eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۵ دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم. گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم. ڪامران بود!!! من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم. او با دلخورے وتعجب پرسید: -هنوز خوابے؟!!! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!! 🍃🌹🍃 نمیدانستم باید چے بگم.؟! آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تاصبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟! 🍃🌹🍃 مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم. این بهتر از بدقولے بود. اوهم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ! اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یڪ مزاحم!در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ. او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد. چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس وجو ڪرد. اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ. و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم وقرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم. خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود. 🍃🌹🍃 من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے قربانیان بہ منے ڪہ حالا دوراز دسترس بودم برای تڪ تڪشون واونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند. اما من ماههابود ڪہ از این ڪار داشتم. میخواستم یڪ جورے ڪنم ولے واقعا بود.در این هیچ دستے براے ڪمڪ بسمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم. 🍃🌹🍃 القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود. 🍃🌹🍃 اگرچہ همش در درونم احساس داشتم. ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم. اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و  نسیم دوست نمیشدم. ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم. اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند. البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم.وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم. 🍃🌹🍃 خیلے نا امید بودم.خیلے.!!! درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد. با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم. او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت: _گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟! با خوشحالے گفتم _امشب میام مسجد! پرسید _ڪدوم محل میشینے؟ نمیدونستم چے بگم فقط گفتم. _من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام. با تعجب گفت: _وااا؟!!!محلہ ے خودتون مسجد نداره؟ خندیدم. _چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم. 🍃🌹🍃 نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم. هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو. اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم مسجد رو نگہ دارم هم رو شاد ڪنم. از همہ مهمتر اینطورے شاید طلبہ هم بهم جلب میشد.!!!   🍁🌻ادامہ دارد… نویسنده؛ کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۱۴ درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها می شدم ... از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش می کردم ... سعی می کردم باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از ها خوشش نمیومد،... شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون و خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . حتی با وجود که گاهی بین خودشون هم بود، بهم میزاشتن ... و زمانی این نفوذ شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... و ، دست به دست هم داد ... حتی بین که باهاشون درس هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی ، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید .. ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۶ -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد... توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا خوردن نیست...با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این که به این نماز و عبادت داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش بزاریم... . . حرف های زینب خیلی رو من گذاشت و من رو به فکر فرو برد... برام جالب بود .... که یه تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده... برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا معروفن به بودن اینقدر جلوی مشکلات وایساده.... . از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم... . چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود شدن ولی ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم... چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد.. . ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد و دلیلش این بود که .... زینب من و تغییراتم رو ولی مینا نمیدید زینب حرفام رو ولی مینا نمیشنید. زینب بهم داشت ولی مینا نداشت از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه... راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم... . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:... 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊رمان 🕊🕊 قسمت ۳۱ از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها دارند و محبتشان از ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به کردن های وقت و‌بی وقتی که شاید پیش می آمد! اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا... بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس! می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند! کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت... ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که داشتند. 👈یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش! ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود! ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد. خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت: _ریحانه بلند شو جمعشون کن تاخواهرت بیشتر از این هوایی نشده طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت: _چطور مگه؟ _ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم! _چه تحقیری مامان؟! _پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟ _اشتباه... _گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا‌ بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت رو می شناسی! طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که‌ ترس برش داشت! خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود ومستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا! خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت: _فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا... بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن! _بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم! خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت: _بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟ روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت. ✨ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ الهام تیموری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۷ بار اولی نبود.. که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند.. داشت.. اما خب بود.. و مورد همه.. میکرد و راه میرفت.. با تمام خصوصیات او.. هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. و .. زبانزد همه شده بود.. پایش را.. پشت کفشش.. گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد.. «ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»خواند.. کوچه ها ساکت و خلوت بود.. ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود.. مدت ها بود... که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها عادت کرده بود.. حرفش را.. با و بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد.. به اندازه کافی.. ابهت و جذبه اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود.. به خانه رسید.. زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود.. عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد.. _کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت _اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! مادر لبخندی زد و گفت _مردم از نگرانی مادر..! دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت _مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..! حسین اقا.. با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد.. _خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم زهراخانم.. لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید.. عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را.. حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا آرام در گوش پدر نجوا کرد _شرمنده دیر شد. زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت _من برم غذا گرم کنم برات مادر.. عباس و پدرش.. باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت _ن مامان..اشتها ندارم.. مهر ماه شده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۹۱ و ۹۲ مشغول به خواندن شد: _" اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شی، و بقوتک التی غلبت بها کل شی، و خضع لها کل شی.. اشک های سید هم خودش را نشان داد : _" و ذلّ لها کل شی..." فرازهای دعای کمیل را خواند ، و ترجمه کرد. همین طور خواند و ترجمه کرد و گریه کرد. دعا تمام شد و چنگیز، آرام. صدای تق تق آمد. زهرا برایشان سحری مختصری آورده بود: _ببخش. همین را توانستم جور کنم . سید گفت: _خیلی هم خوب است. شرمندگی بخوریم یا سحری زهرا خانم؟ زهرا خندید و به مزاح گفت: _هر دو را با هم بخورید. نوش جان. من بروم. بچه‌ها خانه تنها اند. سید، داخل رفت و زهرا به سرعت، مسافت سه دقیقه‌ای مسجد تا خانه را طی کرد که نکند علی اصغر بیدار شده باشد و بترسد. الحمدلله خواب بودند. سیبی برداشت. نیت سحری کرد و خورد. و کمی آب . و رفت سراغ جانماز سید. زمان هایی که سید خانه نبود، زهرا دوست داشت روی جانماز او نماز بخواند. خیلی دلش می خواست نمازهایش مثل سید و و باشد. روی سجاده نشست. فکر کرد: "زهرا، این همه نعمت را چه کسی به تو داده؟ این همه لطف و رحمت که از کودکی به تو رسیده، این عافیت و بچه ها و همسر و خانه و سلامتی را چه کسی به تو داده؟ زهرا، توفیق و قدرت این که الان نشسته ای سر سجاده و میخواهی نماز بخوانی را که داده؟ مگر تو چقدر قدرت داشتی که این ها را خودت برای خودت فراهم کنی. نه زهرا. ذره ای قدرت نداری. همه این ها را خدا به تو داده. همانی که به همه عالم روزی داده. همانی که با این همه بدی هایت، باز هم رهایت نکرده. همانی که اجازه داده هر وقت خواستی با او حرف بزنی و تو را از درگاهت نرانده. این ها را خدای مهربان داده. مهربانی که خیلی مهربان است. خدایا، ممنونم که اجازه داده ای با تو حرف بزنم. یادمان داده ای چطور عبادتت را بکنیم." قلب زهرا منقلب که شد، برخاست. "دو رکعت نمازشب می خوانم خدایا برای تقرب به تو، الله اکبر". سعی کرد مانند سید، شمرده‌تر بگوید. دوباره گفت: "الله اکبر." احساس کرد چقدر خدا بزرگ تر از هر توصیفی است. " بسم الله الرحمن الرحیم.." صدای اذان بلند شد. سر از سجده برداشت. با خود اندیشید: "بالاخره روز آمد. الحمدلله" چنگیز خیره سید شده بود ، که با چه آرامشی وضو تازه می‌کند. یاد مادربزرگ افتاد. گوشی‌اش را از جیب شلوار لی اش بیرون کشید و شماره بیمارستان را گرفت تا جویای حال مادربزرگ شود. گوشی را قطع کرد. با هیجانی همراه با بغض گفت: _حاج آقا، مادربزرگ به هوش آمده، یعنی خدا صدایم را شنید؟ سید جورابی تمیز از جیبش درآورد و همان طور که می‌پوشید گفت: _نه تنها شنیده بلکه خودش صدایت کرده بود. الحمدلله. پس بعد از نماز حتما برویم دیدنشان. +نه حاج آقا نمی‌شود. گفتند تا ساعت ملاقات نروم. سید که آستین پیراهن و قبایش را پایین می‌داد گفت: _از بس داد و قال راه انداختی لابد بنده خوب خدا و خندید. چنگیز هم خندید و گفت: _لابد نه، حتما. سید، دست روی شانه اش گذاشت و گفت: _خدا حفظت کند آقا چنگیز و داخل مسجد شد. چنگیز شیرآب را باز کرد. سعی کرد با همان آرامشی که از سید دیده بود وضو بگیرد.داخل مسجد شد. سید در محراب مشغول نافله بود. تک و توک از مردم محل، پشت سرش صف بسته بودند. نافله که تمام شد، اذان را گفت. برای سلامتی و شفای بیماران دعا کرد. اقامه را گفت و قامت بست. چنگیز، تهِ صف ایستاد و الله اکبر گفت و مثل سید، مشغول خواندن حمد شد. نماز که تمام شد، کنار دستی چنگیز زد روی ران پایش و پرسید: _شما نماز جماعت خواندی؟ چنگیز که جا خورده بود گفت : _بله چطور؟ مرد میانسال، تسبیح از جلوی مهر برداشت: _حمد و سوره نباید بخوانی در نماز جماعت . چنگیز خجالت زده، نگاهش را از او دزدید. بعد از تعقیبات، سید، به سمت چنگیز آمدن و کنارش نشست: _چیه آقا چنگیز تو خودتی؟ بلندشو برویم منزل ما کمی استراحت کن. پاشو پهلوان . فرصت فکرکردن نداد. دستش را گرفت و بلند کرد. حاج عباس چراغ‌های مسجد را خاموش کرد و در مسجد را پشت سر سید و چنگیز قفل کرد. سید، به زهرا پیامک داد.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫