┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
هر روز با تبلیغ و رژه بعلاوهی میتینگهای مختلف در ورزشگاهها و دانشگاهها هزاران جوان وارد سازمان شدند و باری دیگر #کاسبی_قدرت سازمان پررنگتر شد.
از طرفی هم ✍☆مسعود رجوی☆ خودش را کاندید ریاست جمهوری کرد.آن روز خیلیها خوشحال شدند.پیمان که سر و پا نمیشناخت و منتظر دورههای تبلیغات بود تا شهر به شهر برود و رای جمع کند.اما این خوشی تاب نمیآورد و رجوی رد صلاحیت میشود. یاد روزهایی میافتم که سازمان خنجر از پشت به انقلاب میزد.
یاد روزی که پیمان نگذاشت برای رای به قانون اساسی پا پیش بگذارم...خودکرده را تدبیر نیست..! آنها اگر #واقعا_انقلابی و مخلص امام بودند به قانونی که امام پیش از پیروزی انقلاب طرحش را ریخته بود و چندین نفر نظر دادند، اینگونه بیاعتنایی نمیکردند! چیزی از رسیدن بهمنماه نمیگذرد که خبر استعفای دولت موقت را اخبار اعلام میکند.بہ دنبال استعفای بازرگان، شورایانقلاب موقتاً امور کشور را تا مشخص شدن رئیس جمهور به دست میگیرد. ۵بهمنماه ابوالحسن بنیصدر با کسب بیش از ده میلیون رای به ریاست جمهوری رسید. 🇮🇷 ۲۲بهمن، هنگام طلوع خورشید انقلاب همگی در میدان شهیاد قدیم که بہ آزادی معروف شده است جمع هستند.بانگ آزادی از حلقوم حاضران برمیآید و درودبرخمینی از زبانشان نمیافتد.پاهایم خستہ شده و گوشهای روی زمین مینشینم.
از بین تن ها نرگس را خوب تشخیص میدهم.دست بچهای را گرفته و کودک درحال پخش شکلات است.دوست ندارم نامردی تمام شده در حق نرگس را در چشمانش ببینم. نرگسی که سنگ صبور روزهای فراق و اسارت بود.بیاختیار اشک از گونههایم پایین میچکد.چقدر بیرحمانه این قلب را ازجا کندم و آن را گوشهای از همان کیوسک دفن کردم.."خدای نرگس! #حکمت این دیدار چه بود که دلم را بہ آتش کشید؟.." پشت شمشادها قایم میشوم.
تا نزدیکیهای ظهر جمعیت برای خواندن نماز متفرق میشود.دیگر چشمم نرگس را نمیبیند.چند تن از بچههای سازمان را میبینم که پلاکارد بہ دست میخواهند حضورشان را جار بزنند.راه بسته شده و مجبورم چند خیابانی را طی کنم تا تاکسی بگیرم.
پیمان از اتاق بیرون میآید:
_کجا بودی؟ پری اومده بود دنبالت.
_راهپیمایی بودم.به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب مردم جمع شده بودن.
_آها...خب تو که میخواستی بری بهم میگفتی با تیم خودمون بفرستمت.
_حالا چه فرقی داره... مهم اینه رفتم.
_فرق داره! تو عضو سازمانے..اونم نه یه سمپاد یا یہ عضو تازه وارد! تو آموزش دیدهای! باید خودتو جدی بگیری.باید با اعضا و گروه بری.
پلکهایم را روی هم فشار میدهم.درسته میگویم.این موضوع به ذهنم نرسیده بود. چند روزی میشود از خانه بیرون نرفتهام.
صدای زنگ آیفون را که میشنوم به حالت دو به طرف در میروم.در را که باز میکنم با چهرهی گریان پری مواجه میشوم.ته دلم خالی میشود که یعنی چه شده؟خودش را در بغلم میاندازد و نالههایش اوج میگیرد.جان به لب شدهام
_چیشده پری؟چرا گریه؟ چیشده؟ دلم آشوب شد آخه دختر!
بالاخره از من جدا میشود و لنگان لنگان روی صندلی قرار میگیرد.
_وای رویا دست رو دلم نزار که خونه!
با این حرفها دقمرگتر میشوم.
_چیشده پررررری؟ تو رو خدا بگو چیہپه؟
_چی میخواستی بشہ؟ دل منم آشوبه رویا. دلم غصه داره!
کفرم در آمده دیگر!
_دِ جوون بہ لب شدم. میگی چیکار شده یا نه؟؟
_فکرکنم دارم مامان میشم.
_سر کارم گذاشتی؟
_نخیر! واقعا گفتم.
_جون من یه بار دیگه بگو پری!
بیخیال نگاهم میکند و قطعہ قطعہ تکرار میکند.
_من حاملهم!
با چشمان گرد قد و بالایش را نگاه میکنم. لبخند بیهیچ منتی به صورتم مینشیند.
_خُ...خب اینکه خیلی خوبه! باورم نمیشه پری، زندگیت از این رو به اون رو میشه.
باید خوشحال باشی! ناشکری نکن.
پوزخندی حوالهام میکند.
_دلت خوشه تو هم؟چه خوشحالی؟ من دارم بدبخت میشم.
هنگ به چهرهاش زل میزنم.بدبختی؟ مگر وجود بچه آرامش نیست؟
_این چه حرفیه؟ آقا امیر نمیخواد؟
از روی صندلی برمیخیزد. آهستہ زمزمہ میکند:
_هیچکس نمیخواد! نه امیر... نه سازمان... نه هم مَ..من.
از تعجب چشمانم گرد میشود.از کی پری آنقدر #بیعاطفه شده است و من بیخبر بودم؟
_________
✍پینوشت؛
مسعود رجوی(زاده ۱۳۲۷ در طبس)،از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در دهه آخر حکومت پهلوی و رهبر سازمان است. فارغالتحصیل حقوق سیاسی از دانشگاه تهران. در سال۴۶ به عضویت سازمان مجاهدین خلق درامد در شهریور۵۰ توسط ساواک در تهران دستگیر شد و همزمان با اوجگیری انقلاب در سیام دیماه۵۷ به همراه آخرین گروه از زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد.(فکرنکنم کسی این جنایتکار رو نشناسه ولی بد نیست آدم از دشمنش هم اطلاعات بیشتری داشته باشه)
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
_تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟
قطرهی اشک را با گوشہی روسریاش پاک میکند.
_مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد.
_یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو #مادر اون بچهای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش.
وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند.
_میخوامش اما... اما وقتے #سازمان نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید #نابود بشه!
از دیوانگی پری حرصم میگیرد.
_چند وقتشه؟
_سِ... سه ماه.
چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد.
_پری اون بچه الان #روح داره تو #نمیتونی اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه #احساس_خطر میکنه؟
کلافهوار جواب میدهد:
_خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیههای پیش پا افتاده از دست بده.
_پیش پا افتاده؟ #جون_یه_بچه از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو #ترسویی! #افسارت دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی.
انگار از #تلنگرم آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود:
_ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچههاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکیهای بیصفت میجنگیدم.
بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم.
_هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، #بدون_ترس از این و اون.
_فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی.
چیزهای تازهای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟
_مَ... من هیچوقت تردید نکردم.
با هه به دلم زخم زبان میزند.
_فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین مرکز؟
فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخرهای که تو سرت چپوندن.
ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفتهاند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفتههای سمیرا... اما چرا پیمان به گفتههای سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم.
_ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی.
درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو میایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده...
حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم.
_رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم.
پیمان دوستت داره.
حال اشک مهمان ناخواندهی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم.
_رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم.
او را از خود جدا میکنم.
_این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟
_احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونوادهی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟
میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگیمان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود!
_تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟
_ولی این حرفا مال موقعی بود که #انقلاب نشده بود.
همراه با پوزخند میگوید:
_انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما #راس_قدرت باشیم.
_مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟
_ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی #خفا زندگی کردیم؟
در دل میگویم آخر این #طمع ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار #بهشت_زهرا را فراموش کردهاند که هزاران #جوان و #پیر به خون خفته، که #مرید آیتاللهخمینی بودند، را در آغوشش جا داده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
آیا این خونهای ریخته شده بیثمر است؟ #حق با کیست؟ سازمانی که خود را مدعی حکومت میداند یا هزاران مردمی که به عشق آیتاللهخمینی وارد گود مبارزه شدند؟..پری به صورتش آب میزند کیفش را از روی میز برمیدارد.دستش را میگیرم:
_میموندی حالا.
_نہ میرم. بہ اندازهی کافی زخم زبون زدم.
نمیخوام از دستم ناراحت بشے. من ناراحت بودم و مغزم کار نمیکرد چرت و پرت گفتم. منو ببخش رویا!
_این چه حرفیه. منم حرفای بدی زدم.پری بمون.حرفات رو بزن بهم نزار توی دلت تلنبار بشہ.
_خیلی نیاز بہ هم صحبت دارم اما فعلا نمیتونم حرف بزنم... یعنی وقتش نیست.همین حالا هم دیر کردم.امیر میگه نگاهش کن، هنوز یکم بیشتر نشده که فهمیده و به سازمان پشت کرده.آخه بهش گفتہ بودم نمیزارم بچه باعث بشه از کارام بیوفتم. من بهش ثابت میکنم!
_باشه عزیزم.برو تا دیرت نشده مامان جان.فقط پری هرچی شد تو قوی باش.من پشتت هستم خب؟
با بسته شدن در بہ داخل میآیم. شب که پیمان میآید،هربار که نگاهم به نگاهش گیر میکند قلبم بہ تنگ میآید.انگار چشمانم با او حرف میزنند.
_چیزے شده؟
_نَ.. نه!
خودم را با کارهای اخیری که سازمان بهم محول کرده سرگرم میکنم.پیمان در عین خستگی چند دقیقهای کنارم مینشیند.قلم را روی کاغذ میکشم.نمیتوانم در برابر نگاههای سنگینش بیتفاوت باشم.
_چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_چجوری؟
هوف میکشم.
_همینجوری.
بعد هم مثل خودش صاف به چشمانش خیره میشوم.
_انگار چیزی میخوای بگی؟چشمات اینو میگه!
_عه؟! خب اگہ راست میگی بگو چی میگه؟
از سر جایش بلند میشود:
_هر وقت خواستی چیزی بهم بگی بگو.
من سراپا گوشم.
لبخند تلخی میزنم و با باشه به فکر میروم.چطور این مهربانی را باورکنم؟چطور حرفهای پری را باور نکنم و سوءتفاهم بدانم؟ دلم تاب نمیآورد.خودم را به پشت در اتاق میرسانم و پیمان مرا پشت در میبیند.
_چیشده رویا؟
_هیچی!
_هیچی نگو. یہ چیزی هست.از وقتی اومدم تو چشمات یی چیزایی میبینم.چرا بیمحلی میکنی؟ دلخوری؟خب اگہ طوری شده بگو!
لعنت به این چشمان ابله!...چشمم را میبندم و ناخودآگاه اشک از آن فرو میچکد.حرفهای پری در سرم میچرخد..
"سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی.." سعی دارم صدایم را صاف کنم.
_تُ... تو بهم شک داشتی؟
متعجب نگاهم میکند.
_شک؟! نه...کی؟؟
_میدونم که #باورم نداشتی..هَ.. همون روزایی که سازمان منو #تبعید کرد خونهی سمیرا.پیمان من سعی کردم همپات باشم آخه چرا؟من سوریه و لبنان باهات اومدم. باهم درد کشیدیم... استرس کشیدیم.
یادته اون روزامونو؟ من #غر زدم؟ من #گلهای کردم؟ من زندان رفتم. واقعا متاسفم برای خودم که تو قبولم نداشتی.
سازمان از حرفای سمیرا یه چیزایی میگفت اما تو چی؟ شد یه بار #پشتم وایستی؟ شد ه بار بخاطر من زیرپاش بزاری؟ آره... درست دیدی. این حرفا توی دلم و قلب ریخته بود.خوب شد گفتی تا بگم. خوب شد چشمو گوشم باز شد تا ببینم دارم برای کی خودمو به آب و آتیش میزنم.
توقع یکضرب حرف زدن و شکایت کردنم را ندارد.
_نمیدونم این مزخرفات رو کی تو گوشت خونده اما اینو بدون من شک نکردم.ولی باید بهم حق بدی تو مثل قبل کار نمیکردی.انگار... انگار انگیزه تو از دست داده بودی.من نگران بودم حرفای یه مشت عقب مونده تو رو گول زده باشه..
اگرچه در ظاهر مجبورم خودم را مطمئن نشان دهم اما هنوز هم این شکاف در من ایجاد شده.خوشم نمیآید به نرگس بگوید عقب مانده! نرگس هیچوقت به هیچکس توهین نکرد حتے اگر هم رای او نبود اما حالا..مهر سکوت به دهان میزنم و به ادامهی حرفهایش گوش میدهم.
_این دوری سخت بود اما تموم شد باعث شد تو رو داشته باشم.دارو تلخه اما موثره. مشکل سازمان نیست. من و تو باید #همعقیده باشیم تا این راه رو ادامه بدیم.بعدشم نمیخواستم اینو بگم اما مجبورم کردی..اون روزی که برگشتی سازمان قصد داشتن بفرستنت یه جای دیگی و حتی شهرستان من نزاشتم! تموم زحمات سالهام رو براشون گرو گذاشتم تا دوباره برگردی.
و به داخل اتاق میرود.چقدر زود قضاوت کردم! وارد اتاق میشوم.
_بخشید پیمان.حق میدم بهت اما کاش اینا رو بهم بگی.من تشنهی شنیدن این حرفام. دوست دارم بشنوم که برات مهمم.همین! توقع زیادیه؟؟
لبخندی به لب میکارد و میگوید:
_باشہ!
و باز هم بهار...و چه زیباست همراه پیمان و بابا اسماعیل سال را تحویل کنم.برخلاف سالهای قبل این عید را دوست دارم.گرچه پره روی آمدن به خانهی پدریاش را ندارد اما وقتے پیمان پیشنهادش را داد روی هوا قاپیدمش! پوپک سفرهای ساده را روی گلیم پهن میکند.سیر، سرکه، سمنو، سنجد، سنبل، سبزه، ساعت و جعبهی شیرینی را میچیند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند.
نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بندهی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو #اسلام بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچهها را معطل نمیگذارد.پول تا نخوردهای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودیام میشود.
بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغیرا جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالیام نه از بابت پول است...پول برای من بیارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتیست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسهای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینیها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانیاش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری #حلال بہ سفرهشان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد:
_دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم.
بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد.
_بد دردیہ...
بعد هم به پیمان تشر میزند:
_آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! #آه_یتیم زود میگیره بابا... اذیتش نکنی!
پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنهی عفت خانم به راه میافتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانهام کامل تمام نکردهام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمیآید.از بالا نگاهی به راهپله میاندازم.
-چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟
صورتش را بالا میگیرد.
_تموم شد... تموم!
پایین میروم.
_چی تموم شد؟ چی داری میگی؟
نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد:
_بچہ از دست رفت!
چشمانم مثل تیلهای گرد میشود.
_بَ... بچه رو کشتین؟
دوباره گریههایش شروع میشود:
_بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن!
از سنگدلی همهشان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیلهای مزخرف و توجیههای الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفهی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را...
پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد.
_تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن!
پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسهی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشتهام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم:
_ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهرهای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟
در حال بالارفتن از پلهها هستم که میگوید:
_ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی
_شاید شجاع نباشم ولی #قاتل نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابستهاش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعهی بعدی اگه تهدید به جداییت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی.
بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بیاختیار اشکم باهم رقم میخورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
کاش میشد زنجیر عشق را جدا کنم...کاش! سرم را روی بالشت میگذارم.با پیچیدن صدای محوی از عالم خواب بیرون میآیم. پیمان است که مرا صدا میزند.ته ریش او را جذابتر کرده. برمیخیزم.دنبالش وارد نشیمن میشوم.قد و بالایش را میبینم.پیراهن سفید که تا آخرین دکمه بستہ است.اورکت زیتونی با چندین جیب و شلوار هم رنگ آن.تیپش مثل بچهمذهبیها شده!
_چیه؟ دم درآوردم اینجوری نگام میکنی؟
_شاخ درآوردی.
قهقههای میزند.
_بده؟ بهم نمیاد؟
انصافا اگر کسی او را با شلوار جین و کت نمیدید باور میکرد از اول تهریش داشته و یقهاش را تا بالای گردن میبسته!
_نه خوبه... فقط داستانش چیه؟
_داستان؟ داستانی نداره قراره به فرموده آقایون وارد سپاه بشم.خودشون گفته بودن نیروها رو میشہ قاطی کرد.
من که باورم نمیشود! پیمان تا دیروز به سپاهی جماعت میرسید هزار بار خودش را آب میکشید.حتی توهین هم بهشان میکرد حالا میخواهد خود یکی از آنها شود؟من که باورم نمیشود! حتما کاسهای زیر نیمکاسه است.
_دنبال خونهام.اینجا دیگہ جالب نیست. میخوام بریم یه جای دیگه.
_اینجا چشه؟محلهشون خوبه. من عادت کردم بهش.کجا مگه میخوایم بریم؟
پرتقال بہ دهان میگذارد و میگوید:
_میریم یه محلهی خوب دیگه.نباید عادت کنی. عادت توی زندگی سمه سم! هنوز مشخص نیست باید بگردم.وسایل زیادی هم نداریم جز دو تا ساک پس زحمتی هم نیست.
چند روز بعد خانهای در محلههای خیابان عینالدوله میخرد.در را میبندم و میخواهم بیرون بروم که هول داخل میشود.پارچهای مشکی در دستش است و آن را بہ طرفم میگیرد.
_آخ آخ.... داشت یادم میرفت بیا بپوشش.
پارچه را میگیرم و میپرسم:
_این چیه دیگه؟
_چادر چاقچور نشنیدی؟همینه دیگه.جایی که میخوایم بریم محلهش مذهبیه باید شبیه خودشون باشیم.بهتره از همین اول چادر بپوشی.
نگاهم به رنگ مشکی چادر است.چادر را سر نرگس دیده بودم؛ خیلی زیبا میشد.عین یک پارچه ماه! چادر را باز میکنم. سر و تهاش کجاست؟پیمان که گیجیام را میبیند یک طرفش را به دستم میدهد.بلد نیستم مثل خانمها چادر بگیرم.یک مشتم را از چادر پر میکنم تا روی زمین کشیده نشود! وضعیت بدیست.با وانت پر اسباب و اثاثیه میدان نگارستان را هم دور میزند و در یکی از کوچهها وارد میشود.جلوی خانهای ماشین متوقف میشود.راننده در بار را باز میکند. پیمان کلید را در قفل میچرخاند. وارد خانه میشوم.پیمان و راننده معطل نمیکنند و وسایل را داخل میآورند.مردی از همسایهها به کمک میآید و زودتر وسایل را میآورند.یکی دوساعت بعد حیاط و نشیمن دوازدهمتری پر شده از پشتی، قالی و لحاف.بوی خاک تند است و از عطسه سردرد گرفتهام.میگوید فرصت ندارد تمیزکاری کند و قصد رفتن بہ جایی را دارد.او میرود و من میمانم و کوهی از کار.توی اتاق هستم که صدای در میآید.جارو را روی زمین میگذارم و به حیاط میروم.پشت در میپرسم:
_کیه؟
صدا زنانهای میگوید:
_همسایهی دیوار به دیوارتون هستیم.
تعجب میکنم.در را میگشایم. با چادر سرمهای و بشقاب به دست نگاهم میکند.
_سلام.خسته نباشید. من همسایه تون هستم.گفتم یه خدا قوت بگم و معلومه خستهاید.شام آوردم.گفتم با این خستگی اسباب کشی که آدم نای شام درست کردن نداره.
هم متحیرم هم شاد. هیچ غریبهای تا به حال اینگونه دلسوزی برایم نکرده بود! از بچگی کلمهی همسایه برایم ناآشنا بود چون رفت و آمدی نداشتیم. با پیمان هم که بودم همهاش کارمان مخفی بود. بشقاب را میگیرم.
_خیلی ممنون. وایستین بشقابتون رو بدم
_نه عجلهای نیست.
خداحافظی میکنیم به آشپزخانهمیروم.نان را کنار میزنم با دیدن کتلتهای داغ و تازه مدهوش میشوم. ترجیح میدهم غذا را با پیمان بخورم.فرشها و موکتها را به تنهایی پهن میکنم. زورم به یخچال و گاز نمیرسد.اخر شب پیمان برمیگردد. با دلخوری نگاهش میکنم. خانهی چیده شده را دید میزند و سوت میکشد.
_اوه! چخبره میذاشتی برمیگشتم باهم میچیدیم.
_شما که خیلی! تا صد سال اینا دور خونه بودن تو دست نمیزدی
خندهاش میگیرد. مشغول نصب اجاق و یخچال میشود.کتلتها را همینطور سرد میخوریم و ماجرا را برایش تعریف میکنم.
_فردا یه چیزی براشون درست کن و توی بشقابشون بزار، بعدم ببر. باید با همسایهها ارتباط خوبی داشته باشیم.
_یعنی چی؟ افتاب از کدوم طرف دراومده که ایم همسایه میبری؟
_ #لازمه رویا. اون مال زمانی بود که باید مخفی میبودیم الان باید بین مردم باشیم. رفتار خوب داشته باشیم تا #جذبمون بشن.
با نوای جیکجیک گنجشکان از خواب بیدار میشوم. مثل اکثر اوقات پیمان نیست. چادر را آنقدر سفت گرفتهام که درحال خفه شدن هستم.برای زنها سر تکان میدهم و از کوچه خارج میشوم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
توی کیوسک میروم و بعد از انداختن سکهای شمارهی مینا را میگیرم.آدرس را میدهد و قطع میکند.یکساعت بعد به دانشگاه تهران میرسم.مثل همیشه بساط تبلیغات خیلی راحت پهن است.با دیدن مینا به طرفش میروم.کمی در مورد انتخابات مرحلهی دوم حرف میزند. خودشان را آماده کردند تا رجوی رای بیاورد و وارد مجلس شود.برای اینکه مرا بیکار نبینید چند مقاله هم میدهد تا تایپ کنم.سر راه چند قلمی هم برای خانه خرید میکنم.برنج را توی ظرف میریزم و خورشت و گوشت را هم کنارش میگذارم.چادر سر میکنم جلوی در شان میایستم که خود همسایه در را باز میکند.خیلی تشکر میکند و میگوید راضی به زحمت نبوده.
شنیده بودم جوانهای زیادی بہ خصوص از قشر مذهبی جذب سپاه شدهاند.گزینشهای سختی هم ندارد و البتهکه بیخود و بیجهت هم کسی را جا نمیدهند.اما نمیدانم چطور میشود که خیلی زود پیمان وارد گود میشود.شاد به خانه میآید که توانسته وارد سپاه شود.
از سر کنجکاوی سراغ کیفشمیروم.مدارک زیادی دارد.مثلا زندانی سیاسی قبل انقلاب. آموزشهای چیریکی که البته اسمی از سازمان به طور رسمی ذکر نشده.باقی مشخصاتش هم خودش است.از خانوادهی مذهبی روستایی و دارای مدارک تحصیلی.دوست دارم بپرسم چرا وارد سپاه شده؟مگر به قول خودشان سپاهیها و مذهبیها همان چماقدارها نبودند؟میدانم جواب درستی نخواهم شنید پس نمیگویم تا حساس نشود.بلکه پنهانی بتوانم چیزهایی بدانم.لباسهای زیتونی رنگ پیچیده شده در روزنامه توجهم را جلب میکند.
_اینا چیه؟
_اینا یه مشت لباسه.چیز خاصی نیست...
آهانی میگویم.استکان چای را روی نعلبکی میگذارد و نیامده قصد رفتن میکند. میپرسم کجا اما جواب بیسر و تهی بهم میدهد.روزنامه را برمیدارم.لباس سپاه است! هیچ درجهای هم رویش دوخته نشده.گیرایی خاص لباس چشمانم را اسیر خود میکند.چه کسی میداند شاید این لباس دشتی سبز رنگ است که در خود لاله میکارد.پیمان رفتارهایش بسیار تغییر کرده! بدون تسبیح بیرون نمیرود و بدجور فاز مذهبیها را گرفته است. نمیدانم مقصود این کارها چیست اما مطمئنم پیمان متحول نشده! از دور جویای کارهای سازمان هست.بخواهی و نخواهی این نقش پیمان بر روی زندگی من هم تاثیراتی گذاشته است.
اردیبهشت هنوز تمام نشده که نتایج انتخابات مجلس اعلام میشود.در کمال ناباوری سازمان، مسعود رجوی بدلیل مشکلاتی به همراه همعقیدههایش کنار میروند.بذر کینهتوزیها از اینجا رشد میکند.اگر پیمان نقش سپاهیها را اجرا نمیکرد حتما در وسط این معرکهی قدرت بود.آن روز بیرون میروم تا سر و گوشی آب دهم.صدای عربده مو به تنم سیخ میکند. پشت دیواری پناه میگیرم و سرکی به خیابان میکشم.ماشینها بوق زنان ایستادهاند.یکی با چاقو و قمه وسط خیابان ایستاده و دو نفر با مشت و لگد به جان فردی افتادهاند.بیچاره زیر دست و پای آن بیصفتها دارد له میشود.آن یکی با قمه فریاد میزند:
_رجوی جانم فدایت..خلق قهرمانم جانم فدایت...توی این انتخابات #تقلب شده!شما غلط کردین توی انتخاب مردم دست بردین.این موش کثیف هم باید تاوان گناهش رو پس بده.همه خائنها هم باید تسویه کنن.
چقدر این صحنه دردناک است.چطور به خود اجازهی این گونه کارهای خیرهسری میدهند و باز #دم_از_نبودآزادی میزنند؟
راهم را میکشم و به خانه میروم.تمام مقالههای چاپ شده را توی کمد میگذارم و ذرهای از نگاهم را خرج این اراجیف و سفسطهها نمیکنم. پیمان از وقتیکه میرسد دادش به هواست. همان حرفهای کوچه بازاری را میگوید:
_نمایندگی پست کمِکمِ مسعود بود.اون باید رئیس مجلس میشد! واقعا که #تقلب شده
_آروم باش یکم
بهم میتوپد و اخم میکند:
_چطور آروم باشم؟ #حقمون رو خوردن ما این انقلابو بوجود آورديم. ما نبودیم که کار به اینجاها نمیکشید. حیف حیف که دست و بالم بستس وگرنه نشونشون میدادم...
دوست دارم به تمام این حرفها و حرص خوردنهایش بخندم! اخر خود زندانیان سیاسی را #مردم از زندانها بیرون کشیدند. #خشم_مردم بود که رژیم احساس خطر کرد و زندانیان را آزاد کرد. مثل اینکه تمام اینها را یادشان رفته یا شاید هم #نمیخواهند که به یاد بیاورند. بعد از چند روز صبح مینا به دنبالم میآید.ماشین جلوی ورزشگاه امجدیه میایستد. وارد ورزشگاه میشویم. کمی بعد با ورود مسعود رجوی ورزشگاه با کف و سوت روی هوا میرود.بعضیها #وظیفه تحریک احساسات را دارند. میان جوانان رد میشوند و میگویند دست بزنید و شعار دهید: "رجوی خدا نگهدار تو!.."
کدام خدا نگهدار او میخواهد باشد؟همان خدایی که رجوی با تعالیمش کمر به فراموشیاش بسته؟ مینا نگاهی به من میاندازد، به خود میآیم. بیمیل دستم را بالا میاورم تا شعار دهم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
کمکم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب میایستد.با سخنانش روز روشن #آزادی را با #احساسی_فریبنده به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانیاش بار #احساسی دارد نه بار #عقلانی. رجوی خوب میداند با این جماعت #جوان از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلولهها بگیرید مرا.."
سخنان #دروغ او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش میآورد.. #اهانتها و #تهمتها..همان وقت است #افرادمسلح به سلاح گرم و سرد #سازمان مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلولهها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان #فریب_خورده مینگرم.قلب پاکشان در معرض #گرگ_صفتان چاک چاک شده. دلم به حال این #دلهای_آماده میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیدهام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوختهاند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانهی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، #هدفی داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با #اسلحه به خیابان ریخته.
مینا دستم را میکشد و از گوشهای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید.
منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند.
اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلادهی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی #شرم دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلیها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به #اجبار پیچیده شدهی به زندگیام خلاص شوم.به #مردم که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بیتکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانهی یکی از همسایهها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار میآید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند.
سرم را پایین میاندازم.کلید را درمیآورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمیآید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچهای
کاسهی گل سرخ را جلو میآورد.
_بفرمایین. مال ختم انعامه.
بہ زردی شلهزرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم.
_ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه.
باشهی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود.
خانمهای محل یکییکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق میآورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمیآید.صدای در که میآید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایهی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن میآورم و به دیوار ایوان میگذارم.
_بفرمایید بشینین.
تشکر میکند و مینشیند.
_خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟
_خوبم. اسم من ثریاست.
_آره... ثریا جان.خب الحمدالله.
به تکهکلامهای مذهبیاش دقت میکنم تا #یاد_بگیرم.
_ببخشید مزاحم شدم.
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم.
_آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاکخوردهای هستین.
تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکهای در بشقابش میگذارد.
_راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟
_آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم.
_الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه.
خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بیشیله پیلههای سازمانی واقعا خوب است.
_قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم.
دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند.
_مراحمی عزیز. اگه حوصلهی بچه داری. چون تو خونهی ما بچه زیاده!
هر دو ریز میخندیم.
_شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟
سرم را پایین میاندازم و باخجالت میگویم:
_نه! ما بچه نداریم.
_انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه.
در دل آه میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶
من در حسرت خنده و گریهی طفلی خواهم بود و این دعا چه اثر دارد؟ به هرحال تشکر میکنم.بعد از کمی گفت و گوی همسایهای مهلقا خانم قصد رفتن میکند.با رفتن او در را میبندم.پیمان شب نرسیده از راه دنبال ساک میگردد.
_چیشده؟ کجا میخوای بری؟
_قشقرق شده نفهمیدی؟
_چہ قشقرقی؟
پوزخندی میزند و به رادیو اشاره میکند.
_روزی یه بار حداقل برش دار.
حرصم میگیرد.یک کلام نمیگوید چه شده.
_خب کجا میری؟
درحال بستن زیپ ساک است که صورتش را به گوشم نزدیک میکند.
_عربا و کُردا ادعای استقلال کردن.قیامتی شده!
_تو کجا خب؟
نگاه تندی به من میاندازد و ساکش را به دست میگیرد.
_نپرس.
با حال بد و نزار لب بہ شکوه میگشایم:
_به من ربطی نداره؟دستم درد نکنه! هم پات نبودم که لابد اینو میگی.من باید بیخبری بکشم تو این چهار دیواری بعد به من ربطے نداره؟
_شلوغش نکن رویا.. جان.برمیگردم دیگه! شاید بهت گفتم ولی فعلا نمیشه.بحث اعتماد نیست، بحث اینه فعلا باید سکوت کنم. همین!
_خب... لااقل بگو کی برمیگردی؟
نفس عمیقش را با بازدمے طولانے بیرون میدهد.
_نمیدونم... واقعا اینو دیگه نمیدونم. شایدم برنگردم شایدم...
تحمل شنیدن این حرفها را ندارم.
_نگو اینا رو. برمیگردی...
ساک به دست از خانه بیرون میزند.از انتهای کوچه، زمانیکه قامتش در سایهی شب قایم شده دست بالا میآورد.و این میشود مبدا جدایی..روزهای تابستان۵۹ سوزانتر است.فراق دل عاشقم را بر آتش میسوزاند و دودش را هوا میدهد.پای تلفن جدیدی که مینا آورده نشستهام. دل خوش کردم بہ تلفن زدنهای یکی در میانش.از کارهایش هیچ نمیگوید.حال من و پری را میپرسد و بعد خداحافظی میکند.
💤پای تلفن بیاختیار به خواب میروم... در میان خواب خودم را میبینم درکنار گرگهای درندهای که دندان تیزشان را به رخم میکشانند.ترس برم داشته و با وحشت داد میزنم کمک..کمک...قلبم همچون گنجشکی زیر باران میلرزد.خبری نیست و هر دم یکیشان خرناسه میکشد.اشک میریزم و داد میزنم:
_خواهش میکنم نجاتم بدین.
درحال التماس هستم که صدای پیمان میآید.صدایش میزنم. انگار من را نمیبیند! به #گرگها اشاره میکنم و میگویم ببیند اما انگار بر چشمانش پردهای از #کوری و #کری زده اند.بغض خفهام میکند! ناامیدانه داد میزنم:
_نجاتم بدین. نجاتم بدین تو رو خدا.کسی منو میبینه؟؟
در اوج ناامیدی صدایی میان گوشم میپیچد.
_بلند شو دخترم.
برمیخیزم. همان چشمان است اما روشنتر.. همان چهره است اما زیباتر... چهرهاش هیچوقت مثل امانتیاش یادم نمیرود.خجالت میکشم نگاهش کنم. خبری از گرگها نیست! او از تعجب من لبخند میزند و من مبهوتم.میترسم از #بیمسئولیتیام در رابطه با آن امانتی گله کند اما لبخند میزند.او قدم برمیدارد و من سعی در رفتن پیاش دارم.انگار دست و پایم را هم بستهاند!
از خواب بیرون میشوم.نفس نفس میزنم. رد اشک روی گونههایم سوغاتی کابوسی میشود که نمیدانم رویا بود یا...؟ توی شوک خواب فرو میروم.این چه بود؟ حاج رسول را دیدم؟دوست دارم در همان خواب فرو میرفتم و همراه حاج رسول میشدم.چقدر چهرهاش نورانی شده بود؟!
یعنے او مُرده؟؟ نه نه! اون #شهید شده!
واژهی شهید انگار آن رنگ خون بود که از سنگقبرهای بهشتزهرا میجوشید! جاری به نظر میرسید.حاج رسول بعد از این همه مدت چرا به #نجاتم آمد؟ انگار این پازل قرار نیست جور شود.
هفتهها از آن ماجرا میگذرد.گفتوگوی مینا و عبدالله را میشنوم. درحال بازی کردن با امواج رادیو است. صدای عربی در گوشم میپیچد.مینا میپرسد:
_خبری شده؟ چی میگه؟ وا چی میگه عبدالله؟ جون بہ لب شدم.
عبدالله رادیو را کمی فاصله میدهد
_خبر مهمیه. وایستین تموم شه تا همشو بگم.بعد از گذشت دقایقی رادیو را گنار میگذارد و میگوید:
_ارتش بعث دارن میان جلو. از مرز گذشتن! صدام گفته چند روز دیگه میخواد تهرانو بگیره.
خودکار از دستم میافتد و مینا بهت زده نگاهش میکند.از مرز گذشتن یعنی چه؟ یعنی جنگ؟بہ پیشانیام میکوبم:
_وای همهمونو میکشن! این بعثیا شوخی ندارن. نمیدونین چیا از زندانیای استخباراتشون شنیدم.
مینا با خندهای کثیف میگوید:
_جنگ؟ این یعنے #حق_ما! ما یه #دوست پیدا کردیم. نگران نباشین این حکومت یکم دیگه فرومیپاشه. #بعثیا نمیتونن ایران رو اداره کنن و اونوقت ما #مورداعتماد آمریکا خواهیم بود.
تا ته ماجرا را میخوانم.قدرت #به_چه_قیمت؟ به قیمت دیدن #وطن در بند و زندان اسارت. این چه #فرقی کرد با پهلوی که دستبوس آمریکا بود؟ پس خط و مشی که سالها در ذهنمان حک میکردند و نامش را مبارزه با امپریالیسم میگذاشتن چه بود؟ همه چیز کشک بود؟؟ ولعی در چشمان مینا میجوشد و اشتهای قدرتش تحریک میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸
مینا سریع میرود. و من هم بهتزده به رادیو کنج پنجره نگاه میکنم.
_درست شنیدی عبدالله؟ واقعا جنگ شده؟ آخه چرا؟
_باور کن.مگه نمیدونستی اوضاع خراب بود؟ این دعواها که تازه نیست.معلوم بود صدام دیر یا زود #حمله میکنه.
دلم زیر سم حرفهای بیرحمانهی عبدالله لگدکوب میشود.خودم را جمع میکنم تا بهخانه بروم.میخواهم اگر پیمان تلفن زد بیخبر نمانم.چادرم را کیپ صورتم میگیرم و وارد کوچه میشوم.حالم خوش نیست. یک جاهایی سرم گیج میرود.فوری دستم را به دیوار خانهی همسایه میگیرم. صدایی باعث میشود پلک از چشم دور کنم.مهلقا خانم دستش را دور بازویم حلقه کرده:
_خوبی خانم خسروانی؟
به اجبار سر تکان میدهم.چند قدمی برمیدارم و او بازویم را همچنان میگیرد.
_میخوای استراحت کنی؟ برم برات آب قندی چیزی بیارم؟ نکنه فشارت افتاده؟
تن تشنهام آب میطلبد اما جگر چاکچاکم حالش از آب گذشته.
_نه ممنون. برم خونه یه چیزی میخورم.
از توی کیفش خرما درمیآورد و به دهانم میگذارد.
_بخور عزیزم. با این رنگ گچی که تو چهرته بهتره یه چیزی بخوری تا دم در خونه برسی!
تشکر میکنم. خرما را مزه مزه میکنم.کلید را با شرم به دستش میدهم.از سرگیجه تمرکز لازم را ندارم.در را باز میکند.چادرم را از سر درمیآورد.کمی بادم میزند:
_خاصیت اوایل مهره! ظهر را آدمو میپزه و شبا یخمک میکنه.چیزی نیست گلم بیا یه آبی بہ صورتت بزن.
با نوازش پوستم توسط قطرات آب حال بهتری پیدا میکنم.مهلقا خانم حسابی مرا خجالتزده میکند.صبر میکند تا آب قند اثر کند و به حال بیایم بعد میرود.روی تشک دراز کشیدم و افکار هولناک ذهنم را کنار میزنم..جنگ... آن هم جنگینابرابر. وقتی که ایران در تحریم کامل به سر میبرد و نیروی نظامی سرپایی ندارد.فکر نمیکردم نابودی نوزاد انقلاب به این زودی برسد.نمیدانم چرا برخلاف مینا خوشحال #نیستم؟ شاید پیمان به مقامی هم میرسید اما این مقام برایم لذتی #نداشت. من حسرت خانهی پدری را نداشته و #ندارم.در این چند سال آنقدر چیزهای ساده مرا به خود شیفته کردهاند که تجمل را فراموش کردهام!
کابوس جنگ، حلاوت را همچون زهری به کامم ریخته.صدای خمپاره و تیر.صدای شکستن شیشهها و خورد شدنشان به سر مردم. و قهقهه مستانهی امثال مینا که #خودفروختهای بیش نیستند.آن روز بیش از همه منتظرم.منتظر زنگی که هیچ وقت نواخته نشد.کاش میتوانستم سراغش را از سپاه و کمیته بگیرم اما بدون اجازهی سازمان محال بود.در و پیکر خانه را قفل میکنم.سحر با شنیدن صدای اذان برمیخیزم.خوابم نمیبرد.رادیو را برمیدارم.چیز خاصی پخش نمیکند. تلویزیونمان هم که دیگر کتک و دعوا متنبهاش نمیکند و دائم برفکاست. به آلبوم عکس ناقص سرگرم میشوم.تکرار و مرور پیشینههایی که حسرتش به دلم است.صدای در است...دعا دعا میکنم پری یا مینا نباشند.چادرم را برمیدارم و در حین رفتن بہ سر میکنم.در جواب کیه، هیچ نمیشنوم! با دیدن شخص پیش رویم گره چادر از دور کمرم باز میشود. پیمان است...سختی سفر ریشش را بلند کرده است.
_پِ...پیمان؟ خو... خودتی؟
چشم بهم میفشارد.وارد خانه میشود.ساکش را با شوق میگیرم و بیاختیار دستم را بہ دور شانهاش میبرم.
_زشتہ رویا! مثلا تو در و همسایه ها آبرو داریما.
توی ذوقم میخورد.بوی کوکو در مشامش میپیچد.
_چه خوب موقع رسیدم.
تا او دستش را بشوید من هم سفره را پهن کردهام.
_عجب خوشمزه بود.چقدر دلتنگ بودم.
کاش میگفت دلتنگ چه بوده است؟بیخیال میشوم.بعد از ناهار سراغ رادیو میرود.جرئت پرسش ندارم اما این خبر خیلے شوکهآور است و مجبورم بپرسم:
_پیمان؟
سرگرم امواج است:
_جان؟
_شنیدی میگن جنگ شده...راسته؟
_راسته؟! نشنیدم من دارم از وسط معرکه میام.
نزدیک است دود از کلهام بلند شود.
_دیدی؟ تو رفتی جنوب؟
_یه جورایی. خرمشهر درحال سقوط بود.
من که زدم بیرون. گفتن میتونین برین. منم گفتم خنگ نشدم که تو جوونے بمیرم! برگشتم تهران.
دوست دارم بدانم کجا بوده و در این مدت چه کرده؟! با مِن مِن میپرسم:
_پیمان..؟
با خودم کلنجار میروم بپرسم یا نپرسم اما دل به دریا میزنم:
_تو...این مدت کجا بودی؟چیکار میکردی؟
مشغول است و به جان رادیو افتاده.
_هیچی... بدبختی و گرفتاری...کار دیگهای هم مگه بین این سپاهیا هست؟ من که میگم اینا یه طوریشون میشه!!
_چطور؟
_از بس سرشون درد میکنه برای قهرمانبازی. باورت میشه میدیدم ادمایی رو که نصف شبی دور از چشم بقیه پوتینای عرق گرفته رو واکس میزدن؟ یا چمیدونم یه ریز زیر زبونشون ذکرخدا و قرآنه؟ آخه خرافاتی هم میشن...میگن فلان جا که به بنبست رسیدیم خدا کمکمون کرد که نیروهای پشتیبان رسیدن. خدا..؟! بابا همش الکیه. همش خدا و خدا...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰
حرفهای پیمان مرا بدجور بہ یاد "حاج رسول" میاندازد.این تعریفها و یواشکی کار انجام دادن را خود به چشم دیده بودم.روز و شبهای نَمور کمیته خرابکاری..
اوج شکنجهها و دردها یک نفر در کنارم به لب تبسم داشت و به زبان ذکر.آرام فرو رفته در چشمانش هنوز به خاطرم مانده..رای بری ریا به آن چشمها نبود. من مطمئنم! یعنے هنوز کسی مثل حاج رسول است که بیریا کاری کند؟جا به ضعیف دهد و کفش واکس بزند؟در اوج زخم ایستاده نماز بخواند و زاری کند؟ در خلوت شبانه با خدای خود زاری کند؟چنین کسانی هنوز هستند؟ پس مژده است بر من! روزنهی امید بہ زندگیام میتابد.از پیمان #فاصله میگیرم.با او که هستم آرامش یاد و خاطرهی حاج رسول با من نیست!
_توی خودتی رویا. چیزی شده؟
_چیز؟! نه... یکم خستم شاید.
_برو استراحت کن. رویا باید شاد باشہ...
در دل به شادی پوزخندی میزنم.
_امشب حاضر شو میخوام ببرمت بیرون.
_کجا؟
چشمک میزند.
_حالا... تو حاضر باش. من که اومدم بریم.
_مگه الان جایی میری؟
با بله جواب میدهد.میدانم مقصد این کار نهفتہ چیست.نمیپرسم و میرود.دیده بودم توی همین خیابان نزدیکمان روسری فروشی باز شده.شال و کلاه میکنم تا برای امشب روسری زیبا بخرم.سرمست وارد مغازه میشوم.میان روسری سبز و نخودی مانده ام.نخودی را سر میکنم.زن مغازهدار که خود محجبه است. میگوید:
_ماشاالله! چقدر بهتون میاد.
خود را در کنار پیمان تصور میکنم.میخواهم در نگاهش جلوه کنم و تنها من باشم و بس.اذان مغرب را میدهند و چشمم به در است.روسری نخودیام را با پیراهن بلند و گرم کِرِمیام مقایسہ میکنم.الحق که در این رخت زیبا شدهام! جز صدای تیکتیک ساعت چیزی نمیشنوم.از او دلگیر هستم. بدقولی بدجور مرا رنجانده است.روسری که با ذوق گره زده بودم را باز میکنم.پیراهن زیبایم را تا میکنم.بوی عطر یاس مرا آزار میدهد.دوست ندارم این بو را بشنوم!
اشک از روی گونهام قِل میخورد.از بدقولی معشوق بنالم یا از طالع نحس یا از شومی سرنوشت؟ انقدر اشک میریزم تا از شوری و سوزش اشک خوابم ببرد. صبح شده و دل و دماغ کاری را ندارم.عصر که در باز میشود با جعبهی شیرینی پیشم میآید. پاکت میوهها را روی کابینت میگذارد و حال و احوالم را جویا میشود.جواب نمیدهم.شیرینی تعارفم میکند اما خودم را مشغول نشان میدهم.
_دیشب که اومدم خواب بودی.ببخشید که نتونستم بیام. خودت که میدونی...
وسط کلامش میپرم و بدون فکر عقدهی دل میگشایم.
_آره خودم میدونم...تو پات جای دوست و رفیقای سازمانیت باز بشه منو که هیچ کلا خونواده تو فراموش میکنی.
اخم میان پیشانیاش ورم میکند.
_این چہ طرز حرف زدنه؟ معذرت خواستم دیگه.
_چرا فکر میکنی سه ماه و بیست و چهار روز و سه ساعت با یه معذرتخواهی درست میشه؟چرا فکر میکنی #دل_شکسته رو میتونی با یه ببخشید بچسبونی؟چرا بهای قلبی که پشت روسری نخودی و پیراهن همش میشه دو کلمه؟ تو که خوب حساب و کتاب سرت میشه.اقای محترم بهم بگو همه اینا چند؟جواب این معذرته؟ بهم بگووو!
انگار متوجه میشود در دلم چه خبرها که نیست!
_خب.. تو درست میگی.دیر کردم درسته اما دلیل خودمو داشتم.بعد از سه ماه و بیست و چهار روز اومدم باید جواب پس بدم.همینجوری که نمیشه! گزارش خواستن دیر شد دیگه!
اینها بهای دل من نیست اما دریغ...او به فکر چه بوده و من در فکر چه! لبخندی تلخ میزنم.مثل همیشہ من میشوم آتش خاموش شده.پیراهنم را از کمد درمیآورد.
آن را بہ طرفم میگیرد:
_من بخوام میشه امشب بپوشی و بریم؟
شاید اگر کسی جای من بود جواب رد میداد اما من تمام خواب و خوراکم این مدت همین لحظات بود.میپذیرم. در کافه نادری پیمان هنگام سفارش نظرم را میخواهد و میگویم هرچه خودت میخواهی. مزهی خوش غذا و بودن پیمان به خورد روحم میرود.خنده میشود عضو دوخته شدهی لبهایم.پیمان مشغول خوردن است و همانطور میگوید:
_رویا؟
_جان؟
_تو واقعا ۳ماه و ۲۴روز منتظرم بودی؟
دلم غبار غم میگیرد. تردیدش در چیست؟
_۳ ماه و ۲۴ روز و ۳ ساعت
ابرو بالا میدهد.
_شاید درکم نکنی اما من هیچوقت عاشق نشدم
یکهو چنگال از دستم میافتد.
_ببین رویا..عشق همیشه برام نقطهی نامفهوم بود. ولی تو رو که میبینم غصه میخورم. غصهی روزهای خوشی که با من خراب کردی.
نمیتوانم سکوت کنم با بهت میپرسم:
_چی میگی پیمان من هیچی از دست ندادم من پشیمون نیستم از راهی که اومدم.
_من میخوام بهت بگم شاید یه مدتی اوضاع خوب پیش نره. شاید توی این اوضاع منودیگه نبینی...میدونم شاید احساس کنیحرفام نامفهومه اما تو خیلی از پشتپردهها رو نمیدونی. اینش به ما ربط داره که چه زمانی بتونیم مستقل باشیم
گوشهایم انتظار جملات خوبی را نمیکشند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛