هدایت شده از KHAMENEI.IR
🎧 #کلیپ_صوتی | علاج اختلاف؛ تکیه بر وحدت
✏️ توصیه امروز رهبر انقلاب برای علاج کارهای فکری، تبلیغی، رسانهای و اقتصادیای که برای جدا کردن شیعه و سنّی انجام میشود.
📥 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
shenoto | castbox | ایتا | سایت
هدایت شده از KHAMENEI.IR
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار جمعی از علمای اهل سنت: تلاش دشمن برای اختلافافکنی بین شیعه و سنی بعد از انقلاب چندین برابر شد/ علاج، تکیه بر روی وحدت است. ۱۴۰۳/۶/۲۶
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✏️ رهبر انقلاب؛ هماکنون در دیدار مردمی عید غدیر:
غدیر را بهانهای برای دعوای شیعه و سنی قرار ندهیم
۱۴۰۳/۴/۵
📲 پخش زنده از
Farsi.Khamenei.ir/live
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱پایان ناشناس ها
خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲
🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین
🌱شبتون نورانی
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن...
❄️ #بهترین_هدیه_روزمادر
🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲
+در روایتی از پیغمبر رحمت داریم، که فرمودن:«یکساعت تفکر بهتر از هزار سال عبادت هست» با همین فکر کردنها هست که انسان راه درست رو پیدا میکنه...
سیدعباس میگفت و من ساکت بودم. همه حرفهاش درست بود. حرفی نداشتم. چی میگفتم. با شنیدن صدای قرآن فهمیدم غروب شده و کمکم نمازگزارها میان مسجد. خداحافظی کردم و از اتاق بیرون اومدم.
یه راست رفتم دستشویی مردونه. همیشه نماز نمیخوندم. ولی خب، دیگه وضو گرفتن که از یادم نرفته بود! وضو که میگرفتم به فکر رفتم... چرا سبک نشدم؟ درد دل کردم. حرف زدم ولی چرا هیچ تاثیری نداشت؟ چرا آروم نشدم؟
مسح پا رو که کشیدم. پا رو داخل کفش بردم و از دستشویی بیرون اومدم. نگاهی به دیوار حیاط مسجد و چراغونی کردم. راستی امشب چه خبر بود؟ چرا اینقدر همه اصرار داشتن بیام خونه خاله؟ مگه امشب چه مناسبت مشترکی بین خونه خاله و مسجد داشت؟
سرم رو به آسمان بالا بردم. حس کردم خدا از بالاترین جا من رو نگاه میکنه. زیرلب با خودم زمزمه کردم: «خدایا تو مراقبم باش من عرضه هیچ کاری رو ندارم..»
به سمت در مردونه رفتم که دیدم مامان، خاله و فاطمه پشت در زنونه در حال درآوردن کفشهاشون هستن. از دور با سر، سلامی به همه کردم. ناخودآگاه با دیدن فاطمه لبخندی کوچک روی لبم جا خوش کرد.
نماز که تمام شد. سیدعباس بالای منبر رفت. گفت امشب میلاد کسی هست که زمین و آسمان به داشتنش میبالند... مادر ۱۲ امام... مادر پدرش... سرور و بزرگ تمام زنان عالم...میلاد باسعادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها....
همینجور میگفت و من شکه شده بودم که چرا چنین کسی رو نمیشناسم؟! چرا حتی اسمش رو نشنیده بودم؟ پس این میلاد چه ربطی به خونه خاله داشت؟
میثم و علی دو طرفم، نشسته بودند. میثم آهسته در گوشم گفت:
_دیدی امشب حاجی چه کادو قشنگی به خانمش داد؟ از عمد تو مهمونی این کار رو کرد که ما جوانها یاد بگیریم
+تو مهمونی؟؟ چی داد؟ چرا من نفهمیدم؟؟
علی که صدایمان را شنیده بود گفت:
_تو که از وقتی اومدی همش تو فکر بودی. از مهمونی هیچی نفهمیدی
مداح میکروفن را گرفت و شروع کرد به مولودی خواندن....
علی:_من رفتم جلو
علی رفت جلو، حسابی مجلس را گرم کرده بود. میثم هم کمی بعد رفت کنارش. اما من اصلا خوشحال نبودم. جشن بود اما مثل ماتم زده ها زانوی غم بغل گرفتم و رفتم اخر مسجد، جایی دنج، تکیه به ستونی نشستم....
مراسم که تمام شد. کمکم مسجد هم خلوت میشد. مانده بودم چه کنم. سر از روی زانو برنداشته بودم کاش به خانه نمیرفتم! چجوری به خانه برم که دل پدر و مادرم رو شکستم.. دل خواهرم رو شکستم.. مثل هر بار در این مدت، نفهمیدم چیشد که شروع کردم با حضرت زهرا سلاماللهعلیها درد دل کردن....
«من پسر بدی بودم و هستم ولی نمیخوام بد باشم... من خیلی بد کردم خانوم جان.... من....»
صدای گریهام را خفه کردم. شانههایم میلرزید. نباید صدایم را کسی میشنید. صدای همهمه کمتر شده بود. یکی دو چراغ مسجد خاموش شد. چراغ بالای سرم هم خاموش شد. انگار کسی مرا ندیده بود. چند دقیقه بعد انگار صدای قفل شدن در آمد. آره درسته... این صدا، صدای قفل در کِرم رنگ ورودی مردونه و زنونه بوده..
حالا دیگه راحت شدم. دو زانو نشستم. ناخواسته به سجده رفتم. کاری به هیچی نداشتم. خسته شده بودم از خودم...از رفتارم... از تفکراتم... از اینهمه دِینی که به گردنم بود...
حرفهای سیدعباس در گوشم اکو شد. اینقدر حرفها برام سنگین بود که فقط دلم گریه میخواست. هیچی بلد نبودم. نه دعایی... نه ذکری... هیچی... ولی یه جمله اومد به ذهنم که همین رو مدام گفتم....
«خدایا غلط کردم کمکم کن...!»
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای زنگ گوشیم سر از سجده برداشتم. با صدایی که خش گرفته بود گفتم:
_الو
+سلام حامد جان مادر تو کجایی؟ نگرانتم. میدونی ساعت چنده؟ مگه مسجد نبودی؟
صدایم را صاف کردم. در دلم به خدا قول دادم که از امروز کارهایی که میکردم رو جبران کنم...
_سلام مامان. ببخشید نشد زنگ بزنم. نگران من نباش امشب نمیام خونه.
حس کردم مامان شکه شده از نوع حرف زدن من اما به روی خودش نیاورده....
+دورت بگردم مادر! چیزی شده؟
_نه....مامان
+جانم پسرم
_مامان حلالم کن.... من... پسر بدی بودم برات
بیشتر قدرت حرف زدن و حتی گوش کردن نداشتم. زود قطع کردم. باز به سجده رفتم. این بار زار زدم بلند بلند... صدای خودمو در فضای مسجد میشنیدم. اگه رونده بشم چی؟ اگه خدا منو قبول نکنه چی؟ من با این وضعیتم چکار کنم؟
تو حال خودم بودم که بوی عطر عجیبی تمام فضای مسجد رو پر کرد....
🍃ادامه دارد....
❄️نویسنده؛ بانوی گمنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃