🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👳🏼♀قسمت ۱ تا ۱۰👇 (طول میکشه تا بذارم)
🟢قسمت ۱۱ تا ۲۰👇👇
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱۱ و ۱۲
سید هادی و بچههامون اکثرا رفته بودن تبلیغ و من چند روزی بود توی حجره تنها بودم و بخاطر همین تنهایی خیلی حس و حال خوردن غذا رو نداشتم
از اون طرف هم حسابی مشغول درس خوندن بودم و همین باعث شد که خیلی شدید مریض بشم...
اینقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه مثل یه جنازه افتاده بودم وسط حجره...
که شیخ منصور به دادم رسید
یک هفته ی تمام مواظبم بود و لحظه ای تنهام نگذاشت هر چقدر میشد از محبت و ابراز لطف میتونست انجام داد...
قبلا هم دقت کرده بودم بچههای شیخ منصور معمولا وقتی کسی مریض میشد یا مشکلی داشت خصوصا وقتایی سید هادی نبود مدام بهشون رسیدگی میکردن، این حالت برای بچههای شهرستانی بیشتر بود.
من از همون روز اول که وارد حوزه شدم کاری به شیخ منصور و بچههاشون نداشتم، اما با این کارش خیلی ازش خوشم اومد و نسبت بهش حس خوبی پیدا کردم...
ولی هنوز نمیدونستم چرا اون روز سید هادی و شیخ مهدی یه جور خاصی باهاش برخورد کردن!!!
بعد از این ماجرا حشر و نشر ما با شیخ منصور بیشتر شد و طی این مدت سید هادی که همیشه به توصیه مهدی حواسش به من بود، متوجه این قضیه شد...
من چون به نظرم شیخ منصور هم یه طلبه ای بود مثل ما! با این رفت و آمد نه تنها مشکلی نداشتم که خیلی خوشحال هم بودم چون شیخ منصور خیلی بهم بهاء میداد و تحویلم میگرفت و با الفاظ خاص صدام میکرد و این حس خیلی خوبی داشت...
واقعا انتظار نداشتم و دلیلی نمیدیدم که سید هادی بخاطر این رفت و آمد واکنشی نشون بده!
اما خلاف انتظار من سید هادی یه بار کشیدم کنار و گفت:
_مرتضی جان شنیدی میگن بعضیا با پنبه سر میبرند، خیلی حواست به افرادی که دور و برشون میپلکی باشه !
واقعا متوجه صحبتش نشدم با حالت یادآوری یه نکتهی اخلاقی و مثلا خیلی متواضعانه گفتم:
_آقا سید هادی خود شیخ مهدی مدام به من تاکید میکرد که زود راجع به دیگران قضاوت نکنیم! من هم طی این چند بار رفت و آمد چیز خاصی یا نکتهی بدی از این بندگان خدا ندیدم! چرا شما اینجوری میگین از شما توقع نداشتم حقیقتا آقا سید!!!
سید هادی با لبخند خاصی که بیشتر این حالت رو میرسوند چقدر ساده ای پسر! گفت:
_ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روشهای خاص انجام میشه! شما آقا مرتضی هنوز سال پایینی هستی و نسبت به خیلی مسائل ناآگاهی! اما از من که سالهای زیادی توی حوزه آدمهای متفاوتی دیدم این رو داشته باش، هر محبتی نشانهی دوستی نیست! گاهی تعارف آب یعنی شاید میخوان تو را به مسلخ ببرن!
متعجب نگاهش کردم و با کنایه گفتم:
_یعنی حاج آقا منظورتون اینه نسبت به اطرافیانم بدبین باشم!!!
عمامه اش رو کمی جابه جا کرد و دستی به محاسنش کشید و گفت:
_اخوی بدبینی یکی از عیوب بزرگه که خدا نکنه دچارش بشیم!
بعد نفسش رو که توی سینه اش حبس کرده بود رها کرد و ادامه داد:
_منظورم این بود چشمهات رو باز کن و دقیق ببین کی و برای چی بهت محبت میکنه!
آقا مرتضی به قول فاضل نظری:
_ای گل گمان مکن به شب جشن میروی/شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند!!!/یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست/از نقطهای بترس که شیطانیات کنند!!!/آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند!!! به این میگن #بصیرت و #هوشیاری که یکی از ویژگی های مومنه!
دیگه واقعا داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم:
_سیدهادی جان! این حرفها چیه برادرم!
این بندگان خدا که چیزی از من نخواستند! حرفی نزدند! من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم! اینها هم مثل ما طلبه ان حاجی! آخه ما به هم لباسمون اینجوری بگیم تکلیف بقیه چیه!اصلا گیرم هدفی هم داشته باشن!به نظر من آدم یه جایی خودش رو خرج میکنه که به درد بخوره! منِ طلبه ی سطح یک به چه درد اینها میخورم که بخوان هدفمند بهم محبت کنن!!!!
نگاهی بهم کرد و گفت:
_آفرین خوشم اومد!!!خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره!
گفتم:_خوب حاجی حالا من طلبه ی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعا دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟! من چه به درد اینها میخورم!
نیمچه لبخندی زد و گفت:
_قیافت!
عین جن زده ها نگاهش کردم و گفتم: _چی!!! قیافم! نه حاجی بیخیال
و در حالی که لبم رو میگزیدم گفتم:
_استغفرالله سید این چه حرفیه! اینجا حوزه علمیه است حاجی چیچی داری میگی! عه عه!
زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت:
_ای ذهن منحرف! مرتضی از تو توقع نداشتم! خوبه شیخ مهدی با تاکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!!
متقابلا زدم به شونش گفتم:
_خوب منم همینطور! پس منظورت چیه آقاسید؟!
گفت: _ببین شیخ این قصه سر دراز دارد... همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپ های مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضههای خودشون رو برای مردم بخونن!
ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم:
_سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟!
این چهره.ی دلبر که ازش حرف میزنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن! بعد هم من که هنوز ملبس نشدم! تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه!
گفت: _دلبر جان!!! اولا: که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه!دوما: دقت نکردی چی گفتماااااا؟! سوما: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است...
گفتم: _حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سوال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟
سید هادی درحالیکه دستش رو برای یکی از بچههامون از فاصلهی زیاد بالا میبرد گفت:
_بگو مرتضی بگوشم اخوی...
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعهای گفتم:
_سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟!
بلند زد زیر خنده...
حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم:
_دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی!
زد به شونم و گفت:
_ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت...یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده ،تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش می گفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خوب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه میگفت شما چرا پشت سر شاه غیبت میکنید!!!اینطوری تمام گناه های شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا! بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها #غیبت محسوب نمیشه که #وظیفهی بیان و #روشنگری کردن به عهده ی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!!
دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: _نهههههههه! ظلم و گناه!!!!! شیخ منصور و بچه هاشون!!!!! توی حوزه!!!!! خوب اگه واقعا اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟!
گردنش رو کج کرد و گفت:
_هر وقت جاسوسهای تیم مذاکره کنندهی هستهای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون! بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_امان از #منافق و #نفوذی!!!
دیگه هم ادامه نداد!
کاملا گیج شده بودم...
سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!!
ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی میگفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه!
تازه اصلا شاید سیدهادی اشتباه میکنه والا!!! هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم....
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱۳ و ۱۴
از اونجایی که میدونستم سید هادی خیلی دلسوز و همین باعث میشه این چند وقت حواسش بهم بیشتر باشه، دست روی دلم گذاشتم و برای حساسیت ایجاد نکردن چند ماهی بیخیال منصور و بچه هاشون شدم...
ولی توی این چند ماه اتفاقات زیادی برای من افتاد، اتفاقاتی که روند زندگی من رو تغییر داد!
نمیدونم چیشد ولی جرقهی این تغییر از وقتی شروع شد که یه بار سر کلاس یکی از اساتید اخلاقمون بودم حرف از دین و دینداری بود و تکامل انسان که بدون همراه این مسیر سخت هست ...
ذهنم درگیر شده بود و دلم آشوب ...
دل زدم به دریا و تصمیم گرفتم که ازدواج کنم اما در همون مرحلهی اول با مخالفت شدید خانواده روبه رو شدم که میگفتن تو هنوز بچه ای ! مگه با این شهریه ی ناچیز میشه زندگی کرد! و کلی از این دست حرفها...
البته از نظر مالی بیراه هم نمیگفتن و خدایش با این شهریهای که ما داشتیم ازدواج پیشکش، زنده میموندیم هنر بود!
اما من تصمیم رو گرفته بودم و اعتقادم این بود همین شهریهی کم برکت داره و روزی دست خداست
یه بار توی جمع چند نفر از بچه هامون بودم که اتفاقا ایمان هم بود گفتم:
_دنبال یه دختر خوبم ...یه همراه...
که ایمان برگشت گفت:
_میدونی حکمت اینکه میگن با ازدواج دین انسان کامل میشه چیه!؟
هر کسی یه چیزی گفت...
اما ایمان ادامه داد:
_نخیرررر جانم!!! علتش اینه که قبل از ازدواج بهشت رو میدونیم هست اما بعد ازدواج انسان به وجود جهنم هم پی میبریم! اینجوری میشه که با اعتقاد کامل به بهشت و جهنم دین انسان کامل میشه!
صدای خندهی بچه ها رفت هوا...
من گفتم: _آقا ایمان تو که خودت لالایی بلدی، چرا خودت رو انداختی وسط جهنم حضرت آقااااااا!
اصلا کم نیاورد گفت:
_من از اونایی هستم که وسط جهنم هم که باشم میگم انی احبک....
هیچی دیگه.....
میدونستم در مقابل شوخی های ایمان من شکست خورده ام و ترجیح دادم تسلیم بشم....
بعد از این ماجرا اتفاقا خود ایمان اومد پیشم و گفت:
_مرتضی حالا واقعا تصمیم گرفتی به تکامل برسی؟!
با شناختی که ازش داشتم گفتم:
_ایمان بیخیال! من غلط کردم گفتم زن میخوام! باور کن همهی انسانها جایزالخطا که نه، ولی ممکن الخطا هستن، دست از سر کچل ما بردار!
خیلی جدی گفت:
_عه! واقعا! من فکر کردم جدی گفتی میخواستم یه مورد خوب بهت معرفی کنم پس هیچی دیگه!
حالا من نمیدونستم ایمان واقعا داره جدی میگه یا دوباره میخواد دستم بندازه؟!
ریسک نکردم و بیخیالش شدم!
ایمان هم دید من واکنشی نشون ندادم دیگه صحبتی نکرد... خبر به گوش سید هادی رسید که دنبال یه دختر پایه و خوبم...
اومد پیشم و گفت:
_آقا مرتضی بسلامتی پیدا کردی نیمهی گمشده رو...
سرم رو انداختمپایین و گفتم:
_سید جان هیچکس آستین برامون بالا نمیزنه! خانوادم که کلا مخالفن! رفقا هم که ماشاالله هیچی نگم دیگه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت:
_شما سوژه رو پیدا کن، بقیهاش هم درست میشه انشاالله ...
گفتم:_حاجی خوب پیدا نمیشه! به قول بچهها میگن چنین سوژه ای تو میخوای، گشتم نبود، نگرد نیست...
چشمکی زد و گفت:
_خوب حالا به ما هم دقیق بگو ببینم ملاکهات چیه ما هم بگردیم بالاخره خدا بزرگه!
نشستم و خیلی مفصل از کسی که مدنظرم بود براش گفتم بعد از اتمام صحبتهام، یه نگاه عمیق که حس کردم بیشتر نگاه عاقل اندر سفیه شبیه بود، بهم کرد و گفت:
_برادرم اینی شما دنبالشی روی زمین که نیست، حقیقتا بهشت هم نرفتم ببینم اونجا پیدا میشه یا نه!!! شما میخوای ازدواج کنی به تکامل برسی یا که اخوی دنبال یه دختر خانم به تکامل رسیده هستی !!! اینطوری که دیگه چنین خانمی بهش میگن حوری!!! شما یه نگاه به خودت و ویژگیهات بنداز بعد ملاک و معیارهات رو بچین برادرم...
اولش کمی بهم برخورد
ولی بعد از کلی صحبت با سید به یه جمع بندی دقیق رسیدیم که نتیجه اش یه اتفاق خوب بود...
آقا سید که دید من منطقی برخورد کردم و حقیقتا دیدم ملاک هام خیلی سختگیرانه است و از مواضعم کوتاه اومدم و نکات اصلی که مهم بود برام رو ملاک قرار دادم، یه مورد خیلی خوب بهم پیشنهاد داد...
حالا فقط مونده بود راضی کردن خانواده که میدونستم کار خودم نیست و باید دست به دامن شیخ مهدی بشم....
زنگ زدم شیخ مهدی...
بعد از سلام و حال و احوال پرسی و چه خبر از درسها و اینجور حرفها گفتم:
_حاجی دستم به پر عبات...
خندش گرفت گفت:
_بگو آقا مرتضی در خدمتیم خدا کنه کاری از دستمون بربیاد دریغ نمیکنیم...
گفتم:_مهدی جان باید حضوری ببینمت برات توضیح بدم، حقیقتا برای امر خیره...
تا گفتم امر خیر، صدای خنده ی مهدی از پشت گوشی بلند شد و گفت:
_به به بسلامتی یه شیرینی افتادیم دیگه!
گفتم: _والا اینکه به شیرینی برسیم دست شماست!
گفت: _یاااا خدا!!!!!تو میخوای داماد بشی، بعد راه رسیدنش منم اخوی!!!
گفتم: _حالا اگه ببینمتون براتون توضیح میدم...
قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم ...
دیدن شیخ مهدی بعد از دوریه تقریبا سه چهار ماه، حسابی روحیه ام رو عوض کرد...
بعد از کلی مِن مِن کردم ازش خواستم که با بابام صحبت کنه تا شاید بتونه برای بحث ازدواج راضیشون کنه...
شیخ مهدی بنده خدا گفت:
_تا اونجایی که بدونن بحث ازدواج چقدر مهمه و راضی کردنشون با من، اما انتخاب فرد و این حرفها دیگه دلشون رو بدست بیاری با خودته!
گفتم:_قبول حاجی بالاخره برای گذر از هفت خوان رستم خانوادم، شش تاش برای من اینه که میگن فعلا زوده و راضی نمیشن....
مثل همیشه شیخ مهدی کارش رو خوب بلد بود و با دوساعت صحبت کردن با خانوادم راضی شدن به ازدواج من!
و حالا پروژه ی جدیدم انتخاب دختری بود که از نظر خانوادم خوب بود و مورد مناسبی برای من تشخیص دادن !!!!
از هر طریقی که فکر میکردم
میشه مخ مامانم رو بزنم که بیخیال این دختر خانم بشه و همون مورد مدنظر خودم رو قبول کنه به در بسته میخوردم!!!
آخر کار هم با اعلام انزجار بالاخره راضی که نه! ولی همراهیم کردن تا برای خواستگاری "فاطمه خانم" که همون دختری بود سیدهادی معرفی کرده بود خدمتشون رسیدیم البته به سختی...
اما در همون مرحله ی اول از نوع سوال کردن پدر فاطمه خانم انگار تازه هفت خوان رستم دیگه ای شروع شده بود!!!
اینکه وضعیت مالی ام چطور ؟
وضعیت مسکن؟
و از این وضعیت هایی که طرف با داشتن سه تا بچه هم هنوز وضعیت این مسائلش براش مشخص نیست رو ، به طور واضح میخواست من پاسخگو باشم!!!
که البته در نقش پدر حرفش به جا هم بود، حالا منِ مفلوک کل دارایی داشته ام فوق فوقش چند ده تا کتاب میشد و تمام!!!
از اونجایی که در کنار این چیزیهای نداشتم ذره ای شعور و عقل پنهانم رو بکار بردم و گفتم:
_من تمام تلاشم رو میکنم که برای دختر شما کم نگذارم و این مسئولیتیه که خود خدا به ما محول کرده و ضمن اینکه ما که طلبه ایم و درس دین میخونیم و میدونیم دین تمام ابعاد زندگی رو دربرمیگیره سعی میکنیم که چیزی که در حد توانمان هست رو دریغ نکنیم
و کلی از این دست حرفها....
باباشون هم از بیانات نغز و دلکش و امیدوارکنندهی من خوشش اومد و در این حقیر جَنَم زندگی رو دید البته با کلی تحقیق و بالاخره راضی شدن اما پروژه ی جدیدی شروع شد که....
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱۵ و ۱۶
فکرش رو هم نمیکردم با کلی مخالفت رو به رو بشه!
اون هم مسئله بر پایی مراسم عروسی و مهریه بود و آداب و رسومی که نمیدونم از کجا وحی شدن!!!
که جز سنگ انداختن جلوی پای جووونها فایده ی دیگه ای ندارن!
البته من برام خیلی مهم بود که نظر خود فاطمه خانم چیه؟! که خوب با توجه به اینکه معرفشون سید هادی بودن مواضع شخصی ایشون تا حدودی برام قابل پیشبینی بود...
اما با این حال به صورت شخصی ازشون پرسیدم و از اونجایی که میدونستم خانم ها ظرافت طبع دارند به خودم گفتم تا جایی که برام مقدور باشه، براشون کم نگذارم...
ایشون هم از نوع پیگیری من ابراز خرسندی کرد منتها به لطف خدا هم عقیده با من بودند،
💕در نهایت طبق نظر من و فاطمه خانم که با هم هماهنگ بودیم با یه مراسم ساده که یه جور قبح شکنی برای هر دو خانواده محسوب میشد ما رفتیم سر زندگیمون...
بعد از ازدواجم سر همین قضیه رفت و آمد ما با خانوادم خیلی کمتر شده بود، هرچند که بابام چند وقتی یکبار زنگ میزد که کم و کسری نداشته باشم که کمکم کنه، ولی وجدان من اجازه نمیداد قبول کنم
و عملا در یک شرایط اقتصادی افتضااااح در حال سپری کردن دوران ناب اوایل ازدواج بودم!!!!
فاطمه خانم، همسرم هم با این حال که بزرگوارانه من رو همراهی میکرد و چیزی نمیگفت، ولی بالاخره من در مقابلش احساس مسئولیت میکردم که چنین شروع رویایی رو برای زندگیش رقم زدم!!!
بعضی وقتها از شدت فشار مالی با خودم میگفتم شاید باید صبر میکردم...
شاید نباید یه نفر دیگه رو اینطوری اسیر خودم میکردم....
وسط همین بحران زندگیه تازه شروع شده بودم که یه روز گوشیم زنگ خورد...
شیخ مهدی بود که جویای احوالم شده بود...دعوتمون کرد برای آخر هفته که با خانمم بریم منزلشون...
حقیقتا خیلی خوشحال شدم،
پیشنهاد رد نشدنی بود، کمترین اثرش این بود که با دیدن مهدی از حجم فشار روحیم کم میشه...
روز مهمونی، خانمم یه کیک درست کرد که دست خالی نباشیم و راه افتادیم سمت خونهی شیخ مهدی...
جلوی در خونه ای که آدرسش را داده بود رسیدیم زنگ رو که زدیم مهدی خودش درب رو باز کرد و با روی خوش ازمون استقبال کرد ...
خونه ی ساده و صمیمی داشت...
خانم ها سریع با هم صمیمی شدن و رفتن توی آشپزخونه و مشغول صحبت با هم بودن...
منم گوشه اتاق آروم نشسته بودم که شیخ مهدی گفت:
_چیه آقا مرتضی چی شده توی فکری؟چرا کشتیات غرق شده؟!
نفس عمیقی کشیدم و حرف دلم رو که چند ماه بود ذهنم رو حسابی درگیر کرده بود را زدم و گفتم:
_شیخ مهدی درسته فقه و اصول لازمه، لمعه و عقاید خوبه و باید باشه، اما مگه دین برای همه ی ابعاد زندگی آدم نیست!!!! مگه ما طلبه ها که ادعای دین داریم و میگیم دین برنامه ی کاملیه برای تمام ابعاد زندگی هست، واقعا چرا نقشی توی اقتصاد نداریم؟! توی روانشناسی نداریم؟! توی فلسفه خیلی کم رنگ وارد شدیم! سیاستم که دیگه هیچی نگم بالکل از دین جدا کردیم!!!! مگه غیر از اینه که امام علی علیهالسلام که جونم فداش، ثروتمندترین شخص زمان خودش بود، اصلا همون فدک بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها قیمت اون زمانش میلیاردها تومان بود که به داد دل فقرا میرسید یا اصلا از اصل پیامبرمون بعد از نبوتش تشکیل حکومت اسلامی داد مگه این غیر از کار سیاسیه...خوب چرا باید ما که ادعای راه اونها رو داریم اینقدر لنگ بزنیم؟! چرا باید اینقدر محدود باشیم؟!خصوصا توی وضعیت خراب اقتصادی_ سیاسی الان ما! اصلا چرااااااا نباید توی تیم مذاکره کننده ی ما دو تا طلبه ی کاربلد سیاسی باشه که رو دست نخوریم!!!!!
شیخ مهدی لبخند تلخی زد و درحالیکه لیوان شربت رو تعارف میکرد گفت:
_آقا مرتضی تمام حرفهات درسته! همشون هم حقه! ولی متاسفانه یه سیاستی که منفعت طلب هست ایجاب میکنه بگه: طلبه فقط باید کارش به درس و بحثش باشه! این سیاست بد از همون زمان اهلبیت(علیهالسلام) بوده! اصلا مشکلی که با اهلبیت(علیهالسلام) داشتن همین بود که اهلبیت (علیهالسلام) میگفتن: _دین برای تمام زندگیه که طعم بهتر زندگی رو توی همین دنیای محدود بهتون نشون بده تا بهتر لذت ببرید بهتر شاد باشید بهتر بهم محبت کنید بهتر کار کنید بهتر خرج کنید روابط بهتری داشته باشید....اما خوب در مقابلش همون منفعت طلب ها بهشون میگفتن: شما درس احکام و اخلاقتون رو بدید کاری به سیاست و اقتصاد و روحیه و بهتر زندگی کردن مردم نداشته باشید!!!! چراااا حالا این عده اینجوری میگن؟! چون یه ویژگی بدی توی بعضی آدمها هست داداش اسمش هست تک خوری! یعنی فقط خودم حالم خوب باشه! فقط خودم لذت ببرم! فقط خودم پولدار باشم! فقط خودم زندگی کنم بقیه به فنا....خوب الان هم این قضیه ادامه داره تا امام زمان بیاد دیگه! اصلا یکی از ویژگیهای اصلی زمان #ظهور اینه حکومت و تمام ابعاد زندگی مردم
زیر سایه ی دین هست که همه ی مردم بهرهمند میشن و همه چی عالی و متعالیه... ولی خوب حضرت شیخ خودت که بهتر میدونی ظهور وقتی اتفاق می افته که به قول گفتنی چهار نفر باشن امامشون رو یاری کنن برای حکومت داری! یعنی به قول شما اقتصاد دینی بلد باشن، سیاست دینی بلد باشن، روانشناسی و فلسفه ی ديني بلد باشن...
نذاشتم ادامه بده و معترض گفتم:
_خوب مگه ما ادعا نداریم انقلاب ما مقدمهی ظهور هست کو پس کو!!!!
شیخ مهدی گفت:
_اول شربتت رو بخور دهنت شیرین بشه...
بعد هم گفت:
_حالا چون شما خبر نداری که دلیل نمیشه بگیم هیچ کاری نشده اخوی... بععععله کم کاری هست قبول! دستای پشت پرده تلاششون رو میکنن که کاری پیش نره قبول! اما دیگه اینجوریم نیست بگیم هیچ کاریم نکردیم و دست روی دست گذاشتیم! ما توی همین زمونه هم با همین وضعیت که گفتی افرادی رو داریم که مجموعه ی آموزشی قوی دارن با همین رویکردها... طلبه های متخصصی که تمام ابعاد دین رو در نظر میگیرن نه فقط یه بخش خاص! از دکتری اقتصاد اسلامی گرفته تا سیاست و روانشناسی اسلامی و فلسفه ی اسلامی و....
باورم نمیشد!!! گفتم:
_حاجی جدی میگی واقعا هست!!!
با لبخند سری به نشانه ی تایید تکون داد و گفت:
_البته هنوز هم آدم های منفعت طلبی هستن که میگن طلبه چکار داره به این حرفا!!! این آخوندا به همه چی زندگی آدم کار دارن! ولی خوب معلومه که غرضشون چیه! منفعت شخصی خودشون! اما هستن هر چند اندک کسانی مثل علامه مصباح که درک درستی از دین دارن و چنین مجموعه ی آموزشی قوی رو راه اندازی کردن...
با این حرف شیخ مهدی انگار تمام نداری ها و فشارهای سخت اول زندگیم رو یادم رفت، کلی ذوق کردم و انگیزه گرفتم که منم یکی از همین طلبه ها باشم...
خیلی جدی تصمیم گرفتم منم عضوی از مجموعشون بشم با همون حالت شعف که لیوان شربت رو سر میکشیدم و دلم احساس خنکی دلچسبی رو حس کرد، پرسیدم:
_حاجی کجاست این موسسه و مجموعه ای که میگی؟! شرایطش چه جوریه؟!
شیخ مهدی در حالی که لیوانهای شربت رو جمع میکرد و بلند میشد گفت:
_خیلی دور نیست قم المقدسه...
تا اسم قم اومد هم خوشحال شدم...هم دلم لرزید...اگه فاطمه همراهم نیاد چی...
اگه بخواد پیش خانوادش بمونه... اگه خانوادهامون مخالفت کنن!!!
مثل اینکه این چالش زندگی ما تمومی نداره...
این فکرها حالت چهره ام رو دوباره ریخت بهم، که مهدی انگار فکرم رو خونده باشه گفت:
_تویی که من میبینم برای رسیدن به خواسته هات همیشه تلاش کردی، نگران نباش به قول گفتنی یا راهی خواهی یافت یا راهی خواهی ساخت...
بعد هم به شوخی گفت:
_هر چند که طول میکشه جاده جدید به قم بسازی!صبر لازم است صبر...
و ادامه داد:
_حالا قیافت رو درست کن!! خوبه اومده مهمونی...
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱۷ و ۱۸
لبخندی زدم و گفتم:
_بیا حاجی اینم قیافهی خوب! ولی خدایش کاری ندارم، من فکر کنم کلا توی زندگیم با چالش مشکلات عقد اخوت خوندم !!! نشد من نیت یه کاری رو بکنم یه سنگی جلوی راهم نباشه!!!
مهدی سفره رو داد دستم و گفت:
_زحمت پهن کردنش رو بکش تا من بقیه وسایل رو بیارم ضمنا داداش یعنی نمیدونی اگر چالش تموم بشه زندگی تموم میشه... انسان تا وقتی زنده است نبض قلبش مرتب بالا و پایین میره...وقتی هم میمیره که، قلبش به ثبات برسه! خوب زندگیم همینه...برو خوشحال باش نبض زندگیت میزنه! اگه یه روز احساس کردی توی زندگیت چالشی نداری، همه چی جوره و به ثبات رسیدی بدون دیگه تموم شدی....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_بعععععله شیخنا...ما موجیم که آسودگی ما در عدم ماست...
مهدی پارچ دوغ رو داد دستم و گفت:
_به به، راه افتادی شیخ مرتضی...
سری تکون دادم و با نیشخند گفتم:
_راه افتادیم ولی مثل شما که نه حاجی!هنوز داریم تاتی تاتی می کنیم...
مهدی گفت:
_بیا بشین غذا بخوریم، قم که بری راه هم میافتی اخوی...
تمام مدتی که خونه ی مهدی بودیم ذهنم درگیر قم شده بود...دنبال یه راهی می گشتم بتونم سریعتر کارهام رو بکنم و بار سفر رو ببندم...
یکدفعه نگاهم افتاد به مهدی که از حالت نگاهم متوجه شد چه درخواستی الان میخوام مطرح کنم!
نگاه جدی تری بهم کرد و گفت:
_فکرشم نکن! این یکی رو دیگه من نمیتونم! توقع نداری که برم با خانوادت صحبت کنم بگم راضی باشید بذارید مرتضی و خانومش برن یه شهر دیگه!!!
گفتم:_حاجی نمیشه...راهی نداره...
گفت:_راهش خودتی...
هیچی دیگه! با این حرف مهدی که بیراه هم نمیگفت خودم باید فکری میکردم...
از خونه ی مهدی که اومدیم دنبال یه فرصت مناسب بودم موضوع قم را با فاطمه در جریان بذارم...
تصمیم گرفتم یه سفر با هم بریم قم هم زیارت بی بی، هم اینکه اونجا موقعیت راحتری بود برای طرح این موضوع...
فاطمه از پیشنهاد مسافرت خیلی استقبال کرد...
به یک هفته نکشید بار سفر رو بستیم و از خانوادهامون خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر مقدس قم...
قم که رسیدیم مدام دنبال یه فرصت بودم قضیه رو مطرح کنم...دست به دامن بی بی شدم و گفتم:
"خانم جان خودت یه شرایطی فراهم کن..."
دو سه روزی از اومدنمون گذشته بود و هنوز من حرفی نزده بودم، یه بار که توی صحنه آیینهی بی بی( امام رضا) نشسته بودیم فاطمه گفت:
_خوش به حال آدم هایی که هم جوار بی بی حضرت معصومه(س) هستن!
انگار خود بی بی(س) عنایت کرده بود...
دیدم بهترین موقعیته...گفتم:
_دوست داری تو هم مجاور بی بی(س) باشی؟!
گفت: _خوب معلومه! کیه که دوست نداشته باشه!
شروع کردم باهاش صحبت کردن...
از سیر تا پیازحرفهایی که بین من و شیخ مهدی رد و بدل شده بود رو گفتم و منتظر واکنشش موندم...
انتظار نداشتم همون موقع پاسخ مثبت بده، چون خیلی وقتها ما آدم ها یه آرزوهایی میکنیم که اگه همون موقع بهمون بدن شاید انتظارش رو نداشته باشیم!!!
و طبیعی بود که فاطمه هم مثل همه ی آدمها از پیشنهاد من جا بخوره...
کمی متعجب نگاهم کرد و گفت:
_مرتضی داری جدی میگی!!!!
قاطع گفتم:
_کاملأ!!!!
فاطمه ساکت شد، یک سکوت ممتد...
بیست دقیقه ای با همین سکوت گذشت و من طی مدت با خودم هزار جور فکر و خیال میکردم که یکدفعه فاطمه بلند شد و بی مقدمه گفت:
_من یه سر میرم داخل حرم، ضریح رو زیارت کنم، برمیگردم...
اصلا نتونستم از حالت چهره اش بفهمم الان با قم زندگی کردنمون موافقه یا مخالف!!!
یک ساعتی گذشت و خبری ازش نشد!
تماس گرفتم با گوشی همراهش همون زنگ اول جواب داد، گفتم:
_کجایی خانم؟!
صداش خیلی گرفته بود...گفت:
_ببخشید طول کشید تا ده دقیقه ی دیگه میام...
از لحن صداش نگران شدم...
نکنه همراهم نشه! به خودم نهیب زدم مرتضی به خدا توکل کن ... تو تلاشت رو بکن، بقیه اش رو هم بسپار به خودش...
فاطمه از روبه رو داشت آهسته آهسته می اومد سرش پایین بود...
بهم که رسید نگاهم به چشمهاش افتاد دیدم یا علی چکار کرده با این چشمهای پف کرده!
به شوخی گفتم:
_خانمم همینجوری نشسته بودی گفتی خوش به حال مجاورای بی بی(س) بعد این شد! حالا با این چشمها و حالتت چی دعا کردی؟ بگو لااقل من در جریان باشم تکلیفم رو بدونم!
لبخندی نشست روی صورتش گفت:
_بله خدا ما را با حرفهامون #امتحان میکنه ببینه راست میگیم یا نه!
خدااایش من که طلبه بودم از تحلیلش شوکه شدم و توی دلم گفتم:"سید هادی دمت گرم که آدرس درست به من دادی!"
_خوب فاطمه خانم شما الان توی این امتحان بردی یا باختی!!!!
گفت: _میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمیکنن!!نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم...
فقط به فاطمه گفتم:
_خداروشکر خدا تو را همراه من کرده...
با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم....
دنبال خونه گشتن پروژه ی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمی شناختیم!
تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی...
خسته برگشتیم محل اسکانمون... روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم...
چند روز کارمون فقط همین بود ...
دیگه واقعا خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمیشد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم....
فکر نمیکردم پیدا کردن یه خونه ی نقلی دو نفره اینقدر سختی داشته باشه!
البته با قیمتی ما میخواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود!
ولی خوب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و اینجا که همش سرابه!
فارغ از اینکه چشمه ای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمی بینیم...
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱۹ و ۲۰
بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خانوادهامون توضیح بدیم...
هر چند که هنوز از ماجرای قبلی ناراحت بودند و با گفتن این موضوع ناراحتیشون بیشتر شد و به قول اونها شد قوزبالاقوز...
طول کشیدن پیدا کردن خونه، لطف خدا بود تا خانوادهامون با آمادگی نسبتا بیشتری این قضیه رو بپذیرن...
هفت و هشت ماهی، از زمانی که ما تصمیم گرفتیم تا قرار شد بریم قم طول کشید....
خانوادههامون هم دیگه تقریبا با رفتن ما کنار که نیومدن اما موقتا پذیرفته بودند...
که ناگهان طبق قاعده ی دنیا پروژه ی جدیدی شروع شد!
البته همش لطف بود...
قرار بود به لطف خدا یه فرشته ی کوچولو به جمع خانوادهی دو نفره ی ما اضافه بشه. اما امان از وقتی که خانوادهامون این موضوع رو فهمیدن!!!!!
انگار تا اون موقع هر چی نخ ریسیده بودیم، پنبه شد!!!
دوست نداشتم با ناراحتی از پیش خانوادهامون بریم، ولی هر چی سعی کردم قانعشون کنم که من خودم حواسم به فاطمه و بچمون هست زیر بار نرفتن...
حرفشون هم این بود که توی شهر غریب تک و تنها یه خانم باردار... سخته... نمیشه... نمیتونین ... نکنین... بمونید تا کوچولوتون به دنیا بیاد بعد هرجا خواستید برید بسلامت!
ولی من میدونستم بمونیم دیگه موندیم...
خصوصا که اگه این فسقلی به دنیا میاومد کاملا واضح بود دل کندن خانوادهامون از نوه ی اولشون، از شکستن شاخ غول هم سختر میشد!
با فاطمه تصمیممون رو گرفته بودیم میدونستیم هر #هدف_مقدسی سختی خودش رو میطلبه...
چاره ای نبود اسباب کشی کردیم ،
ولی هر چقدر هم تلاش و سعی کردیم که با دلخوری جابهجا نشیم، نشد که نشد ....
ناراحتی خانوادهامون از یه طرف بهمم ریخته بود! شرایط ثبت نام و قبولی توی مجموعه ی علامه مصباح از یه طرف! تنهایی و بیکسی شهر غریب هم از یه طرف درگیرم کرده بود که در جهت تکمیل این وضعيت یکدفعه پروژهی عظیم خدا چنان غافلگیرم کرد و دست و پام رو بست که متحیر و سرگشته و حیران موندم در حدی که به خدا گفتم:
"قربونت بشم خدایا بابا منم بندتم! خودت که بهتر میدونی من اصلا اینجا بخاطر تو اومدم ...نکنه استغفرالله منو یادت رفته!!! "
اصلا فکرشم نمیکردم بعد از اسبابکشی و این همه دغدغه بخواد مشکلی برای فاطمه و بچمون پیش بیاد که دست و پای من رو عملا و کاملا ببنده!!!
شدیدا نگران وضعیت بحرانی فاطمه و بچمون بودم که با شرایطی براش بوجود اومده بود، دکتر گفته بود باید تحت مراقبت ویژه باشه...
حالم شبیه اونهایی بود که مانده از یک جا و رانده از جای دیگر بودند...
از یه طرف با اون وضعی که اومدیم و دلخوری پیش اومده بود دیگه نمی تونستیم بگیم حداقل کسی از خانوادمون پیشمون بیاد و نه میشد خودمون برگردیم....
از یه طرف دیگه هم هزینه های سر سام آور درمان!!! باورم نمیشد با یک چنین شروع طوفانی روبه رو بشم!
یاد روز اولی افتادم اومدم توی حوزه که با همین شدت طوفان زیر مشت و لگد شروع شد اما آخرش لذت بخش بود، امیدوار بودم انتهای این ماجرا هم لذت بخش باشه...
اون روز خودم تنها بودم اما اینجا فاطمه و بچمون وسط گود بودن!
درسته به قول شیخ مهدی نشانه ی زنده بودن آدم، زدن نبض زندگی با همین بالا و پایین های مشکلات هست و وقتی نباشه یعنی ما سالهاست که مردیم!!!
اما حقیقتا نمیدونم چرا این نبض زندگی ما اینقدر تند تند میزد!!!
مستاصل شده بودم...
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟!
چطوری پول و هزینه های سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟!
خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره....
چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم!
به خودم میگفتم؛آخه نمیفهمم امثال ما طلبه ها (به قول شیخ مهدی بعضی هامون) چطور این حدیث ها رو میخونیم بعد هیچ کاریم نمی کنیم!
بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کل کل حدیثی با خودم نبود...
باید هر جور بود هزینه های دکتر فاطمه رو جور میکردم!
اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون!
با اینکه میدونستم دریغ نمی کنه ولی نه نمیشد!
با اون دلخوری های پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچه تون به دنیا بیاد بعد جا به جا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پرویی تمام بود!!!
خدایا... خدایا...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلب
چکار باید میکردم!!!
سید هادی گزینه ی خوبی بود...ولی نه، به سید هم نمیشد گفت!
اگه بگم با خودش نمیگه دختر بهش معرفی کردم رفته زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده عجب اشتباهی کردم!!!
و طبق معمول گزینه ی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود...
با اینکه خیلی خجالت می کشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر می افته ولی چاره ای نبود!
مهدی تنها کسی بود می تونست کمکم کنه فقط نمیدونستم میتونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!!
با دست لرزون شماره اش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا میکردم بتونه کاری کنه...
گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت:
_چه خبر مرتضی؟ قابل میدونستی برای اسباب کشی می اومدیم دستی می رسوندیم اخوی!
با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم:
_حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوختتون نمیکنیم!!!
گفت:_اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ!
بعد هم بلند زد زیر خنده...
منم خندم گرفت و گفتم:
_مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول میخوام...
به شوخی ادامه داد و گفت:
_نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی...
لحنم جدی شد و گفتم:
_مهدی جدی میگم! شدیدا نیاز دارم ...
میدونم همیشه مزاحمت میشم ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن...
بعد با همون حال خرابم ادامه دادم:
_مهدی انگار همهی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم...
لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی میشد تصورش کرد با تن آروم صداش که گفت:
_خوب اخوی یوسف وار به سمت در بسته برو... کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه خدا میتونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکن هاست بعد تو برای ممکن ها داری غصه میخوری!!! پس توکلت چی آقا مرتضی!!! حالا چقدر میخوای انشاالله که جور میشه؟
با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد...
دوباره فاز شوخی گرفت و گفت:
_مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمیدونستم دمت گرم اخوی، خدایش امید به زندگیم رفت بالا !!! حالا میتونم بپرسم برای چی اینقدر پول میخوای؟!
ماجرا رو براش توضیح دادم...
خیلی حالش گرفته شد...چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت:
_حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاالله هر جوری باشه برات جورش میکنم فقط ممکنه یکم طول بکشه!
نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم:
_مهدی من نمیتونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه...
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱