نفس عمیقی میکشم احساس میکنم چقدر من #قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت...
به خود میگویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد #جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود...
روز سختی بود...
جنازه پشت جنازه...پیر و جوان...آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده...
بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که میمیرد تنش سنگین میشود و جابهجا ایش سخت است!
و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان میآید!؟ و حالا خوب در مییابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را!
مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جملهی عجیبی گفت:
_بچهها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند میآید بند بند وجود انسان را پر از هوای #خدا میکند...
در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت:
_بچه ها چی میشد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم!
و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد!
#محیط_آلوده! ضدعفونی!
زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت:
_مرضیه امروز عرفانی میزنی!
مرضیه با یه جملهی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت:
_زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم!
زینب کم نیاورد و گفت:
_خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش!
مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند!
هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر...
موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور!
در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر میکند... و براستی چقدر #فضا و #آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۳ و ۲۴
رسیدم خانه...امیررضا با بچهها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخممرغها ...
با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژهی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم...
نشستیم و کلی برنامهریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامانبزرگ و بابابزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند!
چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم!
سجاد نگاه باباش کرد و گفت:
_بابا امسال اهواز میریم راهیان نور!؟
امیررضا دستی کشید به سرش و گفت:
_نه سجاد جان خودت که میبینی اوضاع چه جوریه!
من گفتم:
_آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا انشاالله این ویروس منحوس تموم بشه!
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
_پس چرا بابا میخواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم!
ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم وگفتم:
_بابا! مسافرت!
بعد سرم را درحالیکه نمیفهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم:
_نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد!
سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت:
_نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام!
نگاهم متمرکز امیر رضا شد...
امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچهها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد!
من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم:
_امیررضا سجاد چی میگه!
با خنده گفت:
_اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم!
گفتم :_من که میدونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟
گفت: _بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم!
گفتم: _خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم!؟
بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی میکرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب میدونست بلند گفت:
_بچهها حمله...
و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد...
زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار!
ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن!
من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران میشد...
امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم.
شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم...نگاهم به لپ تاپ بود...
گفت: _سمیه!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم!
میدونستم اینجوری راحتتر میتونهحرفش را بزنه! هرچند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه!
ادامه داد:
_امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه...
و لحظاتی ساکت شد...نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد:
_فقط اینکه گفتن بخاطر خانوادههاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن!
دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم:
_امیررضا این حرف برای خانوادههایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام!
گفت:_خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا میموندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچهها فرق میکرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری!
نگاهش کردم وگفتم:
_امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید!
دستش را گذاشت روی شونم و گفت:
_میدونم ولی مطمئنم تو میتونی!
گفتم: _هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه!
گفت: _میدونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی..
خندید و گفت:
_چشم حتما اصلا میخوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم
وبلند زد زیر خنده...
گفتم: _لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا میدونم که بهتر از من میدونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمیشیا!
زد روی پام وگفت :
_اصلا نگران نباش.بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!!
بعد با لبخند پیشونیم روبوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد...
تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمیکردم با خودم فکر میکردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه!
آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی...
شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی!
صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من!
بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم...
مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر میرسید! گفتم:
_نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است!
لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت:
_نمیدونم از دیروز خیلی بیحالم فک کنم ضعف کردم!
گفتم: _یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم میکنه!
گفت :_ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی مرضیه!
فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت:
_نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمیمونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید میخوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن!
متعجب تر نگاهش کردم و گفتم:
_جدی میگی!؟
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
_تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه!
گفتم: _آخه امیررضا هم میخواد این چهارده روز بره کمک...
چشمهایش چهارتا شد و گفت:
_نه! آخه آقات....
و بقیه ی حرفش را خورد!
هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم:
_حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای #خدا قدم برداره هیچوقت ضرر نمیکنه!
مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت:
_کاش میپرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه!
گفتم: _خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ...ولی راست میگی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره!
چشمکی زد و گفت :
_چکار کنیم که خراب رفیقیم!
بعد با هیجان ادامه داد :
_اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد میکنم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۵ و ۲۶
رسیدیم غسالخانه...
روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند...
به زینب و بچهها که میرسیم حال و احوال گرمی میکنند اما مرضیه همچنان بیحال است، زینب کمی سر به سرش میگذارد!
مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس میشود...
نرگس از آن طرف میگوید :
_کاش امروز فوتی نداشته باشیم
من هم همراهیش میکنم میگویم :
_بلند بگو الهی آمین...
زینب نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره میکند... کمی که از صبح میگذرد صدای آمبولانس بلند میشود بچه ها سریع دست بکار میشوند.
نیروهای جدید هم آمادهاند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده میشود...
چند نفری ترس در چهرهشان موج میزند اما بعضی دیگر چهرهای مصمم دارند!
زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح میدهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظهای قطع نمیشود...
بعد از اتمام کار خبری از شیطنتهای روحیهدهندهی مرضیه نیست آرام گوشهای نشسته!
کمی نگرانش میشوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است...
زینب به شوخی به مرضیه میگوید:
_خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟!
مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت:
_جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم!
خندم گرفت گفتم:
_مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی میکنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم...
زینب گفت:
_آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش میخوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیرگذاری مفید...
مرضیه خیلی بیحال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت:
_اینجوری شما میگید من همان خاااااکم که هستم!
زینب دستهاش را برد بالا و گفت:
_خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش میشدم...
فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت:
_فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمیتونن بیان!
سری تکان دادم و گفتم:
_ان شاالله
اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفرهی هفت سین نبودنم ناراحتشون میکرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش برمیآمد! نمیگذارد به بچهها بد بگذرد!
شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند!
میدانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه میداد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم میزد...
موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: میماند کمک زینب که دست تنها نباشد...
خانه که رسیدم تمام وسایل سفرهی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا...
به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایزشان کنم...
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد!
خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم :
_مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟
زینب گفت :
_صبر کن بهت خبر میدم!
کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که:
_نرگس میاد دنبالت
گفتم : _مرضیه چیشد خبری گرفتی؟
گفت: _گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش!
نیمساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه...
انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول...
مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن...
حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای میریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را میگویی!
اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس میکنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم...
همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود...
نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ...
دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم...
خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...
بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم:
_زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه!
لبخند مهربونی زد و گفت:
_مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش میکنم
بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت:
_بخورید که شیرینی شهادته!
نرگس گفت :
_شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه!
جای خالی مرضیه حسابی احساس میشد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض میکرد!
لباسهایم را تعویض میکنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول میافتم... حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی میشدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت...
موقع برگشت هم با نرگس آمدم...
رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده...
فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد.
روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم!
در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود!
دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: _مرضیه را پیدا کردم
خیلی خوشحال شدم...
اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت:
_مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند...
زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت میکرد از بچههای غسالهی ما کسی تا حالا نگرفته بود!
همانطور متحیر پرسیدم :
_آخه از کجا؟ چرا!؟
زینب گفت:
_والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه!
نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد:
_خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🏴 🚩
🚩
⁉️اگر زیارت اربعین سند دارد،
محتوا و فوائد این زیارت چیست
🅰پاسخ اول⬇️
🔻سند
⏺مرحوم مجلسی در آخر کتاب زادالمعاد که بابی در دعا دارد بنام مفتاح الجنان درباره این زیارت مینویسد:فَرُوِيَ بِسَنَدٍمُعْتَبَر
زادالمعاد،ص247
🔻محتوا
1⃣تولی و تبری
تولی نسبت به دوستان خدا و تبری و بیزاری از دشمنان خدا
توّلی:«اللَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَابْنُ صَفِيِّك»
تبری:« فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ أَنِّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاه»
تذکر:اگر کسی در کتابهایش یا سخنراهایش فقط تولی داشت،نمیتوان وی را شیعه امام حسین دانست
2⃣امام در اندیشه شیعی
الف)امام حجت خدا بر بندگان است و به انتخاب او امام میشود نه انتخاب مردم«جَعَلْتَهُسَيِّداً مِنَ السَّادَةِوَقَائِداً مِنَ الْقَادَةِ وَذَائِداً مِنَ الذَّادَةِ وَأَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ مِنَالْأَوْصِيَاء...أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْدَعَائِمِ الدِّينِ وَأَرْكَانِ الْمُسْلِمِينَوَمَعْقِلِ الْمُؤْمِنِينَ(پناهگاه مومنین)وَ أَشْهَدُأَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّالتَّقِيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ»در زیارت امام رضامیخوانیم:«إِنَّ الْإِمَامَةَ خِلَافَةُ اللَّهِ وَخِلَافَةُ الرَّسُول»
ب)امام باید نسل پاک باشد«..وَاجْتَبَيْتَهُ بِطِيبِ الْوِلادَةِ»«...أَنَّكَ كُنْتَ نُوراً فِي الْأَصْلَابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الطَّاهِرَةِ لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّة بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدلَهِمَّاتُ مِن ثِيَابِها؛ گواهى ميدهم كه تو در صلبهاى بلندمرتبه و رحم هاى پاك نورى بودى، جاهليت با ناپاكي هايش تو را آلوده نكرد، و از جامه هاى تيره و تارش به تو نپوشاند»
یزید در مجلسش به امام سجادگفت:«إِنَ هَذَا(امامحسین)کان َیفْخَرُعَلَيَ وَ يَقُولُ أَبِي خَيْرٌمِنْ أَبِ يَزِيدَ وَ أُمِّي خَيْرٌ مِن أُمِّهِ وَ جَدِّي خَيْرٌ مِن جَدِّهِ وَأَنَاخَيْرٌ مِنْهُ فَهَذَا الَّذِي قَتَلَهُ(همینها بود که او را کشت)فَأَمَّاقَوْلُهُ بِأَنَّ أَبِي خَيْرٌ مِن أَبِ يَزِيدَ فَلَقَدحَاجَّ أَبِي أَبَاهُ فَقَضَى اللَّهُ لِأَبِي عَلَى أَبِيهِ (خدا به نفع پدرم حکم کرد)وَأَمَّا قَوْلُهُ بِأَنَّ أُمِّي خَيْرٌ مِنْ أُمِّ يَزِيدَ فَلَعَمرِي لَقَدصَدَقَ إِنَّ فَاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ خَيْرٌمِن أُمِّي وَأَمَّا قَوْلُهُ جَدِّي خَيْرٌ مِن جَدِّهِ فَلَيْسَ لِأَحَدٍيُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِيَقُولُ بِأَنَّهُ خَيْرٌ مِنْ مُحَمَّدٍ وَأَمَّاقَوْلُهُ بِأَنَّهُ خَيْرٌمِنِّي فَلَعَلَّهُ لَمْ يَقْرَأْ هَذِهِ الْآيَةَ قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْك»مجلسی،بحارالانوار،ج45،ص131
═✧ ═✧
🅱پاسخ دوم⬇
پاســـ🖊ــــخِ استادحیــــــدرے زیدعزه
1⃣وجود روايات متعدد
يکي از آنها روايات امام حسن عسکري است كه میفرمایند«علامتهاي مؤمن پنج چيز است،پنجاه و يك ركعت نماز فريضه و نافله درشبانه روز، زيارت اربعين، انگشتر به دست راست كردن، پيشاني برخاك نهادن درسجده و بسم الله را بلندگفتن»
2⃣سیل عاشقان
از قديم الايام تاکنون هر زمان زمينه زيارت اربعين فراهم بوده جمع مشتاقان اباعبدالله به صورت پياده به سوي کربلا حرکت میکنند
3⃣فوائد زیارت اربعین
۱)کسب فيوضات معنوي و مادي
۲)اين زيارت شعار شيعه است یعنی شيعه گردهمايي عظيم اربعين ظهور و نمو خود را نشان ميدهد که چنين جمعيتي در جهان بيسابقه است که براي يک هدف يک جا جمع شوند اين گردهمايي موجب اقتدار شيعه است.اسرائيل و سرويس هاي خبري او حتما از اين حرکت آگاه هستند و به خوبي ميدانند اين جمعت اگر هر عزمي داشته باشد محقق خواهد شد پس خيال خام در سر نخواهد پروراند
۳)اين حرکت عظيم باعث همبستگي کشورهاي شيعه شده تا جايي که دو کشور عراق و ايران که سالها قبل مشغول جنگ با یکدیگر بودند امروز به برکت امام حسين و اربعين حسيني درکنار هم قرارگرفتهاند مردم عراق از ايرانيان پذيرايي ميکنند و اين را در هيچ کجاي جهان نميتوان یافت که دو کشوری که با هم درجنگ بودهاند اینگونه در کنار هم قراربگيرند
۴)استکبارجهاني استعمارگر همیشه خواسته از دعواي عرب و عجم سوء استفاده کند ولي اين حرکت به تعميق روابط آنها انجاميده است
۵)اگر توفیق حضور در کنگرهی عظیم اربعین را از دست دادهایم میتوانیم با خواندن دعاهایی که برای این روز وارد شده است؛پاداش و ثواب این زیارت را درک کنیم
♻️نتیجهاینکه
این زیارت مهمترین زیارات دراین روز و مهمترین وظائف شيعه و محتوای اعتقادی در آن است
هدایت شده از زاغ سفید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودکان غزه برای رفع گرسنگی برگ درخت میخورند.
اخلاقی ترین ارتش دنیا با جنگ گرسنگی به جنگ کودکان غزه رفته.
لعنت خدا بر ظالمین.
😭😭😭😭
#زاغ_سفید
🎙@zaghsefid
هدایت شده از زاغ سفید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیس ستاد ارتش اسرائیل: در همه جبهههایی که در آنها میجنگیم، حریف ما ایران است!
#زاغ_سفید
🎙@zaghsefid
﷽
🔰 برای غربال آماده شو
✍🏻 از موضوعات مهم و پر اهمیت روایات در آخرالزمان فتنههای آن است. در واقع نوعی آماده سازی ما برای فتنههایی است که در #آخرالزمان رخ میدهد.
▫️غربالها در آخرالزمان سرعت میگیرد.
✍🏻 در این فتنهها خالص سازیهایی در جبهه حق توسط خدای متعال صورت میگیرد تا کسانی که نسبت به جبهه حق ناخالصی و آلودگی دارند، رسوا شوند.
⬅️ این برای ما امیدوارکننده است چون باطن منافق مشخص میشود.
اما هراسانگیز هم هست چون اگر در وجود ما هم ناخالصی باشد در معرض سقوط خواهیم بود.
📌 برگرفته از جلسه «فتنهای شدیدتر از دجال»
#آخرالزمان #فتنه #منافق
✅@Aminikhaah
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۷ و ۲۸
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد!
درسته همهی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه میشدم نمیدانم چرا فکر میکردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد!
امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت:
_ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن!
ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت میکرد ...
من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود!
سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم !
نمیدانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد!
وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی...یاد بیت شعری افتادم که میگفت:
من با چشم خود دیدم که جانم میرود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان میکرد!
هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانهی بچهها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچهها را سرگرم میکردم به جرات میتونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند!
کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن...
دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد!
_سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار میکنه!
+سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن میبره براش آماده کنم...
عصبی گفتم:
_دختری دیوانه این چه حرفیه میزنی!
صدای مرضیه پشت سرفههای پیاپیاش آمد:
_یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من میگم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمیگیرن اصلا متوجه نمیشه!
چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم:
_میشه گوشی را بدی بهش میتونه صحبت کنه؟
گفت :_باشه فقط خیلی کوتاه باشه...
گفتم: _باشه حتما!....سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه
با نفس های بریده بریده گفت:
_سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را میفهمم قفسهی سینهام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن!
گفتم:_نگو تو را خدا مرضیه اینجوری!
بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت:
_میبینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بیتوفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! و کمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد...
گوشی را زینب گرفت. گفتم:
_زینب تو اونجا چکار میکنی! غسالخانه را چکار کردی؟
گفت: _سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم...
گفتم: _مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت!
زینب یه جمله ی کوتاه گفت:
_بماند بعداً برات توضیح میدم...
فهمیدم نمیخواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم:
_باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی
گفت:_ آره میدونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم میریزم به حلقش...
گفتم :_خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه
گفت:_ باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! .... سمیه جان مرضیه میگه با فاطمه عبادی تماس گرفتی؟ نیرو میخوان!
آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک برنمیداره! گفتم:
_بگو انشاالله حتما امروز باهاش تماس میگیرم ...
گوشی را که قطع میکنم خیالم راحت تر میشود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را میبرد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت:
_یتیمی سخت است!
با خودم فکر میکنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمیدانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچوقت از خودش و خانواده اش چیزی نمیگفت...
نفس عمیقی میکشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را میگیرم کمی طول میکشد تا جواب میدهد...بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک میگوییم
فاطمه میگوید:
_چه خوب شد تماس گرفتی سمیه
بعد با حالت سوالی میپرسد :
_ایام عید بیکاری؟
میگم :_آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمیخوای؟
ذوق کنان از پشت گوشی گفت:
_دقیقا میخواستم همین را بهت بگم! حالا کی میتونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟
گفتم: _نه نمیتونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه میتونم انجام بدم!
گفت: _خوبه پس من پارچهها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر!
با خنده گفتم:
_آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم!
گفت:_ پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ...
انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه میتوانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود...
تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس میگیرد...هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا...
سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد...
خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی میشد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم .
در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان!
بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت:
_ببین روزانه چقدر میتونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه...
سری تکان دادم و گفتم:
_باشه...
هنوز داشت حرف میزد گوشیش زنگ خورد از من عذرخواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه :
_آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ....
دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت :
_به جون سمیه نمیشه جواب ندم
گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت:
_نگاه سمیه دلم میخواست بیشتر بمونم ولی میبینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار میکنند انشاالله دوباره میبینمت!
خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر میکردم آنهایی که همیشه کار میکردند در این شرایط هم بیکار نیستند!
مشغول چرخ خیاطی شدم هیچوقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیمساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۹ و ۳۰
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم :
_اوضاع چطوره؟
حالش خوب بود و روحیهاش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و میگفت:
_حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری م تونم بکنم. بعد هم پرسید :
_راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟
گفتم :_آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: _خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمیتونه بگیره، شما که دعا میکنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمیدونم چی شد گفتم:
_امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت:
_عه! شما از کجا میدونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: _ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش میخواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت:
_خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: _امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بیکرونا میکشتم!
خندید و ادامه داد:
_فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت:
_خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم :_حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین میرفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب #بدون_مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک #هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد #همسرهای_شهدای_مدافع_حرم افتادم و اینکه چه کسی میتونه درک کنه بهای این #فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن میداد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: _همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: _الان تو کجایی!
گفت: _بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم:_میتونی صحبت کنی؟
گفت: _آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم :_زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :_باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت میگفت تازه حال بابام را میفهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچوقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد:
_به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: _کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم با خودم کلنجار میرفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود...
به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر!
چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع میکردم خودشان دیگر ماشینشان روشن میشد و مشغول میشدند وکاری به من نداشتند...
رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچهها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت...
از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود!
اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب میشود حس عجیبی در وجودم میدواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است!
آخر من هیچگاه داخل قبر نرفتهام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچههایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست....
دست از دوخت و دوز برمیدارم میروم سراغ لپ تاپم نمیدانم چه چیزی مرا به این سمت میکشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم میخورد!
شروع میکنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبهی غساله برمیخورم شروع به خواندن میکنم....
از غسل و کفن که میگوید...
یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم...
اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...از آهک که میگوید...از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!
یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم...
حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت میخواهد عکس یادگاری بگیرد
اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده میشود!
و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هرگاه که آن تصویر را میبینم با خودم فکر میکنم قبر برای من چگونه خواهد بود!
یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم!
نمازشب هایش معروف بود....
نکتهی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش میکند و درون قبر نماز شبش را میخواند و چه نماز شبی...یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد!
همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد میکند ...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۱ و ۳۲
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمیدونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من!
کلی با بچه ها دعوا کردم که :
_مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما!..
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف میزدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر میترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بیدفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست میکنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر میدونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصری هم هست خودمم نه بچه ها!
باید میرفتم از دلشون درمیآوردم...
یاد یکی از مادرهای مدرسهی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره میگفت:
_به بچهها رو بدی پرو میشن!!
ولی من میدونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت میکردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا میشدین، آره باید میرفتم...
به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگترها هم گاهی اشتباه میکنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد میگرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ میکنه اگر جبران نکنیم!
و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس میکنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی میکردیم!
سجاد مظلومانه گفت:
_مامان ببخشید معذرت میخوایم ولی ما واقعا نمیخواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم:
_میدونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی میشدم اما میدونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: _مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت میدیم خمیرش با من و ساجده!
دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم :
_دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست میکنم من که شما را میشناسم بگو میخوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را میدیدم خیلی توی دلم خوشحال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم...
دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم
باید به تعداد زیادی میرسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را میشنیدم خیالم راحت میشد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید میرفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه میکنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخر چگونه میشود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسکهای دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!