⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۱ و ۴۲
....امروز رفتن من بهای #ماندن توست. بهای #آرامش و #لبخند_فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. #جان میدهم که تو در #امنیت #چادرت را سر کنی.
زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه #حسرتم، دیدار توست...تو را به آیهام سپردم و آیهام را به تو میسپارم. آیهام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم #تا_همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو.
زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگیهایت. مرا هم پدر بخوان!
فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است!
تو را سفارش به خوشرفتاری با #مادرت میکنم. تو را وصیت به #حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا #چادرت را دست بیگانه از سرت برندارد.
و آخرین وصیتم به تو دخترکم، #راهم را ادامه بده که راِه من راه
#تمام شهداست...به #حرمت این خونی که برای آزادیت دادهام، آزادیت را حفظ کن و حریم
شناس باش...
✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی
**************
زینب سادات به هقهق افتاد.
آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید.
زینب میان هق هق هایش گفت:
_بابا! بابا! بابا مهدی!
ارمیا زینب را به سمت ماشین برد،
بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیهای که افتان و خیزان میرفت.آیهای که چشمانش خونبار بود. آیهای که خیلی نشانهی خدا بود....
زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود.
آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود.
آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکدهی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجهاش را به خود جلب کرد.
دختری با صدای بلندی گفت:
_صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آیندهای نداری! تو بچه سهمیهای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیهی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو
هم نمیدیدی!
صدای یک پسر هم آمد:
_آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟
صدای خنده ی جمعیت بلند شد.
صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد:
_آخه امل! تو رو چه به دانشگاه!
برو همون شوهر کن، کهنهی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده...
یک دختر دیگر گفت:
_حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر...
دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود...
صدای زینب سادات میلرزید:
_شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری
حرف بزنید.
آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهمکشیده و دستهایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود.
آیه مادری کرد:
_اینجا چه خبره؟!
همه نگاهها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچههایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند:
_استاد معتمده!
یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت:
_چیزی نیست دکتر! بحث آزاده!
صدای خندهی مجدد بچهها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردنها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینیهایی بود که راه انداختهاند، خدا میدانست.
آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد:
_چی شده؟
زینب سادات:
_هیچی.
آیه رو به آن دختر کرد و گفت:
_حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟
دختر گفت:
_بله استاد.
آیه به سمت میز استاد رفت و گفت:
_پس بشینید بحث کنیم!
همهمهای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلیها پر شده و بچه ها از کلاسهای دیگر صندلی میآوردند.
تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی
نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند.
آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد...
_خب بچهها، شما اول شروع میکنید یا من؟
یکی از پسرها بلند شد:
_ما شروع میکنیم!
آیه سری به تایید تکان داد:
_بفرمایید
همان پسر شروع کرد:
_استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟
آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۳ و ۴۴
_....دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما ما داریم صحبت میکنیم، و دلیلی برای استفاده از کلمات سخیف نیست. حرمت ها رو حفظ کنید تا من رو جلوی رییس دانشکدهتون سرافکنده نکنید.
بریم سر سوال شما، سهمیه! این سهمیه به صورت #٪۵اضافه_برظرفیت کل دانشگاهها و مراکز آموزش عالی برای تسهیل ورود فرزندان شهداء، جانبازان بالای ٪۷۰، فرزندان جانبازان ٪۵۰ و بالاتر و فرزندان
آزادگان در مراکز آموزش عالی در نظرگرفته شده. این سهمیه پیرو #فرمان_امامخمینی برای رسیدگی هرچه بیشتر به امور تحصیلی فرزندان شاهد به تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی رسید. سهمیه شاهد فقط در آزمون سراسری سازمان سنجش اعمال میشه،
استفاده کنندگان از این سهمیه جهت قبولی در رشته مورد تقاضا باید حداقل٪۷۵ نمره «آخرین» فرد پذیرفته شده سهمیه آزاد برو بدست آورده باشه.
مثلا اگر آخرین فرد
پذیرفته شده با نمره ۱۶۰ از ۲۰۰ پذیرفته شده باشد، سهمیه شاهد با نمره ۱۲۰ از ۲۰۰ در همان رشته پذیرفته میشه، همه مشمولین سهمیه شاهد در سهمیه رزمندگان نیز گزینش میشوند.در واقع استفاده از سهمیه شاهد یک ریسکه. مثلا یک دانشگاه، برای رشته مثلا پرستاری، صد نفر رو میگیره، از صد نفر، پنج نفر از اونایی که سهمیه شاهد رو زدن هستن و بقیه بدون سهمیه. یعنی نود و پنج نفر! حالا یک
نفر با رتبه مثال سیصد بزنه اونجا و پنج نفر از اونایی که بالاتر از اون بوده رتبشون، اون دانشگاه رو زده باشن، با رتبه سیصد حتی پرستاری هم قبول نمیشه! هر صد نفر، پنج نفر!
حالا نظر شخصی من! از اونجایی که این افراد، جان خودشون رو برای رفاه حال شما و حفظ تمامیت ارضی کشور دادهاند، پس تحصیل این افراد در بهترین دانشگاهها، تضمین حفظ منابع میشه.بذارید براتون اینجوری مثال بزنم، فردی که سالها برای این کشور جنگیده، زمانی که نوبت به علم و تخصص میشه، هیچوقت منافع ملی رو به استعمارگران نمیده. یک جانباز که پزشک شده باشه، احتمال کمتری داره که بره اروپا و آمریکا. یک فرزند شهید، که در سازمانی مشغول به کار بشه، احتمال کمتری میره که اختلاس کنه.
یکی از پسرها بلند شد و گفت:
_کی گفته؟ مگه آقای... و آقای... نبودن؟
آیه با لبخند گفت:
_اگه خوب گوش میدادید میدید که گفتم احتمال کمتری. ما باید تلاش کنیم نیروهای متخصص بخصوص ردههای بالای تحصیل، داخل کشور بمونن. ما آموزش میدین، هزینه میکنیم، موقع برداشت زحمتها و بازگشت توان کشور که میشه، دستمون خالی میمونه و آخر این بچههای جهادی هستن که با سختی و مشقت یک گره از گرههای کشوری باز میکنن.
در ثانی، بچههای شهدا و جانبازهای ما، اگه پدرشون...
یکی از دخترها حرف آیه را برید:
_بودنم هیچی نمیشدن بچه هاشون! اونا
فقط به فکر اینن که بچه هاشون رو زودی شوهر بدن و زن بدن!
صدای خنده بچه ها و آیهای که با لبخند نگاهشان میکرد:
_شما خودتون سوال میپرسید و خودتون نمیذارید جوابتون رو بدم! داشتم میگفتم که اگه پدرهاشون بودند، شرایط رفاهی زندگی و آرامش بیشتری داشتند. میدونید تمام این بچه ها حاضر هستند که تمام سهمیههاشون رو بدن به شمایی که پدر دارید اما یک بار دیگه پدر داشته باشن؟یک بار به آغوش پدرشون برن؟ یک بار حتی یک روز دیگه پدر داشته باشن؟ شما نمیدونید شرایط خانواده یک شهید چطوریه!نمیدونید همسرانشون چه حالی میشن،
خیلی از افراد در تصادفات جادهای، بیماری و چیزای دیگه میمیرن، اما حال خانوادهای رو درک کنید که پدر،همسر،برادر یا هرچیزی، رفته و میدونه هر لحظه ممکنه خبر شهادتش بیاد. تصور کنید مردی رو که جنازش هیچوقت برنگشت، کسی که با سر رفت و بی سر برگشت.
این فرد نه از روی بیاحتیاطی خودش رو از بین برده نه از روی دل زدگی دنیا! این فرد، با علم به اینکه ممکنه دیگه برنگرده، دیگه عزیزاشو نبینه میره که عزیزانش، در آرامش و امنیت زندگی کنند. یادتون نره که در تمام دنیا کشته شده های جنگ از ارزش و اعتبار بالایی برخوردارند. یادتون باشه همه کشورها به کسانی که پنج سال در ارتش خدمت میکنند، تسهیلات زیادی میدن و احترام زیادی براشون قایل میشن. اینها افرادی هستند که برای شما فداکاری میکنند. حالا اگه بهتون بگن در آمریکا، به کسانی که در جنگ شرکت کردند، آموزش آکادمیک رایگان و خونه و ماشین و بیمه کامل پزشکی میدن، نظرتون چیه؟ اون کشور میشه پیشرفته؟اونا میشن عقل کل؟ بیاید به کسانی که به ما فداکاری کردن، احترام بذاریم.
شما خانوم، گفتید که اگه پدرهاشون بودن......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۵ و ۴۶
_....شما خانوم، گفتید که اگه پدرهاشون بودند شوهرشون میداند؟زنشون میداند؟ حجاب و نماز و روزه، ریش گذاشتن و لباسهای مرتب پوشیدن، دلیل بر عقبافتادگی نیست. این یعنی اعتقادات ما جلوی پیشرفت ما رو نمیگیره، این یعنی قرار نیست غربزدگی بشه دلیل پیشرفت.
من، همسر شهید سیدمهدی علوی و مادر زینب سادات علوی، دارم بهتون میگم که همسرم، پدر دخترم، یک مرد #باایمان و #وطن_دوستی بود. اگه اون و امثال اون نبودند، شما الان پشت این میز و نیمکت ها نبودید.برید از پدر مادراتو درباره حمله به مجلس بپرسید، برید بگید واقعه اهواز چی بود. برید تو اینترنت ببینید چقدر دنیا دست به دست هم دادن برای گرفتن استقلال ما...
در کلاس همهمهای برپا شد.
زینب صورتش خیس از اشک بود. آیه دستش را گرفت و به دنبال خود برد. دانشجوها به دنبالش آمدند. بعضی از ترس اینکه برای تحصیلشان مشکلی پیش نیاید، بعضی محض کنجکاوی و برخی با کینه و لجاجت دشمنی کردن را در خود مشق میکردند...
در میانه راِه بازگشت به خانه بودند که زینب سادات طلبکارانه گفت:
_تو دانشکدهی ما چکار میکردی؟چرا دخالت کردی؟مگه نگفتم دوست ندارم کسی بدونه مادرم استاده دانشگاهه؟ الان همه میگن، مادرش براش نمره میگیره از استادا، همهی استادا توقع دارن بهترین نمره ها رو بیارم!
آیه خونسردانه گفت:
_بهت گفتم بزن سهمیه شاهد رو، گفتی نمیخوام کسی بفهمه بابا ندارم، بجای اینکه الان پزشکی بخونی، داری پرستاری میخونی! دوست نداری کسی بفهمه مادرت استاد دانشگاهه، که کسی نگه نمره برات میگیرن! زینب، منظورت چیه؟از ما خجالت میکشی؟مگه دزد و قاتل و معتادیم؟چه کاری انجام دادیم که از ما خجالت میکشی؟
زینب سادات :
_بحث خجالت نیست، ببین چکار کردی!همه دانشگاه رو خبر کردی! آبرومو بردی.
آیه: _همهی دانشگاه اونجا جمع بودند، من فقط به رییس دانشگاه گفتم. خودتم میدونی، تجمع
دانشجوها بدون اطلاع رییس دانشگاه و حراست،
جرم حساب میشه، غیر قانونیه! بعدشم من آبروتو بردم؟ اونا به تو و پدرت توهین کردن، و تو فقط سکوت کردی!
زینب سادات: _اگه نیومده بودی، خودم از بابام دفاع میکردم. من دیگه بزرگ شدم، دست از این کارا بردار مامان!
به خانه که رسیدند، زینب سادات به اتاق خودش رفت.
آیه کنار ارمیا نشست:
_بریم یکم قدم بزنیم؟
ارمیا لبخند همیشگی اش را به لب داشت: _اگه شما توان هل دادن اون
ویلچر رو داری بریم.
آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا،
ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور پایین رفته و از سطح شیبدار کنار پله ها به کوچه رسیدند.
آیه همانطور
که ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت:
_این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته!
ارمیا گفت:
_نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد، عادت کردیم جبهه بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سر تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش بره سرکار، میشه رانت و سواستفاده و هزار تا چیز دیگه. اگه بگن خانواده پزشکا
یا مهندسا یا وکلا و هر رشتهای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیم
بجایی! اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا #مردم فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال اوناست؟ این پنج درصد شده خار چشمشون؟ بحث امروز و دیروز و فردا هم نیست!از روز اول تا الان همینه. گاهی میگم خدا! چرا اون روز، اون ترور ناموفق بود؟ چرا فقط زمینگیرم کردی؟دیدن این چیزا سخته! چطور تحمل
میکنی جانان؟
آیه همانطور که ویلچر را هل میداد، بغض صدایش را پس زد:
_خوشحالم که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد، تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا! خوبه که هستی، سنگ صبوری! وقتی هستی همه چیز خوبه.ما آدما #عادت داریم دنبال #بهونه باشیم. ناکامی ها و شکستهامون رو تقصیر این و اون بذاریم.عادت داریم
همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته باشن. اگه داریم، کس دیگهای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بندههای خوب خدا! انگار هرچی رنگ و
بوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی.حتی دیگه داره اسم شهدا از خیابونها و کوچهها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این کوچهها و خیابونا، این خونهها و پارکها، چقدر خون ریخته شد، چقدر پدر رفت، چقدر پسر رفت...
ارمیا: _خوش بحال.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۷ و ۴۸
ارمیا: _خوشبحال سیدمهدی که رفت. شرمندتم آیه...
آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد:
_بریم حرم؟دیگه راهی نمونده.
ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:
_خیلی دلم هوس
زیارت داشت.
آیه تعجب کرد:
_پس چرا نگفتی؟
ارمیا: _کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای تو رو بچهها و پدر
مادرت؟
آیه ویلچر را گوشه پیادهرو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت:
_کدوم زحمت؟ کدوم بار؟ ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از #جون و #جونیت گذشتی، کار کردی، #امنیت ساختی! حالا حرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست! تو مرد خونهای! هنوز حقوق تو داره خرج ما رو میده!
بیمهی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونهنشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟
ارمیا دست آیه را گرفت و گفت:
_چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم.
ُآیه به سمت حرم رفت.
دلش از #مظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.
آیه روی سکوی نشست.
اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به ایوان آینه نگاه کرد.
خطاب به ارمیا گفت:
_روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومدیم. اومدیم اینجا! روی همین سکو نشستیم!
ارمیا نگاهش دور شد:
_یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا! همه نگرانت شدن.
آیه: _از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم.
ارمیا: _میدونم. اما بیکسی سختتره! اینو از منی بپرس که عمری، بیکس بودم!
آیه: _به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی برنمیام. زندگی منو کله پا
میکنه. من بی تو کم میارم.
ارمیا: _صبور باش! تو قویترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سیدمهدی، خم شدی؛ اما نشکستی...
آیه: _اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه!
ارمیا: _شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هرچی باشی، عزیزی جانان...
آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو!
ارمیا بلند خندید:
_امان از دست تو! اصلا من کیف پول همراهم نیست!
آیه آرام به شانه اش زد:
_خسیس! پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟
ارمیا: _خوب آمارمو داریا!
آیه: _چی فکر کردی؟ داشتن شوهر خوشتیپ دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم!حواسم به شوهرم هست تا سرم کلاه نره.
ارمیا بلندتر خندید:
_بهتر از تو کجا پیدا کنم!
آیه به شوخی گفت:
_گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی، زیر
سرت بلند بشه! الانم حواسم بهت هستا! فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم!
ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت:
_خدا بهتر از تو نیافریده!
آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد:
_میدونم، اما مردا بد سلیقه هستن،
زن خوب که داشته باشن، میرن دنبال بداش که یکم اذیت بشن!خوشی زیاد میزنه زیر دلشون!
ارمیا دیگر واقعا خنده اش گرفته بود:
_پس خداروشکر علیل شدم افتادم ور دلت؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_دقیقا! خدا بهت رحم کرد، وگرنه هر روز با لنگه دمپایی دنبالت میکردم تا بگی کجا بودی!
ارمیا همانطور صورتش رو به بالا بود و آیه اش را نگاه میکرد:
_چرا لنگه دمپایی؟
آیه مثلا متفکر شد:
_خب چون همیشه و همه جا در دسترسه
******
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغول سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدرا هنوز نیامده بود.
صدای احسان از دِم در آشپزخانه آمد:
_چکار میکنی
رهایی؟
رها با لبخند به او نگاه کرد:
_برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد:
_آخ جون کشک بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت:
_نزدیک بیست ساله عروس این خانوادهام، هنوز نفهمیدم راز این عشق کشک بادمجون خاندان زند چیه!
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست:
_اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست:
_فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهرهاش متفکر و پر اندوه بود:
_دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟ الآنم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچوقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند:
_شیدا دوستت داشت. فقط.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۹ و ۵۰
رها سعی کرد آرامش کند:
_شیدا دوستت داشت. فقط نمیتونست از
#خودش بگذره!
احسان: _پس چرا تو از خودت گذشتی؟نه بخاطر بچه خودت! بخاطر مهدی از خودت گذشتی!
رها: _من تقدیر خودم رو پذیرفتم!
احسان: _چرا شیدا از خودش نگذشت؟
رها: _این انتظار زیادیه احسان! اون آرزوهای زیادی داشت.
احسان: _نخیرم! بخاطر درست تربیت نشدنش بود! لوس و پر توقع! اگه نمیخواست مادری کنه، چرا منو به دنیا آورد؟ من مادر میخواستم نه زندانبان! تمام زندگیم خلاصه شده بود تو مهدکودک و مدرسه و کلاس و کلاس و کلاس! انگار اصلا نمیخواست منو تو خونه ببینه! اگه هم خدایی نکرده خونه بودم، همش میگفت: ((نکن، بشین، دست نزن، حرف نزن، درس بخون.)) بعد از یک مدت هم که فقط منو برای پز دادن به اطرافیانش میخواست!
رها: _فکر میکرد بهترین کارو برات انجام داده! ببین الان چقدر هنرمندی!
احسان: _من دلم بچگی کردن میخواست!من دلم بازی میخواست! برای اون کلاسا هیچ وقت دیر نمیشه، اما دیگه نمیتونم بچگی کنم!
صدای زنگ در آمد .
و رها گفت:
_صدرا اومد. کمک میکنی میز رو بچینیم؟
شام در میان شوخی و خندههای بچهها خورده شد. کنار هم نشسته بودند که صدرا رو به رها گفت:
_امروز مسیح زنگ زده بود.
رها حواسش را به صدرا داد:
_خیر باشه!
صدرا: _میگفت زینب سادات هنوز اجازه خواستگاری نداده و محمدصادق یک لنگه پا معطله!
مهدی دخالت کرد:
_زینب عمرا با محمدصادق ازدواج کنه!
احسان کنجکاو پرسید:
_محمدصادق کیه؟
صدرا: _برادر مریم خانوم. محمدصادق و زهرا یادت نیست.خیلی اینجا بازی میکردین.
احسان که به یاد آورده بود لبخند زد:
_یادش بخیر. یادم اومد. حالا چه خبرها هست؟
محسن اینبار جوابش را داد:
_عاشق شده، اونم زینب!زینب هم عمرا قبول کنه.
احسان ابرو در هم کشید:
_زینب اینقدر بزرگ شده که خواستگار سمج
داره؟
رها با افتخار گفت:
_ #دانشجوی پرستاریه! #خانوم و #نجیب!آرزوی خیلی از مادرا و پسراست!
احسان: _حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟
محسن: _محمدصادق دیکتاتوره!
مهدی ادامه داد:
_همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه.
دوباره محسن: _زینب میگه شبیه عمو مسیحه.
مهدی: _میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره.
محسن: _میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن.
مهدی: _حق هم داره! با اینکه خاله مریم از مامان کوچیکتره، اما خیلی شکسته شده!
رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود.
با سکوت آنها رها گفت:
_ماشاالله اطلاعات!
صدرا: _ماشاالله به فک! شما کی خاله زنک شدین؟
مهدی:_زینب خواهر ماست!باید حواسمون بهش باشه!
رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد. صدای آرام آیه
در گوشی تلفن همراهش پیچید:
_جانم رها جان؟
رها لبخند به لبانش راه یافت:
_جونت سلامت استاد! خوبی؟
آیه: _خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟ پسرات خوبن؟این ورا نیومدی! مادرت چشم به راهته!
رها: _پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی!
آیه: _خیره انشاالله
رها: _آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواب زینبسادات بشه.میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید.
آیه: _امانت سیدمهدی هستش. هم من میترسم هم ارمیا! چکار کنم؟پارهی تنمه، نفسمه، چکار کنم؟ خود زینبم راضی نیست دلش.
رها: _پس به مریم زنگ بزن بگو جوابت منفیه. بگو راه دوره، بگو اخلاقهایشان به هم نمیخوره، بگو دلش با این ازدواج نیست.
آیه نفسش را به شدت بیرون داد:
_چند بار گفتم. اما آقا مسیح اصرار داره.
رها پیشنهاد داد:
_به آقا ارمیا بگو باهاش صحبت کنه.
آیه: _با ارمیا صحبت میکنم، همین امشب تمومش کنه.
رها: خوبه. ایلیا چطوره؟ خوبه؟
آیه: _آره خوبه، درساشو میخونه، بیشتر ساعتای درس خوندنش رو تو اتاق ارمیاست، ارمیا ازش درس میپرسه، درس میخونن، گاهی بازی میکنن. باورت نمیشه، ایلیا میشینه «منچ و مار پله» بازی میکنه، از بچگی از این بازیا بدش میومد!
رها: _خدا لعنت کنه اونارو. خدا لعنت کنه. زندگیتون زیر و رو شد بعد از اون اتفاق.
💭رها به یاد آورد....
آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس..پنج نفر از عزیزترینهایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سیدمهدی، کمر سیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانتهای سیدمهدی...
همه بهوش آمدند جز ارمیا.......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ