشویی دیگر زهرا به ماشین لباسشویی گوشه حیاط نگاه کرد که هنوز از جعبه اش خارج نشده بود و با خوشحالی گفت: _به به. مبارک است. زن عمو باشرمندگی گفت: _هرچه گفتم ما دیگر روزهای آخر عمرمان است، نمی خواهد، قبول نکرد و خریدند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد زینب گفت: _مامان مدلش را من انتخاب کردم. علی اصغر هم گفت: _من هم رنگش را انتخاب کردم. خوشگله؟ زهرا گفت: _بله که خوشگله. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. خیلی هم عالی است. آفرین به شمادوتا بچه های خوب روی دوپا نشست و هر دو را بغل کرد و فشار داد. عمو محسن کتاب نهج البلاغه‌ای دستشان بود و مشغول مطالعه بودند. به محض ورود زهرا و همسرش به اتاق، سر از کتاب برداشت و خوش آمد گفت. صدای زنگ در، نشان از آمدن سید داشت. بچه ها به حیاط دویدند و در را برای بابا باز کردند. زهرا هم به استقبال سید رفت.خریدها را گرفت. سید گفت: _برویم خرید؟ زهرا گفت: _افطاری را چه کنم؟ به آشپزخانه رفت. سید دنبال زهرا رفت و گفت: _افطاری همگی مهمان من. بچه‌ها ماندند خانه عمو محسن...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ بچه‌ها ماندند خانه عمو محسن، زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید. سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند. به مغازه که رسیدند، مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است. ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید. زهرا خوشش آمد و گفت: _خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که می‌شورم. سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت: _هربار که لباس های بچه‌ها را روی بند می‌بینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی خریدشان را فاکتور کردند ، و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد. ساعت نزدیک دوازده بود ، که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود،‌ و خدا را شکر گفت. وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشی‌اش زنگ خورد: _به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی زهرا به نگاه پر التماس بچه‌ها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید: _اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟ زن عمو بلافاصله گفت: _این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت: _بمانید به یک شرط چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت: _به شرط اینکه بابا رو ببوسید بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند. همه بچه ها یکی دو دقیقه ، قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود. این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد: _ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم. بچه ها به همراه سید همه خندیدند. سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد. آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد، همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند. چنگیز آنقدر از این صمیمیت ، خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد. پشت سر چنگیز، آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت: _آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد. سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش، دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید. «استاد بنایی»، از این همه مهر و محبت، و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود. مجدد همه که نشستند، سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند. دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل. دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند. چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیت‌ها را گفت. استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد. صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد. وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود. . . قرار شد برای افطار ، همه منزل عمومحسن جمع شوند. مادربزرگ نبود و چنگیز هم که در مسجد بود. زهرا برای گذاشتن وسایل ، و بردن لوازمی که علی اصغر نیاز داشت به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید که پشت در خانه‌شان همان خانم با یک بچه به بغل، منتظر ایستاده بود. هوا گرم بود و زبان روزه، زهرا در خانه را باز کرد و تعارف کرد که مریم خانم داخل شود. مریم خانم بچه را روی زمین گذاشت و بی‌حال گوشه ای نشست. زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد ، و از مریم خانم درخواست کرد که آبی به دست و رویش بزند. چهره اش قرمز شده بود. مریم خانم گفت: _قرمزی از گرما نیست. کتک خورده ام حاج خانم زهرا متعجب و ناراحت او را نگاه کرد. نمیدانست بپرسد برای چه یا نپرسد. خود مریم خانم گفت: _لاکردار دستش خیلی سنگین است. یک دست می خواباند و کل صورتم قرمز میشود. زهرا به چهره کودک دو سه ساله اش نگاه کرد و گفت: _صورت بچه هم قرمز است. این دیگر از گرماست. بیا بغلم خاله بریم دست و صورتت رو بشوریم کودک همان جا که مادر او را روی زمین گذاشت، بی حرکت ایستاده بود. لپ‌هایش را کمی باد کرده بود و اضطراب از چهره اش می بارید. زهرا با خود گفت: "نکند این بچه هم کتک خورده؟" مریم خانم گریه کرد و گفت: _مرتضی را من زده ام. از دست شوهرکوفتی ام کتک که میخورم دِقِ دلی‌ام را سر مرتضی خالی می کنم. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما نمیتوانم. حرصم می گیرد و های های گریه کرد. مرتضی هم به گریه افتاده بود و همان جا که ایستاده بود دستشویی کرد. زهرا مانده بود مادر را آرام کند یا کودک را. مریم خانم تا نگاهش به شلوارک خیس مرتضی افتاد مثل این دیوانه ها بلند شد و دستش را چنان بالا برد که مرتضی را بزند و دهانش به فحش و ناسزا باز شد که: _ای خاک... ای بی... خدا بگم تو را ... کث... گُ... وای حال زهرا را بگویی، هم داشت فحش می‌شنید و هم کودک بی‌نوا را می دید که چطور حالش خراب است و .. فقط توانست به دستانش قدرت بدهد ، که بچه را از جلوی دست مادرش بردارد و فاصله بگیرد. بچه را که گریه های غریبانه ای میکرد ، در آغوش گرفت. مرتضی با تمام وجودش به زهرای غریبه که مهربان‌تر از مادر شده بود چسبید. زهرا، به عتاب گفت: _این چه حرفهایی است مریم خانم. خودت را جمع و جور کن. مریم خانم با عصبانیتی که لرزش بدی در صدایش ایجاد کرده بود گفت: _این پسره‌ی... پسر همان مردک ... ببین برای من آبرو نگذاشته. حالا من شلوار اضافه .. زهرا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت: _مهم نیست عزیزم. خودت را اذیت نکن. من باید شاکی باشم که فرش نجس شد و فلان. شلوار که زیاد است. مهم نیست. نجس شد که شد. ما حق نداریم با بچه ها این رفتارها را داشته باشیم. شما ناراحتی اعصاب نداری این بچه چه گناهی کرده سر این خالی می کنی؟ بشین کمی اعصابت آرام شود. و بچه را به حمام برد... آب ولرمی روی پاهای ظریفش گرفت. پاهایی که کمی کبودی داشت و لابد جای نیشگون و کتک های بزرگ‌ترها به این کودک بود. زهرا، اشک هایش را فرو خورد ، و قربان صدقه مرتضی زیبا رفت. چشمان مرتضی آرام شده بود و هق هقش به گریه ای زوزه مانند تبدیل شد. حوله را دور کمر مرتضی گرفت ، و او را به اتاق برد. یکی از بهترین شلوارهای علی اصغر را از بقچه درآورد و به مرتضی پوشاند و گفت: _عزیزم این مال شماست. وااای چقدر قشنگ شدی.. ای قربونت برم الهی و صورت نحیفش را بوسید. مرتضی ساکت شد. دیگر گریه نکرد. مریم خانم هم گریه هایش تمام شد. گوشی زهرا زنگ خورد. زن عمو بود. زهرا گوشی را جواب داد: _سلام عزیزجان. یک کمی در خانه کارم طول کشید. میام ان شاالله. چشم. ممنونم.. خدانگهدارتون. مریم خانم داشت قصه زندگی اش را تعریف می کرد و زهرا، نگران ساعت بود. به مریم خانم گفت افطاری مهمان است و باید برود و بعد از افطار که برگشتند، مجدد در خدمتتون هستم. مریم گفت همسرش باز هم به مسافرت رفته و برای بردن بار به بندرعباس، چند روزی تنهاست. شماره زهرا را گرفت ، که قبل از آمدن تماس بگیرد. موقع رفتن زهرا گفت: _مریم جان یک قولی به من بده. مریم خانم که آرام شده بود گفت: _چه قولی؟ زهرا گفت: _تحت هیچ شرایطی، این بچه را نزن. بدجور چوبش را میخوریم. تحت هیچ شرایطی. این بچه پاره وجودت است. مریم خانم به مرتضی نگاه کرد و گفت: _چشم. قول میدهم. دعایم کنید بتوانم سر قولم بمانم زهرا با لبخند و مهربانی گفت: _ان شاالله که خواهی ماند.. خدا کمک می کند. او را بوسید و راهی منزلش کرد. خودش هم در خانه را بست و به خانه عمومحسن رفت. هنوز ساعتی نگذشته بود ، که مریم خانم، با زهرا تماس گرفت.زن عمو نگران تلفن طولانی زهرا، به صورتش خیره شد. زهرا با اشاره گفت که چیزی نیست. مریم خانم از رفتارهای همسرش برای زهرا گفت، گاه گاه زهرا، عکس العمل یا مقدمه رفتار شوهر را در نوع برخورد مریم خانم برجسته می‌کرد و یا می‌پرسید که شما چه کردید. گاهی مریم خانم، مِن مِن می‌کرد ، و بصورت خلاصه، رفتارهای خودش را هم می‌گفت که برای زهرا واضح شد حرف سید، درست است. شوهر مریم خانم می‌خواهد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ شوهر مریم خانم می‌خواهد ، را در خانه تثبیت کند و راه های ساده نمایش اقتدار مرد را مریم خانم در خانه بسته است. بعد از یک ساعتی حرف زدن، گفت: _تلفنتون زیاد شد. روی حرفهایتان فکر می کنم و ان شاالله در صحبت بعدی، مسئله را حل کنیم. اما فعلا، سعی کنید نقاط مثبت و قوت همسرتان را اولا و ثانیا . مریم خانم با غیض گفت: _هیچ نقطه مثبتی ندارد زهرا با صدایی که نشان از صبر و حلمش بعد از یک ساعت و خورده ای شنیدن صحبت های او داشت گفت: _سعی تان را بکنید. حتما دارند. مریم خانم دیگر چیزی نگفت. زهرا از اینکه تماس گرفته و دنبال حل مشکل بود ابراز خرسندی کرد و خداحافظی کردند. عمومحسن سراغ سید را گرفت. زهرا گفت: _برای جشن نیمه ماه مبارک، در مسجد مشغول اند. عمو محسن زیرلب گفت: "کاش من را هم با خود می‌برد." علی اصغر، گلدانی پر خاکی را که چند لوبیا در آن کاشته بود به اتاق آورد و به عمو محسن نشان داد. عمو محسن، کمی خود را عقب کشید که آب گلی داخل گلدان، روی او نریزد و گفت: _پسر جان این گلدان را چرا آوردی داخل؟ حالا چه در آن کاشته ای؟ علی اصغر گفت: _لوبیا قرمز. از زن عمو گرفتم عمومحسن متعجبانه به علی اصغر نگاه کرد و خندید. زهرا به سید پیامک داد: "کارتان چطور پیش می رود؟ اوضاع و احوال مسجد چطور است؟ عمومحسن هم دوست داشت به مسجد بیاید" سید فقط پاسخ داد: "حسابی مشغولیم" زهرا ملحفه های پتوها را درآورد ، و داخل ماشین لباسشویی نویی که تازه نصبش کرده بودند، انداخت. دفترچه راهنمایش را نگاهی کرد و طبق برنامه اش، ماشین را روشن کرد. همه صلوات فرستادند و علی اصغر، روبروی ماشین لباسشویی نشست و مشغول نگاه کردن گردش ملحفه‌های داخل ماشین لباسشویی شد. زهرا و زن عمو مشغول صبحت کردن بودند، که صدای زنگ در بلندشد. علی اصغر مثل همیشه زودتر از همه بدون اینکه بداند پشت در چه کسی است، در را باز کرد و فریاد زد: _بابا آمده زینب هم که داشت چادر رنگی‌اش را روی سر مرتب می‌کرد، رها کرد و بدون چادر به حیاط دوید. زهرا و زن عمو هم از اینکه سید برگشته تعجب کردند و بلند شدند که ببینند چه اتفاقی افتاده. سید، ویلچر تازه شسته شده‌ی عمو محسن را ، از گوشه حیاط به سمت اتاق حرکت داد و همین طور، سلام و علیک کرد و گفت: _آمده‌ام عمو محسن را با خودم ببرم. ماشین دمِ در منتظرمان ایستاده عمو محسن از شنیدن صدای سید آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نمی‌تواند راه برود و خیز برداشت که از تخت پایین بیاید. اما وقتی دید پاهایش از مغزش دستور نمی‌گیرد یادش افتاد که باید منتظر بماند. این یادآوری، چیزی از شوقش کم نکرد ، و با همان خوشحالی بسیار زیادی که از شنیدن صدای سید در جانش افتاده بود، سلام جانداری به او کرد و گفت: _منتظرت بودم. خدا خیرت بدهد سید که دید عمومحسن تا لب تخت خودش را کشیده، به سرعت او را در آغوش کشید و بوسید و بویید و آرام روی ویلچر گذاشت. یک دست لباس و چند قرصی که سرساعت باید خورده می‌شد را داخل پلاستیک دسته دار مشکی کوچکی گذاشت و به حیاط رفت. علی اصغر هم دلش می‌خواست ، با بابا برود اما زهرا، حوض را نشانش داد و فکر آب بازی، او را از رفتن باز داشت. مسجد، حسابی شلوغ بود. کارگرها مشغول کارکردن بودند. صادق و دو نفر دیگر، روی پارچه نصب شده در حیاط مسجد، مشغول طرح و رنگ زدن با قلمو و رنگ بودند. چنگیز و استاد مکانیک، داخل مسجد، دو فرش را جمع کرده بودند و یونولیت ها را با سیم حرارتی برش می‌زدند و .. عمو محسن از این همه تکاپو، به وجد آمد و هرچه انفعال در اعضای بدنش بود فراموش کرد. از سید خواست او را کنار شکلات‌ها بنشاند. سید، چادری را پهن کرد. همه شکلات های خریداری شده را روی آن ریخت. عمو محسن مشغول پر کردن پلاستیک ها شد و هر چندتایی که کنارش پر میشد، منگنه میکرد. سید که موقع آمدن بچه های توپ به دست را دیده بود به بیرون از مسجد رفت. با بچه ها چند دقیقه ای گل کوچیک بازی کرد. بچه ها از بازی با روحانی محل‌شان، خوشحال و شاد بودند و خواستار ادامه بازی، اما سید گفت: _بچه ها فرداشب جشن داریم. یک کمی کار دارم در مسجد. فعلا خداحافظ بچه های گل ورزشکار اگر تشنه بودید بیایید مسجد آب بخورید. بچه ها همه خداحافظی کردند ، و مشغول بازی شدند. چند دقیقه ای از بازگشت سید به مسجد نگذشته بود که که بچه ها همه به مسجد آمدند و مسجد شلوغ تر از قبل شد. سید، بچه ها را کنار شکلات ها و عمو محسن نشاند و گفت: _حاج عمو برایتان توضیح میدهد چه کنید. هرچقدر دلتان خواست شکلات بخورید اما روکشش را صاف کنید و به من بدهید. نکند بیاندازید داخل سطل ها؟ بچه ها قبول کردند و... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ بچه ها قبول کردند و همان اول، چندتایشان دو سه شکلات را باز کردند. روکشش را صاف کردند و گوشه ای روی هم گذاشتند. سید نزدیک گوش عمومحسن گفت: _اشکالی ندارد بخورند. فقط تعدادش را بدانیم خوب است که جایگزین کنیم عمو محسن که منتظر بود، ببیند، سید چطور عادت راحت گرفتن به بچه‌ها را با دقت در حلال و حرام جمع می‌کند؛ از روش ساده سید خوشش آمد. سید بعد از تجدید وضو ، گوشه‌ای در خلوت نشست. قرآن را جلویش باز کرد. صفحاتی را خواند. آنقدر حالش از آیات الهی خوش و خرم شد که ناخودآگاه، نفس عمیقی کشید. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه را ، کنار دستش آورده بود. توسل کرد و تقویمی که همیشه همراهش بود را باز کرد. با خط خوشش، آرام و کشیده نوشت "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. یا صاحب الزمان، ادرکنا.." آیه‌ای از قرآن را با همان خط خوشش نوشت و ترجمه ی ساده و روانش را طی پاراگراف بعدی، لابه لای خیرمقدم و خوش آمدگویی گنجاند. تبسمی از سر شکر کرد ، و صحیفه سجادیه را باز. چند دقیقه ای ورق زد و خواند. خواند و ورق زد. اشک ریخت و مجدد خواند. دستانش به حالت دعا، با هر خواندن بالاتر و بالاتر رفت. انگار نه انگار که دارد متن مجری می‌نویسد. عمو محسن، همان طور که بسته بندی کردن شکلات‌ها را نظارت میکرد و احسنت و بارک الله می‌گفت؛ نیم نگاهی به سید داشت . چند دقیقه ای که گذشت، سید، به خود آمد. باز هم تبسمی وسط اشک‌هایش از سر شکر زد و خطاب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه گفت: "مولاجان، کمکم کنید آنچه شما می‌خواهید اینجا نوشته شود." انگار چیزی یادش آمده باشد. ایستاد.دست روی سینه گذاشت و گفت: "صلی الله علیک یا اباعبدالله" به یاد حرم امام حسین علیه السلام افتاد. چشمان گرمش را بست. اشک از لای پلک هایش غلتید و همزمان، سید نشست. چند ثانیه‌ای مکث کرد. حس کرد روبروی ضریح امام حسین علیه السلام نشسته است و خودکار داخل دستش را نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و خطاب به امام حسین علیه السلام گفت: "آقاجان، جشن میلاد کسی است که شما امامش خواندید. عنایتی بفرمایید." اشک ریخت و مجدد بسم الله گفت. فرازهایی که از صحیفه خوانده بود را با کلماتی ساده و شیوا نوشت و اعلام برنامه کرد. چند فراز دیگر را نیز همین طور نوشت ، و زیر لب، آن دعا را از خدا برای همه مسلمانان خواست و اشک ریخت و با امام حسن مجتبی حرف زد و عشق بازی کرد. جمله ای از ارادت های امیرالمومنین به رسول الله نوشت. از ارادت مالک اشتر و ابوذر و سلمان به امیرالمومنین و فاطمه زهرا نوشت. دعایی از صحیفه نسبت به زیادشدن مودت مان به اهل بیت عصمت و طهارت نوشت. از جلماتی که در صفحات اول تقویمش در مورد شهدا و ارادت خاصشان به امام حسن مجتبی نوشته بود خواند. به زبانی ساده حال و هوای رزمندگان و ارادتشان را به امام حسن مجتبی نوشت و دست آخر، از امام حسن مجتبی گداییِ ارادتیِ خالصانه را کرد و نوشت. به اطرافش نگاه کرد. با تبسمی همراه با اشک شکر، به دستان عمومحسن، بچه ها، چنگیز با آن پای زخمی، استادمکانیک، صادق و احمد و مهرداد و پرهام و صادق، محمد و سعید کرد و خدا را شکر گفت. مگر می‌شود سید این طور نگاه کند ، و بعدش مناجات نکند. همانطور که اشک‌هایش آرام بر گونه هایی که به لبخند، برجسته شده بود گفت: "خدایا همه این بندگان خوبت را در خانه ات جمع کرده‌ای که مَوَدّتشان را به اهلبیت نشان دهند و تو نشان ملائک دهی که این است بندگانم؟ به اینان افتخار کنی؟ این مومنین را تو جمع کرده‌ای که به ایمانشان، دیگر مومنین را شاد کنند و مجلسی از یاد تو تشکیل دهند و تو، ملائکت را بفرستی که بروید و آن ها را در آغوش بگیرید؟" حال و هوای سید چنان از این افکار نورانی منقلب شد که به سجده افتاد و گریان، پشت سرهم می‌گفت: "الحمدلله رب العالمین". بعد از چند دقیقه، سر از سجده که برداشت، بچه ها را اطرافش دید که مات و مبهوت، او را نگاه می‌کردند. فقط، چنگیز و عمو محسن جلونیامده بودند. سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت: _حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟ صادق مِن و مِن کرد. استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید: _حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟ سید جدی و با نشاط گفت: _نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه. صادق به خود جرأت داد و گفت: _آخر گریه می‌کردید چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت: _از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود. دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش می‌گذشت گفت: _خدا حفظتان کند. همان طور که به سمت عمومحسن می‌رفت با هیجان ادامه داد: _ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچه‌گانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند: " حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم" سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای والله‌ی به تک تکشان گفت. چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش درآورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت. نوار را داخلش گذاشت. صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد. صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید. سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت: _آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاری‌ها چنگیز که موقع سحری، مسکن قوی‌ای خورده بود گفت: _متشکرم. خوبم. ممنون اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت: _لااقل بنشین. من کمک استاد هستم. صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت: _حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده. سید پرسید: _چه مشکلی؟ همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند. آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخم‌های کلفت درهمش را فشرده‌تر کرد و به مامور گفت: _عرض نکردم و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت: _ایشان هستند. مامور سلام کرد و گفت: _حاج آقا، با ما تشریف بیاورید. سید گفت: _علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟ مامور گفت: _تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند. سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت: _ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم. آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت: _ایشان هم.. سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت: _اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم. صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد. گوشی را درآورد. شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد. سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت: _فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم میخورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله.. گوشی را سمت مامور گرفت و گفت: _متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند. مامور گوشی را گرفت. دقیقه ای به صحبت ها گوش داد و گفت: _چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله.. چشم.. خدانگهدار سید منتظر کلام مامور بود. صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند. مامور به آقای میرشکاری گفت: _جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان. آقای میرشکاری شاکی شد و گفت: _و آنوقت شما چه می کنید؟ مامور جدی و باتحکم گفت: _همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید. و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند. مامور گفت: _شما به کارتان برسید. خدمت می رسم به سرباز راننده ماشین گفت: _این آقا را برسان اداره و برگرد. گوشه‌ای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی می‌نوشت. گاهی محو کارهای بچه‌ها می‌شد. پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمه‌ای رنگش، نشان نمی‌داد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو می‌داد. شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود ، که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناسایی‌اش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است. برای سید، حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت. بعد از نیم ساعت، به سراغ بچه‌ها رفت. رو به صادق پرسید: _اسمت چیست پسر جان؟ صادق که مانند بچه‌های دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت: _صادق قدیری. محمد که از همه عاقل و بزرگ‌تر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت: _اگر بخواهید ما خوشحال می‌شویم در کارها همراهی‌مان کنید. حاج آقا می‌گفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلمو کشیدن را هم می‌دهد. شما هم می‌خواهید امتحان کنید؟ صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند،.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۹۹ و ‌۲۰۰ صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند. خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که: _در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر. و این بار به تک تک بچه‌هایی که روی تابلوی پشت صحنه کار می‌کردند نگاه کرد و پرسید: _شما از کدام مدرسه هستید؟ محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند. ساعتش را نگاه کرد. حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچه‌ها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده. هیچ توجه اضافه‌ای به مامور نداشت. نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد. چهره سید متفاوت‌تر از قبل شد. تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح می‌خواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد. مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت: _خدا بد ندهد. چه شده؟ چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت: _به قول حاج آقا، خدا که بد نمی‌دهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است. مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد. چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید: _میتونم بپرسم شما برای چه تشریف آورده‌اید؟ مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او می‌داد این‌طور پاسخ داد که: _چیز خاصی نیست. چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد. استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد. اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت. سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه می‌کرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست. رو به حاج عمو قدم‌های تندش را برداشت و روی زانو نشست: _عموجان خسته شدید برویم خانه؟ عمو محسن گفت: _نه نمیخواهد. شما اینجا خیلی کار داری. سید که رگ‌های متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت: _نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟ حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاه‌هایشان را روی او متمرکز کردند. محمد خواست جلو بیاید برای کمک ، اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت می‌دهد و می‌بوسد و روی ویلچر می‌گذارد از جلوآمدن پشیمان شد. خودش را مشغول نشان داد ، اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت می‌برد. ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت. همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت. مامور جلوی مسجد، توسط افسرمربوطه، مرتب عوض می‌شد. یکی از نگهبان‌ها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار می‌آمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی می‌داد. گاهی افسر مافوق، نزدیک میشد و نامحسوس او را می‌پایید که چه می‌کند. کار خاصی نمی‌کرد. راه می‌رفت . و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت ، که کسی بتواند پیش بینی‌اش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد. آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت. داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر می‌دید سید خلوت می‌کند و قرآن تلاوت می‌کند نشست و مشغول قرآن خواندن شد. حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود. افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید: _«بهبودی» چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟ نگهبان گفت: _قربان، نیم ساعت دیگر...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🖤 ۲۶ قسمت دیگه مونده که همه رو فردا میذارم🖤❤️
مداحی_آنلاین_از_شیعیان_ما_نیست_استاد_عالی.mp3
2.58M
🏴ویژه ماه ♨️از شیعیان ما نیست! سخنرانی بسیار شنیدنی حجت الاسلام «حداقل برای یک نفر بفرستیم. نذر ظهور.»
💚‌❤️⁩🤍داستان ما🖤🖤🖤 _میدانی مشکلشان چیست؟ +نه... چیست؟ _مشکل شان هویت مان است . با تمام عناصر هویتی مان سر ستیز دارند؛ دین مان قرآن مان پیامبر مان ائمه مان محرم مان تاریخ مان تمدن مان پرچم مان نیروی نظامی مان تیم های ملی مان تمامیت ارضی مان و ... ولشان کنید با غذا هایمان هم می‌جنگند !!! علیه‌السلام علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ نگهبان گفت: _قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت. سید، عمو محسن را به جای خانه، به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد. دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلی‌اش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند. سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد. همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت : " فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله." موقع تماسش با مطب، استاد رفعتی هم مدام با او تماس می‌گرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود. حاج عمو زیر سِرُم بود. مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت. سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت: _سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟ استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت: _اگر راست می‌گویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی و خندید. سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت: _جدی می‌فرمایید استاد یا مزاح می‌کنید؟ استاد با لحن جدی‌تری گفت: _مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت: _چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض می‌کنم. استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت: _آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانه‌ای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجاره‌اش شروع می‌شود. سید چشمان گِرد شده‌اش را به زمین دوخت و گفت: _چشم استاد. هرچه شما بفرمایید. اطاعت امر استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت: _منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار. حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید: _چیزی شده جواد جان؟ سید همانطور که سرش پایین بود گفت: _چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمیتوانم شما را تنها بگذارم. حاج عمو گفت: _خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است. سید گفت: _روح شما خیلی وسیع است اما من نمیتوانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ میدانم خیلی سخت است از شهری که مدت‌هاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمیروم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم. حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد. . . راننده تاکسی از حاج عمو پرسید: _پسرتان است؟ عمومحسن با رضایت تمام گفت: _نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند . راننده نگاهی به سید، که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت: _خدا بهتان ببخشد. سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت: _ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.. تاکسی حرکت کرد. . . زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکم‌ترین حالت ممکن گرفت و هم‌زمان گفت: _مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ. سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت: _برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید راننده تاکسی، شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود ، و سید را هم قاتی بقیه آدم‌هایی که چیزی می‌خرند و بویش در تاکسی می‌پیچد و تعارفی نمی‌زنند، گفت: _نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم سید تبسمی دل‌نشین کرد و گفت: _خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ سید تبسمی دل‌نشین کرد و گفت: _خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید. تعارف نکنید. برای شما خریدم.خیلی معطل شدید. حلال کنید. زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت: _زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوه‌های رسیده‌ای هم گرفته‌ای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهایی‌است ها. سید گفت: _آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی می‌گیریم. این دوتا هم برای بچه ها و دو کیسه فریزر ذرت بو داده محلی، داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت: _یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد. سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک می‌کرد گفت: _حالش خوب است خداراشکر. با «مصطفی» که حرف زدم می‌گفت هر شب برایش افطاری می‌برد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش می‌دهد.خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند. زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت: _چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان میکنی. خدا خیرت بدهد جوادجان. و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید: _مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش می‌برند؟ سید با شادابی خاصی گفت: _عالی هستند. روی هرچه خوب است را کم کرده‌اند. دلم می‌خواست آنجا بودی و می‌دیدی بچه‌هایی که در مدرسه تحقیر می‌شوند و تنبل معروف شده‌اند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار زهرا خندید و گفت: _استاد خوبی دارند. سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت: _قرار نشد خنجر بزنی‌ها. زهرا خندید و گفت: _خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آنها هم خوب هستند. سید از سادگی و صفای زهرا، خدا را شکر کرد. میوه‌های خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آنها شد. زهرا گفت: _نوازششان می‌کنی یا می‌شویی؟ سید خندید و گفت: _هر دوانه زهرا هم خندید و گفت: _پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه می‌خورد و نمی‌خورد شفا بیابد سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خنده‌اش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمی‌داشت گفت: _الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟ و لبخند کجکی بامزه‌ای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت: _جالب و بامزه بود. علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت: _چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را می‌بوسی؟ علی اصغر از صدا و جمله پدر خنده‌اش گرفت و گفت: _پام گیر کرد و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خنده‌ای نمکین کرد و گفت: _مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت: _با زن عمو دوز بازی می‌کنند. سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت: _خدا خیرشان بدهد و مشغول خشک کردن میوه ها شد. سید یاالله گویان، سر به زیر، با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آب‌پاشی کرد و داخل دستشویی حیاط شد.. آفتابه را پر آب کرد. از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد. وقتی احساس کرد کمی تمیز شده، کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد. زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپایی‌ها بود، سر رسید. به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت: _جواد جان ممنونم. عزیزم خودم می‌آمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر. سید گفت: _یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما. مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد. به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت: _رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم. فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت: _حاج خانم با اجازه تان.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ سید گفت: _حاج خانم با اجازه تان من به آشپزخانه بروم و همزمان با اختیاردارید گفتن زن عمو، حرکت کرد. شربت پرتقال کم شیرینی درست کرد. کمی نمک داخل آن ریخت و برای عمو آورد: _عموجان، از ظهر تا حالا هیچی نخوردید. نکند دلتان برای روزه های کله گنجشکی تنگ شده؟ کمی از این شربت پرتقال بخورید و لو ندهید که دستور تهیه اش چطور است عمو محسن، خندید و لیوان شربت را گرفت. با نوشیدن جرعه اول، مجدد خندید و گفت: _چه طعم پرتقال جالبی و چشمکی به سید زد. سید هم تبسمی کرد و گفت: _نوش جان. علی اصغر، گوشی بابا را که مدتی بود زنگ می‌خورد آورد. سید تشکر کرد و روی سرش دست کشید: _سلام علیکم. بفرمایید. به به آقای مرتضوی. حال شما؟ جانم.. بله.. بله حتما. الان راه می‌افتم. چشم. خدانگهدارتان سید از عمو عذرخواهی کرد و گفت که بعد از نماز ان‌شاالله برمی‌گردد. قبایش را از میخ دیوار برداشت. بسم الله گفت و پوشید. عبا را نیز برداشت و بسم الله گفت و به دوش انداخت. عمامه مشکی رنگش را بوسید. بسم الله گفت و بر سر گذاشت. قدم از قدم برداشت، بسم الله گفت و به حیاط رفت. زهرا به صورت خندانش نگاه کرد و گفت: _چه خبر شده اینقدر خوشحالی؟ سید گفت: _خنده ام را می‌گویی؟ چیزی نشده. به خاطر بسم الله است. قشنگ و لذیذ است که اول هر کاری، آدم بسم الله بگوید. یک حال خوشی دارد. سرش را نزدیک صورت زهرا برد و آرام گفت: _مراقب حال عمو باش. الان فشارشان پایین بود. شربت قندی نمکی دادم خوردند. امروز کمی ناخوش بودند. قبل از آمدن رفتیم درمانگاه و سِرُم زدند. مسئله ای بود حتما بگو فورا خودم را می‌رسانم. ببخش من باید بروم. آقای مرتضوی تماس گرفتند که بروم بیمارستان برای ترخیص حاج احمد. خودشان جای دیگری هستند. کاری نداری؟ زهرا از اینکه شنید حاج احمد قرار است مرخص شود خوشحال شد و گفت: _نه عزیز. برو به سلامت. مراقب خودت باش سید همان طور که به سمت در آهنی قدمی رفت گفت: _کاری داشتی زنگ بزن یا خریدی چیزی. پیام هم بدی خوبه. فعلا.. خدانگهدارتان. و از در خانه بیرون رفت. حاج احمد، هوشیاری خوبی داشت. کمی فاصله میان اراده و حرکت اندامش ایجاد شده بود اما در کل، خیلی ناتوان نشده بودند. سید ابراز محبتی خالصانه، نثار حاج احمد کرد. پیشانی اش را بوسید و چنان از ته دل خدا را شکر گفت که حاج احمد جا خورد. تشکر کرد و گفت: _حرفهای نگفته بسیاری در این سینه است که تا نگویم از این دنیا نخواهم رفت. سید مرا ببخش. سید شرمنده از این حال حاج احمد گفت: _نفرمایید. شما باید مرا ببخشید و حلال کنید. الهی که سینه‌تان وسیع و پر نور و آرام باشد و سالهای سال، سایه تان بالای سر خانواده و محل. با آمدن سرپرستار، حاج احمد سکوت کرد. مجدد پرونده را نگاه کرد. دماسنج را داخل دهان حاج احمد گذاشت. فشار و نوار قلب را گرفت. دماسنج را از دهان برداشت و عددش را در پرونده یادداشت کرد و گفت: _مشکلی نیست. دکتر هم اجازه ترخیص داده اند. به پذیرش بروید و کارهای ترخیص را انجام دهید. و از اتاق بیرون رفت. سید، دست حاج احمد را گرفت و فشرد. نگاهی پر مهر به صورت جاافتاده و رنگ پریده حاج احمد کرد و گفت: _اشکالی ندارد تنهایتان بگذارم؟ اذیت نمی شوید؟ حاج احمد که دیگر، مهربانی کردن‌های سید را دوست می‌داشت گفت: _تنهایی که بد دردی است اما چاره چیست. بروید .. متشکرم. زحمت شما هم شد. ببخشید... در راه برگشت، هر چه در سینه داشت را به سید گفت. آنقدر آرام که راننده تاکسی هر چه تمرکز کرد نتوانست بفهمد چه می‌گویند. آخر مجبور شده بود چهل دقیقه در خیابان ها بچرخد تا حرفهای حاج احمد تمام شود. چهره سید سنگین و آرام بود. اما حاج احمد، سینه اش آرام شده بود و گفت: _دیگر خود دانی. تمام این که گفتم را هم نوشته‌ام و به خانم سپرده‌ام. اما خواستم خودم به شما هم بگویم. به نظر من با این جور آدم‌ها در نیافت سید تسبیح تربتش را دانه دانه می‌چرخاند. سر بلند کرد و به چشمان عسلی حاج احمد نگاه کرد و گفت: _ولی حاجی این طور درست نیست. من قصد در افتادن ندارم اما جاخالی دادن هم درست نیست. بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: _راستش را بخواهید استادم امر کرده اند به قم برگردم اما اینجا هنوز خیلی کار روی زمین مانده و از طرفی، به خاطر همین مسئله، اگر من بروم، همان‌ها که ازشان می‌نالید نمی‌گوید طباطبایی ترسید و فرار کرد و ما موفق شدیم؟ مردم محل نمی‌گویند حق با فلانی بود؟ و این غده بزرگ‌تر و پرزورتر خواهد شد. حاج احمد گفت: _متوجه ام اما متوجه ام اما چاره چیست؟ سید گفت: _نمی دانم. اما فعلا، درحدی که میدانم انجام وظیفه می‌کنم و جلوی باطل خواهم ایستاد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۷ و ‌۲۰۸ سید گفت: _نمیدانم. اما فعلا، درحدی که میدانم انجام وظیفه می‌کنم و جلوی باطل خواهم ایستاد. خدا کمک می‌کند. همان طور که تا الان کمک کرده. حاج احمد از توکل بالای سید خوشش آمد و با خود گفت: " شاید این جوان بتواند کاری بکند. من که نتوانستم" و به راننده آدرس دقیق منزلش را داد. راننده که از بلاتکلیفی رها شده بود، به سرعت ماشین افزود. حاج احمد گفت: _باشد. اما مراقب خودت باش. سید تشکر کرد و گفت: _چشم. شما هم مراقب خودتان باشید. ما یک حاج احمد بیشتر نداریم ها و دست سرد حاج احمد را فشرد. از سرمای دستش حدس زد که فشار بسیار پایینی دارند. گفت: _اجازه می‌فرمایید؟ و نبض حاج احمد را گرفت. خیلی ضعیف و کند می‌زد. نگاهی به قرص های داخل کیسه کرد و گفت: _امشب باید یک کباب حسابی برایتان بپزم. این چند روز فقط سِرُم نوش جان کرده اید. حاج احمد از لحن انرژی بخش سید خنده‌اش گرفت و گفت: _نه بابا. ظهر بهمان مرغ بیمارستانی دادند. سید نگاهی به صورت بی رنگ حاج احمد کرد و گفت: _شما که نخوردید حاج احمد چشمانش را گشاد کرد و گفت: _شما از کجا فهمیدی؟ نکند علم غیب داری؟ این بار سید خندید و گفت: _علم غیب را چه به ما حاجی. از رنگ پریده صورت تان گفتم. به مرغ خورده ها نمی‌خورد هر دو خندیدند و این بار، راننده تاکسی هم چون صدایشان را شنید، خنده اش گرفت. حاج احمد به کمک سید از تاکسی پیاده شد. حاج احمد، کلید را به سید داد و از آن طرف هم با خانه تماس گرفت. سید یاالله گویان، ویلچری که موقع تصادف خریده بودند را از انبار گوشه حیاط آورد. کمک کرد حاج احمد سوار شود. پول تاکسی را که داد، راننده گفت حاج آقا حساب کرده‌اند. پس خداحافظی کرد و برای کمک حاج احمد، ویلچر را هُل داد و کمی کنارشان ماند و کارهایشان را راست و ریس کرد. نزدیک غروب بود و برای نماز، باید به مسجد برمی‌گشت. حاج احمد از او پرسید: _رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟ سید گفت: _بله. چطور؟ حاج احمد، کلید ماشین را روی جاکلیدی نشان داد و گفت: _من امشب کمی خسته ام و مسجد نمی‌آیم اما شما کلید را بردار. من که فعلا به ماشین نیازی ندارم. ازش استفاده کن و فردا شب بیا دنبالم با هم به مسجد برویم. فردا شب برنامه جشن و افطاری هست دیگر؟ سید گفت: _بله. فردا جشن داریم. حتما دنبالتان می‌آیم و با هم به نماز خواهیم رفت. اما اگر اجازه بدهید، کلید همین جا بماند. حاج احمد، به یاد اسباب و اثاثیه ساده خانه سید افتاد و گفت: _هر طور صلاح میدانی. برو به سلامت. دیرت نشود نشسته ای دل به دل منِ پیرمرد داده‌ای سید نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _متشکرم از لطف و صفایتان حاج آقا. ان شاالله بهتر شوید و ما بهتان اقتدا کنیم. فعلا با اجازه تان. خدانگهدار. سید، به همان آشپزخانه ای که پیرمرد مومنی آشپزش بود تماس گرفت و گفت که چند سیخ کباب کم چرب برای بیمار می‌خواهد. آشپز سریع دست به کار شد. سید، در وقت کمی که داشت، ماشین دربستی گرفت و غذا را تحویل گرفت و به خانه حاج احمد برگشت. حاج خانم آیفون را برداشت و خلاف همیشه، گفت: _بفرمایید داخل. سید در باز شده را بازتر کرد و داخل حیاط شد. یاالله گویان، داخل شد. ظرف کبابی را که لای نان سنگگ پیچیده شده بود، روی میز کوچک داخل راهرو گذاشت. بوی کباب پیچید. حاج خانم از اتاق حاج احمد بیرون آمد و گفت: _سلام علیکم. زحمت کشیدید. اگر لطف کنید شما هم فشارشان را بگیرید. به نظرم کم است. سید لرزش صدای نگران حاج خانم را احساس کرد و به سرعت داخل اتاق شد. خطاب به حاج خانم گفت: _نگران نباشید. بالاخره چند روز است چیزی نخورده اند. و رو به حاج احمد گفت: _حاجی حسابی حاج خانم را نگران کرده اید ها. و فشارشان را گرفت. کم بود. خیلی کم. حاج خانم گوشه اتاق ایستاده بود. سید به سمت در اتاق رفت و کمی آرام گفت: _بله خیلی پایین است. لطف کنید یک جالباسی و یک لیوان آب بیاورید. حاج خانم صبر کرد تا سید که به سمت در خیز برداشته بود از اتاق خارج شود. سید پلاستیک کباب ها را برداشت و داخل شد. حاج خانم از اتاق بیرون رفت. لیوان آب را آورد. جالباسی پشت در اتاق را سعی کرد تکان دهد اما خیلی سنگین بود. سید نان روی کباب را کنار زد. یکی از کباب های کنجه را برداشت. بسم‌الله گفت. آیه «و ننزل من القرآن ما هو شفا .. » را به آن خواند و داخل دهان حاج احمد گذاشت و گفت: _فقط بجوید. قورت ندهید. حاج احمد به سختی، به جویدن گوشت پرداخت. حال حرف زدن نداشت. سید بالشت هایی را زیر پاهایشان گذاشت. متوجه تلاش حاج خانم برای آوردن جالباسی شد. ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫