eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم: _من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم. _شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین. بعد اسم سمیرا را می‌آورد.حالم از و بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم. _من جلسه‌ای نبوده که نباشم. کاش‌ خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم. _حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟ بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود. _پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی. تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی! من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شده‌ام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خنده‌ای کوتاه فضا را عوض کرد: _رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست. _اینو باید خودش بگه. بار سنگین نگاه‌ها بر دوش من است.انتخاب سختی است _این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن. با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم. _باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم. آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم: _من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟ پیمان انگشت اشاره‌اش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند. _چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا! میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد: _اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی. چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند: 🇮🇷_قراره دوازدهم بیان. آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهره‌ی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست. _سلام. به‌به رویاجان اینجاست‌. لبخندی پر از تنفر میزنم: _سلام. ثریا البته! در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم: _من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم. سر تکان میدهد.خانه‌ی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسه‌ی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول می‌اندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم. دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون می‌آید و با به او سلام میکند.سمیرا میخندد: _علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟ حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید: _خواهر سمیرا؟ مَ..‌من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین. لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود: _اِ... اشکالی نَ... نداره! دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد. _میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم. دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی ، و باشد.دور میز مینشینیم. _گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟ من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید: _مهمترین اصل چیه؟ بی اختیار میگویم: _اطاعت از مافوق! سرمست از پاسخم به حامد میگوید: _نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟" جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ صبح که بیدار میشوم حامد هنوز سر جایش خواب است.برمیخیزم‌ و به طرف حیاط میروم.از کنار در اتاق سمیرا که رد میشوم صداهایی به گوشم میرسد. گوش تیز میکنم: _فکر کرده فقط خودش زرنگه! مگه من میزارم جلوم زیگ زاگی بری ها؟ این عروسکا سهم منن! آره... از لای در که باز است نگاهی به داخل میکنم.سمیرا وسط اتاق نشسته. دورش پر شده از روزنامه و کاغذ.دستش را بالا می‌آورم.بوسه ای به کاسه و تُنگی میزند.از تَرَک‌ها و رنگ و رو رفتگی اش میتوان فهمید است! هرچه میگذرد نفرتم نسبت به او شعله‌ورتر میشود.ترجیح میدهم سکوت کنم و به کارم برسم.صدای در حیاط را که میشنود، هول میشود _کیه؟ کیه؟ _نترس. منم رویا. آهانی میگوید و میرود. بعد که میخواهم برگردم داخل میفهمم گوشه‌ی پرده تکان خورد.مطمئنم او مرا زیر نظر داشته است.روزهای بهمن برایم رنگ و بوی خاصی ندارد.برعکس من، مردم بر لبشان خنده‌ای کشیده نقش بسته.کوچه‌هایی که چراغانی شده‌اند و عکس آیت الله خمینی را زده‌اند.دیوارهای سخنگو! پشت هر شعاری از کلمات و خفته است.از کلاسهای عقیدتی برمیگردم. وارد خانه میشوم.کسی در خانه نیست. از بی‌حوصلگی به رادیو پناه میبرم. دستور امام را مبنی بر تشکیل دولت موقت اعلام میکند.و این دولت تا زمان موقتاً امور را به دست خواهد داشت.کتابهایی که از طرف سازمان به من داده شده را برمیدارم و نگاه میکنم.هرچه به عمق مطالب میروم به ظاهر درست بیشتر میشود و افکارم را میبلعد.نمیدانم چه درست و چه غلط؟ که حرفهای ✨نرگس و حاج رسول✨ را سعی دارم به خاطر آورم. میخواهم آنها را با این ها .هرچه فکر میکنم جور درنمی‌آید در کلاس ها خیلی شاهد هستم که مربی از سفسطه هایی استفاده میکند تا ذهن ما را مغلوب کند. وقتی (ناقصم) را به کار می‌اندازم میبینم بعضی حرفهای اسلام جور درنمی‌آید و مربی دقیقاً دست روی چنین نقطه‌هایی میگذارد.سمیرا و حامد عصر برمیگردند. سمیرا به نظر عصبانی میرسد.یک راست به اتاقش میرود و در را با شدت بهم میکوبد. از حامد میپرسم: _چی شده؟ _خودمم زیاد در جریان نیستم اما هرچی هست از مرکزیته.امروز اونجا بوده. _مرکز؟ سری به علامت مثبت تکان میدهد.کمی بعد سمیرا از اتاق بیرون می‌آید.رو به من میکند: _از فردا قراره وارد کار تبلیغاتی بشی.خوب باید کارتو انجام بدی.اگه بتونی چند نفرو جذب کنی سازمان شکش برداشته میشه. _چه تبلیغاتی؟ _یه عده ای فردا میان دنبالت.فعلا لازم نیست چیزی بدونی. بعد هم دوباره به اتاق میرود و دیگر بیرون نمی‌آید‌.آن شب همش به این فکر میکنم که چطور باید تبلیغ کنم وقتی خودم در هستم؟ صبح کیف کوله‌ای را سمیرا به دستم میدهد و میگوید ممکنه لازم شود.یک وانت زرد رنگ دم در ایستاده و توی بارش بند و بساط بلندگو چیدند.یک مرد راننده است و دو مرد عقب و زنی هم کنار راننده نشسته.پیش زن مینشینم و بی هیچ حرفی به راه می‌افتیم.یک ربع بعد ماشین می‌ایستد.پیاده میشویم. روبرویمان یک مدرسه است."دبیرستان دخترانه‌ی شهناز" هرچهارنفرشان درگیر میکروفن و... هستند.به زن میگویم: _باید چیکار کنم؟ روی میزی که آوردند درحال چیندن کتاب، روزنامه و پوستر هستند.میگوید بروم و آنها را بچینم. نگاهی به تیتر روزنامه‌ها با عنوان روزنامه‌ی مجاهد می‌اندازم.مشغول خواندن هستم. درباره‌ی مسائل روز نوشتند و خبر داغشان دیدار مسعودرجوی با امام است که او آیت‌الله‌خمینی را امام خطاب کرده!!کتابها را مرتب میکنم.مردها پارچه‌ی بزرگی نصب میکنند که رویش نوشته شهدای مجاهدین خلق.زنگ مدرسه به صدا درمی‌آید.درها باز میشود. بسیاری از دختران از سر کنجکاوی پیش می‌آیند و کتاب و روزنامه برمیدارند. زنی در میکروفن فوت میکند. 📢_اِهم اِهم...دخترای گل، دوشیزه‌های جوان چند دقیقه اینجا جمع بشید. معلم‌ها یکی یکی بیرون می‌آیند و فقط دو یا سه نفری بین بچه ها می‌ایستند. 📢_به نام خلق ایران...دخترای گل و مربیان سخت کوش، ازتون میخوام چند لحظه به حرفهایی که میزنم گوش بدین.ملت ایران همیشه در صحنه بوده و ما هم مجاهدین در راه آزادی مردم بودیم.عکسهایی که مشاهده میکنین، عکس شهداییست که بدست حکومت‌ کثیف پهلوی ریخته شده.شهیدمحمد حنیف نژاد، شهیدسعیدمحسن و شهید علی اصغر بدیع زادگان همه‌ی اینها جگرگوشه‌های ما هستند که به جرم آزادی تیر باران شدن.اگر میخواین راه این شهدا رو ادامه بدین لطفا توجه کنین به‌پوسترها و کتابها.حتما بردارید و مطالعه اش کنین.اونایی هم که میخوان جدی این راه رو دنبال کنن لطفا اسامی شون رو به خانم ثریا بدن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ کاغذ و قلمی که کنار کتابها است را برمیدارم. صف شلوغی میشود.دخترهایی که چیزی و تنها آنها را به این راه میکشاند، پیش می‌آیند. اسمشان را مینویسم.زن مجاهد از روی وانت می‌آید پایین و در جمعیت با صدای بلند بچه‌ها را تشویق میکند.نمیدانم چرا و چطور اما یاد داستان پینوکیو می‌افتم. حکایت هم شده حکایت شهربازی در ! کم‌کم جمعیت پراکنده میشود.مردها میز را جمع میکنند. آن زن میپرسد: _اون برگه رو چیکار کردی؟ برگه را از توی کیف درمی‌آورم و به دستش میدهم.راننده می‌آید و دوباره راه می‌افتیم.جرئت پرسیدن اینکه کجا میرویم را ندارم. سازمان امروز با دیروز خیلی تفاوت دارد.به دانشکده‌ی فنی تهران میرسیم. آنجا هم مثل مغازه و داروخانه‌ها از مکانهای مصادره‌ای است.جمعیت زیادی جمع شدند و بحث تبلیغات به راه است.یک مرد هم درحال سخنرانی است و با لحنی از سازمان دفاع میکند که انگار آنها فاتح انقلاب هستند.نزدیکی‌های عصر به خانه تیمی برمیگردیم.مجاهدین سر از لاک خود بیرون آورده و با پیروزی انقلاب همچون فاتحین رجز میخوانند.سمیرا هر روز دیرتر از روز پیش می‌آید.این چند وقت رفتارش عوض شده.آهسته برمیخیزم و به دیوار اتاق تکیه میدهم.به وضوح بوی پولی را میشنوم که چشم و دل سمیرا را فریفته.معلوم نیست به چند را فروخته است..فردا هم کارم همین است در سطح شهر، جلوی مدارس و دانشگاه‌ها تبلیغ میکنیم.خیلی‌ها استقبال میکنند. سازمان واقعا تحریک‌کننده‌ی احساسات است. جمعه خودش را رساند. با صدای در لبخندی میزنم و در را میگشایم.نگاه پیمان چشمانم را شکار میکند. _بریم؟ با کمال میل جواب میدهم: _بریم! پری را در صندلی عقب میبینم. خم شده و سلامش میدهم.چهره‌‌اش به نظر تغییری کرده، بشاش از ماشین پیاده میشود و مرا بغل میکند. دگرگونی‌اش واضح است‌. _چقدر عوض شدی! _بهتر شدم یا بدتر؟ خنده ام عمیق می شود: _بهتر! _من همه جوره خوشگلم! پیمان از توی ماشین داد میزند: _بسه چقدر حرف میزنین! من و پری خنده مان می گیرد و او می گوید: _اوه اوه بریم که الان ما رو میخوره! با خود فکر میکنم ممکن است پری ازدواج کرده باشد؟ از طرفی غیرت پیمان کجاست؟نفسم را با آه بیرون میدهم: "غیرت او زیر سایه‌ی سازمان است..."پیمان کناری پارک میکند.در چهره‌ی پری استرس دیده میشود.پیمان از صندوق عقب جعبه‌ی شیرینی و چند نایلون برمیدارد.به در حیاط میزند که از رنگ و رو رفته.در با تقی باز میشود.پیمان صدایش را بلند میکند: _مادر؟ پوپک؟ پیمان جلو تر ار همه‌ی مان وارد میشود و مادرش را صدا میزند.پژمان با دیدن پیمان ذوق میکند و داد میزند: _مامان بیا پیمان و آبجی پری اومدن.‌ پیمان، پژمان را بغل میگیرد و یکی از نایلون ها را به او میدهد.همانجا نایلون را کنار میزند.با دیدن گرمکن سرمه‌‌ای رنگ ذوق و تشکرمیکند.همانوقت پوپک بیرون می‌آید.سلام کرده مرا به اتاق دعوت میکند.در دلم رخت میشویند.سرم پایین است.پیمان و پری به اتاق برمیگردند اما مادرشان نه! چشمانم به در است تا ببینم دعوا را چگونہ شروع میکند کہ ورق برمیگردد.اثری از مادرش نمیشود.پیمان کادوها را درمی‌آورد.هدیه پوپک را به دستش میدهد. _ممنون داداش! زحمت کشیدی! پیمان لبخند میزند و میگوید که کاری نکرده.مادر پیمان با سطلی که بہ نظر سنگین می‌آید، وارد خانه میشود.پیمان برمیخیزد و با اصرار سطل را بہ دست میگیرد. پری دست مادر را میگیرد.مادرش نگاهه به چهره‌اش می‌اندازد _چرا اینجوری کردی با خودت؟نکنه ازدواج کردی و ما خبردار نشدیم؟ گونه‌های پری گُر میگیرد و سکوت میکند.مادر نفسش را با غیض بیرون میدهد پیمان لبخند میزند و میپرسد: _بابا کجاست؟ _نمیدونم. پدر بیچاره‌ت پسر نداره که پا به پاش کمکش کنه.باید از خروس خون تا آخر شب تنها کارکنه. پیمان سرش را پایین می‌اندازد.پژمان سرش را از روی درس و مشقهایش برمیدارد: _مامان عفت مگه من مُردم؟ هر روز بعد مدرسہ میرم کمکش! _دست گلت درد نکنه پسرم. مشقات رو بنویس و درسات رو هم فراموش نکن. در باز میشود و پدر پیمان که تا به حال هیچوقت او را ندیده بودم وارد میشود.از سر و کولش خستگی میبارد.مادرشان برمیخیزد و بہ استقبال شوهر میرود.پیمان هم بلند میشود. او را محکم به آغوشش میکشد: _خوش آمدی پسرم.خوش آمدی نور چشمم.. انتظار همچین برخوردی نداشتم.کاملا در جهت مخالف با مادرشان است.نگاه گنگی بہ من می‌اندازد.شرم سرم را به پایین هل میدهد: _سَ...سلام!. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _به به عروس خانم. ببخشید ما موفق به دیدارتون نشدیم.بس که این پسر ما عادی بسات سور و ساط چید! از برخورد خوبش کمی از احساس غریبگی‌ام کم میشود.صدای عفت خانم بالا میرود: _مش اسماعیل! _خانم تمام شد آرزو هایی که ما برای بچه‌هامون داشتیم.بزار برن پی آرزوهای خودشون! پیمان مردی شده برای خودش، پری هم همینطور.اینا کارای بزرگتری انجام دادن. چرا متوجہ نیستی؟ کاری که اینا کردن خیلی فراتر از آرزوهامون بود.اینا پیش‌مرگ‌های امام هستن! صدایی از پیمان و پری درنیامد. بابا اسماعیل بچه‌هایش چه راهی را برای رسیدن بہ آرزوهایشان رفتند! لبخندزنان دور هم مینشینیم. میفهمم او با اینکه در روستا زندگی میکند اما به تمام مسائل پیش آمده واقف است. با این که مشخص است خانواده‌ی کم درآمد و شریف هستند اما ما را با کباب به خوبی تحویل میگیرند.سر سفره در کنار پیمان نشسته‌ام.با بسم الله بابا اسماعیل همگی دست به غذا میبرند.عجب گوشتی! عجب طعمی! وقتے پیمان زبان بہ تعریف میگشاید بابا اسماعیل میگوید: _اثر نیروی بازو و نون ! پارچ دوغ را برمیدارم و برای همہ دوغ میریزم.لیوان بابا اسماعیل کنارش است. حواسم نیست و طبق عادت بچه‌ها میگویم: _بابا اسماعیل... بعد از صدا زدن یکهو یادم می‌آید.او بی‌توجه به خجالتی که گونه‌هایم را سیلی زده میپرسد: _چیشده بابا؟ رویم نمیشود سر بلند کنم. _لیوانتون رو بدین. لیوان را میدهد و آن را پر میکنم و باز به دستش میدهم.بعد از شام و خوردن میوه، پیمان زودتر بیرون میرود تا ماشین را جلو بیاورد.بابا اسماعیل و عفت خانم هم برای بدرقه‌اش میروند.روسری‌ام را جلوی آینه مرتب میکنم و سعی دارم موهایم پیدا نباشد.زود از بچه‌ها خداحافظی میکنم. صدای آهسته‌ای از پشت حصار حیاط به گوش میرسد.صدای عفت خانم است: _اون موقع که یه کلوم نگفتی کیه و چیه حداقل الان بگو! نفسم را حبس میکنم.گوشهایم را تیز میکنم تا جواب پیمان را بشنوم. _ای بابا! بہ اسم و رسمش چیکار دارین من دوستش دارم! فقط همینو بدونین از ما کمتر نیستن. این بار نوای دلنشین بابا اسماعیل می‌آید: _ر‌است میگہ عفت خانم.اولا بہ ماه ثانیاً از رفتار و سکناتش مشخصه اصیل زاده است! پیمان میگوید: _خب بابا... امشب حسابی زحمت دادیم. _استغفرالله چشمتون سر چشممونه! زود به زود بیاین. عفت خانم را در بغل میگیرم. او مرا سفت بہ خودش فشار میدهد و بابت کم و کسری عذر میخواهد. _این چہ حرفیه... شما خیلی زحمت کشیدین. سوار ماشین میشویم. بابا اسماعیل تا چندین قدم بہ ماشین پیش می‌آید. و حرکت میکنیم..خیلی وقت بود که طعم بودن در را نچشیده بودم.پری از خستگی خیلی زود خواب او را میبرد.پیمان میپرسد: _امشب چطور بود؟ بی‌اختیار غنچہ لبخند تاب نمی‌آورد: _انتظارش رو نداشتم. عالی بود! کمے از مادرش میگوید.از خانواده‌ی‌آبرومند خسروانی که همواره رعیتی بیش‌نبوده‌اند! تا خود تهران حرف میزنیم.داخل کوچه میپیچد تا من را برساند.پری از ایستادن ماشین‌بیدار میشود. به پله‌ها که میرسم هردوشان خداحافظی میکنند اما منتظر میمانند تا من بروم داخل.در را مردی غریبه باز میکند.ترس خون در رگهایم را میخشکاند: _شما؟؟؟ قیافه میگیرد و میگوید خودی است.بعد هم بہ ماشین اشاره میکند: _به پیمان و پری هم بگو بیان. بطرف ماشین میروم.پیمان با تعجب خم میشود و پنجره را باز میکند. _چیزی شده؟ _آ... آره! یه مرده درو باز کرد گفت شما هم بیاین. پیمان متحیر میماند. _نگفت کیه؟ سری بہ علامت منفی تکان میدهم.پیمان بلند میشود که میگویم: _گفت پری هم بیاد! پیمان که بر تعجبش افزوده شده کمی مشامش را شک تحریک میکند.پری هم دست کمی از من ندارد.پیمان با احتیاط از پله‌ها گام برمیدارد.همگی وارد خانہ میشویم.چند نفر از کله‌گنده‌ها را میبینم. نمیدانم چرا اینجا جمع شده‌اند.حامد گوشه‌ای ایستاده بود. _چیشده حامد؟ نگاهم نمیکند: _تو خبری از سمیرا نداری؟ آهستہ تکرار میکنم سمیرا؟چند روزی دیر به دیر به خانه می‌آمد. _درست نمیدونم ولی دو شب پیش بود. اون معمولا زود میرفت و دیر می‌اومد... ولے چیزی شده؟ برای سمیرا اتفاقی افتاده؟ زن که نامش را هم نمیدانم میگوید: _اون تموم پولایی کہ برای فروش اون عتیقه‌ها گرفته بود برد! پیمان اخم میکند: _کجا؟ _چمیدونیم! آنتالیا، فرانسه... آمریکا! مهم اینہ فرار کرده! با اون همہ پول! رو بہ حامد با غضب فریاد میکشد: _تو نمیدونی کجاست؟؟ بهت حرفے نزد؟ _نه! نگفت کجا میره اما چند وقتی بود احمق بنظر میرسید.میگفت داره کارایی میکنه زندگیش زیر و رو میشه! گفتم نکن، کَلت بوی قرمه سبزی میده اما دریغ از گوش. صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: _تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقده‌ای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی! نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامه‌هاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعده‌ی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته! سازمان از انقلاب بودجه‌ی کمی داشت و کفاف بریز و بپاش‌های بالایی‌ها را بیشتر نمیداد. انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را و نگیرند. مصادره‌ها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحه‌ها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال عتیقه‌هایی بوده‌اند که دست و بوده. که آن سوی مرزها برایش له‌له میزنند.گاه در صحبت‌هایشان طوری حرف میزنند که انگار بنامشان است و و هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمت‌ها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند: _آبجی رویا؟ برمیگردم سمتش.خجالت میکشد. _امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم. تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغه‌ی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفته‌ها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست. چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است: " سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها . از همان اول که رو کنار گذاشتن از ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگی‌ای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو بدید.از اینکه بی‌خبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد." نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانه‌ی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با که چهره‌ای و را قاب گرفته.چشماشان رنگ و ، و بہ هم تنیده شده. با عمامه‌ی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همه‌ی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که می‌ایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا. _باید با مرکز تماس بگیرم. و عصر وقتی پیمان خبر می‌آورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتا‌ً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان اداره‌ی امور را بہ دست دارد. با خود گرمای را آورد. خاطره‌ی شیرینش برف بازی در کوچه‌ها و درست کردن آدم‌برفی نبود...بازگشت و ملت بہ آغوش آزادی از جنس بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقع‌ها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسه‌ی خون میماند. با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد. _چاییت رو بخور! از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشته‌ی این کارها را دارد موقتا‌‌ً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد. _نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟ نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد. _نه! باید تا عصر تحویلش بدم ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه می‌افتم. چایخانه در فروشگاه‌های مصادره‌ای بود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ خود را معرفی میکنم و میگویم عضو سازمان هستم و با پری کار دارم.آقایی که پشت میز نشسته است میگوید: _توی چاپخونه اس. از اون پله ها برو پایین، پشت دستگاه اول میبینیش. تشر میکنم و بہ راه می‌افتم.روزنامه‌ی مجاهد تب بالایی گرفته است و حتی بیشتر از روزنامہ حزب جمهوری فروش میرود.روی پله‌ی دوم هستم که پری را در حال صحبت با مردی میبینم.گفت و گوی عادی ندارند.پری گاهی میخندد! تعجبم شدت میگیرد.قدمی برمیدارم.به خاطر صدای دستگاه‌ها محبورم اِهمی کنم و بلند بگویم: _سلااام! پری با دیدن من رنگش بہ سفیدی گچ میزند. _سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟ _خواستم باهات حرف بزنم. وقت داری؟ مرد بعد از سلام میگوید میرود تا به کارهایش برسد.پری همانطور که بُهت زده است، میگوید: _دویستا دیگه باید بزنم. تو برو. _من میرم بیرون میشینم. مهم نیست، صبر میکنم. سری تکان میدهد.از پله‌ها بالا میروم. کمی آنطرف‌تر از چاپخانه صندلی پیدا میکنم. پری زودتر از موعد برمیگردد. برمیخیزم و میپرسد: _چیشده؟ یهو از من یاد کردی؟ لبهایم به خنده کش می‌آید. _همچینم یهویی نبود!‌ چند روزه میخواستم بهت سر بزنم. امروز وقت شد بیام پیشت.گفتم یکم دور بزنیم. _دور بزنیم؟ تو این وضعیت؟ _چشه مگه؟ اگہ که کار داری برو، یه وقت دیگه میام. _کار که نه! عصر میام تمومش میکنم.فِ... فکر خوبیه! بریم یه دوری بزنیم. با خوشحالی در کنارش قدم میزنم.فکر پری ذهنم را مشغول کرده! سکوتم را که میبیند بی‌طاقت میشود: _خب؟ اومدیم فقط راه بریم؟ _نَ... نه! خواستم باهات یکم حرف بزنم. _جون بہ لب شدم! اتفاقے افتاده؟ پیمان طوریش شده؟ سریع برمیگردم و لب میزنم: _این چه حرفیه؟ معلومه که نه.خیلیم حالش خوبه! _پس چی؟ پاک یادم رفته چه حرفی با او داشتم از وقتے که او را در حال بگو و بخند با آن مرد غریبه دیدم. بہ فضا سبز کوچکی میرسیم. پری میگوید بنشینیم. _یادته اولین بار که دیدمت؟ توی خونه اجاره‌ای فکر کردم تو زن پیمانی _آره یادمه وقتی گفتم خواهرشم کبکت خروس خوند! اخم میکنم و با ناز میگویم: اصلا اینطور نیست! من از پیمان بدم می‌اومد با اون اخلاق بدش! نمیدونم چجوری بعدا ازش خوشم اومد _آره جون خودت! داداش به این گلی! مرد زندگی و اهل سختی و کار دیگه چی میخواستی؟ آهسته میخندم. _آره فقط مشکلش اینه زیادی اهل کار و سختیه! از دیشب بیداره تا یه شنود رو برای عصر آماده کنه! نمیدونی چشماش رنگ خون بود. هرچی هم میگم یکم استراحت کن حالیش نیست. _از بچگیش همینطور بوده. وقتے بہ پیمان مسئولیت میدادن کل وقتشو صرف میکرد تا کامل انجامش بده. با سر تایید میکنم.آب دهانم را قورت میدهم و به سختی جان کندن میپرسم: _تُ... تو ازدواج کردی؟ _آ...آره!.دو هفته‌ای میشه به سازمان با امیر ازدواج کردم. چشمانم گرد میشود.نه از جهت این که دو هفته گذشته و من بی‌خبرم، نه! از این جهت متحیرم چطور پری حاضر شده کند! _دوستش داری؟ _کم‌کم توی قلبم جا باز میکنه! معلوم است از روی تن به این وصلت داده است.از جا برمیخیزیم.او به سمت چاپخانه میرود و من با تاکسی به خانه برمیگردم.پیمان هنوز درحال کار کردن بر روی شنود است.به دلخوشی اولین بهار درکنار پیمان به زحمت سفره‌ی هفت‌سینی میچینم.رادیو آغاز سال۵۸ را به ایرانیها تبریک میگوید.۱۰فروردین میشنیدم که قرار است آیت‌الله‌خمینے به مردم در حق انتخاب بدهد.پیمان زیاد راضی نیست که شرکت کند.اما من شور و شوق را که در چشمان مردم محله میبینم انگیزه میگیرم تا بروم.به پیمان حرفی نمیزنم.به بهانه خرید چند قلم وسیله از خانه بیرون میزنم.به شناسنامه‌ام در کیف نگاه میکنم حس دلهره و در دلم میپیچد.از شلوغی صف میترسم!میترسم دیر به خانه برسم و پیمان بویی ببرد.از رادیو شنیده‌ام چکار کنم.پس از امضا و مُهر، تکه کاغذ سبز را به صندوق می‌اندازم.با رهاکردن کاغذحس میکنم انگار پری‌درآتش ریختم تا از میان آتش برخیزد و بر فراز این آسمان به پرواز درآید. به خانه برمیگردم. _امشب نوبت توعه برای کشیک بری. _من؟ _آره دیگه! خودتو دست‌کم نگیر.این مبارزه‌ی ماست.هنوز اول راهه، خیلیا میخوان انقلاب رو کنن. این انقلاب میتونه برای ما باشه تا از پله‌هاش بالا بریم. نباید از عقب بمونیم که تموم این دگرگونے رو بخودشون نسبت بدن. با گفتن باشه،پیمان اسلحه‌ی کلاشینکف را به دستم میدهد.با دستان لرزان اسلحه را میگیرم. _نمیتونی بگیریش؟لازمت میشه! حتی ممکنه به فرد مشکوکی هم شلیک کنی. آب دهانم را قورت میدهم. _محکم بگیرش. خب؟ دم در دو مرد با پیکان زرد ایستاده‌اند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ گره ترس به دلم می‌افتد.وقتی مینشینم سلام میدهیم حرکت میکنند.کار با اسلحه را در قرارگاه لبنان یاد گرفته‌ام.آن زمان همچین ترسی به دلم نبود، اما اکنون دلم تهی شده از شجاعت! در یک خیابان سوت و کور گشاد می‌ایستند.گوشه‌ای از این خیابان را سنگری کوچک پوشیده از گونی‌های شن ساخته‌اند.پیاده میشویم. پشت سنگر مینشینم.اسلحه بر دوشم سنگینی میکند و آن را روی زمین میگذارم.ماشین‌ها میروند.همه چیز عادی است.از دور صدای موتور می‌آید.نزدیک میشود. از ته ریشش میفهمم مذهبی است.بشاش احوالپرسی میکند و خداقوت میگوید.مردها هم خشک جوابش را میدهند.میپرسد: _شما از کدوم دسته هستین؟ یکی‌شان اخم میکند. _به تو چه! در کمال احترام میگوید: _ببخشید.من منظوری نداشتم.ما با چندتا از بچه‌ها دوخیابون‌بالاتر کشیک میدیم.میخواستم بگم اگه یه ماشین شورلت قرمز دیدین که یه مرد تنها سوارش بود نزارین بره. بعد هم شماره‌ی پلاکش را میدهد و خداحافظی میکند.یکهو توجهم به شورلت قرمز جلب میشود.ماشین باعجله از فرعی به خیابان میپیچد.با ایست گفتن مردها می‌ایستد.چند دقیقه‌ای میگذرد اما خبر از دستگیری نیست! برمیخیزم و پیش میروم تا بفهمم ماجرا چیست.پچ‌پچ‌هایشان واضح میشود.صحبت از جعبه‌های است که در صندوق شده. _چرا باهاش خوش و بش میکنین؟ یکی‌شان برمیگردد: _خودیہ! اشتباه شده! به شماره‌ی پلاک نگاه میکنم: _پلاک که خودشه.چطور میگین خودیه؟اگه فریب تون بده و... نمیگذارد حرف به زبانم بچرخد. _ ما رو فریب دادن.این اسلحه‌ها ! ماست! ما به زحمت از پادگانا کش رفتیم بعد دو دستی خدمت آقایونِ برادران کنیم؟ اونا میخوان اسلحه‌ها رو ضبط کنن، از کجا معلوم سرمون بی‌کلاه نَمونه؟ چیزی نمیگویم.اجازه عبور میدهند و او را به مخفیگاهی آدرس میدهند.چیزی نمیگذرد که باز آن جوان سوار بر موتورش به ما میرسد.از چهره‌اش خستگی میبارد اما لبخندی به ما تحویل میدهد. _سلام مجدد!خدا بهتون قوت بده.خواستم بپرسم اون ماشینی که گفتم این ورا نیومد؟ یکی از همان مردها خیلی جدی و سریع میگوید: _نہ! ماشینی نیومد.حتما تو کوچه‌ها قایم شده یا هم از این طرفا رفته جوان وا میرود. _فکر نمیکنم! آخہ ما سر هر خیابون مامور گذاشتیم چطور آخه؟ آن یکی به حرف می‌آید: _این جک و جونِوَرا هزار تا دوز و کلک سوار مبکنن.ازشون بعید نیست آب بشن برن توی زمین یا دود بشن برن توی هوا! جوان بیچاره چیزی نمیگوید.میخواهد از من هم بپرسد ولی حیا میکند.من هم سریع نگاهم را از او دور میکنم.بعید نیست اگر از من بپرسد چیزی بروز ندهم.صدای روشن کردن موتورش را میشنوم و کم‌کم آن صدا کمرنگ میشود.چند ساعتی که بیدار میمانم نمیفهمم کی اما با پیچیدن نوای الله اکبر خواب از چشمانم ربوده میشود.به زحمت خودم را جمع میکنم.گاهاً چشمم بہ رهگذرانی می‌افتد که از مسجد نزدیک برمیگردند.سپیده‌ی صبح که بالا می‌آید موعد رفتن هم فرا میرسد.شب سخت و دیر گذری بود و بهتر که به صبح گرایید. کارهای سازمان زیاد شده و سعی دارند خودشان را بکشند و در دولت موقت دم و دستگاهی بهم بزنند.سازمان میخواهد خود را در دخیل کند.از صحبتهای پنهانی پیمان و چند نفر اعضا میفهمم خبرهایی است.جلسه‌ی یک ساعته‌شان میشود دو ساعت.برای لحظه‌ای فکرم پی "حاج رسول" میرود.انگار بی‌هیچ خبر فکرش را به ظرف ذهنم ریخته و درحال هم زدنش است. حاج رسول گفت بیرون بکشم...ای‌کاش میتوانستم باری دیگر حاج رسول را ببینم.کاش از این وضعیت بہ در آیم و بتوانم پی آن امانتی بروم.کاش حاج رسول مرا هوایی نمیکرد.آخر چیست؟مثلا میخواهد با این شک چه کند؟ ببینم واقعا خدایش خداست؟همانکه مدام ذکرش را به لبهای حاج رسول وصله کرده بودن؟ کاش حداقل به یک چیز داشتم و از این بیرون می‌آمدم.کاش ایمانی بدست آورم تا مرا نجات دهد. این بدجور یقه‌ام گرفته. بغض‌ام به گلو فشرده میشود که باصدای پیمان باعث میشود خودم را کنترل کنم.کلافه‌وار پاشنه‌ی پایش را بہ زمین میزند. _سازمان صحبت کرده که میخوایم ارگانمونو کنیم.میخوایم مثل باشیم، با آرم و کارای مخصوص مون. دوباره مکثی میان گفته‌هایش مینشاند. _خب؟؟ بعدش؟ _بعدش؟ هیچی دیگه میگن نمیشہ.میگن نظم نیروها بهم میخوره...میگن‌نیروهاتون رو در قالب ارگانهامون میزاریم. اینکه نمیشہ! یاد روزهایی می‌افتم که سازمان را میکرد و به میریخت تا آنها راضی به شوند. تجزیه ارتش کار بود که از طلب میکرد و میخواست میلیشایش را بہ جای آن بنشاند! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷۱۲ فروردین ۱۳۵۸ نتایج رفراندوم تغییر نظام حکومت ایران که روزهای ۱۰و ۱۱ فروردین برگزار شد، 🔻اعلام ۹۸/۲ درصد واجدین شرایط در این همه پرسی به «جمهوری اسلامی» رای «آری» دادند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷۱۷۱ تا ۲۰۰👇👇
👈ادامه رمان روز 👈دوشنبه گذاشته میشه🌹