۱.سلام تشکر. خیلی ممنونم از دلگرمی خوبتون🌱
۲. سلام من چند بار لینک شما رو امتحان کردم خطا میزنه و میگه این لینک یافت نشد. لینک خصوصی یا بلند بدین
۳. سلام خیلی خوش اومدین🦋
این لیست رمانهای کاناله در هر لیست نوشتیم کدومش پلیسی هست و چند تا قسمت داره
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28707
۱. سلام تشکر. نمیدونم گناه باشه یا نه از مرجعتون بپرسین
۲. هر دوتا رو گذاشتیم کانال بزرگوار در لیست نگاه کنین خودتون
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28707
هر رمانی که خوب و مفید و آموزنده باشه ما میذاریم
۳. رمانهای کوتاه که آموزنده هم باشه خیلی خیلی کمه ولی لیست رمانها که بالاتر لینکشو گذاشتم نگاه کنین هرکدوم پسندیدین بخونین🌱
۴. بعضی رمانهامون مخصوص متاهل ها هست چند تایی مخصوص نوجوان هست تو لیست نوشتیم همه رو لینکش هم بالاتر گذاشتم🌸
۵. همون جواب شماره ۳ برای شما هم هست😄🌱
۱.همه رمانهای شهید ایمانی عالی هستن اسم دیگه این رمان "عاشقانهای برای تو" هست. اتفاقا خیلی قشنگه. همه رمانهاشون رو گذاشتیم کانال. این لیست نویسندههای ارزشی کانالمونه🌱👇رمانهای شهید ایمانی، خانم شکیبا و آقای بنیهاشمی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26948
۲. رمان "قصه دلبری" رو باید بخونم خوب بود چشم
۳. رمان -ارتداد- و -چند روایت معتبر- هم فکر کنم چاپ شده. اونایی که چاپ شده اصلا نمیتونم بذارم چون نویسندههاشون راضی نیستن
۴.چند روز پارت زیاد گذاشتم.زود زود بذارم هیجان نداره😄
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
این ناشناس هم به پایان رسید تا بعد در پناه امام زمان باشید✋🏻
هدایت شده از سربازدهہنودی🌱
درحرم امام رضا علیه السلام
به یاد کانال های دختر دهه نودی ، رمان مذهبی امنیتی ، حسنیه ، مهشکن ، طنین ، توبه قلبی ، مبتلا ، من فی الحال ، ژیپسوفیلا ، ذاکر الزهرا ، سوگند ، ثارالله
از طرف هدی سادات مدیر کانال حنانہ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
درحرم امام رضا علیه السلام به یاد کانال های دختر دهه نودی ، رمان مذهبی امنیتی ، حسنیه ، مهشکن ، طن
جا داره تشکری کنیم از ایشون که به یاد کانال ما هم بودن ...🌱✨
دوستان #حمایت فراموش نکنید ما روی شماها حساب کردیم
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت دربیاید. نگاهی به ماشینش انداخت.یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود؟او ابدا قصدخودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدردانی شایستهای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد،نگاهی به ماشینش انداخت، مفسش را بیرون داد. سوار شد و رفت...
راحله،چادر یاسی رنگش،را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود.چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب آوری نداشت.حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده که حاجآقا شکیبا دخترجوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانهشان سرازیر شده بودند.
عموما هم ازآشنایانیادوستانپدر بودند.نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمهای به روابط خانوادهها بزند.برای همین،با بیمیلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند.
دو روز از آن جریان گذشته بود.ذهنش آرامتر شده بود.اتفاقات برخوردش با نیما هم درذهنش تکرار شد.هر دوبار پارسا او را نجات داده بود. و او، چقدر بد قدردانی کرده بود.احساس شرمندگی داشت.اما در کنار این احساس،حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد.حسی مبهم...
چرا سیاوش این کار را کرده بود؟نکند این کار او از سر علاقه بود؟معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد،کمی خیالپردازی و بزرگنمایی قاطی ماجرا میشود.برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت:
جوانی با چهرهای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار، با وجود اختلاف عقیده که با هم داشتند راحله نمیتوانست بیانصاف باشد.
او از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.راحله دورادور برخوردهایش با دخترهای لوس اطرافش را که قصد خودنمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود. اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.
یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.مثلا حس عذاب وجدان؟ حس انسان دوستی؟ و یا اخلاق گرایی؟!هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
سری به استاد بختبرگشته میزنیم...
آخر آدم بخاطر انساندوستی دو ماه تمام ادای آدمهای بیخود را درمیآورد وجاسوس بازی راه میاندازد تا بتواند مدرک جمع کند؟یا میزند ماشینش را از قیمت میاندازد؟
سیاوش بعد از آن هندیبازی بینتیجه،به خانه برگشت.خداروشکر سید نبود.اگر میفهمید که پیشبینیاش درست از آب درآمده چه؟ اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود؟ این چه طرز رفتار با یک قهرمان است؟
هم گیج بود،هم دلخور و هم عصبانی.از حمام که آمد سید داشت سفره را میانداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد.سیاوش میل نداشت رفت توی اتاقش.دراز کشید روی تختش.باید چکار میکرد؟
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قویتر میشد.ازطرفی تمام دوصفرهفت بازیهایش بینتیجه مانده بود و بنظر نمیآمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد؟
یعنی #اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند؟نکند این مذهبیها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند؟بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید؟بعد یادش آمد به نگاههای راحله به نیما.. نه،این دختر نمیتوانست بیاحساس باشد. پس مشکل کجا بود؟ اینکه سیاوش مذهبی نبود؟ داشت عصبانی میشد که به خودش #نهیب زد: اهای... زود #قضاوت نکن..در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم.گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد.میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند.چنددقیقهای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی؟
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق،با آن هیکل چهارشانه،دست و پای پهن و ریشهای انبوه را، با دامنِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری. اقلا تکلیفت معلوم میشه!
و چراغ را خاموش کرد..خواستگاری؟اما چطوری؟اصلا سید....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۳ و ۶۴
اصلا سید از کجا فهمید من به چی فکر میکنم؟اینقدر تابلوشدم یعنی؟ حالا اینو ولش کن..من چطوری برم خواستگاری؟بلند شد و پشت پنجره ایستاد. خواب از سرش پریده بود...ظهر کلاسش تمام شده بود.به سمت در خروجی سالن کلاسها میرفت که دید استاد پارسا از همان در وارد شد.
دوست داشت برگردد و از در آن طرفی خارج شود اما دیگر دیر شده بود.ترجیح داد خودش را به ندیدن بزند.برای همین سرش را پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشیاش شد.از کنارهم که رد شدند،ناخواسته نگاهش به سمت دست استاد رفت.
خدای من!دستش خالیه!اثری ازحلقه نبود. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. سعی کرد خودش را قانع کند:حلقه که دلیل نمیشه.خیلیا حلقه رو در میارن...پا تند کرد و از در سالن بیرون زد.خودش را به صندلیها رساند.
از این حس و حالش بیزار بود...از این ضعف و درگیری ذهنی..اصلا به او چه که فلانی میآید یا میرود؟اصلا به او چه که کسی حلقهاش را میپوشد یا نمیپوشد؟چرا اینطور شده بود؟!؟چشمهایش پر شد از اشک.قطره اشکی پایین افتاد.صدای پایی میآمد که نزدیکش میشد. نمیخواست کسی گریهاش را ببیند.اشکش را پاک کرد.
-خانم شکیبا..!
صدا اشنا بود.دوست نداشت بشنود.سیاوش که از این بیحرکتی متعجب و تا حدودی نگران شده بود دوباره صدا زد.بلند شد و با اکراه برگشت.همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.سیاوش نفسی کشید:
-سلام.چند بار صداتون کردم
راحله چشمانش را به هم فشار داد. نمیخواست دروغ بگوید برای همین بیتوجه به این حرف گفت:
-ببخشید...کاری داشتید؟
سیاوش یکدفعه چیزی یادش آمد و قبل از اینکه شکیبا سر بلند کند دستش را بالا آورد و دکمه بالایی پیراهنش را بست. یک آن احساس کرد الان است که خفه شود.با خودش فکر کرد این حزباللهیها چطوری با این دکمه های بسته نفس میکشند؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
-میخواستم باهاتون صحبت کنم.راستش نمیدونم چطور بگم.یعنی تا حالا از این حرفها نزدم برای همین اصلا نمیدونم چطوریه و چی باید بگم.یعنی اصلا تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم....
داشت شر و ور میبافت.خودش هم میدانست. کف دست هایش عرق کرده بود.زبانش میجنبید و چرت و پرت افاضات میکرد.آخر به دختر مردم چه که تو تا به حال در همچین موقعیتی نبودی؟ اصل مطلب را بگو...که راحله سر بالا کرد:
-میشه کارتون رو بگید؟ من کلاس دارم
چشمانش سرخ بود.قیافهاش داد میزد که گریه کرده است.
-شما حالتون خوبه؟
-بله، شما امرتون رو بفرمایید.
سیاوش به لکنت افتاد.
-من...راستش...یعنی...
راحله بی حوصله گفت:
-ببخشید من باید برم
-شما گریه کردید؟ اتفاقی افتاده؟
راحله نگاهی به پارسا انداخت.احساس کرد دارد منفجر میشود. دوست داشت داد بزند.کمی اخمهایش را در هم کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند.درحالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود گفت:
-بله، گریه کردم.از دست شما.از زندگی من چی میخواین؟ چرا نمیذارید به حال خودم باشم؟ فکر نمیکنید با این کارهاتون ذهن آدم رو درگیر میکنید؟ چرا باید شما اینقدر حواستون به من باشه؟نگید از سر خیرخواهی بوده که باور نمیکنم. اینهمه آدم تو این شهر که به کمک نیاز دارن، خیلی بیشتر از من.من و شما چهسنخیتی با هم داریم؟واقعا چه معنی داره یه آدم متاهل اینقد مواظب دانشجوی خودش باشه؟؟
سیاوش که تا الان بهت زده به دختر روبرویش خیره شده بود و معنی این عصبانیت را نمیفهمید یک لحظه احساس کرد پیچ کاموا باز شده. لبخندی روی لبش نشست و کمکم تبدیل به قهقه شد. طوری قهقه میزد که چند نفری که آن اطراف بودند با تعجب نگاهشان کردند این بار نوبت راحله بود که از تعجب هنگ کند
و بعد با ناراحتی پرسید:
-چیز خندهداری گفتم؟؟
سیاوش سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد:
-تقریبا! اگر برای شما هم یه همسر خیالی میتراشیدن و بعد بخاطر اون متهم میشدین خندهتون میگرفت.
راحله با تعجب گفت:
-خیالی؟
-بله.من ازدواج نکردم.نه تنها ازدواج نکردم حتی هیچوقت بهش فکر هم نکرده بودم.یعنی هیچوقت کسی رو دوست البته بجز الان که....
حرفش را ناتمام گذاشت.شرم میکرد از دختر محجوب روبرویش که اینقدر آشفته بود و شاید این حرف آشفتهترش میکرد.دوست نداشت ناراحتش کند.عزم جزم کرد که حرفش را بزند که راحله زودتر به حرف آمد:
_بهرحال فرقی نمیکنه!حتی اگه اینجوری باشه بازم دلیلی نداره این کارها.ممنون میشم همینجا تمومش کنین و دیگه کاری با من نداشته باشین!!
این را گفت رویش را گرفت و چرخید تا برود. سیاوش دید اگر نگوید شاید هیچوقت دیگر نتواند، برای همین گفت:
-حتی اگه به شما علاقه داشته باشم؟!
راحله سر جایش خشک شد.شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتارهای مشکوک این جنابرا به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بیپروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
احساس کرد #حریمش خدشهدار شدهاست. #چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بیپرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بیفکرند؟!؟تمام این فکرها در کسریازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندیخشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقعهر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشهفکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکسخواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بیرحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کمکم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی سنگین به راه افتاد.
چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همهاش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواسپرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد؟
بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود.
و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نقهای سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشیاش را از روی میز برمیداشت و به گردنمیانداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو #خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم.
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقهت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو #گول بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خندهاش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درماندهتر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!!
چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگیاش لذت ببرد.
مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگونبختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت.
صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسیداشتندصبحانهشان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید:
- خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟
گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد:
-نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم.
استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید:
-نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟
راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفهاش کند سرفهای کرد و گفت:
-اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن!
راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود..
آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشیاش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بیمیلی جواب داد:
-بله؟
ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظهای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد!
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─