┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶
من در حسرت خنده و گریهی طفلی خواهم بود و این دعا چه اثر دارد؟ به هرحال تشکر میکنم.بعد از کمی گفت و گوی همسایهای مهلقا خانم قصد رفتن میکند.با رفتن او در را میبندم.پیمان شب نرسیده از راه دنبال ساک میگردد.
_چیشده؟ کجا میخوای بری؟
_قشقرق شده نفهمیدی؟
_چہ قشقرقی؟
پوزخندی میزند و به رادیو اشاره میکند.
_روزی یه بار حداقل برش دار.
حرصم میگیرد.یک کلام نمیگوید چه شده.
_خب کجا میری؟
درحال بستن زیپ ساک است که صورتش را به گوشم نزدیک میکند.
_عربا و کُردا ادعای استقلال کردن.قیامتی شده!
_تو کجا خب؟
نگاه تندی به من میاندازد و ساکش را به دست میگیرد.
_نپرس.
با حال بد و نزار لب بہ شکوه میگشایم:
_به من ربطی نداره؟دستم درد نکنه! هم پات نبودم که لابد اینو میگی.من باید بیخبری بکشم تو این چهار دیواری بعد به من ربطے نداره؟
_شلوغش نکن رویا.. جان.برمیگردم دیگه! شاید بهت گفتم ولی فعلا نمیشه.بحث اعتماد نیست، بحث اینه فعلا باید سکوت کنم. همین!
_خب... لااقل بگو کی برمیگردی؟
نفس عمیقش را با بازدمے طولانے بیرون میدهد.
_نمیدونم... واقعا اینو دیگه نمیدونم. شایدم برنگردم شایدم...
تحمل شنیدن این حرفها را ندارم.
_نگو اینا رو. برمیگردی...
ساک به دست از خانه بیرون میزند.از انتهای کوچه، زمانیکه قامتش در سایهی شب قایم شده دست بالا میآورد.و این میشود مبدا جدایی..روزهای تابستان۵۹ سوزانتر است.فراق دل عاشقم را بر آتش میسوزاند و دودش را هوا میدهد.پای تلفن جدیدی که مینا آورده نشستهام. دل خوش کردم بہ تلفن زدنهای یکی در میانش.از کارهایش هیچ نمیگوید.حال من و پری را میپرسد و بعد خداحافظی میکند.
💤پای تلفن بیاختیار به خواب میروم... در میان خواب خودم را میبینم درکنار گرگهای درندهای که دندان تیزشان را به رخم میکشانند.ترس برم داشته و با وحشت داد میزنم کمک..کمک...قلبم همچون گنجشکی زیر باران میلرزد.خبری نیست و هر دم یکیشان خرناسه میکشد.اشک میریزم و داد میزنم:
_خواهش میکنم نجاتم بدین.
درحال التماس هستم که صدای پیمان میآید.صدایش میزنم. انگار من را نمیبیند! به #گرگها اشاره میکنم و میگویم ببیند اما انگار بر چشمانش پردهای از #کوری و #کری زده اند.بغض خفهام میکند! ناامیدانه داد میزنم:
_نجاتم بدین. نجاتم بدین تو رو خدا.کسی منو میبینه؟؟
در اوج ناامیدی صدایی میان گوشم میپیچد.
_بلند شو دخترم.
برمیخیزم. همان چشمان است اما روشنتر.. همان چهره است اما زیباتر... چهرهاش هیچوقت مثل امانتیاش یادم نمیرود.خجالت میکشم نگاهش کنم. خبری از گرگها نیست! او از تعجب من لبخند میزند و من مبهوتم.میترسم از #بیمسئولیتیام در رابطه با آن امانتی گله کند اما لبخند میزند.او قدم برمیدارد و من سعی در رفتن پیاش دارم.انگار دست و پایم را هم بستهاند!
از خواب بیرون میشوم.نفس نفس میزنم. رد اشک روی گونههایم سوغاتی کابوسی میشود که نمیدانم رویا بود یا...؟ توی شوک خواب فرو میروم.این چه بود؟ حاج رسول را دیدم؟دوست دارم در همان خواب فرو میرفتم و همراه حاج رسول میشدم.چقدر چهرهاش نورانی شده بود؟!
یعنے او مُرده؟؟ نه نه! اون #شهید شده!
واژهی شهید انگار آن رنگ خون بود که از سنگقبرهای بهشتزهرا میجوشید! جاری به نظر میرسید.حاج رسول بعد از این همه مدت چرا به #نجاتم آمد؟ انگار این پازل قرار نیست جور شود.
هفتهها از آن ماجرا میگذرد.گفتوگوی مینا و عبدالله را میشنوم. درحال بازی کردن با امواج رادیو است. صدای عربی در گوشم میپیچد.مینا میپرسد:
_خبری شده؟ چی میگه؟ وا چی میگه عبدالله؟ جون بہ لب شدم.
عبدالله رادیو را کمی فاصله میدهد
_خبر مهمیه. وایستین تموم شه تا همشو بگم.بعد از گذشت دقایقی رادیو را گنار میگذارد و میگوید:
_ارتش بعث دارن میان جلو. از مرز گذشتن! صدام گفته چند روز دیگه میخواد تهرانو بگیره.
خودکار از دستم میافتد و مینا بهت زده نگاهش میکند.از مرز گذشتن یعنی چه؟ یعنی جنگ؟بہ پیشانیام میکوبم:
_وای همهمونو میکشن! این بعثیا شوخی ندارن. نمیدونین چیا از زندانیای استخباراتشون شنیدم.
مینا با خندهای کثیف میگوید:
_جنگ؟ این یعنے #حق_ما! ما یه #دوست پیدا کردیم. نگران نباشین این حکومت یکم دیگه فرومیپاشه. #بعثیا نمیتونن ایران رو اداره کنن و اونوقت ما #مورداعتماد آمریکا خواهیم بود.
تا ته ماجرا را میخوانم.قدرت #به_چه_قیمت؟ به قیمت دیدن #وطن در بند و زندان اسارت. این چه #فرقی کرد با پهلوی که دستبوس آمریکا بود؟ پس خط و مشی که سالها در ذهنمان حک میکردند و نامش را مبارزه با امپریالیسم میگذاشتن چه بود؟ همه چیز کشک بود؟؟ ولعی در چشمان مینا میجوشد و اشتهای قدرتش تحریک میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸
مینا سریع میرود. و من هم بهتزده به رادیو کنج پنجره نگاه میکنم.
_درست شنیدی عبدالله؟ واقعا جنگ شده؟ آخه چرا؟
_باور کن.مگه نمیدونستی اوضاع خراب بود؟ این دعواها که تازه نیست.معلوم بود صدام دیر یا زود #حمله میکنه.
دلم زیر سم حرفهای بیرحمانهی عبدالله لگدکوب میشود.خودم را جمع میکنم تا بهخانه بروم.میخواهم اگر پیمان تلفن زد بیخبر نمانم.چادرم را کیپ صورتم میگیرم و وارد کوچه میشوم.حالم خوش نیست. یک جاهایی سرم گیج میرود.فوری دستم را به دیوار خانهی همسایه میگیرم. صدایی باعث میشود پلک از چشم دور کنم.مهلقا خانم دستش را دور بازویم حلقه کرده:
_خوبی خانم خسروانی؟
به اجبار سر تکان میدهم.چند قدمی برمیدارم و او بازویم را همچنان میگیرد.
_میخوای استراحت کنی؟ برم برات آب قندی چیزی بیارم؟ نکنه فشارت افتاده؟
تن تشنهام آب میطلبد اما جگر چاکچاکم حالش از آب گذشته.
_نه ممنون. برم خونه یه چیزی میخورم.
از توی کیفش خرما درمیآورد و به دهانم میگذارد.
_بخور عزیزم. با این رنگ گچی که تو چهرته بهتره یه چیزی بخوری تا دم در خونه برسی!
تشکر میکنم. خرما را مزه مزه میکنم.کلید را با شرم به دستش میدهم.از سرگیجه تمرکز لازم را ندارم.در را باز میکند.چادرم را از سر درمیآورد.کمی بادم میزند:
_خاصیت اوایل مهره! ظهر را آدمو میپزه و شبا یخمک میکنه.چیزی نیست گلم بیا یه آبی بہ صورتت بزن.
با نوازش پوستم توسط قطرات آب حال بهتری پیدا میکنم.مهلقا خانم حسابی مرا خجالتزده میکند.صبر میکند تا آب قند اثر کند و به حال بیایم بعد میرود.روی تشک دراز کشیدم و افکار هولناک ذهنم را کنار میزنم..جنگ... آن هم جنگینابرابر. وقتی که ایران در تحریم کامل به سر میبرد و نیروی نظامی سرپایی ندارد.فکر نمیکردم نابودی نوزاد انقلاب به این زودی برسد.نمیدانم چرا برخلاف مینا خوشحال #نیستم؟ شاید پیمان به مقامی هم میرسید اما این مقام برایم لذتی #نداشت. من حسرت خانهی پدری را نداشته و #ندارم.در این چند سال آنقدر چیزهای ساده مرا به خود شیفته کردهاند که تجمل را فراموش کردهام!
کابوس جنگ، حلاوت را همچون زهری به کامم ریخته.صدای خمپاره و تیر.صدای شکستن شیشهها و خورد شدنشان به سر مردم. و قهقهه مستانهی امثال مینا که #خودفروختهای بیش نیستند.آن روز بیش از همه منتظرم.منتظر زنگی که هیچ وقت نواخته نشد.کاش میتوانستم سراغش را از سپاه و کمیته بگیرم اما بدون اجازهی سازمان محال بود.در و پیکر خانه را قفل میکنم.سحر با شنیدن صدای اذان برمیخیزم.خوابم نمیبرد.رادیو را برمیدارم.چیز خاصی پخش نمیکند. تلویزیونمان هم که دیگر کتک و دعوا متنبهاش نمیکند و دائم برفکاست. به آلبوم عکس ناقص سرگرم میشوم.تکرار و مرور پیشینههایی که حسرتش به دلم است.صدای در است...دعا دعا میکنم پری یا مینا نباشند.چادرم را برمیدارم و در حین رفتن بہ سر میکنم.در جواب کیه، هیچ نمیشنوم! با دیدن شخص پیش رویم گره چادر از دور کمرم باز میشود. پیمان است...سختی سفر ریشش را بلند کرده است.
_پِ...پیمان؟ خو... خودتی؟
چشم بهم میفشارد.وارد خانه میشود.ساکش را با شوق میگیرم و بیاختیار دستم را بہ دور شانهاش میبرم.
_زشتہ رویا! مثلا تو در و همسایه ها آبرو داریما.
توی ذوقم میخورد.بوی کوکو در مشامش میپیچد.
_چه خوب موقع رسیدم.
تا او دستش را بشوید من هم سفره را پهن کردهام.
_عجب خوشمزه بود.چقدر دلتنگ بودم.
کاش میگفت دلتنگ چه بوده است؟بیخیال میشوم.بعد از ناهار سراغ رادیو میرود.جرئت پرسش ندارم اما این خبر خیلے شوکهآور است و مجبورم بپرسم:
_پیمان؟
سرگرم امواج است:
_جان؟
_شنیدی میگن جنگ شده...راسته؟
_راسته؟! نشنیدم من دارم از وسط معرکه میام.
نزدیک است دود از کلهام بلند شود.
_دیدی؟ تو رفتی جنوب؟
_یه جورایی. خرمشهر درحال سقوط بود.
من که زدم بیرون. گفتن میتونین برین. منم گفتم خنگ نشدم که تو جوونے بمیرم! برگشتم تهران.
دوست دارم بدانم کجا بوده و در این مدت چه کرده؟! با مِن مِن میپرسم:
_پیمان..؟
با خودم کلنجار میروم بپرسم یا نپرسم اما دل به دریا میزنم:
_تو...این مدت کجا بودی؟چیکار میکردی؟
مشغول است و به جان رادیو افتاده.
_هیچی... بدبختی و گرفتاری...کار دیگهای هم مگه بین این سپاهیا هست؟ من که میگم اینا یه طوریشون میشه!!
_چطور؟
_از بس سرشون درد میکنه برای قهرمانبازی. باورت میشه میدیدم ادمایی رو که نصف شبی دور از چشم بقیه پوتینای عرق گرفته رو واکس میزدن؟ یا چمیدونم یه ریز زیر زبونشون ذکرخدا و قرآنه؟ آخه خرافاتی هم میشن...میگن فلان جا که به بنبست رسیدیم خدا کمکمون کرد که نیروهای پشتیبان رسیدن. خدا..؟! بابا همش الکیه. همش خدا و خدا...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰
حرفهای پیمان مرا بدجور بہ یاد "حاج رسول" میاندازد.این تعریفها و یواشکی کار انجام دادن را خود به چشم دیده بودم.روز و شبهای نَمور کمیته خرابکاری..
اوج شکنجهها و دردها یک نفر در کنارم به لب تبسم داشت و به زبان ذکر.آرام فرو رفته در چشمانش هنوز به خاطرم مانده..رای بری ریا به آن چشمها نبود. من مطمئنم! یعنے هنوز کسی مثل حاج رسول است که بیریا کاری کند؟جا به ضعیف دهد و کفش واکس بزند؟در اوج زخم ایستاده نماز بخواند و زاری کند؟ در خلوت شبانه با خدای خود زاری کند؟چنین کسانی هنوز هستند؟ پس مژده است بر من! روزنهی امید بہ زندگیام میتابد.از پیمان #فاصله میگیرم.با او که هستم آرامش یاد و خاطرهی حاج رسول با من نیست!
_توی خودتی رویا. چیزی شده؟
_چیز؟! نه... یکم خستم شاید.
_برو استراحت کن. رویا باید شاد باشہ...
در دل به شادی پوزخندی میزنم.
_امشب حاضر شو میخوام ببرمت بیرون.
_کجا؟
چشمک میزند.
_حالا... تو حاضر باش. من که اومدم بریم.
_مگه الان جایی میری؟
با بله جواب میدهد.میدانم مقصد این کار نهفتہ چیست.نمیپرسم و میرود.دیده بودم توی همین خیابان نزدیکمان روسری فروشی باز شده.شال و کلاه میکنم تا برای امشب روسری زیبا بخرم.سرمست وارد مغازه میشوم.میان روسری سبز و نخودی مانده ام.نخودی را سر میکنم.زن مغازهدار که خود محجبه است. میگوید:
_ماشاالله! چقدر بهتون میاد.
خود را در کنار پیمان تصور میکنم.میخواهم در نگاهش جلوه کنم و تنها من باشم و بس.اذان مغرب را میدهند و چشمم به در است.روسری نخودیام را با پیراهن بلند و گرم کِرِمیام مقایسہ میکنم.الحق که در این رخت زیبا شدهام! جز صدای تیکتیک ساعت چیزی نمیشنوم.از او دلگیر هستم. بدقولی بدجور مرا رنجانده است.روسری که با ذوق گره زده بودم را باز میکنم.پیراهن زیبایم را تا میکنم.بوی عطر یاس مرا آزار میدهد.دوست ندارم این بو را بشنوم!
اشک از روی گونهام قِل میخورد.از بدقولی معشوق بنالم یا از طالع نحس یا از شومی سرنوشت؟ انقدر اشک میریزم تا از شوری و سوزش اشک خوابم ببرد. صبح شده و دل و دماغ کاری را ندارم.عصر که در باز میشود با جعبهی شیرینی پیشم میآید. پاکت میوهها را روی کابینت میگذارد و حال و احوالم را جویا میشود.جواب نمیدهم.شیرینی تعارفم میکند اما خودم را مشغول نشان میدهم.
_دیشب که اومدم خواب بودی.ببخشید که نتونستم بیام. خودت که میدونی...
وسط کلامش میپرم و بدون فکر عقدهی دل میگشایم.
_آره خودم میدونم...تو پات جای دوست و رفیقای سازمانیت باز بشه منو که هیچ کلا خونواده تو فراموش میکنی.
اخم میان پیشانیاش ورم میکند.
_این چہ طرز حرف زدنه؟ معذرت خواستم دیگه.
_چرا فکر میکنی سه ماه و بیست و چهار روز و سه ساعت با یه معذرتخواهی درست میشه؟چرا فکر میکنی #دل_شکسته رو میتونی با یه ببخشید بچسبونی؟چرا بهای قلبی که پشت روسری نخودی و پیراهن همش میشه دو کلمه؟ تو که خوب حساب و کتاب سرت میشه.اقای محترم بهم بگو همه اینا چند؟جواب این معذرته؟ بهم بگووو!
انگار متوجه میشود در دلم چه خبرها که نیست!
_خب.. تو درست میگی.دیر کردم درسته اما دلیل خودمو داشتم.بعد از سه ماه و بیست و چهار روز اومدم باید جواب پس بدم.همینجوری که نمیشه! گزارش خواستن دیر شد دیگه!
اینها بهای دل من نیست اما دریغ...او به فکر چه بوده و من در فکر چه! لبخندی تلخ میزنم.مثل همیشہ من میشوم آتش خاموش شده.پیراهنم را از کمد درمیآورد.
آن را بہ طرفم میگیرد:
_من بخوام میشه امشب بپوشی و بریم؟
شاید اگر کسی جای من بود جواب رد میداد اما من تمام خواب و خوراکم این مدت همین لحظات بود.میپذیرم. در کافه نادری پیمان هنگام سفارش نظرم را میخواهد و میگویم هرچه خودت میخواهی. مزهی خوش غذا و بودن پیمان به خورد روحم میرود.خنده میشود عضو دوخته شدهی لبهایم.پیمان مشغول خوردن است و همانطور میگوید:
_رویا؟
_جان؟
_تو واقعا ۳ماه و ۲۴روز منتظرم بودی؟
دلم غبار غم میگیرد. تردیدش در چیست؟
_۳ ماه و ۲۴ روز و ۳ ساعت
ابرو بالا میدهد.
_شاید درکم نکنی اما من هیچوقت عاشق نشدم
یکهو چنگال از دستم میافتد.
_ببین رویا..عشق همیشه برام نقطهی نامفهوم بود. ولی تو رو که میبینم غصه میخورم. غصهی روزهای خوشی که با من خراب کردی.
نمیتوانم سکوت کنم با بهت میپرسم:
_چی میگی پیمان من هیچی از دست ندادم من پشیمون نیستم از راهی که اومدم.
_من میخوام بهت بگم شاید یه مدتی اوضاع خوب پیش نره. شاید توی این اوضاع منودیگه نبینی...میدونم شاید احساس کنیحرفام نامفهومه اما تو خیلی از پشتپردهها رو نمیدونی. اینش به ما ربط داره که چه زمانی بتونیم مستقل باشیم
گوشهایم انتظار جملات خوبی را نمیکشند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
🌀 #نکته_مهم شماره5⃣
🌀در قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
👈چرا #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی بزرگترین سازمان ضدتروریست در دنیاست؟
https://eitaa.com/Khatt_khamenei/196
👈بعضی از فعالیتهای سازمان مجاهدین خلق در آن سالها
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_118071/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%A2%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%B3%DB%8C%D8%AF_%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%88%D8%B3%D9%88%DB%8C_%D8%AA%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%B2%DB%8C_%D8%AF%D9%81%D8%AA%D8%B1_%D8%A7%D9%88%D9%84_/%D8%A8%D8%B9%D8%B6%DB%8C_%D8%A7%D8%B2_%D9%81%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86_%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF%DB%8C%D9%86_