🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
خب بریم قسمت ۱ تا ۱۰📌👇👇
ادامه رو فردا میذارم🥰🥰🥰
🌴منتظر نظرات خوب و مفید شما هستم
https://harfeto.timefriend.net/16960679577184
🇮🇷کانال رمان مذهبی و امنیتی🇮🇷
* لینک پیام ناشناس ایجاد کرده است *
😍😍
*همین حالا به لینک بالا برو و حرف دلت رو به صورت ناشناس واسش بفرست*
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
نظرات شما👇
میخوایم باهم حرف بزنیم😍🦜👇
#نظرات_شما
سلام لطفا به من پیام بدین تا بیشتر ازتون بدونم☘
@admin_roman_AMniati
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
خب بریم قسمت ۱ تا ۱۰📌👇👇
قسمت ۱۱ تا ۳۰🌟☔️👇👇
(۲۰ قسمت میذارم)
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۱ و ۱۲
وقتی سوگل گوشی را گذاشت پیش خودم گفتم:
" خب باز میکردی می آمدم بالا چه کاری بود!"
خلاصه صبر کردم تا آمد پایین، من هم مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن.
باخوشرویی گفتم:
- سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟
سوگل با لحن خیلی تندی گفت:
-به نظرت بالا مناسب شخصیت دختر حااااااج آقااااا علوی بزرگ هست؟
وقتی اسم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی باز هم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم:
- من از آن محیط خوشم نیامد.
هنوز می خواستم حرف بزنم که...
سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت:
_ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید...
بعد هم رفت و در را محکم بست.
من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم.
به خودم گفتم:
" من کار اشتباهی #نکردهام که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم."
به طرف خیابان شروع به حرکت کردم، هر چه بیشتر فکر میکردم به این نتیجه می رسیدم که من #بهترین_کار را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم میآمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم .
و گوشیام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم
📲- همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم..
به خانه رسیدم.
حال خرابم کاملا مشخص بود.
به محض ورودم به خانه ملوک متعجب نگاهم کرد و گفت:
- چقدر زود برگشتی! گفتم خواستگار داری زود بیا نه دیگر تا این اندازه
و با لبخند ادامه داد.
- می دانستم تو هم راضی هستی.
سکوت بیشتر من باعث می شد ملوک به خیال بافی هایش ادامه دهد. با چهره ای درهم و صدایی خش دار گفتم:
- زیادی خوش خیالی، من عصر قرار مهمی دارم نمی توانستم پیش بچه ها باشم.
درحالیکه پا تند کردم سمت اتاقم ؛
ماهان هم سوالاتی می پرسید که اصلا متوجه نمی شدم چی می گوید بدون جواب دادن با عصبانیت وارد اتاق شدم و در را محکم بستم.
ماهان بیچاره در تعجب بود.
چون هیچ وقت رفتار تندی از من ندیده بود.
من به ملوک گفته بودم عصر قرار دارم در صورتی که جایی نداشتم که برم.
محکم زدم تو سرخودم و گفتم
" حالا چه خاکی برسرم بریزم. مجبور بودم به ظاهر به یک قرار تخیلی بروم. تا دستم برای ملوک رو نشود."
نشستم روی تخت و گوشی ام را برداشتم.
صفحه ی مجازی ام را چک کردم
و شروع کردم به جواب دادن کامنت ها و لایک کردن فالوورهام و یک استوری برای حالم گذاشتم.
حالی که خیلی گرفته بود....
یک ساعتی با گوشی سرگرم شدم
ولی باید می رفتم بیرون از خونه چاره ای نبود. برای اینکه جلوی ملوک نشان بدهم که به قرار مهمی میرم شروع به آماده شدن کردم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۳ و ۱۴
در کمدِ لباسی را باز کردم و دنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم.
مانتو شلوار یشمی که از اصفهان خریده بودم را همراه مقنعه ی مشکی ام پوشیدم.
یه آرایش ملایم و دخترونه هم اضافه کردم. تو آینه که نگاه کردم تیپ ام رو دوست داشتم برای خودم یک بوس فرستادم ؛ از آینه ودیدن خودم دل کندم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود و ماهان هم جلوی تلویزیون فیلم میدید.
دیدم دل بچه را بد جور شکستم دلم نمی آمد از من ناراحت باشد
به طرف ماهان رفتم و با صدای آرامی بهش گفتم:
- مرد کوچکِ ما چه طوره؟
اصلا نگاهم نکرد و مظلوم گفت:
- خوبم
- ماهان جان من دارم میروم بیرون کاری نداری؟ چیزی نمی خواستی برات بگیرم؟
دوباره آرام گفت:
-من چیزی نمیخوام ولی اگر خودت خواستی برای خودت بستنی کیلویی بخر.
از سیاستش خنده ام گرفت لپش رو گرفتم و کشیدم و یک بوس محکم بهش کردم وگفتم:
-به شرط این که مردکوچک هم با من بستنی بخورد ، حتما میخرم.
- چون زیاد داری اصرار می کنی باشه فقط کاکائویی باشه؟
با خنده بهش گفتم:
- چشم آقاااااا
بوس بعدی رو چسبوندم رو لپش و از در خانه آمدم بیرون.
حالا نمی دانستم کجا باید بروم.
بیست دقیقه ای را ؛ راه رفتم خسته و کلافه شده بودم. کنار خیابان منتظر تاکسی شدم.
تاکسی که جلوی پایم ایستاد گفتم:
- دربست
راننده که پیرمرد خوش رو و مهربانی بود.با لهجه ی شیرین شیرازی گفت:
- کجا میروی دخترم...
آدرس را که دادم خودم هم حیران شدم. چرا آدرس #محلهی_قبلی را داده بودم!؟
شاید دنبال آرامش بودم....
آرامشی از جنس طلا ...
که در #دورهی_کودکیام داشتم ...
و شاید قدرش را ندانسته بودم
و امروز که به این حس #نیاز داشتم به آن محله #پناه میبردم.
وقتی به خودم آمدم...
دیدم مقابل خانه ی قدیمی و ساده ی بچگی ام ایستاده ام.
یک نگاه کافی بود تا به آن زمان برگردم.
مقابل خانه پارک کوچکی بود که همیشه با دوستانم در این پارک بازی می کردم.
روی نیمکت پارک که نشستم.
به اطرافم نگاهی کردم.
با دیدن دختر بچه ای که دست پدرش را گرفته و در پارک با شادی راه می رفت
به گذشته رفتم این صحنه بهانه ی خوبی بود که تمام خاطرات بچگی ام از جلوی چشمم گذر کند.
یادم می آید....
همیشه حاج بابا مخالفت می کرد من زیاد در این پارک بازی کنم. فقط مواقعی که خودش همراهم بود اجازه داشتم.
من هم بیشتر اوقات قبل از غروب ؛
آماده کنار در می ایستادم تا وقتی حاج بابا دارد به نماز جماعت میرود ؛
قبلش من در پارک بازی کنم بعد باهم به مسجد برویم.
نفهمیدم چه مدت روی نیمکت وخیره به خانه ی خاطراتم نشسته بودم. ولی حس خوبی بود گذر به گذشت و دور شدن از استرس آینده.
خانه ای که به آن خیره شده بودم..شاهد بهترین خاطرات من با پدرم بود.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۵ و ۱۶ و ۱۷
غرق افکار خودم بودم به اطرافم توجه ای نداشتم که صدای ملایمی من را از این مرور خاطرات بیرون کشید.
آرام صحبت میکرد شاید من متوجه صحبت هایش نشده بودم که گفتم:
- جانم حاج خانم با من بودید؟
پیرزن با مهربانی گفت:
- چند بار صدایت کردم متوجه نشدی؟
باخجالت عذرخواهی کردم
کنارم نشست.
-دردپا امان ام را بریده. امروز که نذری داشتم نوهام نتوانست بیاید کمکم مجبور شدم خودم تمام راه این کیسه ها را بیاورم.
به پایین پایش که نگاه کردم دیدم دوتا کیسه ی بزرگ کنارش هست. پیش خودم گفتم
" احتمالا نوه اش هم مثل من سربه هواست که پیرزن بیچاره را تنها گذاشته و با او نیامده."
پیرزن نگاهم کرد و با مهربانی گفت:
- دعا کن برای نوه ام امروز مسابقه دارد.
خجل سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- حاج خانم اگر خودتان دعا کنید به استجابت نزدیک تر است تا من...
پیرزن در مقابلم جبهه گرفت وگفت:
- تو بندهی خوب خدایی! مگر خدا از روح خودش به تو هدیه نکرده است؟ پس حق نداری خودت را دست کم بگیری..
سکوت من را که دید ادامه داد
- «نرگس» دخترم تنها یادگار پسر بزرگم هست. چند سالی می شود پدر و مادرش را از دست داده پیش من و عمویش زندگی میکند.
به خودم جرات دادم و پرسیدم
- نرگس خانم چند سال دارند؟
با لبخندی دلنشین گفت:
- بیست و دو سال دارد عزیزم. امروز هم مسابقه ی حفظ قرآن داشت. زیاد تمرین کرده ولی می دانم هُل می شود. همیشه همین جور هست موقع امتحانهای مدرسه هم هُل میشد کل درسها را یادش میرفت با اینکه قبلش عمویش همه را ازاو پرسیده بود ولی چه فایده...
وااای که چقدر این پیرزن آرام و دوست داشتنی بود.
صدای رادیوی مسجد محله بلند شد.
سر چرخاندم و با چه حسرتی به مسجد نگاه میکردم. مسجدی که تمام بچگیام همراه حاج بابا به آنجا میرفتم. در حیاط کلی بازی می کردم.
همیشه یک قایق کوچک باخود می آوردم تا در حوض بزرگی که وسط مسجد بود رها کنم کلی ذوق می کردم.
حاج بابا هم از خوشحالی من، خوشحال بود یک وقت هایی هم خودش قایقی را در جیبش داشت و همراه من در حوض می انداخت.
و بچگانه می گفت:
- تا ناخدا قایق ها را هدایت کند ما برویم نماز بخوانیم.
دستم را میگرفت و باخود به مسجد میبرد همیشه چادر سفیدم را در کیسهای همراهش می آورد. چادر راروی سرم می انداخت و دست درجیبش میکرد و نُقل درشتی را به من می داد
و ملایم می گفت:
-نُقل بابا، کنارم بشین تا نمازم تمام شود.
_امروز نوهی من میشوی؟
با تعجب سرم را چرخاندم که پیرزن با لبخند گفت:
- عزیزم اگر مزاحمت نیستم عصری کمکم باش.
وای خدایا...الان چی باید بگم!
نمیدانم به اجبار بود و یا چون حس خوبی داشتم که آرام گفتم:
- اگر بتوانم حتما حاج خانم
- نرگس، «بی بی» صدایم می کند تو هم مثل دخترم هستی
لبخندی زدم و گفتم:
رها هستم... رها علوی.
- تازه به این محله آمدید؟
- نه حاج خانم از قدیمیهای محله هستیم. چند سالی هست از این محله رفتیم. شاید پدرم رابشناسید. دختر حاج آقا علوی هستم.
با دست اشاره ای به خانه ی قدیمی جلوی رویم کردم وگفتم:
- خانه ی ما این بود. چند سال پیش اینجا زندگی می کردیم.
با تعجب گفت:
- پس دختر حاج آقا علوی هستی؟میشناسم پدرت را..پدر، خوب هستند؟
سر را پایین انداختم و باغمی سنگین گفتم:
- حاج بابا قلبشون مشکل داشت. مدتی هست پدر فوت کردند.
حال زارم باعث شد پیرزن جوری مرا درآغوش بکشد که تمام غم دنیا را از یاد ببرم. خودم را در بغلش حل کردم. جوری که عطر مهر ومحبت، بوی خوش زندگی را در خود ذخیره کنم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۸ و ۱۹ و ۲۰
صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت.
- بلند شو دخترم
به حرفش بیاختیار گوش کردم.
کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم
سست شدم ؛ ایستادم!
من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟ #حرمت و #احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود.
بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من و متعجب پرسید:
- چرا نمی آیی؟
باز هم خِجل لب زدم
_من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم.
بی بی با لبخند گفت:
- وضوخانه همین کنار در است من هم میخواهم وضو بگیرم بیا عزیزم.
به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم. در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد.
- دخترم این چادر را از مکًه آوردم. مسجد النبی را با این چادر طواف کردم. دختر حاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟
دوست داشتم بپرسم...
به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟ یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم!
سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای...
-زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم
خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم و تشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم.
با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم.
داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام میگشتم. انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم.
هرچه بیشتر اطراف را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پررنگتر میشد.
از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم،
٫٫حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم!
٫٫حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام!
در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد. چه زیبا و سرخوش می خندیدند.
بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت:
- کفش هایت را در کفشداری بگذار. مادر جان، الان نماز را اقامه می کنند.
من نیز به حرفش گوش می کردم.
کفش ها را در جای خود گذاشتم. وارد مسجد شدیم.
خدای من چه آرامشی را احساس می کنم.
در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم. صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد.
بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند. صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم.
بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت:
- شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی #عاقبت_بخیر شوی.
تنها چنین دعایی از ته دل میتوانست لبخندم را پررنگ تر کند.
درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت.
من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم.
عجب کار شیرینی بود..
فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید.
به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت:
- هیچ معلوم هست کجایی؟
- سلام جایی کار واجب پی...
نگاهی به گوشی انداختم.
خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد. شارژ تمام کرد و گوشیام خاموشی شده بود.
بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید:
- دخترم چیزی شده؟
- از خانه تماس داشتم که شارژ گوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است. دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت.
- بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند.
- نیاز نیست...
هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی را در دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد.
تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است.شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد.
-الو...
- سلام، شارژ گوشی ام تمام شد.
من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم.
-رها تویی؟ زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند.
از لجش گفتم:
- مشخص نیست کی کارم تمام شود. من باید برم فعلا...
گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم. همان طور که در مفاتیح دنبال دعا میگشت گفت:
- الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا میکنی؟
مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم. همان طورکه مفاتیح را به دستش میدادم گفت:
- خدا خیرت بدهد.
گوشی را به طرفش گرفتم و تشکری کردم و گفتم:
- شرمنده بی بی جان من باید بروم.
همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد....
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟