🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃رمان کوتاه و آزمونده #گمشدهای_در_غرب
✍قسمت ۹ و ۱۰
ناگهان صدای مادرم در گوشم میپیچد:
+ دخترم .... بانوی دو عالم حضرت فاطمه اکنون در کنار توست
انگار که به قدم هایم وزنه وصل کرده بودند ... که رمق از وجودم میرود ...
جا میخورم...
ایشان اینجاست ؟
یعنی دارم حضرت فاطمه را میبینم ؟
ناگهان شرم و خجالت تمام وجودم را فرا میگیرد و اشک هایم جاری میشوم
از کارهایی که کرده ام ....
از بی ادبی هایم ...
آه که چقدر پشیمانم روی نگاه کردن به صورت زیبا و نورانی اش را ندارم
با صدایی زیبا من را خطاب قرار میدهد
+ سلام و درود خدا بر تو باد دخترم
انقدر شرم زده ام که با لکنت جوابش را میدهم
- سلام ... خانم جان
+ از چه خجالت زده ای ؟؟ با کار نیکی که کردهای پروردگار مهربان تو را بخشیده....
_اما.... اما خانم جان من.... من بعد از مرگ مادرم.....
نمیگذارد ادامه دهم و با همان لحن زیبا میگوید:
- نکند سخن پروردگارت را فراموش کرده ای که فرمود
"قل یا عبادی الذین السرفوا الا انفسهم لا تنقطو من رحمه الله و ان الله یغفر الذنوب جمیعا و انه هو الغفوز الرحیم"
{ بگو ای بندگانم ... که برخورد زیاده روی روا داشته اید ... هرگز از رحمت خدا نومید نوشید زیرا خداوند تمامی گناهان شمارا میبخشد و او آمرزنده و مهربان است }
چشمانم پر از اشک میشود و میگویم
+ باورم نمیشود ... باورم نمی شود ... خدایی که این همه سال خودم را از وجودش دریغ کرده باشم اینگونه مهربان باشد
بعد نگاهی به صورت زیبای بانوی دو عالم می اندازم و با صدایی گرفته و پر از خجالت میگویم:
+ خانم جان من را میبخشید ؟؟ شرمنده ام... خطا کردم.... از یادگار شما... از #چادر شما به خوبی استفاده نکردم ...
- حرف های مادرت را فراموش کرده ای ؟ من #همیشه نگهدار تو هستم ... خداوند گناهان تورا #بخشید... من هم #بخشیدم
وجودم سرشار از شادی میشود
آن عطر دلنشین از من دور میشود
بانویم از من دور میشود
احساس میکنم وقت زیادی ندارم باید جبران کنم پس بلند میگویم
+ خانم جان... برای جبران چه کنم ؟
و او زمزمه میکند:
- تو گمشده ای .... خودت را پیدا کن .
و از جلوی چشمان پر از برقم دور میشود
ناگهان صدای مادرم را از پشت سرم احساس میکنم
برمیگردم و مادرم را میبینم ...
صورتم به لبخند.. زیبا میشود ، اه که چقدر دلتنگش بودم
مادر با لباسی زیبا و سفید ایستاده و چادری زیبا و درخشان بر سر دارد و چادری زیبا در دستانش است چادری سفید از جنس حریر
به سمتم می اید و چادر را سرم میکند
احساس میکنم آن چادر گشمده ام را به من برمیگرداند ... چادری که این همه سال ان را از خود دور کردم
مادر با لبخند نگاهم میکند و با لحن زیبایی میگوید
+ زینب جان... با چادرت نماز بخوان...من تو را اینگونه بیشتر دوست دارم
و بعد از جلوی چشمانم محم میشود و من در این فکر هستم که او به من گفت زینب ؟؟
🔹 حال
آنقدر آن روزها سریع طی شد که گاهی اوقات تعجب میکنم که چگونه توانستم انقدر زود تغییر کنم
از همان روزی که از بیمارستان مرخص شدم و تصمیم گرفتم به ایران برگردم
پدر ابتدا سخت مخالف بود
اما وقتی دلایلم را توضیح دادم قانع شد ...
پدر در المان ماند ...
اما من همچون پرنده ای بال پرواز گشودم و خودم را از زندانی که محکوم به زندگی کردن بدر ان بودم نجات دادم...
میدانستم که نمیتوانم لحظه ای ... بعد از آن خواب عجیب و پر از نور پر المان زندگی کنم
من به ایران برگشتم و خودم را پیدا کردم
شدم همان دختری که مادرم دوست داشت
اما دیگر هلنا نبودم .... نامم شد هم نام #بانویی که #مادر همیشه عاشقش بود ...
همیشه میگفت صبر را از او یاد بگیرم...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃رمان کوتاه و آزمونده #گمشدهای_در_غرب ✍قسمت ۹ و ۱۰ ناگهان صدای مادرم در گوشم میپیچد: +
همیشه میگفت صبر را از او یاد بگیرم...
استقاکت را از او یاد بگیرم
شدم هم نام همان بانویی که مادر من را در عالم بی هوشی خطاب کرد
و من شدم زینب
دختر مادرم فاطمه(س)
زینبی که عاشق نماز است ...
نمازی که این همه سال ان را فراموش کرد و توانست به ارامش ابدی اش دست پیدا کند
شد عاشق خدا و دوباره برگشت به زندگی
بانوی دو عالم درست میگفت
من گمشده بودم.... گمشده در غرب ....
✍پی نوشت؛؛
اولین تجربه نمازش رمان
پ.ن: خدای مهربان ما ... بزرگتر از اون تصوری هست که در ذهن ما نقش بسته ...
محبوب زیبای ما ... انقدر دریای عشق و محبتش بی کران و وسیع هست ... که از گل آبود بودن ما بنده های خطاکارش به راحتی میگذرد..
خودش با دلسوزی دستمون رو میگیره و نمیگذاره بجای دریای لطف و رحمتش در باتلاق گناه و عذاب غرق بشویم
سعی کنیم... بیشتر با خدا اشنا شیم
کاش بتوانیم... یک روزی ... مثل شهدا... طعم واقعی و شیرین پروردگارمون رو با تک تک سلول های بدنمون ... بچشیم و احساس کنیم ...
بیا رفیق... بیا و تو هم مثل من دستات رو ببر بالا و برای یک لحظه به خدای مهربونت بگو
+ الهی العفو
و مطمئن باش ... باز هم مثل همیشه ... تو رو با تموم گناهات ... عاشقانه توست داره
🍃🍃پایان🍃🍃
✍نویسنده؛ یگانه فاطمه مظهری صفات
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹
❤️رمان شماره👈صـــــد و یــــازده😍
💜اسم رمان؟ #خورشید_نیمه_شب
*رمان بلند و امنیتی-معمایی*
💚نویسنده؟ فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🧡چند قسمت؟ احتمالا بیشتر از ۲۵۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱ و ۲
📖فصل اول: پیدایش
کفشهاش را درآورده بود که ردپایش روی فرش نماند و صدایی از راه رفتنش بلند نشود. خانه در تاریکی مطلق بود.
تمام پردهها بسته بودند و مانع میشدند نور کمرمق ماه یا چراغهای خیابان به خانه برسد. چشم سلمان اما به تاریکی عادت کرده بود و میتوانست سایههای شبحوارِ اسباب خانه را از هم تشخیص دهد. با خودش گفت:
_محافظهاش کدوم گوریاند؟
محافظ اول، انتهای راهرو بر زمین افتاده بود؛ مثل یک درخت قطع شده. سلمان با تردید خم شد و با دست پوشیده در دستکش، انگشت روی گردن تپل مرد گذاشت. نبض نداشت و سرد بود؛
بیش از یک ساعت از مرگش میگذشت. یک خط بنفش دورتادور گردنش نقش بسته بود. احتمالا جای یک سیم نازک.
خفگی.
سلمان بهم ریخت. حس ششماش گفت: _تله ست.
تصمیم گرفت به این احتمال توجه نکند. در آن تاریکی دنبال اثری از درگیری گشت. مجسمهای کنار محافظ چپه شده و سرش از تن جدا شده بود. انگار که مجسمه هم مرده باشد. بجز این، اثر درگیری ندید. آینه راهرو سالم بود، دو گلدانی که گوشه راهرو بودند هم. احتمال داد محافظ غافلگیر شده و تنها فرصت داشته حین دست و پا زدنش برای نفس کشیدن، مجسمه را بشکند.
با احتیاط از روی محافظ رد شد. چند قدم جلوتر، وقتی وارد سالن شد، پایش به یک جسم سنگین و گوشتی خورد:
محافظ دوم.
این یکی طاقباز افتاده بود، با چشمان باز و بیحرکت. لازم نبود نبضش را چک کند، یک نفر قبلا خال هندی قرمزی روی پیشانیاش کاشته بود. پس سرش متلاشی بود و تکههای خون و مو و مغزش به تار و پود فرش گرانقیمت زیر سرش نفوذ کرده بود.
سلمان با خودش فکر کرد:
از نزدیک زده که گلوله از پس کلهش دراومده. عوضی، گند زد به فرش به این گرونی.
غریزه بقای سلمان دوباره هشدار داد:
تله ست.
کنجکاوی اجازه نداد حرف غریزهاش را گوش کند. میخواست بفهمد آن کسی که قبل از او جان محافظها را گرفته کیست. خانه را از نظر گذراند. چیزی بهم نریخته بود و اسباب و اثاثیه مجلل خانه، همه سر جای خودشان بودند.
-حتما از خودشون بوده که هیچ مقاومتی نکردن.
قرار نبود اینطور شود. یعنی میدانست آتش تسویه حسابهای سازمانی موساد قرار نیست دامن "رونن بار" را بگیرد. رونن بار تا چهار سال پیش، مدیر سازمان شینبت بود و حالا از مشاوران بسیار اثرگذار بر راهبردهای موساد.
از پلهها بالا رفت تا خود رونن را پیدا کند. شاید هم رونن خودش این بلا را سر محافظانش آورده بود؛ اما چرا؟
باید رونن را پیدا میکرد.
از پلهها بالا رفت و به اتاق رونن رسید. در به اندازه یک شکاف باریک باز بود و از میان آن شکاف، نور زردرنگ کمجانی به فضای تاریک خانه میخزید.
انگار که یک خط باریک زرد میان یک صفحه سیاه باشد. هیچ صدایی شنیده نمیشد، جز تیکتاک ساعت. هیچ حرکتی احساس نمیکرد. بجز سلمان و عقربه ثانیهشمار ساعت، تمام دنیا از حرکت ایستاده بود.
سلمان یک دور اطرافش را پایید و سلاحش را به سمت در گرفت. آرام در را هل داد و نور شمعهایی که روی شمعدان هفت شاخه اتاق بودند، چشمانش را زد. چند ثانیه طول کشید تا به نور عادت کند و مقابلش را ببیند. زمینِ پارکتپوشِ اتاق آکنده از مایعی لزج و چسبنده بود؛ خون و شراب.
رونن بارِ شصت و شش ساله، بطری شراب در یک دست و سلاح کمری در دست دیگر، روی زمین نشسته و به تختش تکیه داده بود. چهرهاش زیر نور لرزان شمعها تاریک و روشن میشد. ریش و موهای کمپشت و سفیدش را تازه اصلاح کرده بود و کت و شلواری شیک و خاکستری پوشیده بود که به موهای سفید و صورت استخوانیاش میآمد
سرش را به عقب داده و روی تختگذاشته بود و با چشمان باز، خیرهخیره سقف را نگاه میکرد. دهانش نیمهباز بود، لخته خونی از گوشه لبش بیرون زده و چهرهاش خالی از هر احساسی بود. روی بدنش، از قفسه سینه تا شکم، جای شش گلوله به چشم میخورد. روی پای چپش هم یک گلوله نشسته بود. بطری شراب در دست چپش وارونه شده و شرابش روی زمین ریخته بود؛ میان خونهای رونن.
سلمان کمی جلو رفت، خم شد و دست راست رونن را همراه اسلحه بالا آورد. اسلحه سنگین بود و خشابش پر.
معلوم بود که رونن میخواسته خودش را بکشد؛ ولی یک نفر زودتر و خشنتر این کار را انجام داده. سلمان زیر لب فحش داد:
_کدوم خری این یابو رو کشته؟
***
-تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...
انگار در خلاء شناورم. خودِ پنجسالهام را میبینم که روی تاب نشسته و میان خندههایش، تاب تاب عباسی میخواند و پاهایش را تکان میدهد. لباسی آبی به تن دارد؛ آبی روشن. قشنگترین لباسی که....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠