eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۶ رسیدم جلو ساختمان,.... سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها را 🔥 میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد... سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت: _میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای.. تو دلم گفتم....توبگو جهنم ,معلومه میام. بایک لبخندی نگاهم کردوگفت : _فرض کن جهنم.. وای من که چیزی نگفتم,!!!!....باز ذهنم را خوند, داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...سوار شدم, سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن: _ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جور ,یه جور ,اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند , هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه... بیژن هی گفت وگفت,.... من تابه حال راجب اینجور کلاسها چیزی بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم. خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم....... و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون ,یا بهتره بگم بود..... رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم. کلاس شروع شده بود,.... اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود. مستر: _سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین بیژن: _سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه, سرش را برد پایین تر واهسته گفت , _قبلا هم اسکن شده.. چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد مستره گفت: _ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی... این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟ رفتم نشستم,جو جلسه بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
❌لطفا قضاوت ممنوع😕 تا اخر رمان بخونین بعد نظر بدین
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۷ از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,.. منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که بااعتقادات مذهبی من سازگارنبود, ⁉️مثلا میگفتن توقران امده ,نماز را برپا دارید,نه اقامه کنید ,ونماز هرکارخوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کارخیربکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رونمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم, ⁉️یااینکه پیغمبران وامامان هم مثل ما هستند وهیچ اجروقرب بیشتری ندارند وما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی وعالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران وامامان برسیم😳 ‼️وحتی به شیطان میگفتند شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟ وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده مانباید این امتیازات رانادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان رایک پا خدا میدونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم,نگاه کردم رو گوشیم ,وااای ساعت ۹شبه,من تو عمرم شب تااین موقع بیرون نبودم😱 ۱۵تماس از دست رفته که ازباباومامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد وگفت: _سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده ازآن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان وبابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت: _به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید.... چرا تلفنها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟ تازگیا عوض شدی,!!!!چطورت میشه ؟؟ مامانم گفت: _محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل. بابا گفت: _حالا بفرما ,توضییییح... گفتم: _به خدا بایکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود),کلاس بودم. بابا: _که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب, توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چراگوشیت راجواب نمیدادی؟؟ من: _روی ویبره بود به خدامتوجه نشدم,عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان اب دست بابا داد وگفت: _حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده, هما جان تو هم کلاسایی راکه تااین موقع هست, بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:_کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد وگفت : _مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم. گفتم: _یه جور تقویت روح هست وربطی به سن وسواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت : _درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دختره ی ساده؟ باتعجب گفتم: _مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت :_خداراشکر,چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...بعد از چند ماه کار دختره به تیمارستان میکشه , حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه..... روکرد به من وگفت: _دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا ازفردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم... پریدم وسط حرفش وگفتم : _کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا: _اونجا هم خودم میبرمت وخودم میارمت, تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... امدم تواتاقم,....وای خدای من بابا چی میگفت؟؟....شاید مادر دختره دروغ گفته, شاید دخترش روحش قوی نبوده.... کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین نمیذاشتم. اما افسوس..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۸ امروز صبح رفتم دانشگاه,.... اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید. غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت: _هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت. گفتم: _احتیاج نیست بابا,سمیرا میاد دنبالم بابا: _نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام. من: _ساعت یک ربع به ۵ تا ۶ بابا: _خوبه خودم رامیرسونم یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن و‌ عشقش میرسید قفل میکرد . اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت: _من ۶اینجا منتظرتم ... رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند , سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت: _چرازنگ نزدی بیام دنبالت من: _با پدرم امدم ,ممنون عزیزم درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت, انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم, با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون دادوگفت: _خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد ,سمیراگفت : _نمیای بریم گفتم: _نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۹ دوباره من وبیژن تنها شدیم, پاشد در را بست ونشست کنارم وگفت: _حال عشق من چطوره؟ دوباره دستهام راگرفت تودستش,یه جور آرامش گرفتم وهرچه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت: _امکان نداره,اون دختره حتما خودش کم داشته ,هیچ ربطی به کلاسهای ما نداره و سریع بحث راعوض کردوگفت, _هما من از جان ودل تورا دوست دارم,آیا توهم من رادوست داری؟؟ سرم رابه علامت مثبت تکون دادم. بیژن: _پس طبق شعورکیهانی وجهان عرفانی ما ,و قتی من وتو به این درک رسیده باشیم که ازعمق وجودهمدیگه را دوست داریم وبرای هم ساخته شدیم ,این نشان میدهد که از ازل تا ابد ما زن وشوهریم ,🔥الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم.. مغزم کارنمیکرد ,یه جوری جادوم.کرده بود که انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...)وحرفاش برام وحی منزل بود, بدون مخالفتی براین اعتقادش صحه گذاشتم وقبول کردم ,کاینات مارابه زن وشوهری پذیرفتن.... بهم گفت : _اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان, خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم درجه های عرفان را طی میکنیم.... دستاهم راکشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد..... اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش راکشید کنار,انگار کسی از چیزی باخبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در راباز کرد, دید ما دوتا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد وگفت: _اینجا چه خبره؟؟😡 بیژن رفت جلو دستتاش رادراز کرد تا با بابا دست بده وگفت: _من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار ودست من راگرفت وازکلاس بیرونم کشید..... بابا ازعصبانیت کارد میزدی خونش درنمیومد.همش حرف بیژن راتکرار میکرد: _استاااااد همااااجان هستم؟؟؟از کی تاحالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا , شاگرداشون راصدا میکنن هااا؟؟مرتیکه از چشماش میبارید,نگاه به چهرش میکردی یاد میافتادی روکرد به طرف من, _ازکی تا حالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟من کی این چیزا رابه تویاددادم که خبرندارم؟؟مگه بارها وبارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیریک سقف تنها باشند ,نفرسوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق میدادم اخه بابا خبر نداشت توعرفان ,ماالان محرمیم...این کلمه راتکرار کردم:محرررم؟؟ یک حس بهم میگفت ,... بابا داره عمق رامیگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس.... رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک الود من وصورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...پرسید : _چی شده؟؟ بابا گفت : _هیچی ,فقط هما ازامروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: _چشم رفتم تو اتاق و در را بستم...زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا رابهش گفتم. بیژن گفت : _بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی.. گفتم : _اتصال چیه؟؟ گفت: _یک سری کارهایی میگم بکن .... و چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم ,همش تاکید میکرد تو اتاقم و آیه ی قران نباشه, نباشه (اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفور وجادو کننده هست) کارهایی راکه گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۰ بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,... من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم.... بیژن گفت : _توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم. قرآن و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت: _هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین. گفتم : _الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام. رفتم اتاقم ومشغول شدم,.... به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,... احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند , یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم باز نمیشد, توهمین عالم بودم,مادرم در را باز کرد,.... تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام راصدازد. گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشتر میشد,رنگم کبود کرده بود , بابا اومد بلند فریادمیزد : _یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان.. هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,... نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد.... به حالت عادی برگشتم, بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند _چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👿پارت ۱ تا ۱۰ 😨😈👇👇 طول میکشه تا بذارم ممنون از صبوریتون🌱
ادامه فردا میذارم🌱 تا پایان رمان با ما همراه باشین الان برای نظر دادن زوده😅😅😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل اختصاصی عین الله وجه الله روح الله ابوتراب اقاجانم علی بن ابیطالب علیه‌السلام..
✅🌺امام شناسی.. فضائل زوج البتول، ساقی کوثر، صاحب اللواء، مولا علی علیه‌السلام.. ✓خاتم بخشی «إِنّما وَلیکُمُ اللهُ و رَسولُهُ والّذینَ ءَامَنوا الَّذینَ یقِیمُونَ الصَّلوةَ و یؤتُونَ الزَّکوة و هُم راکِعونَ؛ ولیِّ شما فقط خدا، پیامبر و مؤمنانی هستند که نماز را به پا داشته، در رکوع زکات می‌دهند.» روز دهم چله.. سه‌شنبه ۱۶ خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز دهم؛ با بخشش و گذشت از خطاهای دیگران.. میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
دوستان گلم🌱 لیست رمان های خانم فاطمه شکیبا رو اینجا میذارم ❣عقیق فیروزه ای (رمان شماره ۴۰) ❣ رفیق (
سلام دوستان🌷 این لیست رمانهای خانم شکیبا هست 👆👆👆 به من پیام دادن 👈منبع دادن👉 منم همه رو باید ویرایش کنم لینکی که دادن بذارم زیرش تا راضی باشن👈 هرکسی خواست کپی کنه با منبع و اسم خانم شکیبا کپی کنین متشکرم🌹 منبع رمانهای خانم شکیبا؛؛ https://eitaa.com/istadegi 🍃🍃رمان عقیق فیروزه ای فعلا حذف شده چون دارن ویرایش و بازنویسی میکنن وقتی تموم شد میذارم کانال🍃🍃 🍁🍁رمان ها شون لیست شماره ۲ هست 🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۱ بابا بیچاره فکر میکرد به خاطر برخوردش من اینجور شدم ,برای همین مهربان تر از قبل نازم رامیکشید.... ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش ... خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم و زنگ زدم به عامل جنایت یا همون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده. بیژن گفت: _اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهتر از‌‌ این میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان... روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم. جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم. یک روز بیژن زنگ زد وگفت: _هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند. گفتم: _بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام. گفت : _جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم. بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم و مسترهای مهم راببینم.... به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم را پوشیدم, انگار رنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.... نشستم توماشین. بیژن دستم راگرفت و گفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم. ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد, یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم👁 روش چسپانده شده بود. به انگشتر نگاه میکردی ,انگار اون چشم داشت نگاهت میکرد.انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت : _اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم... از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت : _این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه 👈 و من نمیدونستم که این انگشتر باعث میشه. حرکت کردیم به سمت مقصد.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۲ وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود, انگارنیمه های جلسه بودکه رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم, برخلاف جلسه ی قبل که معنوی وروحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند, یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هرکدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود, باتعجب برگشتم به سمت بیژن وگفتم _اینجا چرا اینجوریاست؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدامیزنند با و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسند؟؟ بیژن گفت: _تحمل داشته باش ,تو.چون مدارج عالی, عرفان راطی نکردی ,درک اینجورچیزا برات امکان پذیر نیست,تو.اینجا نمیخواد‌کشف حجاب کنی وچیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟ مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم, دوتا از مسترها اومدن دوطرفم وبه اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی... خدای من همه جا را نورسیاهی فراگرفته بود به نظرم میرسید... یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه, دست وپاهام به اختیار خودم نبود وتند تند تکون میخورد , ناخوداگاه از جام بلندشدم رفتم سمت اشپزخونه , هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم واومدم سرجام نشستم. بیژن که شاهد همه چی بود ,کف زنان امد کنارم نشست وگفت: _آفرین هما,میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد, تو موفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی,اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون‌ریزی بود ازاین به بعد تومیتونی کارای خارق العاده ای انجام بدهی... بعد انگارکسی توگوشش چیزی گفت ,بلند شد , _پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه, پاشو تا نرسیده ,من ببرمت... سریع پاشدم وراه افتادیم ,تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.... سوارماشین بابا شدم ,میخواستم سلام و علیک کنم ,یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون امد. بابا باتعجب نگاهم کرد...😳 پشت سرهم سوالای مختلف پرسید,من میخواستم جواب بدهم اما بی اختیار بااینکه اصلا زبان انگلیسی وارد نبودم,جواب سوالات بابا راباهمون لحن صدا وبه زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم. خودم گیج شده بودم وبابا داشت دیوونه میشد... رفتیم خونه,مامان امد جلو ,بابا زد توسرش واشاره کردبه من وگفت: _حمیده,دخترت دیوونه شده😭 مامان شونه هام راتکون داد ,پرسید _چت شده هما اومدم بگم ,هیچی نشده و... اینار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد... خودمم گیج شده بودم, بابا اینبار خشکش زده بود ومامان ازحال رفت.. منو بردن تواتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم. فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,عصرمیخواستن ببرنم پیش روانپزشک. خیلی احساس خستگی میکردم,اروم خواب رفتم.. با‌تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم, مادر با ترس بهم خیره شده بود. گفتم: _ساعت چنده مامان مامان پرید بغلم کرد وگفت: _خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری با زبانهای ترکی وانگلیسی نمیگی . مامان: _پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر گفتم: _دکترررر؟؟؟ نه من طوریم نیست نمیام. مامان: _اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست ببریمت... بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۳ بابا و مادر آنچه که دیده و شنیده بودند برای دکترتعریف کردند. دکتر کمی به فکر فرورفت وبعدازکمی مکث گفت: _بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیماری نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند, باتوجه به شرکت درکلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانان و گاها بیماران برای باب شده,احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است وباید به یک ✨عالم دین✨ مراجعه شود... پدرومادرم خشکشون زده بود... باورشون نمیشد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم, بیچاره هاخبرنداشتند من دو بار با شعور کیهانی یا همان اجنه ,ارتباط برقرار کردم... یه جورایی خودم هم ترسیده بودم, تصمیم گرفتم,زنگ بزنم بیژن وازش بخواهم تواین کلاسها ومحافل اسم من را خط بزند. شب بعدازاینکه باباومامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن وهرچه اتفاق افتاده بود گفتم وازش خواستم دور من را تواینجورجاها خط بکشه... بیژن بالحنی خاص گفت: _دیوونه ,توالان خارق العاده شدی, شعور کیهانی دروجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسه ی خاص که بهمین زودیا برگزارمیشه ,شرکت کنی ومقام خودت رابه عینه ببینی... گفتم : _چه جور جلسه ای هست؟ گفت: _یه جشن هست همش شادی وپایکوبی.. گفتم : _برای اخرین بار باشه... تلفن راقطع کرد به یکباره یادم امد ما الان اول ماه محرمیم, هم ماه عزا و ماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟ ازوقتی وارد عرفان حلقه شده بودم , 👈تو نمازم خیلی سهل انگاری میکردم, 👈دعای عهدوندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه ازمعنویاتی که از بهم اموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم, 👈و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود, به بود,اخه من ازکودکی باعشق حسین ع , عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۴ پدرم خیلی زود یک پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود. بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه, وقت رفتن,هرکارکردم نتونستم از جام بلند بشم,احساس میکردم دونفر دوطرفم رامحکم گرفتن وبه زمین دوختنم, میخواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی ازگلوم درامد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد, پدرومادرم خیلی ترسیده بودند... مادرم موند پیشم وبابا زنگ زد به اخونده که فامیلش «موسوی» بودو براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده... 👈اقای موسوی یک سری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم. حالا دیگه خودمم خسته شده بودم , گاهی یک درد توبدنم میپیچید ازپامیگرفت میومدتودستم بعدش سرم ,همینطور میچرخید.... دوباره به یاد خدا افتادم,... حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام رابه این محافل بازکرد حتی باعث شد بااجنه ارتباط برقرارکنم... ازخودم بدم میومد..., تصمیم گرفتم هرطور شده بااین ارواح خبیث ... 👈اقای موسوی گفته بود راازش جدا نکنه,مدام و به جا بیاورد. چندبارسعی کردم وضوبگیرم... اما یک نیرویی نمیذاشت,وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم ,دست‌هام خشک میشد, انگارفلج میشدند,مامان راصدامیزدم تا برام وضوبگیره, روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهرغیب میشد,سجاده خودبه خوداز زیرپام کشیده میشد... حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردند... مامان برام غذامیاورد ,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه,انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن... اما ازهیچ کدام این اتفاقات باپدرومادرم حرف نمیزدم,اخه غصه میخوردن. توهمین روزها بیژن زنگ زدگفت: _چی شدی خانم خوشگلم؟چرااحوالی نمیگیری, زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم... با عصبانیت دادزدم : _گورت راگم کن ابلیس ,شیطان کثیف... بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت: _خانم کوچلو چه بخوای وچه نخوای اومدی تو جمع ما , توالان همسر یک شیطانی...... باصدای بلندی خندید... عصبی ترشدم وگفتم : _دیگه نمیخوام صدات رابشنوم.. بیژن: _جشن دو روز دیگست,یعنی روز , اگه بیای که با اغوش بازمی پذیریمت واگر نیای من دوستام رامیفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈 گفتم: _تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن... اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم..... امروز روز تاسوعا بود وعلی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم , 👈اما بابا رافرستادم و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند. قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونا رادرجریان بگذارم,اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم, هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار انها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم. از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۵ اخری بهم پیامک داد بااین مضمون: _خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده,الان درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد,انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده,لطفا خودت راخسته نکن,اول وآخرش مال مایی,اینم آدرس جشن:تهران ....... بیژن ,طبق شناختی که ازمن داشت محال بود به فکرش خطورکند که من بخوام از کارهاشون باکسی صحبت کنم. 👈اما با ذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود... اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رااحساس میکردم. 👈تمام متن پیامک بیژن رابرای شماره ی همراه «اقای محمدی»(پلیسی که درجریان کاربود)فرستادم. خودم رفتم مشغول ذکر شدم.... اقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم یایک جای تا اثرشون از بین بره,... من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود, برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه چشم چپ شیطان بود👉 و باعث اجنه وشیاطین اطرافم میشد👉 اون گردنبدوانگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود راسپردم به مامان تابگذاره امام زاده,.... وخودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه ومن راهم اذیت میکنه... فردا عاشورا بود.... ومن برنامه ها داشتم,میخواستم با ذکرخدا وگریه بر ارباب خودم راپاک کنم....😭🤲 میدونستم روز سختی درپیش دارم , کردم وبه انتظار روزهای خوش نشستم....... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۶ امروز روز عاشورا بود.... چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بلوز قرمز رنگم,دیدم. مطمئنم دیشب توخواب, شیطان درونم تن مرابه حرکت دراورده.ولباس قرمزم راپوشیدم, قبل از رفتن به بیرون اتاقم,رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی رابرداشتم تابپوشم, هرچه میکردم ,بلوز قرمزه درنمی‌امد انگاربه بدنم چسپانده باشندش, با اراده ای قوی گفتم: _کورخوندی ابلیس ,اگرشده پاره اش کنم ,درش میارم.😡😭 استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم, دکمه هاش که انگار قفل شده بود,عصبی شدم.وگفتم : _اماده باش من ازت نمیترسم,نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا,بیشتره...بلند بلند خوندم (اعوذوبالله من الشیطان الرجیم....بسم الله الرحمن الرحیم......یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,,یاصاحب الزمان....)😭 هرچه این ذکر راتکرار میکردم.... اختیار خودم بیشتردستم میمود تااینکه به راحتی لباسم رابالباس مشکی عوض کردم, دیروز بابا ومامان برای خاطرمن عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هر طریقی شده بفرستمشون عزاداری, میدونستم خودم روز سختی درپیش دارم واز طرفی پدرومادرم داشتند اخه وجود من را از لطف ارباب میدونستند,نذرداشتند تا باپای برهنه برای غم حسین ع درهیأت سینه بزنند وپدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد,پس باید میرفتند... خودم نذر کردم.... که امروز قطره ای آب ننوشم ودست به دامان حسین ع,در خانه ی خدارابزنم... وعجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من با مدد خداوند تحملش کردم.... مامان وبابا رابزور راهی هیأت کردم. خودم رفتم طرف دسشویی تا وضوبگیرم. نگاهم افتادتو آیینه,احساس کردم کسی زل زده بهم,خیلی بی توجه شیرآب رابازکردم, منتها دستم به اختیارخودم نبود هی میخورد به آیینه,به دیوارو..., دوباره شروع کردم: اعوذوبالله من شیطان الرجیم,اعوذوبالله من الشیطان الرجیم و... به هربدبختی بود دست وصورت وآرنجهام رااب ریختم ووضوگرفتم ,وقتی میخواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم .... باهر سختی که بود وضوگرفتم... وشاید بشه گفت این سخت ترین وشیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بود, 👈سخت بود به خاطراینکه نیرویی وضوبگیرم 👈وشیرین بود به خاطراینکه اراده ی من بر اراده ی شیاطین شده بود.. سجاده راپهن کردم ,.... چادرنمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد وباسرخوردم به زمین..... نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی ازحلقومم بیرون میامد واینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد... به شدت گلوم خشک شده بود,... بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم ولیوان ابی پرکردم تابخورم,یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم, هرچی خواستم لیوان را بذارم رو ظرفشویی, نمیتونستم,لیوان چسپیده بودبه دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب رابه خوردم بدهد, دراثر تکانهای بیش ازاندازه ی دستم لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد وشکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شدوخون بود که میریخت کف اشپزخونه, دست کردم یه کوچک رو اپن بود برداشتم,چسپوندم به خودم..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۷ قران را محکم چسپوندم به سینه ام.... ومدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث والامان) ,لنگ لنگان درکابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,.... نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم.... یک دفعه..دیدم.... همینجورکه چسب دوم راروی زخم میزدم وپیش خودم(یاصاحب الزمان, الغوث. والامان) رامیگفتم احساس,کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میادبالا,همینجور امد وامد وامد ویکباره یه دود غلیظ وسیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد... دوده درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت, پاهاش مثل سم بود ویک دم هم پشتش داشت... واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟ خوشحال شدم ازاینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف اشپزخانه وشروع به لیسیدن خونها کرد.. حالا میفهمیدم که هیچ ترسی ازاین ابلیسک ندارم, مگر من انسان نیستم؟؟ مگر خدا برای نجات من قران وپیغمبر و دوازده نور پاک ,برزمین فرو نفرستاده؟ پس من 💪ازاین اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند... آروم وبی تفاوت ازکنارش رد شدم... دید دارم میرم تواتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیارخودم. ✨باخیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم.... اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد... بی توجه بهش ادامه دادم... نمازم که تموم شد ,.... متوسل شدم به ارباب,😭برای دل خودم روضه میخوندم وگریه میکردم😭 و اونم باصدای بلند وبلندتر فحش میداد, اماانگار بهم نزدیک بشه.👉 عزاداریم بهم چسپید. ازاتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود, اونم مثل سایه پشت سرم میومد. رفتم اشپزخونه تایک نهارساده برا باباومامان درست کنم. یکدفعه ایفون را زدند... یعنی کی میتونست باشه؟؟ بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد. ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد... خدای من.... دونفر تو مانیتور ایفون,یک تن بی سر را نشونم دادند بعدش ,جسد را انداختن و سر خونین پدرم رابالا آوردند.... از ته سرم جیغ میکشیدم , حال خودم رانمیفهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث باصدای بلند بهم میخندید... دوباره ایفون ,دوباره سر خونین بابام,جلودر از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم... نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب روصورتم میریخت چشام رابازکردم. درکی از زمان ومکان نداشتم,.... مامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم ,بدنم به رعشه افتاد,نکنه بابام راکشتن؟؟ تا شروع کردم به لرزیدن ,, مامان صدا زد: _محسن زود بیا ,اب قند را بیار, داره میلرزه, بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون خیالم راحت شد که زنده است . اومدم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگارکه را ازم گرفتن.... مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت...😭 به یکباره ازگوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد, دیگه طاقت نیاوردم,.... حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خوردکنم,,رسیدم بهش زدم زدم...مامان وبابا به خیالشون من دیوونه شدم,اخه اونا جن را نمیدیدند.... محکم گرفتنم وبردن تواتاقم به تخت بستنم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۸ بابا هی گریه میکرد ومیگفت,: _دختر باهوشم,😭دخترنابغه ام,😭دختر نخبه ام,😭مگه تونبودی که توکنکور رتبه ی تک رقمی آوردی,😭مگه توهمونی نیستی که توهوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟😭اخه چه کارباهات کردن؟؟خدا ازشون نگذره که با جوانان مردم این کار میکنن... هی گریه کرد ومویه.. مثل اینکه زنگ زده بودند ,اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم. یک قرص خواب دادنم بدون کلامی , خوابیدم.... شب شده بود ,مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی,مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد. حق بهشون میدادم اخه بااین رفتارچندروزه ام فک میکردن من دیوونه شدم. سوپ راکه داد ,... صدای یاالله ,یاالله بابا امد. مثل اینکه اقای موسوی امده بود,مامان روسریم را درست کرد وخودشم چادربه سر رفت توهال,چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد , مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام , تکون دادم,اونم جواب داد.مثل اینکه بابا توراه تمام اتفاقی راکه افتاده بود براش تعریف کرده بود, رو کرد به بابا ومامان وگفت , _اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون , من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم. باباومامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون. اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت: _میدونم نمیتونی صحبت کنی,آیا حرفهای منو.میفهمی؟؟ سرم راتکون دادم یعنی بله موسوی: _خوبه,ببین دخترم ازوقتی پام را تواین اتاق گذاشتم ,یه جورسنگینی وگرما حس میکنم, کسی داخل اتاق هست؟ 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۹ سرم راتکون دادم ،... وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای اتشینش ایستاده بود, نگاه کردم. اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته دراورد فک کنم ✨سوره ی جن✨ با ✨چهار قل✨ بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق,یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,.... ناپدید شده بود ,.... اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم,... اقای موسوی منظورم رافهمید,پاشد پنجره راکه مامان برای تهویه هوا بازگذاشته بود بست وپرده هم کشید.... خوشحال بودم که یکی پیداشده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه وباورم داره , اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا ومامان فک کنه من دیوونه شدم. اقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت: _اقای سعادت من یک لحظه بیرون می‌ایستم, شما دستهای دخترتون را باز کنید. بابام باترس گفت: _مطمینین خطری نداره؟؟اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه... موسوی: _نه اقای سعادت,اتفاقا دختر خانمتون ازمن و تو هم هوشیارتر و فهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم. حالا چادرم را سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام,... دوباره اقای موسوی امد ,داخل وگفت : _دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس.. شروع کردم به نوشتن,.... اقای موسوی هم روبه قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل شد... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۰ ازهمون اول واقعه....که اتیش توچشمهای سلمانی دیدم... تا اخرش, بیرون امدن جن از بدنم و...موبه مو نوشتم ودادم به اقای موسوی. اقای موسوی برگه راگرفت ،،،، وشروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رولبش مینشست وگاهی سرش راتکان میداد. درهمین هنگام دست سیاه وپشمالوی اون شیطان ,پرده راکنارمیزد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه .... بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تمام شد, سرش رابلند کردوگفت : _باخواندن ونحوه ی اشناییت باسلمانی میتونم بگم ,این اشنایی واونها با پیش میرفتند ویکی ازمسترهای قدرتمندشون رافرستادندجلو تا تو را جذب وآلوده کنند ,حتما چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول سلمانی راحس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تو میشه. مطمین باش اونا به ذهنشون خطور هم.نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن راازبدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیرمیشه,عاقبتش جنون هست,اما روح شما وحتما و بوده وصدالبته به شما رسیده که توانستید جن راازکالبدخودتان بیرون کنید.چون همچی کاری کردید مطمینا از اذیت اجنه وشیاطین درامان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد و سر خونین هست, 👈شما باید با و و روحتان راتطهیر وقوی ترنمایید اینجوری کم کم ان شاالله ,تکلم خودتان رابدست میاورید و ازشر شیطانها هم درامان میمانید... اشاره کردم به پنجره.. گفت: _میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت, اما تا زمانی که دراین اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند...واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادربه ضرر زدن به بدن مانیستند,👉فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که ان هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند... اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم.... منم کلی روحیه گرفتم.... و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم تر شدم.. یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که: _اجنه هم مانند ما کافرومسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه ومذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها وقرنها میباشد و👈اکثر اجنه واقعه ی غدیر رادیدند👉 وبا پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعتشان را زیرپانگذاشتندو مانند انسانهای فراموشکار,نشدند موسوی گفت: _از امام علی ع روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان شیعه میاید ...خلاصه خیلی توصیه وسفارش نمود.و اما فردا و فرداهای من جالب تربود. چندروز بعد بابا رفت دانشگاه.... وبرام یک ترم مرخصی گرفت ,اخه من قدرت تکلم نداشتم ونمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشوند. سرکار محمدی چندبار خواسته بود من راببینه اما من بااین وضعیت نمیخواستم باکسی روبه رو شوم. نزدیک چهل روزفقط,عبادت خدا کردم... واز خانه خارج نشدم,... قران میخوندم... به معنایش دقت میکردم,... باکمک صوتهایی ازقاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد,تونستم دراین مدت دو جز قرآن راحفظ کنم,😍✌️ 👈تصمیم گرفته بودم تا بشوم ومطمین بودم باحافظه ای که دارم ازپسش برمیام 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷