✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان #تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۲
کیک اسفنجی پخته بود،..
هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود،..
اما ارشیا کیک های ساده ی خانگی دوست داشت.گور بابای دل خودش ...
مهم او بود و همه ی علایقش!
پودر قند را که برداشت،حضورش را حس کرد...
می دانست حالا چه می کند حتی با اینکه پشت سرش را نمی دید!او پر از تکرار بود.
در یخچال باز شد،..
بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید...
در را محکم بهم کوبید،طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...
حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت.
برگشت و کوبنده گفت:
_ارشیا!
شانه ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.این همه وسواس و تمیزی کجا دیده می شد؟
کیک برش زده را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت .
طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند ...
ارشیا قند نمی خورد!
صندل نپوشیده بود و پایش تازگی ها روی کفپوش یخ می کرد...
باید جوراب زمستانی می بافت،شاید هم نه ...می خرید اصلا!
از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ و رو که بدجور دلش را می برد...
خجالت کشید از ذوق بچه گانه اش و لبش را گزید...
مردش از شنیدن صدای قژ قژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی های بچگانه خوشش نمی آمد!
چقدر تمام زندگی ،پر از خواسته های او بود...
سینی را جلوی رویش نگه داشت .با اخم فقط چای را برداشت.
همیشه تلخ بود و تلخ می خورد.تازگی نداشت...
سینی را روی عسلی گذاشت..
دوباره وزوز گوشی ...
هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت :
_خیلی رو اعصابه!
همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود...
سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد.
چند دقیقه صحبت کردن با ترانه،عوض تمام سکوت امروز کفایت می کرد.
ترانه_الو سلام ریحانه
_سلام عزیزدلم خوبی؟
ترانه_من آره،تو چطوری؟
_خوبم
ترانه_ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟
_دستم بند بود شرمنده
ترانه_نیومدی دیگه جات خالی بود
_کجا؟
ترانه_به!!تازه میگی لیلی زن بود یا مرد
_باور کن مغزم ارور داده
ترانه_وقتی سه چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم!
_ای وای،امشب بود نذری مادرشوهرت؟
ترانه_بله،انقدرم منتظرت شدم که نگو... نوید میگفت دردیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه..یعنی رسما آبرومو بردیا
_شرمندتم،بخدا...
ترانه_قسم نخور ریحان،دیگه من که از همه چی باخبرم.حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم
_مهربونه من
ترانه_یاد بگیر شما
_به زری خانوم سلام برسون،بگو قبول باشه
ترانه_چشم کاری نداری فعلا؟
_نه خدانگهدارت
_یاعلی
انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!
و زیرلب گفت:
_بهتر،بمونه برای مهمون فردام
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت ۳
ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ،...
دسته گل نرگس🌼 و قیمه نذری🍛 زری خانم ،مادر شوهرش.
شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس....
با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد.
ترانه_ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
_شما هم واسطه ای نه؟😜
ترانه_شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت...😬😁
_چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟😌
ترانه_ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!😆
و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد...
که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند..
و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،..
برعکس خودش که ناخواسته #اسیرتجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،..
هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد..
و خنجر می زد بر دل نازکش!
آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!
گاهی همینقدر حسود می شد ...
حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه ..
تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.
مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،
اما از رفتن پیش چشم پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت...
مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد...😣😞
بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،
حتی هر چه که او می پسندید ...
مثل همیشه!
آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش!
💭💭💭💭💭💭
💭ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای🎁 که گرفته بود.
هوا سوز برف داشت..
اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز.
کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت.
ارشیا بود ...
توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد.
دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم.
تند و با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد.
برای سلام پیش دستی کرد و به جواب زیر لبی او رضایت داد.
دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود.☺️❄️
💞با هم محرم بودند و تازه عقد کرده.. 💞
ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند...
ماشین راه افتاد...
بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،... از نداشتن علاقه بود یا...!؟
چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود...
خودش وارد بیست و سه شده بوداما ارشیا سی و دو را پر می کرد.
دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت:
_از این به بعد دستکش چرم بپوش!
پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت :
_ولی من از چرم خوشم نمیاد!☺️
اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.😠
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@asheghane_mazhabii
نویسنده ؛الهام تیموری #ڪپـےفقط_باآےدےڪانــال_ونام_نویسنده
🕊🕊🕊🕊🕊
May 11
سلام خدمت رفقای باصفای جدید و قدیم😊
👇چند تا نکته عرض کنم خدمتتون؛👇
👈اول اینکه؛ بارها و بارها توضیح دادم درکانال.. بنده با بیشتر از 10 کانال که رمانهای بظاهر مذهبی و فانتزی دارند رقابت سنگینی دارم..
👈دوم اینکه؛ رمانها فقط دو، سه تا هستن که واقعین.. بقیه فانتزی و بقول شما ایده ال و رمان 23 هم نیمه واقعی هست...
👈سوم اینکه؛ نویسنده هیچکدوم از رمانها بنده نیستم
👈چهارم اینکه؛ رمانهای واقعی 90% به مرحله کتاب رسیده و چاپ شده و اجازه نشر در فضای مجازی رو نمیدن.. پس نمیتونم بذارم
👈پنجم اینکه؛ رمانها و داستانهای مستند، بصیرتی استاد حدادپور رو نمیتونم بذارم چون راضی نیستن
👈ششم اینکه؛ دغدغه بنده داستانها و رمانهایی ست که
اولا #حقیقتا مذهبی باشه نه فقط #بظاهر
و دوما #مفهومی..
جنس اصل داستان برای بنده مهمه که اولا موجب فساد نشه دوم به بهونه دین تحریک آمیز نباشه سوم سنت و بدعت در دین نیاره و در نتیجه جوونها رو ب گناه نکشه..
👈هفتم اینکه؛ بیشتر از یکساله که رمانهای بظاهر مذهبی شدیدا بخورد جوونها میدن و به اسم چادر و به اسم نماز و... دقیقا رمان رو به سبک غربی مینویسن با لایه نازکی از دین..
👈و درنهایت؛ 👇
هدف بنده اولا رقابت با رمانهای #بظاهر مذهبی اما غربی..
و ثانیا تصویرسازی از داستانهای #مفهومی و #الگو دادن به جوونها توسط رمان و داستان..
ان شاالله..
#ادمین_نوشٺ
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان #تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۴
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.
و نگاهش چرخید...
روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود....
مسخره اش کرد؟!
این یادگاری بود ...
اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ...
بُق کرد و دستش را پس کشید...
اینجور #علاقهرا نمی خواست که با #تحقیر و نیش کلام بود...
البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!
از #مقایسه ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ...
نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت:
_تلخ شدی ریحان خانوم!
_ریحانه
لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت...
تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود...
دلش گرفت!
با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،..
اما سه روز #بعدازعقد و این همه بی تفاوتی؟!
داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه روی پایش گذاشته شد...
اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ...
_برای تو گرفتم.مارک اصله.
و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد :
_توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه!
و روی باید تاکید کرد رسیده بودند ،با
اکراه جعبه را برداشت...
و پیاده شد بدون هیچ حرفی...
یعنی می رفت؟
با این همه دلخوری و قهر؟!
بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ...
و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت..
صورتش پر از اشک بود،لرز افتاده بود به جانش ...
انگار واقعا باید پالتو می خرید!
حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او!
وسط کوچه ،...
زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد...
با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد!
همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید... تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش!
یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند...
آفتاب داغ زمستان چشمش را می زد...
و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی ...
پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود!
و تمام این سال ها همینطور گذشت.
پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است...
حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..!
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان #تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۵
آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت ...
با این که ذاتا #محجوب و پر از #صبر و #آرامش بود....
اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند،...
مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،..
کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد !
یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند...
ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود...
اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ،
باید مثل خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد...
و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال !
هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت...
اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود .
گاهی دلش می خواست...
مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...
که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود...
شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ...
آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود...
اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد .
شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت .
کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،..
که البته مجال آن ها هم نبود..
برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ،...
خودش دوست داشت توی بازارچه های #سنتی تهران قدم بزند...
و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها !
یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی #زندگی می دادند...
و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد !
همسر مغرورش معمولا نمی گفت...
اما او می دانست که عاشق دستپختش است...
و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد .
این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند .
بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ...
شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ...
چون او #باهمه سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش!
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان #تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۶
تمام دیشب #کابوس دیده بود ،...
با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده...
و #صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد...
برای اینکه خودش را سرگرم کند...
و حواسش را پرت،..
بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود...
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت..
اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد...
بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت...
و بار آخر زیر لب گفت..
"هی همه شوهر دارن ما هم داریم..."
باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،..
هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود.
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...
دلش را آشوب تر می کرد...
هویج های حلقه شده را توی آبکش..
ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
''من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"
خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"
نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش ...
با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ...
صدبار گفته بود...
این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،...
ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!... نفسش را عصبی بیرون فرستاد...
با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت...
و تلفن را برداشت...
ریحانه_بله؟
_الو سلام خانم رنجبر
صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،...
چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!
_سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش
رادمنش_متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟
ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!
_نه خواهش می کنم،بفرمایید
_احوال شما؟
_تشکر
رادمنش_چه خبر؟
بنظرش سوال نامعقولی بود!!!
تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند...
و جویای احوالش بشود!
حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت :
_ترشی درست می کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای!
_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا
اسمش که آمد...
دچار اضطراب شد...
و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد، ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.
نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن!
مگر بدتر از این هم می شد...
خبر تصادف داد ؟!
با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد...
پرسید:
_ا...الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟!ارشیا که...
_اتفاقه دیگه،بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ...
_نه ،نه نه خودم الان راه می افتم
و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت...
طاقت شنیدنش بیش از این نبود!
باید می رفت و می دید....
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5