eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام... هرکسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون میگرفتن و حسابی حال و احوال گرم... شیخ مهدی هیچوقت درست نمیگفت چکاره است!؟ ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام... تا لحظه ی آخر که می خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یکدفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم! اینقدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: _نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن! چند تا سوال تخصصی میپرسن دیگه حله! بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون! من که از حرفهاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن! این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه! به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم... داخل حجره ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود... سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل... برام جالب بود کاملا مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله میگفت! متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود! کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد! نه میدونستم قضیه چیه! نه می تونستم از خودم دفاع کنم! از سرعت و شدت ضرباتی که میخوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون! اما واقعا برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟! 🌱ادامه دارد.... 🌱نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر 🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۹ و ۱۰ با خودم داشتم میگفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده! اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش! اینم از کتک کاری امروزمون با اینها.‌.. وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت! همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود! توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم... سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد... تا به حالت عادی برگشتیم هیچکس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظه ای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: _بچه ها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیش‌بینی نشده باشید... من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم... سید که دستش به هیچکدوم از بچه‌هاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: _شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود... دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت... مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان می‌انداخت! اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچه هاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!! برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند... و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصا اینکه ده دقیقه ای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد... همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد! خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه ی سرش مثل پسته ی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخ‌طبع طلبه‌ها رو از نزدیک پمیدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم.... با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ... بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت.... با راهنمایی‌ها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسما وارد حوزه شدم... روز اولی که داخل حجره ی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم! ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من! اینکه قرار بود باهاش هم حجره ای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگدهایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئنا حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبه های پایه ی یک، مثل من میداد... ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدف های بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!) حجم درس ها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه... نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره! اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن میکنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی... طی این مدت بعضی بچه ها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بین الطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن... بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردن و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم! همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه! اینقدر بی هدف و بی انگیزه! هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود! یه دسته ی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ... دسته ی سوم بچه هایی بودن که عاشق درس خوندن بودن اما اسیر نمره نبودن! بیشتر اهل کار بودن تا حرف! لوتی و مشتی و بامرام ! پایه و اهل ورزش و تفریح! خلاصه همه چیزشون سر جاش بود! جایی لازم بود از خودشون میزدن برای دیگری میگذاشتن! ولی نمیدونم چرا خیلی ملت مسئول باهاشون حال نمیکردن؟! شاید به نظر بعضی هاشون طلبه باید سرش به کار خودش باشه و درس و بحثش!
در هر صورت روحیه ی من این تیپ شخصیتی رو بیشتر می پسندید و همین باعث شد که کم کم و نم نم عضو این دسته شدم... به جز این دسته ی سوم که تعدادشون زیاد هم نبود سال اول طلبگیم توی حوزه آدم های متفاوتی رو میدیدم! از استاد گرفته تا هم حجره‌ای! بعضی هاشون صد و هشتاد درجه با چیزی که فکر میکردم تفاوت داشتن! (اینکه میگم بعضیا بی حکمت نیست! تحت تاثیر صحبت های شیخ مهدی بود که خیلی تاکید داشت جمع نبندم و یادم باشه خوب و بد همه جا هست!) البته من فکر میکردم این تفاوت روحیه خیلی هم بد نباشه و یه تهذیب نفس توفیقی و خودکار محسوب میشد تا گاهی از خودخواهی های درونیم کم کنم و یاد بگیرم با افراد کنار بیام! خصوصا با بعضی از طلبه های ترم بالایی! بعد از گذشت یه مدت، چون این مطلب رو اشتباه متوجه شده بودم، سر جاش و توی یه موقعیت سخت چنان ضربه ای از این کنار اومدن با همه، خوردم که با گوشت و پوست و استخونم فهمیدم و یاد گرفتم امام علی (علیه‌السلام) هم که باشی، نمیتونی همه رو از خودت راضی نگه داری! بالاخره یه عده همیشه ازت ناراضی هستن! و اصلا درست هم همینه که حدیث داریم فقط میتونه همه رو از خودش راضی نگه داره اون هم بخاطر روحیه نفاق و دو رو بودنش هست!!!!! بخاطر همین همون سال اول، تصمیم گرفتم فقط یه نفر رو از خودم راضی نگه دارم و اون هم خدا بود و تمام... سر همین مسئله یه بار که با سید هادی کنار هم نشسته بودیم و من داشتم گله میکردم که چرا باید اینطوری باشه ! چرا بعضی ها اینجورین!؟ بعد هم قاطع گفتم: _به این نتیجه رسیدم دیگه شخص برام مهم نیست و فقط خدا مهمه و کاری به کسی ندارم! که سید هادی گفت: _مرتضی یه چیزی میگم همیشه آویزه ی گوشت باشه! توی حوزه خدا نکنه آدم یه مطلبی رو اشتباه بفهمه! اون وقت هم خودش میفته توی چاه! هم ملت رو هول میده داخل چاه! که بعد به سختی میشه دوباره همون مطلب رو درست بهش فهموند! تازه اگه قبول کنه! اما اینکه میگی فقط رضایت خدا برات مهمه ولا غیر خیلی عالیه! ولی باید بدونی رضایت خدا کجاست و در چیه مثلا: رضایت خدا در رضایت پدر و مادر ! رضایت خدا در رضایت همسایه است! رضایت خدا در رضایت صله ارحام! رضایت خدا در رضایت همسر... رضایت خدا در.... و این یعنی دقیقا برای رضایت خدا باید شخص برات مهم باشه! افراد برات مهم باشه! خصوصا که دیگه الان طلبه شدی! فقط با توجه به این نکته که بیراهه نری! مهم برات رضایت خدا باشه نه نفعی که از رضایتمندی دیگران بهت میرسه! گرفتی اخوی مطلب رو... حرفهاش خیلی کمکم کرد خصوصا نکته اولش! از وقتی که بخاطر مشغله ی شیخ مهدی کمتر میدیدمش، سید هادی هر وقت گیر میکردم کمکم میکرد... یه اتفاق بدی که بعد از یه مدت توی حوزه برای بعضی از طلبه‌ها می‌افتاد عوام زدگی بود... یعنی اون انگیزه و اون اهداف بالایی که انسان داره از دست میره و دچار روزمرگی میشه! اما به لطف خدا این دسته از بچه‌ها که من هم توفیقا مدتی جزئی ازشون بودم نمیگذاشتن این حالت براشون پیش بیاد و اگر یکی انگیزه‌ی خونش می‌افتاد، سریع بقیه وارد عمل میشدن تا حال طرف درست بشه... در کنار ما، بچه های شیخ منصور هم خیلی فعال بودن و انگار هیچوقت انگیزشون نمی افتاد و این برای من خیلی جالب بود!!! خوب یادمه سال دوم طلبگیم بود که... 🌱ادامه دارد.... 🌱نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر 🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۱۱ و ۱۲ سید هادی و بچه‌هامون اکثرا رفته بودن تبلیغ و من چند روزی بود توی حجره تنها بودم و بخاطر همین تنهایی خیلی حس و حال خوردن غذا رو نداشتم از اون طرف هم حسابی مشغول درس خوندن بودم و همین باعث شد که خیلی شدید مریض بشم... اینقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه مثل یه جنازه افتاده بودم وسط حجره... که شیخ منصور به دادم رسید یک هفته ی تمام مواظبم بود و لحظه ای تنهام نگذاشت هر چقدر میشد از محبت و ابراز لطف میتونست انجام داد... قبلا هم دقت کرده بودم بچه‌های شیخ منصور معمولا وقتی کسی مریض میشد یا مشکلی داشت خصوصا وقتایی سید هادی نبود مدام بهشون رسیدگی میکردن، این حالت برای بچه‌های شهرستانی بیشتر بود. من از همون روز اول که وارد حوزه شدم کاری به شیخ منصور و بچه‌هاشون نداشتم، اما با این کارش خیلی ازش خوشم اومد و نسبت بهش حس خوبی پیدا کردم... ولی هنوز نمیدونستم چرا اون روز سید هادی و شیخ مهدی یه جور خاصی باهاش برخورد کردن!!! بعد از این ماجرا حشر و نشر ما با شیخ منصور بیشتر شد و طی این مدت سید هادی که همیشه به توصیه مهدی حواسش به من بود، متوجه این قضیه شد... من چون به نظرم شیخ منصور هم یه طلبه ای بود مثل ما! با این رفت و آمد نه تنها مشکلی نداشتم که خیلی خوشحال هم بودم چون شیخ منصور خیلی بهم بهاء میداد و تحویلم میگرفت و با الفاظ خاص صدام میکرد و این حس خیلی خوبی داشت... واقعا انتظار نداشتم و دلیلی نمیدیدم که سید هادی بخاطر این رفت و آمد واکنشی نشون بده! اما خلاف انتظار من سید هادی یه بار کشیدم کنار و گفت: _مرتضی جان شنیدی میگن بعضیا با پنبه سر می‌برند، خیلی حواست به افرادی که دور و برشون می‌پلکی باشه ! واقعا متوجه صحبتش نشدم با حالت یادآوری یه نکته‌ی اخلاقی و مثلا خیلی متواضعانه گفتم: _آقا سید هادی خود شیخ مهدی مدام به من تاکید میکرد که زود راجع به دیگران قضاوت نکنیم! من هم طی این چند بار رفت و آمد چیز خاصی یا نکته‌ی بدی از این بندگان خدا ندیدم! چرا شما اینجوری میگین از شما توقع نداشتم حقیقتا آقا سید!!! سید هادی با لبخند خاصی که بیشتر این حالت رو می‌رسوند چقدر ساده ای پسر! گفت: _ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش‌‌های خاص انجام میشه! شما آقا مرتضی هنوز سال پایینی هستی و نسبت به خیلی مسائل ناآگاهی! اما از من که سال‌های زیادی توی حوزه آدم‌های متفاوتی دیدم این رو داشته باش، هر محبتی نشانه‌ی دوستی نیست! گاهی تعارف آب یعنی شاید میخوان تو را به مسلخ ببرن! متعجب نگاهش کردم و با کنایه گفتم: _یعنی حاج آقا منظورتون اینه نسبت به اطرافیانم بدبین باشم!!! عمامه اش رو کمی جابه جا کرد و دستی به محاسنش کشید و گفت: _اخوی بدبینی یکی از عیوب بزرگه که خدا نکنه دچارش بشیم! بعد نفسش رو که توی سینه اش حبس کرده بود رها کرد و ادامه داد: _منظورم این بود چشم‌هات رو باز کن و دقیق ببین کی و برای چی بهت محبت میکنه! آقا مرتضی به قول فاضل نظری: _ای گل گمان مکن به شب جشن میروی/شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند!!!/یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست/از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند!!!/آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند!!! به این میگن و که یکی از ویژگی های مومنه! دیگه واقعا داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم: _سیدهادی جان! این حرفها چیه برادرم! این بندگان خدا که چیزی از من نخواستند! حرفی نزدند! من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم! اینها هم مثل ما طلبه ان حاجی! آخه ما به هم لباسمون اینجوری بگیم تکلیف بقیه چیه!اصلا گیرم هدفی هم داشته باشن!به نظر من آدم یه جایی خودش رو خرج میکنه که به درد بخوره! منِ طلبه ی سطح یک به چه درد اینها میخورم که بخوان هدفمند بهم محبت کنن!!!! نگاهی بهم کرد و گفت: _آفرین خوشم اومد!!!خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره! گفتم:_خوب حاجی حالا من طلبه ی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعا دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟! من چه به درد اینها میخورم! نیمچه لبخندی زد و گفت: _قیافت! عین جن زده ها نگاهش کردم و گفتم: _چی!!! قیافم! نه حاجی بیخیال و در حالی که لبم رو میگزیدم گفتم: _استغفرالله سید این چه حرفیه! اینجا حوزه علمیه است حاجی چی‌چی داری میگی! عه عه! زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت: _ای ذهن منحرف! مرتضی از تو توقع نداشتم! خوبه شیخ مهدی با تاکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!! متقابلا زدم به شونش گفتم: _خوب منم همینطور! پس منظورت چیه آقاسید؟!
گفت: _ببین شیخ این قصه سر دراز دارد... همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپ های مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضه‌های خودشون رو برای مردم بخونن! ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم: _سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟! این چهره.ی دلبر که ازش حرف میزنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن! بعد هم من که هنوز ملبس نشدم! تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه! گفت: _دلبر جان!!! اولا: که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه!دوما: دقت نکردی چی گفتماااااا؟! سوما: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است... گفتم: _حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سوال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟ سید هادی درحالیکه دستش رو برای یکی از بچه‌هامون از فاصله‌ی زیاد بالا میبرد گفت: _بگو مرتضی بگوشم اخوی... لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعه‌ای گفتم: _سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟! بلند زد زیر خنده... حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم: _دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی! زد به شونم و گفت: _ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت...یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده ،تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش می گفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خوب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه میگفت شما چرا پشت سر شاه غیبت میکنید!!!اینطوری تمام گناه های شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا! بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها محسوب نمیشه که بیان و کردن به عهده ی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!! دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: _نهههههههه! ظلم و گناه!!!!! شیخ منصور و بچه هاشون!!!!! توی حوزه!!!!! خوب اگه واقعا اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟! گردنش رو کج کرد و گفت: _هر وقت جاسوس‌های تیم مذاکره کننده‌ی هسته‌ای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون! بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن! نفس عمیقی کشید و گفت: _امان از و !!! دیگه هم ادامه نداد! کاملا گیج شده بودم... سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!! ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی ‌میگفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه! تازه اصلا شاید سیدهادی اشتباه میکنه والا!!! هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم.... 🌱ادامه دارد.... 🌱نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر 🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱