┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
_مَ... منم رویا توللی.
در که باز میشود زنی با پوست چروکیده و گیسهای حنایی بیرون میآید.مرا بررسی میکند.
_شما؟
_رویا هستم. دوست نرگس جان.
_نَ...نرگس؟
با تعجب میگویم بله.پیرزن کمی فکر میکند که صدایی از پشتش شنیده میشود.
_کی بود ننه رضا؟
به گمان صدای نرگس است. از ظریفی و مهربانی آن میفهمم.چادر گلگلیاش را به دندان گرفته
_رویا؟
کلی از دیدنم ذوق میکند.مرا تعارف به داخل میکند اما نمیپذیرم.دست آخر ننه رضا دستم را محکم میکشد
_بیا تو ننه! بیا که چاییم تازه دمه!
از دو پله وارد حیاط میشوم.کفشهایم رادرمیآورم و بعد از ننه رضا وارد خانه میشوم.توی یکی از اتاقها مینشینیم.
_چطوری؟ خوش میگذره آزادی؟
_خدا رو شکر. آره خوبه میگذره ولی روزی نبود که بهت فکر نکنم.دوست داشتم هم بندت بودم تا رفیق نیمه راه.
_نیمه راه؟ تو همیشه همراهمی حتی اگه کنارم نباشی.
برق شادی در چشمانش به وضوح دیده می شود.فنجانهای چای جلویمان قرار میگیرد و ننه رضا به نرگس میگوید:
_عروس برو قندون رو بیار.
نرگس لبخندی میزند و میرود.بعد که برمیگردد آهسته میخندم:
_کلک توی این چند روز که نبودم کی وقت کردی عروس بشی؟
نزدیک است شاخ دربیاورد.
_عروس؟ چی میگی؟
_ننه رضا چی میگه؟
نرگس خنده ای طولانی میکند:
_آها... ننه رضا؟ هیچی بابا! ننه رضا مادربزرگمه. بیچاره یکم آلزایمر داره، این مدت که نبودم منو یادش رفته. بیشتر تو دوران قدیم زندگی میکنه. وقتی که مامانو بابام تازه ازدواج کرده بودن و موقتاً با ننه رضا و حاج بابا زندگی میکردن. اون موقعها رو خیلی یادشه.بعدشم چون من شبیه مامانمم منو عروس صدا میزنه!
نگاهی به ننه رضا میکنم.لبخندی میزنم.از نرگس در مورد این روزها میپرسم و او میگوید:
_روزای عجیبی شده. دولت سماجتمیکنه و فرودگاه رو روی به امام میبنده.مردم اعتراضاتو بیشتر میکنن و انشاالله جواب میده.
_نرگس؟ فرض کن انقلاب پیروز شد اما ما خیلی ضعیفیم. اگه حمله کنن که دوباره مملکت به دستشون میوفته!
_نه! #خدا با ماست.نباید به قلیلی و کثرت دشمن نگاه کرد. #ملاک ایمانه که ما بیشترشو داریم. بعدشم #مردم اگه این #انقلاب رو بخوان #خودشون ازش محافظت میکنن شک نکن.
کمی به حرفهایش گوش میدهم.دوباره گوشها و زبانی پیدا کردم که مملو از #آرامش است.نرگس میخواهد مرا بیشتر نگه دارد اما نمیپذیرم و هر چه زودتر میخواهم به دیدار پیمان بروم.با شرم از او کمی پول برای کرایه میخواهم.از ننه رضا خداحافظی کرده و بیرون میآیم.سریع خود را به خیابان رسانده و تاکسی میگیرم.
بعد از دادن کرایه پیاده میشوم.کوچه مان را که میبینم قدمهای مُرَددم را آهسته برمیدارم. دستم را جلو میبرم و زنگ را فشار میدهم.مرد هیکلی میپرسد:
_فرمایش؟
بعد از سکوتی طولانی به سخت میگویم:
_مَ... منزل آقای خسروانی؟
_خسروانی دیگه کیه نه خواهرم اشتباه اومدین.
میخواهد در را ببندد که هول میشوم.پایم را لای در قرار میدهم:
_ولی اونا اینجا زندگی میکردن.
_ببینید من کسی با این فامیل نمیشناسم. ما این ملکو از آقای به اسم صباحی کرایه کردیم.خسروانی نمیشناسم.حتما ازینجا رفتن شایدم شما آدرس اشتباه اومدین.
قدمی به عقب برمیدارم.کوچه خودش است. همان درخت، همان در که رویش دو لوزی بزرگ کار شده بود.نه! من درست آمدم! مرد که حسابی کلافه شده میگوید:
_یکم بیشتر فکر کنین. خداحافظ!
در را که میبندد اشک شوق تبدیل به اشک غم میشود.روی زمین سرد مینشینم. رهگذری دلش به حالم میسوزد و سکهای کنارم میگذارد.خیلی دلم میگیرد.دختری که روزی از مال دنیا بینیاز و در مهمانی ها دورش شلوغ بوده حالا به چه #فلاکتی رسیده! کمی توی خیابان قدم میزنم و فکر میکنم یعنی کجا رفتند؟ کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ تنها کسی که دارم نرگس است.اما روی رفتن به خانهشان را ندارم. خودم را یکدل میکنم و سوار بر اتوبوس به خانهی نرگس میروم.دوباره حس شرم بر من غالب میشود.چند دقیقهای پشت در میایستم.صدای مردی این بار میآید. میپرسد با که کار دارم.میرود و طولی نمیکشد که نرگس میرسد.با دیدن من خوشحال میشود و وقتی غم را از چهره ام میخواند حالم را میپرسد.بغضم میترکد.آغوشش را پر از محبت میکند:
_نبود... رفته بود...
او هم از همه جا بیخبر میپرسد:
_کی؟ چی؟
_پیمان. دم خونهمون رفتم اما یه آقایی اومد گفت نیستن اصلا پیمان رو نمیشناخت.
_غصه نخور. پیداش میکنیم.
بعد هم مرا به داخل تعارف میکند اما من خجالت زده میگویم نه.اخم میکند:
_نه چیه؟ دم غروبی یه زن میخواد چیکار کنه بیرون؟بیا تو گلم. یه امشب استراحت کن. عقلامونو رو هم بریزیم و ببینیم چی میشه کرد.
یا الله میکند و با هم به آن سوی حیاط میرویم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
برادر کوچکش بعد از سلام دادن از اتاق خارج میشود.میرود تا چای بیاورد و من هم جلوی بخاری نفتی میایستم تا یخ وجودم آب شود.در که باز میشود کنارم مینشیند و سینی را وسط میگذارد.همان عطر و طعم را دارد.
_بخور که گرم شی.
_ممنون که هستی. اگه تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم. من کسی رو جز پیمان ندارم و اونم که نیست.
لبخند شیرینی میزند و میگوید:
_تو #خدا رو داری.باید از خدا تشکر کنیم که ما رو بهم رسوند.
حس خوبی نسبت به خدایی که میگوید دارم.نامش را در سختیهای زندگی شنیدم.
نمیدانم این خدا کیست اما حضورش سراسر زندگیام را احاطه کرده.تقی به در میخورد و نرگس برمیخیزد.در باز میشود و زنی که بسیار به نرگس شباهت دارد با سینی وارد میشود.برمیخیزم و با مادرش دست میدهم.
_خوش اومدی دخترم. قدمت رو چشم.
بعد رو به نرگس میکند:
_خوب از مهمونت پذیرایی کن. مهمون حبیب خداست.
با شنیدن چشم نرگس خیالش جمع میشود. و میرود.نرگس میان غذا از دستپخت مادرش میگوید:
_مامان نسرین آشپزیش فوقالعادهس.کلا زنای فامیل مامانم آشپزی شون خوبه. مادربزرگم که به کدبانویی مشهور بود.
_پس خوش به حال اون مردی که میخواد با تو ازدواج کنه.
_چرا؟ چه ربطی داره؟
_برای این که یک عمر شکم از عزا درمیاره!
تو هم دست پروردهی همین مادری!
نرگس خنده ریزی میکند.و سینی را میبرد.
برمیخیزم و نگاهی به اتاق نرگس میکنم.
یک میز تحریر کوچک که روی طبقههایش کتاب چیده شده.کتابهای مذهبی از نهجالبلاغه و تفسیر المیزان تا داستانهای پیامبران و...دست می رم و کتاب داستانی برمیدارم.در حال ورق زدن هستم که عکسی پایین میپرد.خم میشوم.به کلمات پشت عکس نگاه میکنم که نوشته: "دست خدا بر سر ماست، خمینی رهبر ماست." بعد هم عکس را برمیگردانم. عکس یک روحانی است خوب که دقت میکنم میفهمم این همان روحانی مبارزه است که بارها نامش را شنیده ام. "روح الله خمینی..."صدای پا که میشود عکس را لای کتاب گذاشته و به قفسه برمیگردانم.
_خسته نیستی؟
_خسته؟ تو بگو کوفته!
میخندد:
_پس چرا جاها رو ننداختی؟
_گفتم خودت باشی بهتره.
نرگس می گوید:
_برنامت برای فردا چیه؟
کمی فکر میکنم و میگویم نمیدانم.
_بهتره سراغ دوستاش و آشناهاش بری.
فامیلی اینجا نداره؟
_چرا مادر و پدرش توی روستاهای اطراف تهرانن اما سال تا سال از هم خبر ندارن.
مادرشم با من خوب نیست. فکر میکنه من پیمانو توی این وادیا کشیدم.
_آها... دوست چطور؟
_دوست... اعضای سازمان چرا!
یکهو فکری به ذهنم میرسد و داد میزنم:
_فهمیدم! کیوان! آره اون حتما میدونه کجاست.
_کیوان؟
_آره! فردا باید برم ببینمش.صبح زود بلند میشم.
به هول بودنم میخندد:
_میخوای خروس خون موقع اذون بیدارت کنم؟ اصلا آدرسی ازش داری.
کافی است به یکی از اعضا متصل شوم آن وقت پیدا کردن کیوان خیلی راحت است.
خیال میبافم که فردا پیمان را میبینم.
صبح گوشهی پلکم را حرکت میدهم. هنوز هوا تاریک است.به جای نرگس نگاه میکنم اما او نیست!صدای آب را از حیاط میشنوم.از پنجره به بیرون نگاه میکنم و نرگس را در هوای سرد بهمن ماه در حال وضو گرفتن میبینم.به خدای نرگس حسودیام میشود.عجب دلدادهای دارد..
وقتی به طرف اتاق میآید خودم را به سر جایم میرسانم و وانمود میکنم خوابم.
نرگس چادر به سر میکند و سجادهای پهن میکند.وقتی نمازش تمام میشود با خود میگویم زشت نیست که مهمان او شدهام نماز نخوانم؟همهی اینها بهانه است تا من سر به سجده بگذارم.نرگس وقتی میبیند بیدار شدهام میپرسد:
_بیدار شدی؟ ای وای! نکنه من بلند خوندم؟
_نه! خودم بیدار شدم.میخواستم نماز بخونم.
میداند من اهل نماز نیستم اما به رویم نمیآورد.برمیخیزد:
_وایستا برم آب گرم کنم برات.
_نه! من با آب سرد مشکل ندارم. اتفاقا سرحالترم میشم.
_نه اصلا... سرما میخوری.
به حیاط میروم و #مثل_او وضو میگیرم.چه حس خوبیست. سردی پوستم را اذیت میکند اما به وضوح میتوانم این را حس کنم که #روحم شاداب میشود. نرگس چادر را برایم درست میکند و از او میخواهم موهایم را #بپوشاند.خجالت میکشم که به نرگس بگویم من سورهای یاد ندارم.اصلا چیزی از ذکرهای نماز هم نمیدانم.مانده ام بین دوراهی...
_نَ... نرگس؟
_جانم؟
_من یاد ندارم نماز بخونم. یعنی ذکرو سورهها رو نمیدونم.
شماتتم نمیکند. برخلاف تصور لبخند میزند.
_اینکه اشکال نداره! همه که از اول چیزی رو یاد ندارن. تو رکوع، سجود و حرکاتش رو برو من ذکراشو میگم.
ذوق میکنم و میپذیرم. بعد از نیت،با همان لحن زیبا حمد را برایم شمرده شمرده میخواند...چه نمازی شد...یاد اولین نماز خواندنم افتادم. وقتی که با پری در هتل بودیم.برخورد زشت پری با برخورد نرگس قابل نیست.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
تعجب میکنم که این خانواده چقدر #بخشنده و #مهربان هستند!صبحانه را که میخورم نرگس اصرار میکند تا بیاید اما من صلاح نمیدانم او همراهم شود. مشخص نیست کینهی شتری سمیرا لبریز شده یا نه.برای همین خودم میروم. میگوید اگر موفق به دیدن پیمان نشدم برگردم. بعد هم یک دست از #بهترین لباسهایش را به من میدهد.تشکر میکنم و بعد از خانهشان بیرون میزنم.آدرس کیوان را در سرم بالا و پایین میکنم.جرقهای با دیدن خانهای به ذهنم میرسد.خودش است! همینجا بود که جلسات هر هفته را میگرفتیم.زنگ در را میزنم.مردی از داخل خانه بیرون میآید.دور و برم را نگاه میکند:
_بفرمایید؟
سلام میکنم و میگویم پی کیوان آمدم.ابراز بیاطلاعی میکند.میدانم این ابراز بیاطلاعی بودار است.خودم را معرفی میکنم:
_من ثریام. لازم نیست بترسی از بچههای سازمانم.به کیوان بگو بیاد.
خیلی عجیب اصرار بیاطلاعی میکند. حالا واقعا باورم میشود اینجا یک خانه تیمی است.
_ببین آقای... من ثریام.به کیوان بگی خودش میفهمه.یه خبر مهم دارم که اگه دیر بشه گفتنش تو مقصری پس حالا که کاری نمیکنی به کیوان بگو من عصر پارک همیشگی منتظر شم.بعد هم خداحافظی میکنم.
روی رفتن به خانهی نرگس را ندارم.موقع اذان شد.خودم را بیپناه میبینم و مسجد را پناهگاه پس به طرف آنجا میروم.گوشهای مینشینم و به آنهایی که نماز میخوانند خیره میشوم.نماز دوم را که شروع می کنند #دو_دل هستم.چطور آداب نرگس را رعایت میکنم و به #صاحب مسجد بیاعتنا هستم؟شرم مرا احاطه میکند. چادری از روی طاقچه برمیدارم.
چیزی از حمد و سوره دستگیرم نمیشود اما ذکرهایی را که امام جماعت بلند میگوید را زمزمه میکنم.هنوز تا عصر خیلی مانده و باید کنج مسجد منتظر باشم.چادر را روی خودم میکشم و خوابم میبرد.از صداهایی که میشنوم بیدار میشوم.
_دخترم؟ دخترم؟
پیرمردی با کلاه سبز و ریشی سفید بالای سرم ایستاده.تا مرا میبیند نگاهش را به طرفی دیگر سوق میدهد.
_بَ... بله؟
_شما اقوام ندارین؟ نگرانتون نمیشن؟ دو دل بودم بیدارتون کنم یا نه اما گفتم شاید کاری داشته باشین و دلتون خواب برده.
_ای وای! ساعت چنده؟
_سه شده.
_سه؟
از جا برمیخیزم.پیرمرد تعارف میکند:
_اگه جایی رو ندارین میتونین برید منزل دخترم. همین کنار مسجده.حالتون خوبه؟
از پیرمرد تشکر میکنم و بیرون میایم.بعد از کمی استراحت روی صندلی پارک، برمیخیزم تا بروم.هنوز به خروجی پارک نرسیدم که صدای کیوان مرا به عقب برمیگرداند.خیلی جدی میگوید:
_سلام.
_سلام.
به طعنه میگویم:
_دستمم دردنکنه که زندانو تحمل کردم.
پوزخند میزند:
_وظیفت بوده!
_انجام دادن وظیفه اونم به نحوه صحیح تشویق نداره؟
_خب... آفرین. خوشم اومد دهن قرصی داری.
_سازمان خیلی کمتر به اعضاش میرسه یا آموزشا کاربردی نیست؟
_منظورت چیه؟
_منظورم واضحه.خیلی تابلو بود طرف جز گروهکی چیزیه.
_کیو میگی؟
_همون کسی که در خونه تیمی رو برام وا کرد.
_آها... اون تازه وارده. کم کم یاد میگیره.
برای دقیقه ای سکوت می کنیم.نمیدانم چطور سوال کنم آدرس پیمان کجاست.تا میخواهم چیزی بگویم کیوان می پرسد:
_خب... خبرتو نمیخوای بگی؟
_خبرا که دست شماست.
_ امروز خیلی با کنایه حرف میزنی ثریا خانم!
_رک و پوست کنده بخوام بگم اینکه پیمان کجاست؟ ادرس و نشونی ازش نداشتم گفتم بیام پیش تو.
میخندد:
_آفرین! چه زرنگ! نگران نباش جاش خوبه و سالمه.
_من از حال و احوالش نپرسیدم! میخوام بدونم کجاست؟
_دِ نشد ثریا! فعلا تو بحران گیر کردیم. پیمان جان از عضوای بالا مالاهاست.فعلا صلاح نیست همو ببینین.
با شنیدن این جواب گر میگیرم. داد می زنم:
_تو نمیتونی برای ما تعیین تکلیف کنی!
_بله! من نمیتونم اما سازمان که میتونه.
_به چه دلیل؟
_به دلیل زیر آبی رفتن.
_زیر آبی؟ باشه... ممنون! خوب تشویقم کردین. خوب از خجالتم دراومدین! بعد از اون همه زندان و محاکمه سازمان هم بدبین شده بهم؟ هه! مسخره است!
از جا بلند میشود.سیگارش را زیر کفش له میکند.
_نه مسخره نیست. ما مجبوریم. آفرین بهت ولی این دلیل نمیشه سازمان اشتباهاتت رو نادیده بگیره.
نمیدانم از چه حرف می زند.یعنی من به کدام جرم محکوم به دوری هستم؟
_کدوم اشتباه؟
بدون این که جواب قانعکنندهای بدهد میگوید:
_یکم فکر کنی یادت میاد.
از روی غصب به رفتن کیوان نگاه میکنم که با رسیدن فکری برمیخیزم.خودم را پشت درختها مخفی میکنم و از دور کیوان را میپایم.او حس ششم بسیار خوبی دارد. مطمئنم اگر بفهمد در حال تعقیبش هستم دستم حالاحالاها به پیمان نمیرسد. وقتی که تاکسی جلوی کیوسک تلفن میایستد به راننده میگویم توقف کند.کرایهاش را میدهم و دنبال کیوان میروم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
خودم را به ترفندی قایم میکنم.بالاخره بعد از تعقیب و گریزی طولانی وارد خانهای کلنگی و قدیمی میشود. تا غروب دم در کشیک میکشم اما خبری نمیشود.
کیوان هم از خانه بیرون نمیآید.ادرس جایی که آمدهام را یادداشت میکنم تا فراموشم نشود. به محض رسیدن تمام ماجرا را برای نرگس تعریف میکنم.نرگس هم مثل من عصبی شد:
_چه کارا! شما دوتا آدم عاقل و بالغ هستین. زندگی دونفرهی شماست به سازمان مربوط نیست! تو کاری نکردی که شوهرتو ازت بگیرن.
در دل جواب نرگس را اینطور میدهم که تنها اشتباه من گفت و گوی باتوست.لبخند تلخی میزنم:
_اینا برای سازمان #اهمیت نداره. با این که منو پیمان بهم علاقه داشتیم که ازدواج کردیم اما از همون اول بهمون گوشزد کردن که این یه ازدواج #تشکیلاتیه. ازدواج تشکیلاتی هم یعنی هروقت سازمان #بخواد میتونه ما رو از هم جدا کنه و حتی پیمانو راضی کنه که منو #طلاق بده.
اخم نرگس پررنگتر میشود.
_چقدر بد! کاش تو و آقاپیمان زودتر ازین تشکیلات جدا بشین.شما ها واقعا حیفید. این تشکیلات اساس درستی نداره.خدا رو نفی میکنه و امام هم قبولشون نداره.
آهی از عمق پشیمانی میکشم...
_نمیشه. بیرون اومدن از تشکیلات سخته مخصوصا وقتی که ما بیشتر راهشو رفتیم.
اگه ذره ای تردید توی ما ببینن #نابودمون میکنن تا اسرارشون #فاش نشه.بعدشم من هرطور بود بیرون میآمدم اما پیمان هم دلباختهی این تشکیلات شده.چشم دوخته به #غنائمی که بعد فروپاشی پهلوی به دست میاره. من می ترسم با این کارا سرشو به باد بده!
دست مهربانی نرگس به شانه ام می نشیند.
سعی دارد دلداری ام دهد.
_نترس خدا بزرگه. تو باید سعی کنی آگاهش کنی.
بلافاصله بعد از پیشنهاد نرگس میگویم. همین الانش هم به من بیاعتماد شدند و اگر به مرز آن برسم نیست میشوم.همین حالا مرا از پیمان جدا میکنند.آن شب نرگس کلی برایم از #اختیار، #عقل و #عاقبت_به_خیری میگوید. میدانم درست است اما انگار پا در گردابی گذاشتهام که حق برگشت از آن را ندارم.کاش ذرهای شهامت در وجودم بود.از این دوراهی حالم بهم میخورد.صبح پیش از اینکه نرگس بیدار شود از خانه بیرون میزنم.
خیابانها پر شده از سرباز و تانک. #مردم هم مهرهی اصلی این روزها هستند که برای باز کردن #فرودگاه به دولت اعتراض میکنند.از دور خانه را میپایم.فردی از خانه بیرون میآید.وقتی خوب با نگاهم در صورتش زل میزنم متوجه میشوم کیوان است.این بار لباس فقرا را پوشیده.بدنبالش به راه میافتم. بعد از سر زدن به کلی مغازه و گشتن وارد کوچهای میشود.که از کوچهی روبرو مردی با قد و قامتی شبیه به پیمان میآید.خوب که در چهرهاش دقیق میشوم یقین میکنم خودش است.مبهوت دیدنش میشوم. حواسش به من نیست.دست روی دهانم میگذارم تا صدای گریهام را نشنود.کیوان بیرون میآید.چیزی به پیمان میگوید و میرود. حال که او رفته میتوانم پیشبروم. صورتم را میپوشانم تا نفهمند من هستم. با صدای تیک در باز میشود
_کسی نیست؟ صابخونه؟
پاسخی نمیشنوم و در را به آرامی باز میکنم.همانکه از پله بالا میروم صدا میکنم که یکهو کسی مرا از پشت میکشد و اسلحه را روی شقیقهام میبینم.نفسم بند میآید و نجوای زیبای پیمان در گوشم میپیچد:
_تو کی هستی؟
_مَ... منم پیمان!
صدایم برایش آشنا میشود.دستش از روی دهانم شل میشود.مرا از خودش فاصله میدهد. برمیگردم
_تو اینجا چیکار میکنی
_اینجا چیکار میکنم؟؟فکر کردم خوشحال میشی.
_خُ... خب شوکه شدم.. آخه تو...
_آره، زندان بودم.آزاد شدم. در به در دنبالت بودم. آدرستو از کیوان خواستم اما بهم نداد.میدونی چی کشیدم تا برسم بهت؟؟؟ میدونی؟؟
چیزی نمیگوید. کاش شادی کند.کاش تنها بگوید آفرین! یا بگوید خوش آمدی اما دریغ...سر پایین میاندازم و قدمی به طرف در برمیدارم.آستین کتم را می کشد.
_کجا میری؟
_هر جا که منو بخوان!
_دیوونه! زندان مغزتو تعطیل کرده؟
بیهیچ حسی نگاهم را در چشمانش تزریق میکنم خواستم بگویم: "بدترین چیز اینه که ماهها زل بزنی به آسمون و با خودت بگی یعنی اونم زیر این آسمونه؟ و دلخوش باشی به همینکه آبی این آسمون روی سرشه.آره! مغزمو تعطیل کرد اما نه زندان... دوری! دلتنگی! اینا منو داغون کرد. روحمو خشکوند..." چیزی نگفتم. گریه امان نداد.جلوی در میایستد و با ترحم میگوید:
_بمون!
_برو کنار. بهتره برم تا تو هم راحت باشی.
_احمق! اگه حرفی میزنم بخاطر خودته.
سازمان بهت مشکوکه.
_مگه من چیکار کردم؟؟؟
_رفت و آمد با فردی که درست نیست. باهاش رفت و آمد داشته باشی.
مطمئنم این زهر را سمیرا ریخته.از کوره در میروم و با خشم به پیمان زل می زنم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
_تو اونو میشناسی؟ میدونی اگه اون نبود معلوم نیست چه بلایی تو این شهر خراب شده سرم می اومد؟؟؟ فکر میکنی تو این چند روزی که از زندان آزاد شدم، سازمان منو تو پر قو خوابوند؟؟ اصلا سازمان تره ای برام خورد کرد؟ نه! اگه همون دختر نبود منم امروز جلوت نبودم. اون بهم جا داد. اگه اون نبود یا از سرما توی خیابون یخ زده بودم یا هم تو این خیابونای لعنتی میمردم...
حرفم را با کلمهی "بسه" قطع میکند.رنگ صورتش به سرخی میزند.
_بسه! ببین من کاری ندارم اون خوبه یا بد. تو مضنونی و باید این لک رو از دامنت پاک کنی. خودتم میدونی این رفتن شاه حکمتی داره و پیروزی نزدیکه. اگه اعتبارتو الان از دست بدی نمیتونم بهت قول بدم که بتونم زندگی مرفه تری از پدرت برات بسازم. خب؟
_ باید چیکار کنم؟
_کاری که همیشه میکردی.اولا ازون دختره جدا میشی و ثانیا از سازمان اطاعت میکنی.اگه الان بازیگوشی کنی تموم زحماتمون از دست میره.ببین رویا! یه چیزی رو خوب بهت بگم. تا به اون چیزی که حقمه نرسیدیم مجبوریم تلاش کنیم.
حالا چه میخوای باشی و چه نباشی. من باید سهممو از سالهای تلف شدهی عمرمو بگیرم. مفهومه؟
آنقدر با قاطعیت صحبت میکند که نمیتوانم نه بیارم. #حب_قدرت او را #کور و #کر کرده است. اگر هم برخلافش حرف بزنم حتما به ضررم خواهد بود.
_بهتره از همین حالا اون دخترو فراموش کنی. باید ازش ممنون بود نه مدیون. هر وقت تصمیمت قطعی شد بیا بالا.باید برای این موضوع با بالاییها صحبت کنیم تا اون سوتفاهمات برطرف بشه.
تنها در جوابش به باشه ای اکتفا میکنم.او میرود و من روی پله ها وا میروم.به پیشانیام میکوبم و در دل میگویم خاک بر سر بزدلت کنن! تو حتی یه جمله از حرفای نرگسو هم بهش نگفتی.من با این همه ترس لیاقت دوستی با نرگس را ندارم.نمیدانم چرا اما کمکم #حضورش را درک میکنم: "خدایا... تو فقط خدای امثال نرگس و حاج رسول باش. ولی یه جواب بهم بده... آخه چرا من باید نیامده از کسانی که از تو هستند و به دلم می نشینند دل بکنم؟خدا! معلومه تو دوستشون داری و نمیخوای منو هم قاطی بنده هایی مثل اونا کنی.حقم داری... منم نباید گله ای داشته باشم اما ای کاش اینا رو سر راهم نمیذاشتی." فینفینی میکنم و به طرف در میروم.دست در جیبمیکنم. کاغذ را درمیآورم.شمارهی خانهی نرگس است. زیر کاغذ هم نوشته که اگر کاری با او داشتم زنگ بزنم.با دیدن این مهربانی دلم به لرزه درمیآید.بیهیچ مقدمه ای اشک از چشمانم باریدن میگیرد.با خود میگویم: "خدایا چرا منو تو همچین شرایطی میزاری؟ چرا انتخابام باید اینجوری باشه؟" شماره را میگیرم که صدای نرگس در آن میپیچد. قدرت گذاشتن تلفن را هم ندارم. الو های نرگس و بعد صدا زدن اسمم، مثل دیوانهها اشک میریزم.
_چرا حرف نمیزنی رویا؟ اتفاقی افتاده؟ شوهرتو پیدا کردی؟
گوشهایم طاقت شنیدن دلسوزی هایش را ندارد.
_الو؟ منم رویا. نَ.. نرگس نگران نباش. من خوبم و شوهرمو پیدا کردم.
میخندد.در دل میگویم کاش اینقدرمهربان و دوستداشتنی نبودی.مدام ذکر الحمدالله بر زبان میچرخاند.
_چرا گریه میکنی عزیزم؟
دلم تاب نمیآورد که دورغ تحویلش بدهم.
_ببین نرگس میخوام یه چیزی بگم اما بعدش سرزنشم نکن.من میدونم ترسوام و تو خیلی شجاعی اما چیکار کنم؟ دستو پامو بستن و کاری نمیتونم بکنم.امروز مجبورم دیگه تو رو نبینم اما فقط تو این دنیا ولی من هر روز توی خیالم با تو حرف میزنم. فقط اینو بدون که خیلی شرمندهم. من بد کردم اما چارهای ندارم.باید راهی رو که رفتم تا آخر برم وگرنه اتفاقات خوبی نمیوفته...
شیشهی بغض در گلویم خورد میشود.دیگر نمیتوانم ادامه بدهم.صدایی از او نمیآید. از فرصت استفاده میکنم و سریع تلفن را به سر جایش برمیگردانم.توان ایستادن ندارم.پشت به دیوارهی کیوسک روی زمین ولو میشوم.تا میتوانم زار میزنم.صدای ضربهزدن به شیشهی کیوسک گریه.ام را قطع میکند.مردی اشاره میکند تا بیرون بیایم.با دلی رنجور بیرون میآیم.قبل از ورود به خانه اشکهایم را پاک میکنم و با شیری که در راه رو است صورتم را میشویم.بالا میروم.تقی به در میزنم و وارد میشوم.یک مرد در کنار پیمان نشسته.نگاهم را به پیمان میدهم و میگویم:
_میخوام صحبت کنیم... خصوصی!
پیمان به پشت آن مرد میزند:
_من بقیه اشو راه میندازم یعقوب تو برو.
او هم با گفتن با اجازه اتاق را ترک میکند.
_تصمیمتو گرفتی؟
به سختی "بله" را به گوشش میرسانم.لبخندی پیروزمندانهای میزند:
_خب؟
_اعتماد سازمانو جلب میکنم.
سعی در خفه کردن بغض ته نشین شده در گلویم را دارم.
_خب...آفرین! تو بهترین تصمیم رو گرفتی.بهتره از همین حالا دنبال اعتماد سازمان باشیم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم:
_من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم.
_شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین.
بعد اسم سمیرا را میآورد.حالم از #دروغ و #تظاهر بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم.
_من جلسهای نبوده که نباشم. کاش خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم.
_حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟
بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود.
_پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی.
تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی!
من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شدهام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خندهای کوتاه فضا را عوض کرد:
_رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست.
_اینو باید خودش بگه.
بار سنگین نگاهها بر دوش من است.انتخاب سختی است
_این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن.
با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم.
_باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم.
آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم:
_من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟
پیمان انگشت اشارهاش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند.
_چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا!
میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد:
_اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی.
چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند:
🇮🇷_قراره #آقا دوازدهم بیان.
آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهرهی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست.
_سلام. بهبه رویاجان اینجاست.
لبخندی پر از تنفر میزنم:
_سلام. ثریا البته!
در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم:
_من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم.
سر تکان میدهد.خانهی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسهی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول میاندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم.
دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون میآید و با #شرم به او سلام میکند.سمیرا میخندد:
_علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟
حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید:
_خواهر سمیرا؟ مَ..من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین.
لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود:
_اِ... اشکالی نَ... نداره!
دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد.
_میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم.
دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی #متین، #باحیا و #ساده باشد.دور میز مینشینیم.
_گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟
من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید:
_مهمترین اصل چیه؟
بی اختیار میگویم:
_اطاعت از مافوق!
سرمست از پاسخم به حامد میگوید:
_نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟"
#خوردشدن_غرور جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
صبح که بیدار میشوم حامد هنوز سر جایش خواب است.برمیخیزم و به طرف حیاط میروم.از کنار در اتاق سمیرا که رد میشوم صداهایی به گوشم میرسد.
گوش تیز میکنم:
_فکر کرده فقط خودش زرنگه! مگه من میزارم جلوم زیگ زاگی بری ها؟ این عروسکا سهم منن! آره...
از لای در که باز است نگاهی به داخل میکنم.سمیرا وسط اتاق نشسته. دورش پر شده از روزنامه و کاغذ.دستش را بالا میآورم.بوسه ای به کاسه و تُنگی میزند.از تَرَکها و رنگ و رو رفتگی اش میتوان فهمید #عتیقه است!
هرچه میگذرد نفرتم نسبت به او شعلهورتر میشود.ترجیح میدهم سکوت کنم و به کارم برسم.صدای در حیاط را که میشنود، هول میشود
_کیه؟ کیه؟
_نترس. منم رویا.
آهانی میگوید و میرود.
بعد که میخواهم برگردم داخل میفهمم گوشهی پرده تکان خورد.مطمئنم او مرا زیر نظر داشته است.روزهای بهمن برایم رنگ و بوی خاصی ندارد.برعکس من، مردم بر لبشان خندهای کشیده نقش بسته.کوچههایی که چراغانی شدهاند و عکس آیت الله خمینی را زدهاند.دیوارهای سخنگو! پشت هر شعاری #دریایی از کلمات و #فکرها خفته است.از کلاسهای عقیدتی برمیگردم. وارد خانه میشوم.کسی در خانه نیست. از بیحوصلگی به رادیو پناه میبرم. دستور امام را مبنی بر تشکیل دولت موقت اعلام میکند.و این دولت تا زمان #رای_گیری_اصلی موقتاً امور را به دست خواهد داشت.کتابهایی که از طرف سازمان به من داده شده را برمیدارم و نگاه میکنم.هرچه به عمق مطالب میروم #مغالطهی به ظاهر درست بیشتر میشود و افکارم را میبلعد.نمیدانم چه درست و چه غلط؟ که حرفهای ✨نرگس و حاج رسول✨ را سعی دارم به خاطر آورم.
میخواهم #خدای آنها را با #افکار این ها #بسنجم.هرچه فکر میکنم جور درنمیآید
در کلاس ها خیلی شاهد هستم که مربی #عمداً از سفسطه هایی استفاده میکند تا ذهن ما را مغلوب کند. وقتی #عقل (ناقصم) را به کار میاندازم میبینم بعضی حرفهای اسلام جور درنمیآید و مربی دقیقاً دست روی چنین نقطههایی میگذارد.سمیرا و حامد عصر برمیگردند.
سمیرا به نظر عصبانی میرسد.یک راست به اتاقش میرود و در را با شدت بهم میکوبد. از حامد میپرسم:
_چی شده؟
_خودمم زیاد در جریان نیستم اما هرچی هست از مرکزیته.امروز اونجا بوده.
_مرکز؟
سری به علامت مثبت تکان میدهد.کمی بعد سمیرا از اتاق بیرون میآید.رو به من میکند:
_از فردا قراره وارد کار تبلیغاتی بشی.خوب باید کارتو انجام بدی.اگه بتونی چند نفرو جذب کنی سازمان شکش برداشته میشه.
_چه تبلیغاتی؟
_یه عده ای فردا میان دنبالت.فعلا لازم نیست چیزی بدونی.
بعد هم دوباره به اتاق میرود و دیگر بیرون نمیآید.آن شب همش به این فکر میکنم که چطور باید تبلیغ کنم وقتی خودم در #شک هستم؟ صبح کیف کولهای را سمیرا به دستم میدهد و میگوید ممکنه لازم شود.یک وانت زرد رنگ دم در ایستاده و توی بارش بند و بساط بلندگو چیدند.یک مرد راننده است و دو مرد عقب و زنی هم کنار راننده نشسته.پیش زن مینشینم و بی هیچ حرفی به راه میافتیم.یک ربع بعد ماشین میایستد.پیاده میشویم. روبرویمان یک مدرسه است."دبیرستان دخترانهی شهناز" هرچهارنفرشان درگیر میکروفن و... هستند.به زن میگویم:
_باید چیکار کنم؟
روی میزی که آوردند درحال چیندن کتاب، روزنامه و پوستر هستند.میگوید بروم و آنها را بچینم. نگاهی به تیتر روزنامهها با عنوان روزنامهی مجاهد میاندازم.مشغول خواندن هستم. دربارهی مسائل روز نوشتند و خبر داغشان دیدار مسعودرجوی با امام است که او آیتاللهخمینی را امام خطاب کرده!!کتابها را مرتب میکنم.مردها پارچهی بزرگی نصب میکنند که رویش نوشته شهدای مجاهدین خلق.زنگ مدرسه به صدا درمیآید.درها باز میشود.
بسیاری از دختران از سر کنجکاوی پیش میآیند و کتاب و روزنامه برمیدارند.
زنی در میکروفن فوت میکند.
📢_اِهم اِهم...دخترای گل، دوشیزههای جوان چند دقیقه اینجا جمع بشید.
معلمها یکی یکی بیرون میآیند و فقط دو یا سه نفری بین بچه ها میایستند.
📢_به نام خلق ایران...دخترای گل و مربیان سخت کوش، ازتون میخوام چند لحظه به حرفهایی که میزنم گوش بدین.ملت ایران همیشه در صحنه بوده و ما هم مجاهدین در راه آزادی مردم بودیم.عکسهایی که مشاهده میکنین، عکس شهداییست که بدست حکومت کثیف پهلوی ریخته شده.شهیدمحمد حنیف نژاد، شهیدسعیدمحسن و شهید علی اصغر بدیع زادگان همهی اینها جگرگوشههای ما هستند که به جرم آزادی تیر باران شدن.اگر میخواین راه این شهدا رو ادامه بدین لطفا توجه کنین بهپوسترها و کتابها.حتما بردارید و مطالعه اش کنین.اونایی هم که میخوان جدی این راه رو دنبال کنن لطفا اسامی شون رو به خانم ثریا بدن.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
کاغذ و قلمی که کنار کتابها است را برمیدارم. صف شلوغی میشود.دخترهایی که چیزی #نمیدانند و تنها #هیجان آنها را به این راه میکشاند، پیش میآیند. اسمشان را مینویسم.زن مجاهد از روی وانت میآید پایین و در جمعیت با صدای بلند بچهها را تشویق میکند.نمیدانم چرا و چطور اما یاد داستان پینوکیو میافتم. حکایت #سازمان هم شده حکایت شهربازی #فریبنده در #پینوکیو! کمکم جمعیت پراکنده میشود.مردها میز را جمع میکنند. آن زن میپرسد:
_اون برگه رو چیکار کردی؟
برگه را از توی کیف درمیآورم و به دستش میدهم.راننده میآید و دوباره راه میافتیم.جرئت پرسیدن اینکه کجا میرویم را ندارم. سازمان امروز با دیروز خیلی تفاوت دارد.به دانشکدهی فنی تهران میرسیم. آنجا هم مثل مغازه و داروخانهها از مکانهای مصادرهای است.جمعیت زیادی جمع شدند و بحث تبلیغات به راه است.یک مرد هم درحال سخنرانی است و با لحنی از سازمان دفاع میکند که انگار آنها فاتح انقلاب هستند.نزدیکیهای عصر به خانه تیمی برمیگردیم.مجاهدین سر از لاک خود بیرون آورده و با پیروزی انقلاب همچون فاتحین رجز میخوانند.سمیرا هر روز دیرتر از روز پیش میآید.این چند وقت رفتارش عوض شده.آهسته برمیخیزم و به دیوار اتاق تکیه میدهم.به وضوح بوی پولی را میشنوم که چشم و دل سمیرا را فریفته.معلوم نیست به چند #میراث_وطن را فروخته است..فردا هم کارم همین است در سطح شهر، جلوی مدارس و دانشگاهها تبلیغ میکنیم.خیلیها استقبال میکنند. #بیان سازمان واقعا تحریککنندهی احساسات است.
جمعه خودش را رساند. با صدای در لبخندی میزنم و در را میگشایم.نگاه پیمان چشمانم را شکار میکند.
_بریم؟
با کمال میل جواب میدهم:
_بریم!
پری را در صندلی عقب میبینم. خم شده و سلامش میدهم.چهرهاش به نظر تغییری کرده، بشاش از ماشین پیاده میشود و مرا بغل میکند. دگرگونیاش واضح است.
_چقدر عوض شدی!
_بهتر شدم یا بدتر؟
خنده ام عمیق می شود:
_بهتر!
_من همه جوره خوشگلم!
پیمان از توی ماشین داد میزند:
_بسه چقدر حرف میزنین!
من و پری خنده مان می گیرد و او می گوید:
_اوه اوه بریم که الان ما رو میخوره!
با خود فکر میکنم ممکن است پری ازدواج کرده باشد؟ از طرفی غیرت پیمان کجاست؟نفسم را با آه بیرون میدهم: "غیرت او زیر سایهی سازمان است..."پیمان کناری پارک میکند.در چهرهی پری استرس دیده میشود.پیمان از صندوق عقب جعبهی شیرینی و چند نایلون برمیدارد.به در حیاط میزند که از رنگ و رو رفته.در با تقی باز میشود.پیمان صدایش را بلند میکند:
_مادر؟ پوپک؟
پیمان جلو تر ار همهی مان وارد میشود و مادرش را صدا میزند.پژمان با دیدن پیمان ذوق میکند و داد میزند:
_مامان بیا پیمان و آبجی پری اومدن.
پیمان، پژمان را بغل میگیرد و یکی از نایلون ها را به او میدهد.همانجا نایلون را کنار میزند.با دیدن گرمکن سرمهای رنگ ذوق و تشکرمیکند.همانوقت پوپک بیرون میآید.سلام کرده مرا به اتاق دعوت میکند.در دلم رخت میشویند.سرم پایین است.پیمان و پری به اتاق برمیگردند اما مادرشان نه! چشمانم به در است تا ببینم دعوا را چگونہ شروع میکند کہ ورق برمیگردد.اثری از مادرش نمیشود.پیمان کادوها را درمیآورد.هدیه پوپک را به دستش میدهد.
_ممنون داداش! زحمت کشیدی!
پیمان لبخند میزند و میگوید که کاری نکرده.مادر پیمان با سطلی که بہ نظر سنگین میآید، وارد خانه میشود.پیمان برمیخیزد و با اصرار سطل را بہ دست میگیرد. پری دست مادر را میگیرد.مادرش نگاهه به چهرهاش میاندازد
_چرا اینجوری کردی با خودت؟نکنه ازدواج کردی و ما خبردار نشدیم؟
گونههای پری گُر میگیرد و سکوت میکند.مادر نفسش را با غیض بیرون میدهد پیمان لبخند میزند و میپرسد:
_بابا کجاست؟
_نمیدونم. پدر بیچارهت پسر نداره که پا به پاش کمکش کنه.باید از خروس خون تا آخر شب تنها کارکنه.
پیمان سرش را پایین میاندازد.پژمان سرش را از روی درس و مشقهایش برمیدارد:
_مامان عفت مگه من مُردم؟ هر روز بعد مدرسہ میرم کمکش!
_دست گلت درد نکنه پسرم. مشقات رو بنویس و درسات رو هم فراموش نکن.
در باز میشود و پدر پیمان که تا به حال هیچوقت او را ندیده بودم وارد میشود.از سر و کولش خستگی میبارد.مادرشان برمیخیزد و بہ استقبال شوهر میرود.پیمان هم بلند میشود. او را محکم به آغوشش میکشد:
_خوش آمدی پسرم.خوش آمدی نور چشمم..
انتظار همچین برخوردی نداشتم.کاملا در جهت مخالف با مادرشان است.نگاه گنگی بہ من میاندازد.شرم سرم را به پایین هل میدهد:
_سَ...سلام!.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
_به به عروس خانم. ببخشید ما موفق به دیدارتون نشدیم.بس که این پسر ما عادی بسات سور و ساط چید!
از برخورد خوبش کمی از احساس غریبگیام کم میشود.صدای عفت خانم بالا میرود:
_مش اسماعیل!
_خانم تمام شد آرزو هایی که ما برای بچههامون داشتیم.بزار برن پی آرزوهای خودشون! پیمان مردی شده برای خودش، پری هم همینطور.اینا کارای بزرگتری انجام دادن. چرا متوجہ نیستی؟ کاری که اینا کردن خیلی فراتر از آرزوهامون بود.اینا پیشمرگهای امام هستن!
صدایی از پیمان و پری درنیامد. بابا اسماعیل #نمیدانست بچههایش چه راهی را برای رسیدن بہ آرزوهایشان رفتند! لبخندزنان دور هم مینشینیم. میفهمم او با اینکه در روستا زندگی میکند اما به تمام مسائل پیش آمده واقف است. با این که مشخص است خانوادهی کم درآمد و شریف هستند اما ما را با کباب به خوبی تحویل میگیرند.سر سفره در کنار پیمان نشستهام.با بسم الله بابا اسماعیل همگی دست به غذا میبرند.عجب گوشتی! عجب طعمی! وقتے پیمان زبان بہ تعریف میگشاید بابا اسماعیل میگوید:
_اثر نیروی بازو و نون #حلاله!
پارچ دوغ را برمیدارم و برای همہ دوغ میریزم.لیوان بابا اسماعیل کنارش است. حواسم نیست و طبق عادت بچهها میگویم:
_بابا اسماعیل...
بعد از صدا زدن یکهو یادم میآید.او بیتوجه به خجالتی که گونههایم را سیلی زده میپرسد:
_چیشده بابا؟
رویم نمیشود سر بلند کنم.
_لیوانتون رو بدین.
لیوان را میدهد و آن را پر میکنم و باز به دستش میدهم.بعد از شام و خوردن میوه، پیمان زودتر بیرون میرود تا ماشین را جلو بیاورد.بابا اسماعیل و عفت خانم هم برای بدرقهاش میروند.روسریام را جلوی آینه مرتب میکنم و سعی دارم موهایم پیدا نباشد.زود از بچهها خداحافظی میکنم. صدای آهستهای از پشت حصار حیاط به گوش میرسد.صدای عفت خانم است:
_اون موقع که یه کلوم نگفتی کیه و چیه حداقل الان بگو!
نفسم را حبس میکنم.گوشهایم را تیز میکنم تا جواب پیمان را بشنوم.
_ای بابا! بہ اسم و رسمش چیکار دارین من دوستش دارم! فقط همینو بدونین از ما کمتر نیستن.
این بار نوای دلنشین بابا اسماعیل میآید:
_راست میگہ عفت خانم.اولا بہ ماه ثانیاً از رفتار و سکناتش مشخصه اصیل زاده است!
پیمان میگوید:
_خب بابا... امشب حسابی زحمت دادیم.
_استغفرالله چشمتون سر چشممونه! زود به زود بیاین.
عفت خانم را در بغل میگیرم. او مرا سفت بہ خودش فشار میدهد و بابت کم و کسری عذر میخواهد.
_این چہ حرفیه... شما خیلی زحمت کشیدین.
سوار ماشین میشویم. بابا اسماعیل تا چندین قدم بہ ماشین پیش میآید. و حرکت میکنیم..خیلی وقت بود که طعم بودن در #خانواده را نچشیده بودم.پری از خستگی خیلی زود خواب او را میبرد.پیمان میپرسد:
_امشب چطور بود؟
بیاختیار غنچہ لبخند تاب نمیآورد:
_انتظارش رو نداشتم. عالی بود!
کمے از مادرش میگوید.از خانوادهیآبرومند خسروانی که همواره رعیتی بیشنبودهاند! تا خود تهران حرف میزنیم.داخل کوچه میپیچد تا من را برساند.پری از ایستادن ماشینبیدار میشود. به پلهها که میرسم هردوشان خداحافظی میکنند اما منتظر میمانند تا من بروم داخل.در را مردی غریبه باز میکند.ترس خون در رگهایم را میخشکاند:
_شما؟؟؟
قیافه میگیرد و میگوید خودی است.بعد هم بہ ماشین اشاره میکند:
_به پیمان و پری هم بگو بیان.
بطرف ماشین میروم.پیمان با تعجب خم میشود و پنجره را باز میکند.
_چیزی شده؟
_آ... آره! یه مرده درو باز کرد گفت شما هم بیاین.
پیمان متحیر میماند.
_نگفت کیه؟
سری بہ علامت منفی تکان میدهم.پیمان بلند میشود که میگویم:
_گفت پری هم بیاد!
پیمان که بر تعجبش افزوده شده کمی مشامش را شک تحریک میکند.پری هم دست کمی از من ندارد.پیمان با احتیاط از پلهها گام برمیدارد.همگی وارد خانہ میشویم.چند نفر از کلهگندهها را میبینم. نمیدانم چرا اینجا جمع شدهاند.حامد گوشهای ایستاده بود.
_چیشده حامد؟
نگاهم نمیکند:
_تو خبری از سمیرا نداری؟
آهستہ تکرار میکنم سمیرا؟چند روزی دیر به دیر به خانه میآمد.
_درست نمیدونم ولی دو شب پیش بود.
اون معمولا زود میرفت و دیر میاومد... ولے چیزی شده؟ برای سمیرا اتفاقی افتاده؟
زن که نامش را هم نمیدانم میگوید:
_اون تموم پولایی کہ برای فروش اون عتیقهها گرفته بود برد!
پیمان اخم میکند:
_کجا؟
_چمیدونیم! آنتالیا، فرانسه... آمریکا! مهم اینہ فرار کرده! با اون همہ پول!
رو بہ حامد با غضب فریاد میکشد:
_تو نمیدونی کجاست؟؟ بهت حرفے نزد؟
_نه! نگفت کجا میره اما چند وقتی بود احمق بنظر میرسید.میگفت داره کارایی میکنه زندگیش زیر و رو میشه! گفتم نکن، کَلت بوی قرمه سبزی میده اما دریغ از گوش.
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
_تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقدهای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی!
نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامههاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعدهی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته!
سازمان #قبل از انقلاب بودجهی کمی داشت و کفاف بریز و بپاشهای بالاییها را بیشتر نمیداد. #بعد انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را #مردم و #بچهمذهبیها نگیرند. مصادرهها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحهها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال #فروش عتیقههایی بودهاند که دست #اعیان و #اشراف بوده.#ثروت_ملی که آن سوی مرزها برایش لهله میزنند.گاه در صحبتهایشان طوری حرف میزنند که انگار #سند_انقلاب بنامشان است و #مردم و #امام_خمینی هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمتها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند:
_آبجی رویا؟
برمیگردم سمتش.خجالت میکشد.
_امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم.
تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغهی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفتهها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست.
چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است:
" سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها #نیستم. از همان اول که #خدا رو کنار گذاشتن از #عاقبتشان ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگیای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو #نجات بدید.از اینکه بیخبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد."
نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانهی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس #آیتاللهخمینی که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با #صلابت که چهرهای #جدی و #مصمم را قاب گرفته.چشماشان رنگ #مهر و #صداقت، #شجاعت و #سرسختی بہ هم تنیده شده. با عمامهی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همهی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که میایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا.
_باید با مرکز تماس بگیرم.
و عصر وقتی پیمان خبر میآورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتاً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان ادارهی امور را بہ دست دارد. #زمستان۵۷ با خود گرمای #آزادی را آورد. خاطرهی شیرینش برف بازی در کوچهها و درست کردن آدمبرفی نبود...بازگشت #امام و ملت بہ آغوش آزادی از جنس #اسلامیاش بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقعها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسهی خون میماند.
با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد.
_چاییت رو بخور!
از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشتهی این کارها را دارد موقتاً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد.
_نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟
نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد.
_نه! باید تا عصر تحویلش بدم
ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه میایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه میافتم. چایخانه در فروشگاههای مصادرهای بود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
خود را معرفی میکنم و میگویم عضو سازمان هستم و با پری کار دارم.آقایی که پشت میز نشسته است میگوید:
_توی چاپخونه اس. از اون پله ها برو پایین، پشت دستگاه اول میبینیش.
تشر میکنم و بہ راه میافتم.روزنامهی مجاهد تب بالایی گرفته است و حتی بیشتر از روزنامہ حزب جمهوری فروش میرود.روی پلهی دوم هستم که پری را در حال صحبت با مردی میبینم.گفت و گوی عادی ندارند.پری گاهی میخندد! تعجبم شدت میگیرد.قدمی برمیدارم.به خاطر صدای دستگاهها محبورم اِهمی کنم و بلند بگویم:
_سلااام!
پری با دیدن من رنگش بہ سفیدی گچ میزند.
_سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟
_خواستم باهات حرف بزنم. وقت داری؟
مرد بعد از سلام میگوید میرود تا به کارهایش برسد.پری همانطور که بُهت زده است، میگوید:
_دویستا دیگه باید بزنم. تو برو.
_من میرم بیرون میشینم. مهم نیست، صبر میکنم.
سری تکان میدهد.از پلهها بالا میروم.
کمی آنطرفتر از چاپخانه صندلی پیدا میکنم. پری زودتر از موعد برمیگردد. برمیخیزم و میپرسد:
_چیشده؟ یهو از من یاد کردی؟
لبهایم به خنده کش میآید.
_همچینم یهویی نبود! چند روزه میخواستم بهت سر بزنم. امروز وقت شد بیام پیشت.گفتم یکم دور بزنیم.
_دور بزنیم؟ تو این وضعیت؟
_چشه مگه؟ اگہ که کار داری برو، یه وقت دیگه میام.
_کار که نه! عصر میام تمومش میکنم.فِ... فکر خوبیه! بریم یه دوری بزنیم.
با خوشحالی در کنارش قدم میزنم.فکر پری ذهنم را مشغول کرده! سکوتم را که میبیند بیطاقت میشود:
_خب؟ اومدیم فقط راه بریم؟
_نَ... نه! خواستم باهات یکم حرف بزنم.
_جون بہ لب شدم! اتفاقے افتاده؟ پیمان طوریش شده؟
سریع برمیگردم و لب میزنم:
_این چه حرفیه؟ معلومه که نه.خیلیم حالش خوبه!
_پس چی؟
پاک یادم رفته چه حرفی با او داشتم از وقتے که او را در حال بگو و بخند با آن مرد غریبه دیدم. بہ فضا سبز کوچکی میرسیم.
پری میگوید بنشینیم.
_یادته اولین بار که دیدمت؟ توی خونه اجارهای فکر کردم تو زن پیمانی
_آره یادمه وقتی گفتم خواهرشم کبکت خروس خوند!
اخم میکنم و با ناز میگویم:
اصلا اینطور نیست! من از پیمان بدم میاومد با اون اخلاق بدش! نمیدونم چجوری بعدا ازش خوشم اومد
_آره جون خودت! داداش به این گلی! مرد زندگی و اهل سختی و کار دیگه چی میخواستی؟
آهسته میخندم.
_آره فقط مشکلش اینه زیادی اهل کار و سختیه! از دیشب بیداره تا یه شنود رو برای عصر آماده کنه! نمیدونی چشماش رنگ خون بود. هرچی هم میگم یکم استراحت کن حالیش نیست.
_از بچگیش همینطور بوده. وقتے بہ پیمان مسئولیت میدادن کل وقتشو صرف میکرد تا کامل انجامش بده.
با سر تایید میکنم.آب دهانم را قورت میدهم و به سختی جان کندن میپرسم:
_تُ... تو ازدواج کردی؟
_آ...آره!.دو هفتهای میشه به #دستور سازمان با امیر ازدواج کردم.
چشمانم گرد میشود.نه از جهت این که دو هفته گذشته و من بیخبرم، نه! از این جهت متحیرم چطور پری حاضر شده #ازدواج_تشکیلاتی کند!
_دوستش داری؟
_کمکم توی قلبم جا باز میکنه!
معلوم است از روی #اجبار تن به این وصلت داده است.از جا برمیخیزیم.او به سمت چاپخانه میرود و من با تاکسی به خانه برمیگردم.پیمان هنوز درحال کار کردن بر روی شنود است.به دلخوشی اولین بهار درکنار پیمان به زحمت سفرهی هفتسینی میچینم.رادیو آغاز سال۵۸ را به ایرانیها تبریک میگوید.۱۰فروردین میشنیدم که قرار است آیتاللهخمینے به مردم در #رفراندومی حق انتخاب بدهد.پیمان زیاد راضی نیست که شرکت کند.اما من شور و شوق را که در چشمان مردم محله میبینم انگیزه میگیرم تا بروم.به پیمان حرفی نمیزنم.به بهانه خرید چند قلم وسیله از خانه بیرون میزنم.به شناسنامهام در کیف نگاه میکنم حس دلهره و #غرور در دلم میپیچد.از شلوغی صف میترسم!میترسم دیر به خانه برسم و پیمان بویی ببرد.از رادیو شنیدهام چکار کنم.پس از امضا و مُهر، تکه کاغذ سبز را به صندوق میاندازم.با رهاکردن کاغذحس میکنم انگار پریدرآتش #سیمرغ_انقلاب ریختم تا از میان آتش #خون_شهدا برخیزد و بر فراز این آسمان به پرواز درآید. به خانه برمیگردم.
_امشب نوبت توعه برای کشیک بری.
_من؟
_آره دیگه! خودتو دستکم نگیر.این #ادامه مبارزهی ماست.هنوز اول راهه، خیلیا میخوان انقلاب رو #سرنگون کنن. این انقلاب میتونه برای ما #نردهبوم باشه تا از پلههاش بالا بریم. نباید از #مذهبیا عقب بمونیم که تموم این دگرگونے رو بخودشون نسبت بدن.
با گفتن باشه،پیمان اسلحهی کلاشینکف را به دستم میدهد.با دستان لرزان اسلحه را میگیرم.
_نمیتونی بگیریش؟لازمت میشه! حتی ممکنه به فرد مشکوکی هم شلیک کنی.
آب دهانم را قورت میدهم.
_محکم بگیرش. خب؟
دم در دو مرد با پیکان زرد ایستادهاند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
گره ترس به دلم میافتد.وقتی مینشینم سلام میدهیم حرکت میکنند.کار با اسلحه را در قرارگاه لبنان یاد گرفتهام.آن زمان همچین ترسی به دلم نبود، اما اکنون دلم تهی شده از شجاعت! در یک خیابان سوت و کور گشاد میایستند.گوشهای از این خیابان را سنگری کوچک پوشیده از گونیهای شن ساختهاند.پیاده میشویم. پشت سنگر مینشینم.اسلحه بر دوشم سنگینی میکند و آن را روی زمین میگذارم.ماشینها میروند.همه چیز عادی است.از دور صدای موتور میآید.نزدیک میشود. از ته ریشش میفهمم مذهبی است.بشاش احوالپرسی میکند و خداقوت میگوید.مردها هم خشک جوابش را میدهند.میپرسد:
_شما از کدوم دسته هستین؟
یکیشان اخم میکند.
_به تو چه!
در کمال احترام میگوید:
_ببخشید.من منظوری نداشتم.ما با چندتا از بچهها دوخیابونبالاتر کشیک میدیم.میخواستم بگم اگه یه ماشین شورلت قرمز دیدین که یه مرد تنها سوارش بود نزارین بره.
بعد هم شمارهی پلاکش را میدهد و خداحافظی میکند.یکهو توجهم به شورلت قرمز جلب میشود.ماشین باعجله از فرعی به خیابان میپیچد.با ایست گفتن مردها میایستد.چند دقیقهای میگذرد اما خبر از دستگیری نیست! برمیخیزم و پیش میروم تا بفهمم ماجرا چیست.پچپچهایشان واضح میشود.صحبت از جعبههای #اسلحه است که در صندوق #قایم شده.
_چرا باهاش خوش و بش میکنین؟
یکیشان برمیگردد:
_خودیہ! اشتباه شده!
به شمارهی پلاک نگاه میکنم:
_پلاک که خودشه.چطور میگین خودیه؟اگه فریب تون بده و...
نمیگذارد حرف به زبانم بچرخد.
_ #اونا ما رو فریب دادن.این اسلحهها #مال_ماست! #سهم ماست! ما به زحمت از پادگانا کش رفتیم بعد دو دستی خدمت آقایونِ برادران کنیم؟ اونا میخوان اسلحهها رو ضبط کنن، از کجا معلوم سرمون بیکلاه نَمونه؟
چیزی نمیگویم.اجازه عبور میدهند و او را به مخفیگاهی آدرس میدهند.چیزی نمیگذرد که باز آن جوان سوار بر موتورش به ما میرسد.از چهرهاش خستگی میبارد اما لبخندی به ما تحویل میدهد.
_سلام مجدد!خدا بهتون قوت بده.خواستم بپرسم اون ماشینی که گفتم این ورا نیومد؟
یکی از همان مردها خیلی جدی و سریع میگوید:
_نہ! ماشینی نیومد.حتما تو کوچهها قایم شده یا هم از این طرفا رفته
جوان وا میرود.
_فکر نمیکنم! آخہ ما سر هر خیابون مامور گذاشتیم چطور آخه؟
آن یکی به حرف میآید:
_این جک و جونِوَرا هزار تا دوز و کلک سوار مبکنن.ازشون بعید نیست آب بشن برن توی زمین یا دود بشن برن توی هوا!
جوان بیچاره چیزی نمیگوید.میخواهد از من هم بپرسد ولی حیا میکند.من هم سریع نگاهم را از او دور میکنم.بعید نیست اگر از من بپرسد چیزی بروز ندهم.صدای روشن کردن موتورش را میشنوم و کمکم آن صدا کمرنگ میشود.چند ساعتی که بیدار میمانم نمیفهمم کی اما با پیچیدن نوای الله اکبر خواب از چشمانم ربوده میشود.به زحمت خودم را جمع میکنم.گاهاً چشمم بہ رهگذرانی میافتد که از مسجد نزدیک برمیگردند.سپیدهی صبح که بالا میآید موعد رفتن هم فرا میرسد.شب سخت و دیر گذری بود و بهتر که به صبح گرایید. کارهای سازمان زیاد شده و سعی دارند خودشان را #بالا بکشند و در دولت موقت دم و دستگاهی بهم بزنند.سازمان #علناً میخواهد خود را در #سیاست دخیل کند.از صحبتهای پنهانی پیمان و چند نفر اعضا میفهمم خبرهایی است.جلسهی یک ساعتهشان میشود دو ساعت.برای لحظهای فکرم پی "حاج رسول" میرود.انگار #کسی بیهیچ خبر فکرش را به ظرف ذهنم ریخته و درحال هم زدنش است. حاج رسول گفت بیرون بکشم...ایکاش میتوانستم باری دیگر حاج رسول را ببینم.کاش از این وضعیت بہ در آیم و بتوانم پی آن امانتی بروم.کاش حاج رسول مرا هوایی نمیکرد.آخر #حکمتش چیست؟مثلا #خدای_حاجرسول میخواهد با این شک چه کند؟ ببینم واقعا خدایش خداست؟همانکه مدام ذکرش را به لبهای حاج رسول وصله کرده بودن؟ کاش حداقل به یک چیز #باور داشتم و از این #دو_دلی بیرون میآمدم.کاش ایمانی بدست آورم تا مرا نجات دهد. این #بیایمانی بدجور یقهام گرفته. بغضام به گلو فشرده میشود که باصدای پیمان باعث میشود خودم را کنترل کنم.کلافهوار پاشنهی پایش را بہ زمین میزند.
_سازمان صحبت کرده که میخوایم ارگانمونو #رسمی کنیم.میخوایم مثل #سپاه باشیم، با آرم و کارای مخصوص مون.
دوباره مکثی میان گفتههایش مینشاند.
_خب؟؟ بعدش؟
_بعدش؟ هیچی دیگه میگن نمیشہ.میگن نظم نیروها بهم میخوره...میگننیروهاتون رو در قالب ارگانهامون میزاریم. اینکه نمیشہ!
یاد روزهایی میافتم که سازمان #نفوذیهایی را #اجیر میکرد و به #ارتش میریخت تا آنها راضی به #تجزیهی_ارتش شوند. تجزیه ارتش کار #غیرمعقولی بود که #سازمان از #انقلاب طلب میکرد و میخواست میلیشایش را بہ جای آن بنشاند!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
هر روز با تبلیغ و رژه بعلاوهی میتینگهای مختلف در ورزشگاهها و دانشگاهها هزاران جوان وارد سازمان شدند و باری دیگر #کاسبی_قدرت سازمان پررنگتر شد.
از طرفی هم ✍☆مسعود رجوی☆ خودش را کاندید ریاست جمهوری کرد.آن روز خیلیها خوشحال شدند.پیمان که سر و پا نمیشناخت و منتظر دورههای تبلیغات بود تا شهر به شهر برود و رای جمع کند.اما این خوشی تاب نمیآورد و رجوی رد صلاحیت میشود. یاد روزهایی میافتم که سازمان خنجر از پشت به انقلاب میزد.
یاد روزی که پیمان نگذاشت برای رای به قانون اساسی پا پیش بگذارم...خودکرده را تدبیر نیست..! آنها اگر #واقعا_انقلابی و مخلص امام بودند به قانونی که امام پیش از پیروزی انقلاب طرحش را ریخته بود و چندین نفر نظر دادند، اینگونه بیاعتنایی نمیکردند! چیزی از رسیدن بهمنماه نمیگذرد که خبر استعفای دولت موقت را اخبار اعلام میکند.بہ دنبال استعفای بازرگان، شورایانقلاب موقتاً امور کشور را تا مشخص شدن رئیس جمهور به دست میگیرد. ۵بهمنماه ابوالحسن بنیصدر با کسب بیش از ده میلیون رای به ریاست جمهوری رسید. 🇮🇷 ۲۲بهمن، هنگام طلوع خورشید انقلاب همگی در میدان شهیاد قدیم که بہ آزادی معروف شده است جمع هستند.بانگ آزادی از حلقوم حاضران برمیآید و درودبرخمینی از زبانشان نمیافتد.پاهایم خستہ شده و گوشهای روی زمین مینشینم.
از بین تن ها نرگس را خوب تشخیص میدهم.دست بچهای را گرفته و کودک درحال پخش شکلات است.دوست ندارم نامردی تمام شده در حق نرگس را در چشمانش ببینم. نرگسی که سنگ صبور روزهای فراق و اسارت بود.بیاختیار اشک از گونههایم پایین میچکد.چقدر بیرحمانه این قلب را ازجا کندم و آن را گوشهای از همان کیوسک دفن کردم.."خدای نرگس! #حکمت این دیدار چه بود که دلم را بہ آتش کشید؟.." پشت شمشادها قایم میشوم.
تا نزدیکیهای ظهر جمعیت برای خواندن نماز متفرق میشود.دیگر چشمم نرگس را نمیبیند.چند تن از بچههای سازمان را میبینم که پلاکارد بہ دست میخواهند حضورشان را جار بزنند.راه بسته شده و مجبورم چند خیابانی را طی کنم تا تاکسی بگیرم.
پیمان از اتاق بیرون میآید:
_کجا بودی؟ پری اومده بود دنبالت.
_راهپیمایی بودم.به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب مردم جمع شده بودن.
_آها...خب تو که میخواستی بری بهم میگفتی با تیم خودمون بفرستمت.
_حالا چه فرقی داره... مهم اینه رفتم.
_فرق داره! تو عضو سازمانے..اونم نه یه سمپاد یا یہ عضو تازه وارد! تو آموزش دیدهای! باید خودتو جدی بگیری.باید با اعضا و گروه بری.
پلکهایم را روی هم فشار میدهم.درسته میگویم.این موضوع به ذهنم نرسیده بود. چند روزی میشود از خانه بیرون نرفتهام.
صدای زنگ آیفون را که میشنوم به حالت دو به طرف در میروم.در را که باز میکنم با چهرهی گریان پری مواجه میشوم.ته دلم خالی میشود که یعنی چه شده؟خودش را در بغلم میاندازد و نالههایش اوج میگیرد.جان به لب شدهام
_چیشده پری؟چرا گریه؟ چیشده؟ دلم آشوب شد آخه دختر!
بالاخره از من جدا میشود و لنگان لنگان روی صندلی قرار میگیرد.
_وای رویا دست رو دلم نزار که خونه!
با این حرفها دقمرگتر میشوم.
_چیشده پررررری؟ تو رو خدا بگو چیہپه؟
_چی میخواستی بشہ؟ دل منم آشوبه رویا. دلم غصه داره!
کفرم در آمده دیگر!
_دِ جوون بہ لب شدم. میگی چیکار شده یا نه؟؟
_فکرکنم دارم مامان میشم.
_سر کارم گذاشتی؟
_نخیر! واقعا گفتم.
_جون من یه بار دیگه بگو پری!
بیخیال نگاهم میکند و قطعہ قطعہ تکرار میکند.
_من حاملهم!
با چشمان گرد قد و بالایش را نگاه میکنم. لبخند بیهیچ منتی به صورتم مینشیند.
_خُ...خب اینکه خیلی خوبه! باورم نمیشه پری، زندگیت از این رو به اون رو میشه.
باید خوشحال باشی! ناشکری نکن.
پوزخندی حوالهام میکند.
_دلت خوشه تو هم؟چه خوشحالی؟ من دارم بدبخت میشم.
هنگ به چهرهاش زل میزنم.بدبختی؟ مگر وجود بچه آرامش نیست؟
_این چه حرفیه؟ آقا امیر نمیخواد؟
از روی صندلی برمیخیزد. آهستہ زمزمہ میکند:
_هیچکس نمیخواد! نه امیر... نه سازمان... نه هم مَ..من.
از تعجب چشمانم گرد میشود.از کی پری آنقدر #بیعاطفه شده است و من بیخبر بودم؟
_________
✍پینوشت؛
مسعود رجوی(زاده ۱۳۲۷ در طبس)،از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در دهه آخر حکومت پهلوی و رهبر سازمان است. فارغالتحصیل حقوق سیاسی از دانشگاه تهران. در سال۴۶ به عضویت سازمان مجاهدین خلق درامد در شهریور۵۰ توسط ساواک در تهران دستگیر شد و همزمان با اوجگیری انقلاب در سیام دیماه۵۷ به همراه آخرین گروه از زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد.(فکرنکنم کسی این جنایتکار رو نشناسه ولی بد نیست آدم از دشمنش هم اطلاعات بیشتری داشته باشه)
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
_تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟
قطرهی اشک را با گوشہی روسریاش پاک میکند.
_مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد.
_یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو #مادر اون بچهای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش.
وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند.
_میخوامش اما... اما وقتے #سازمان نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید #نابود بشه!
از دیوانگی پری حرصم میگیرد.
_چند وقتشه؟
_سِ... سه ماه.
چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد.
_پری اون بچه الان #روح داره تو #نمیتونی اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه #احساس_خطر میکنه؟
کلافهوار جواب میدهد:
_خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیههای پیش پا افتاده از دست بده.
_پیش پا افتاده؟ #جون_یه_بچه از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو #ترسویی! #افسارت دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی.
انگار از #تلنگرم آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود:
_ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچههاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکیهای بیصفت میجنگیدم.
بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم.
_هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، #بدون_ترس از این و اون.
_فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی.
چیزهای تازهای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟
_مَ... من هیچوقت تردید نکردم.
با هه به دلم زخم زبان میزند.
_فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین مرکز؟
فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخرهای که تو سرت چپوندن.
ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفتهاند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفتههای سمیرا... اما چرا پیمان به گفتههای سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم.
_ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی.
درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو میایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده...
حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم.
_رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم.
پیمان دوستت داره.
حال اشک مهمان ناخواندهی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم.
_رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم.
او را از خود جدا میکنم.
_این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟
_احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونوادهی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟
میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگیمان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود!
_تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟
_ولی این حرفا مال موقعی بود که #انقلاب نشده بود.
همراه با پوزخند میگوید:
_انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما #راس_قدرت باشیم.
_مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟
_ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی #خفا زندگی کردیم؟
در دل میگویم آخر این #طمع ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار #بهشت_زهرا را فراموش کردهاند که هزاران #جوان و #پیر به خون خفته، که #مرید آیتاللهخمینی بودند، را در آغوشش جا داده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
آیا این خونهای ریخته شده بیثمر است؟ #حق با کیست؟ سازمانی که خود را مدعی حکومت میداند یا هزاران مردمی که به عشق آیتاللهخمینی وارد گود مبارزه شدند؟..پری به صورتش آب میزند کیفش را از روی میز برمیدارد.دستش را میگیرم:
_میموندی حالا.
_نہ میرم. بہ اندازهی کافی زخم زبون زدم.
نمیخوام از دستم ناراحت بشے. من ناراحت بودم و مغزم کار نمیکرد چرت و پرت گفتم. منو ببخش رویا!
_این چه حرفیه. منم حرفای بدی زدم.پری بمون.حرفات رو بزن بهم نزار توی دلت تلنبار بشہ.
_خیلی نیاز بہ هم صحبت دارم اما فعلا نمیتونم حرف بزنم... یعنی وقتش نیست.همین حالا هم دیر کردم.امیر میگه نگاهش کن، هنوز یکم بیشتر نشده که فهمیده و به سازمان پشت کرده.آخه بهش گفتہ بودم نمیزارم بچه باعث بشه از کارام بیوفتم. من بهش ثابت میکنم!
_باشه عزیزم.برو تا دیرت نشده مامان جان.فقط پری هرچی شد تو قوی باش.من پشتت هستم خب؟
با بسته شدن در بہ داخل میآیم. شب که پیمان میآید،هربار که نگاهم به نگاهش گیر میکند قلبم بہ تنگ میآید.انگار چشمانم با او حرف میزنند.
_چیزے شده؟
_نَ.. نه!
خودم را با کارهای اخیری که سازمان بهم محول کرده سرگرم میکنم.پیمان در عین خستگی چند دقیقهای کنارم مینشیند.قلم را روی کاغذ میکشم.نمیتوانم در برابر نگاههای سنگینش بیتفاوت باشم.
_چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_چجوری؟
هوف میکشم.
_همینجوری.
بعد هم مثل خودش صاف به چشمانش خیره میشوم.
_انگار چیزی میخوای بگی؟چشمات اینو میگه!
_عه؟! خب اگہ راست میگی بگو چی میگه؟
از سر جایش بلند میشود:
_هر وقت خواستی چیزی بهم بگی بگو.
من سراپا گوشم.
لبخند تلخی میزنم و با باشه به فکر میروم.چطور این مهربانی را باورکنم؟چطور حرفهای پری را باور نکنم و سوءتفاهم بدانم؟ دلم تاب نمیآورد.خودم را به پشت در اتاق میرسانم و پیمان مرا پشت در میبیند.
_چیشده رویا؟
_هیچی!
_هیچی نگو. یہ چیزی هست.از وقتی اومدم تو چشمات یی چیزایی میبینم.چرا بیمحلی میکنی؟ دلخوری؟خب اگہ طوری شده بگو!
لعنت به این چشمان ابله!...چشمم را میبندم و ناخودآگاه اشک از آن فرو میچکد.حرفهای پری در سرم میچرخد..
"سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی.." سعی دارم صدایم را صاف کنم.
_تُ... تو بهم شک داشتی؟
متعجب نگاهم میکند.
_شک؟! نه...کی؟؟
_میدونم که #باورم نداشتی..هَ.. همون روزایی که سازمان منو #تبعید کرد خونهی سمیرا.پیمان من سعی کردم همپات باشم آخه چرا؟من سوریه و لبنان باهات اومدم. باهم درد کشیدیم... استرس کشیدیم.
یادته اون روزامونو؟ من #غر زدم؟ من #گلهای کردم؟ من زندان رفتم. واقعا متاسفم برای خودم که تو قبولم نداشتی.
سازمان از حرفای سمیرا یه چیزایی میگفت اما تو چی؟ شد یه بار #پشتم وایستی؟ شد ه بار بخاطر من زیرپاش بزاری؟ آره... درست دیدی. این حرفا توی دلم و قلب ریخته بود.خوب شد گفتی تا بگم. خوب شد چشمو گوشم باز شد تا ببینم دارم برای کی خودمو به آب و آتیش میزنم.
توقع یکضرب حرف زدن و شکایت کردنم را ندارد.
_نمیدونم این مزخرفات رو کی تو گوشت خونده اما اینو بدون من شک نکردم.ولی باید بهم حق بدی تو مثل قبل کار نمیکردی.انگار... انگار انگیزه تو از دست داده بودی.من نگران بودم حرفای یه مشت عقب مونده تو رو گول زده باشه..
اگرچه در ظاهر مجبورم خودم را مطمئن نشان دهم اما هنوز هم این شکاف در من ایجاد شده.خوشم نمیآید به نرگس بگوید عقب مانده! نرگس هیچوقت به هیچکس توهین نکرد حتے اگر هم رای او نبود اما حالا..مهر سکوت به دهان میزنم و به ادامهی حرفهایش گوش میدهم.
_این دوری سخت بود اما تموم شد باعث شد تو رو داشته باشم.دارو تلخه اما موثره. مشکل سازمان نیست. من و تو باید #همعقیده باشیم تا این راه رو ادامه بدیم.بعدشم نمیخواستم اینو بگم اما مجبورم کردی..اون روزی که برگشتی سازمان قصد داشتن بفرستنت یه جای دیگی و حتی شهرستان من نزاشتم! تموم زحمات سالهام رو براشون گرو گذاشتم تا دوباره برگردی.
و به داخل اتاق میرود.چقدر زود قضاوت کردم! وارد اتاق میشوم.
_بخشید پیمان.حق میدم بهت اما کاش اینا رو بهم بگی.من تشنهی شنیدن این حرفام. دوست دارم بشنوم که برات مهمم.همین! توقع زیادیه؟؟
لبخندی به لب میکارد و میگوید:
_باشہ!
و باز هم بهار...و چه زیباست همراه پیمان و بابا اسماعیل سال را تحویل کنم.برخلاف سالهای قبل این عید را دوست دارم.گرچه پره روی آمدن به خانهی پدریاش را ندارد اما وقتے پیمان پیشنهادش را داد روی هوا قاپیدمش! پوپک سفرهای ساده را روی گلیم پهن میکند.سیر، سرکه، سمنو، سنجد، سنبل، سبزه، ساعت و جعبهی شیرینی را میچیند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند.
نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بندهی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو #اسلام بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچهها را معطل نمیگذارد.پول تا نخوردهای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودیام میشود.
بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغیرا جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالیام نه از بابت پول است...پول برای من بیارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتیست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسهای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینیها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانیاش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری #حلال بہ سفرهشان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد:
_دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم.
بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد.
_بد دردیہ...
بعد هم به پیمان تشر میزند:
_آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! #آه_یتیم زود میگیره بابا... اذیتش نکنی!
پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنهی عفت خانم به راه میافتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانهام کامل تمام نکردهام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمیآید.از بالا نگاهی به راهپله میاندازم.
-چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟
صورتش را بالا میگیرد.
_تموم شد... تموم!
پایین میروم.
_چی تموم شد؟ چی داری میگی؟
نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد:
_بچہ از دست رفت!
چشمانم مثل تیلهای گرد میشود.
_بَ... بچه رو کشتین؟
دوباره گریههایش شروع میشود:
_بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن!
از سنگدلی همهشان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیلهای مزخرف و توجیههای الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفهی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را...
پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد.
_تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن!
پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسهی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشتهام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم:
_ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهرهای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟
در حال بالارفتن از پلهها هستم که میگوید:
_ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی
_شاید شجاع نباشم ولی #قاتل نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابستهاش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعهی بعدی اگه تهدید به جداییت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی.
بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بیاختیار اشکم باهم رقم میخورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
کاش میشد زنجیر عشق را جدا کنم...کاش! سرم را روی بالشت میگذارم.با پیچیدن صدای محوی از عالم خواب بیرون میآیم. پیمان است که مرا صدا میزند.ته ریش او را جذابتر کرده. برمیخیزم.دنبالش وارد نشیمن میشوم.قد و بالایش را میبینم.پیراهن سفید که تا آخرین دکمه بستہ است.اورکت زیتونی با چندین جیب و شلوار هم رنگ آن.تیپش مثل بچهمذهبیها شده!
_چیه؟ دم درآوردم اینجوری نگام میکنی؟
_شاخ درآوردی.
قهقههای میزند.
_بده؟ بهم نمیاد؟
انصافا اگر کسی او را با شلوار جین و کت نمیدید باور میکرد از اول تهریش داشته و یقهاش را تا بالای گردن میبسته!
_نه خوبه... فقط داستانش چیه؟
_داستان؟ داستانی نداره قراره به فرموده آقایون وارد سپاه بشم.خودشون گفته بودن نیروها رو میشہ قاطی کرد.
من که باورم نمیشود! پیمان تا دیروز به سپاهی جماعت میرسید هزار بار خودش را آب میکشید.حتی توهین هم بهشان میکرد حالا میخواهد خود یکی از آنها شود؟من که باورم نمیشود! حتما کاسهای زیر نیمکاسه است.
_دنبال خونهام.اینجا دیگہ جالب نیست. میخوام بریم یه جای دیگه.
_اینجا چشه؟محلهشون خوبه. من عادت کردم بهش.کجا مگه میخوایم بریم؟
پرتقال بہ دهان میگذارد و میگوید:
_میریم یه محلهی خوب دیگه.نباید عادت کنی. عادت توی زندگی سمه سم! هنوز مشخص نیست باید بگردم.وسایل زیادی هم نداریم جز دو تا ساک پس زحمتی هم نیست.
چند روز بعد خانهای در محلههای خیابان عینالدوله میخرد.در را میبندم و میخواهم بیرون بروم که هول داخل میشود.پارچهای مشکی در دستش است و آن را بہ طرفم میگیرد.
_آخ آخ.... داشت یادم میرفت بیا بپوشش.
پارچه را میگیرم و میپرسم:
_این چیه دیگه؟
_چادر چاقچور نشنیدی؟همینه دیگه.جایی که میخوایم بریم محلهش مذهبیه باید شبیه خودشون باشیم.بهتره از همین اول چادر بپوشی.
نگاهم به رنگ مشکی چادر است.چادر را سر نرگس دیده بودم؛ خیلی زیبا میشد.عین یک پارچه ماه! چادر را باز میکنم. سر و تهاش کجاست؟پیمان که گیجیام را میبیند یک طرفش را به دستم میدهد.بلد نیستم مثل خانمها چادر بگیرم.یک مشتم را از چادر پر میکنم تا روی زمین کشیده نشود! وضعیت بدیست.با وانت پر اسباب و اثاثیه میدان نگارستان را هم دور میزند و در یکی از کوچهها وارد میشود.جلوی خانهای ماشین متوقف میشود.راننده در بار را باز میکند. پیمان کلید را در قفل میچرخاند. وارد خانه میشوم.پیمان و راننده معطل نمیکنند و وسایل را داخل میآورند.مردی از همسایهها به کمک میآید و زودتر وسایل را میآورند.یکی دوساعت بعد حیاط و نشیمن دوازدهمتری پر شده از پشتی، قالی و لحاف.بوی خاک تند است و از عطسه سردرد گرفتهام.میگوید فرصت ندارد تمیزکاری کند و قصد رفتن بہ جایی را دارد.او میرود و من میمانم و کوهی از کار.توی اتاق هستم که صدای در میآید.جارو را روی زمین میگذارم و به حیاط میروم.پشت در میپرسم:
_کیه؟
صدا زنانهای میگوید:
_همسایهی دیوار به دیوارتون هستیم.
تعجب میکنم.در را میگشایم. با چادر سرمهای و بشقاب به دست نگاهم میکند.
_سلام.خسته نباشید. من همسایه تون هستم.گفتم یه خدا قوت بگم و معلومه خستهاید.شام آوردم.گفتم با این خستگی اسباب کشی که آدم نای شام درست کردن نداره.
هم متحیرم هم شاد. هیچ غریبهای تا به حال اینگونه دلسوزی برایم نکرده بود! از بچگی کلمهی همسایه برایم ناآشنا بود چون رفت و آمدی نداشتیم. با پیمان هم که بودم همهاش کارمان مخفی بود. بشقاب را میگیرم.
_خیلی ممنون. وایستین بشقابتون رو بدم
_نه عجلهای نیست.
خداحافظی میکنیم به آشپزخانهمیروم.نان را کنار میزنم با دیدن کتلتهای داغ و تازه مدهوش میشوم. ترجیح میدهم غذا را با پیمان بخورم.فرشها و موکتها را به تنهایی پهن میکنم. زورم به یخچال و گاز نمیرسد.اخر شب پیمان برمیگردد. با دلخوری نگاهش میکنم. خانهی چیده شده را دید میزند و سوت میکشد.
_اوه! چخبره میذاشتی برمیگشتم باهم میچیدیم.
_شما که خیلی! تا صد سال اینا دور خونه بودن تو دست نمیزدی
خندهاش میگیرد. مشغول نصب اجاق و یخچال میشود.کتلتها را همینطور سرد میخوریم و ماجرا را برایش تعریف میکنم.
_فردا یه چیزی براشون درست کن و توی بشقابشون بزار، بعدم ببر. باید با همسایهها ارتباط خوبی داشته باشیم.
_یعنی چی؟ افتاب از کدوم طرف دراومده که ایم همسایه میبری؟
_ #لازمه رویا. اون مال زمانی بود که باید مخفی میبودیم الان باید بین مردم باشیم. رفتار خوب داشته باشیم تا #جذبمون بشن.
با نوای جیکجیک گنجشکان از خواب بیدار میشوم. مثل اکثر اوقات پیمان نیست. چادر را آنقدر سفت گرفتهام که درحال خفه شدن هستم.برای زنها سر تکان میدهم و از کوچه خارج میشوم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
توی کیوسک میروم و بعد از انداختن سکهای شمارهی مینا را میگیرم.آدرس را میدهد و قطع میکند.یکساعت بعد به دانشگاه تهران میرسم.مثل همیشه بساط تبلیغات خیلی راحت پهن است.با دیدن مینا به طرفش میروم.کمی در مورد انتخابات مرحلهی دوم حرف میزند. خودشان را آماده کردند تا رجوی رای بیاورد و وارد مجلس شود.برای اینکه مرا بیکار نبینید چند مقاله هم میدهد تا تایپ کنم.سر راه چند قلمی هم برای خانه خرید میکنم.برنج را توی ظرف میریزم و خورشت و گوشت را هم کنارش میگذارم.چادر سر میکنم جلوی در شان میایستم که خود همسایه در را باز میکند.خیلی تشکر میکند و میگوید راضی به زحمت نبوده.
شنیده بودم جوانهای زیادی بہ خصوص از قشر مذهبی جذب سپاه شدهاند.گزینشهای سختی هم ندارد و البتهکه بیخود و بیجهت هم کسی را جا نمیدهند.اما نمیدانم چطور میشود که خیلی زود پیمان وارد گود میشود.شاد به خانه میآید که توانسته وارد سپاه شود.
از سر کنجکاوی سراغ کیفشمیروم.مدارک زیادی دارد.مثلا زندانی سیاسی قبل انقلاب. آموزشهای چیریکی که البته اسمی از سازمان به طور رسمی ذکر نشده.باقی مشخصاتش هم خودش است.از خانوادهی مذهبی روستایی و دارای مدارک تحصیلی.دوست دارم بپرسم چرا وارد سپاه شده؟مگر به قول خودشان سپاهیها و مذهبیها همان چماقدارها نبودند؟میدانم جواب درستی نخواهم شنید پس نمیگویم تا حساس نشود.بلکه پنهانی بتوانم چیزهایی بدانم.لباسهای زیتونی رنگ پیچیده شده در روزنامه توجهم را جلب میکند.
_اینا چیه؟
_اینا یه مشت لباسه.چیز خاصی نیست...
آهانی میگویم.استکان چای را روی نعلبکی میگذارد و نیامده قصد رفتن میکند. میپرسم کجا اما جواب بیسر و تهی بهم میدهد.روزنامه را برمیدارم.لباس سپاه است! هیچ درجهای هم رویش دوخته نشده.گیرایی خاص لباس چشمانم را اسیر خود میکند.چه کسی میداند شاید این لباس دشتی سبز رنگ است که در خود لاله میکارد.پیمان رفتارهایش بسیار تغییر کرده! بدون تسبیح بیرون نمیرود و بدجور فاز مذهبیها را گرفته است. نمیدانم مقصود این کارها چیست اما مطمئنم پیمان متحول نشده! از دور جویای کارهای سازمان هست.بخواهی و نخواهی این نقش پیمان بر روی زندگی من هم تاثیراتی گذاشته است.
اردیبهشت هنوز تمام نشده که نتایج انتخابات مجلس اعلام میشود.در کمال ناباوری سازمان، مسعود رجوی بدلیل مشکلاتی به همراه همعقیدههایش کنار میروند.بذر کینهتوزیها از اینجا رشد میکند.اگر پیمان نقش سپاهیها را اجرا نمیکرد حتما در وسط این معرکهی قدرت بود.آن روز بیرون میروم تا سر و گوشی آب دهم.صدای عربده مو به تنم سیخ میکند. پشت دیواری پناه میگیرم و سرکی به خیابان میکشم.ماشینها بوق زنان ایستادهاند.یکی با چاقو و قمه وسط خیابان ایستاده و دو نفر با مشت و لگد به جان فردی افتادهاند.بیچاره زیر دست و پای آن بیصفتها دارد له میشود.آن یکی با قمه فریاد میزند:
_رجوی جانم فدایت..خلق قهرمانم جانم فدایت...توی این انتخابات #تقلب شده!شما غلط کردین توی انتخاب مردم دست بردین.این موش کثیف هم باید تاوان گناهش رو پس بده.همه خائنها هم باید تسویه کنن.
چقدر این صحنه دردناک است.چطور به خود اجازهی این گونه کارهای خیرهسری میدهند و باز #دم_از_نبودآزادی میزنند؟
راهم را میکشم و به خانه میروم.تمام مقالههای چاپ شده را توی کمد میگذارم و ذرهای از نگاهم را خرج این اراجیف و سفسطهها نمیکنم. پیمان از وقتیکه میرسد دادش به هواست. همان حرفهای کوچه بازاری را میگوید:
_نمایندگی پست کمِکمِ مسعود بود.اون باید رئیس مجلس میشد! واقعا که #تقلب شده
_آروم باش یکم
بهم میتوپد و اخم میکند:
_چطور آروم باشم؟ #حقمون رو خوردن ما این انقلابو بوجود آورديم. ما نبودیم که کار به اینجاها نمیکشید. حیف حیف که دست و بالم بستس وگرنه نشونشون میدادم...
دوست دارم به تمام این حرفها و حرص خوردنهایش بخندم! اخر خود زندانیان سیاسی را #مردم از زندانها بیرون کشیدند. #خشم_مردم بود که رژیم احساس خطر کرد و زندانیان را آزاد کرد. مثل اینکه تمام اینها را یادشان رفته یا شاید هم #نمیخواهند که به یاد بیاورند. بعد از چند روز صبح مینا به دنبالم میآید.ماشین جلوی ورزشگاه امجدیه میایستد. وارد ورزشگاه میشویم. کمی بعد با ورود مسعود رجوی ورزشگاه با کف و سوت روی هوا میرود.بعضیها #وظیفه تحریک احساسات را دارند. میان جوانان رد میشوند و میگویند دست بزنید و شعار دهید: "رجوی خدا نگهدار تو!.."
کدام خدا نگهدار او میخواهد باشد؟همان خدایی که رجوی با تعالیمش کمر به فراموشیاش بسته؟ مینا نگاهی به من میاندازد، به خود میآیم. بیمیل دستم را بالا میاورم تا شعار دهم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
کمکم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب میایستد.با سخنانش روز روشن #آزادی را با #احساسی_فریبنده به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانیاش بار #احساسی دارد نه بار #عقلانی. رجوی خوب میداند با این جماعت #جوان از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلولهها بگیرید مرا.."
سخنان #دروغ او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش میآورد.. #اهانتها و #تهمتها..همان وقت است #افرادمسلح به سلاح گرم و سرد #سازمان مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلولهها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان #فریب_خورده مینگرم.قلب پاکشان در معرض #گرگ_صفتان چاک چاک شده. دلم به حال این #دلهای_آماده میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیدهام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوختهاند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانهی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، #هدفی داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با #اسلحه به خیابان ریخته.
مینا دستم را میکشد و از گوشهای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید.
منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند.
اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلادهی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی #شرم دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلیها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به #اجبار پیچیده شدهی به زندگیام خلاص شوم.به #مردم که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بیتکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانهی یکی از همسایهها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار میآید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند.
سرم را پایین میاندازم.کلید را درمیآورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمیآید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچهای
کاسهی گل سرخ را جلو میآورد.
_بفرمایین. مال ختم انعامه.
بہ زردی شلهزرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم.
_ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه.
باشهی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود.
خانمهای محل یکییکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق میآورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمیآید.صدای در که میآید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایهی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن میآورم و به دیوار ایوان میگذارم.
_بفرمایید بشینین.
تشکر میکند و مینشیند.
_خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟
_خوبم. اسم من ثریاست.
_آره... ثریا جان.خب الحمدالله.
به تکهکلامهای مذهبیاش دقت میکنم تا #یاد_بگیرم.
_ببخشید مزاحم شدم.
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم.
_آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاکخوردهای هستین.
تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکهای در بشقابش میگذارد.
_راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟
_آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم.
_الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه.
خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بیشیله پیلههای سازمانی واقعا خوب است.
_قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم.
دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند.
_مراحمی عزیز. اگه حوصلهی بچه داری. چون تو خونهی ما بچه زیاده!
هر دو ریز میخندیم.
_شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟
سرم را پایین میاندازم و باخجالت میگویم:
_نه! ما بچه نداریم.
_انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه.
در دل آه میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛