💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
دلم میخواهد حواسم را پرت کنم ، خیلی پرت، جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا !
+دوست دارم
_پس بزن بریم
دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق میآورم. دیس های گل سرخی را روی میز میچینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی میپزین؟ شب جمعه هم که نیست…
+نه، زن عمو سفرهی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا میپزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید…
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم
میخندم و شیشه ی گلاب را بو میکشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم میزدی بلکه حاجت روا میشدی و بختت وا میشد .
با شیطنت میخندد، همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین میکنم به طعنه میگویم:
_ببینم این زن عموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم میکوبد روی پایم و به مادرش اشاره میکند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم #دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم
دست روی شانهام میگذارد و با صدایی آرام نجوا میکند:
_اصرار نمیکنم اما بدون آدم اگر #لایق نباشه چنین مجلسی #دعوت نمیشه، اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن. شفا بخواه و شفاعت … اومدن به دله، نه به حرف من و دعوت زن عمو.
چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟ چرا هر لحظه #منتظربهانهای هستم تا خودم را به آنها #وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟
هرچه بیشتر در حقم خوبی میکنند بدتر وابسته میشوم....
برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.
اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب میکنم.
از خیر آرایش نمیگذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم میرسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که میبینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج میدهد، تمایلم برای سرک کشیدن به خانهی پدری دلداده اش بیشتر میشود!
در میزنم و فرشته درحالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز میکند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت میفهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت بریم
میدانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافهاش میکنم از بس پرس و جو میکنم.و تنها چیز مهمی که میفهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است …
از همان لحظه ی اولی که وارد میشوم زیبایی خانه دلم را میبرد . فرشهای دست بافت و پرده های سرتاسری و مبلهای نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون، شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و …همه جا هستند.
انقدر همه چیز #باظرافت و #زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار میمانم.باورم نمیشود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانههای سنتی پیدا میشود.
فرشته با دست به پهلویم میزند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم میکند میدهم و میگویم:
_سلام
+سلام،خوش اومدی عزیزم
_مرسی
فرشته شروع میکند به معرفی کردن:
+ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان
شیدا را با کنجکاوی برانداز میکنم.
چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش میآید اولین ویژگی خاص بودنش است.
با مهربانی خوش آمد میگوید و تعارفم میکنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.
تعجب میکنم که چرا فرشته نگفته بود “داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست”!
کار دنیا برعکس شده…
حتما شهابالدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا میگذارد.
زیر نگاههای سنگین و لبخندهای یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد میشوم و کنار فرشته مینشینم.
نگاهم که به محتویات سفره میخورد.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
نگاهم که به محتویات سفره میخورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا میخواند، پرتم می کند به چند سال پیش.....
به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.
ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دستهی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیهی کارش را بکند؛
رو به بابا و با استیصال گفت:
_آخه صابر جان مگه من حرف بدی میزنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا
با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم. چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.
صدای بابا بلند شد:
+افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت
_ده ساله نذر دارما
+حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته میکنم
بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد! از آن روز حداقل چهار سال میگذرد. یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.
قطرههای خوشبویی که روی صورتم پاشیده میشود به زمان حال برم میگرداند.
شیدا با لبخند ببخشیدی میگوید و گلابپاش را نشانم میدهد.من هم بیخودی میخندم!
احساس میکنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم #تشخص دارد…
فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند:
_حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که......
با دست میزنم به کمرش تا دعای خیر همیشگیاش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی میخندیم،
خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان میکند و با مهربانی سر تکان میدهد. انگار دیوانه شده ام! منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین میبینم!
هرکاری میکنم دعایی به ذهنم نمیرسد، فقط #سلامتی_پدرم را میخواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم مراسم تمام میشود و زن ها یک به یک خداحافظی میکنند.
عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل مینشینم که شیرین میگوید:
+فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا
_چه خبره مگه؟
+شام دیگه
زهرا خانم میگوید:
_نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم
+اِ چرا زن عمو؟!
_ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم
حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد میگوید:
+تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان
_آخه
شیدا با ذوق میگوید:
+وقتی زن عمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله! من خودم زنگ می زنم به عمو
میگوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من میزند و میخندد.. زهرا خانوم به من اشارهای میکند. کنارش مینشینم میگوید:
_دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر میکنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان
چقدر من گیج و حواس پرت شدهام! سریع بلند میشوم و میگویم:
+نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن …
دستم را میگیرد و میکشد .دوباره مینشینم. در چشمهای قهوه ای رنگش خیره میشوم و میگویم :
_جانم ؟
+نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره. فقط میخوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر
فرشته بلند میگوید:
_تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه…ایش
و شیدا ادامه میدهد:
+افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره
توی دلم فکر میکنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است!
و جواب میدهم:
_این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم
رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول میکشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفتهام .
دوست دارم ببینم مذهبیهای تهرانی چجوری عاشق میشوند اصلا! شاید هم میخواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم.
شیرین نزدیکم میآید،یک چادر تا کرده را کنارم میگذارد و میگوید:
+اینم #چادر برای اینکه راحت باشین، میذارم اینجا #اگر دوست داشتین بپوشین
_مرسی
و مثل نسیم میگذرد..
افسانه! یاد #اجبار کردنهای تو هم بخیر یاد چغلی کردنهای ریز ریزت پیش بابا و سرکشیهای #اجباری_تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها…
آنقدر طرح گلهای مخمل روی چادرقشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه برمیدارمش. چیزی میافتد کنار پایم. یک جفت ساقدست مشکی با نگینهای ریز مدلدار .
هیچوقت......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
چیزی میافتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدلدار. هیچوقت ساق دستم نکردم!
نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده …
زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را میاندازد و میگوید:
+عمو اینان
فقط من هستم که همچنان بیحرکت و هنوز سر جایم نشستهام! صدای یاالله گفتنها را میشنوم.
چشمم میافتد به زهرا خانوم…
لبخند میزند و چشمهایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل #مرددم باخبر است! در برابر او و #مادر بودنش مطیعم!
داراییهای تازهام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم.
خودم هم از رفتارم تعجب میکنم!
عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کردهاند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی #موجه و #خوش_تیپ هستند.
فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبهی روسریاش را درست میکند.میگوید:
_بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما!
این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری…
شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیدهام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم میاندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچیام را روی ساق میبندم.
صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشهی این اتاق ماندهام!
به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ،
و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شدهام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند.
در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضولها میآید تو.
+کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر
_من که کاری نکردم
+فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟
_چیکار کنم؟
شالم را میگیرد و گوشهاش را مثل روسریها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمیآورد و به شال من میزند.
+حالا درست شد.ببین
_خودت چی؟
+گیره دارم تو کیفم
_وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️
+آره،دیدی چه ناز شدی؟😍
لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسختر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ میاندازد.
دو خانواده انقدر #صمیمی و #محترمانه باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم!
حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر میافتم و حرفهایی که از #سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانیها میزد.
امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را #سربلند کرده ام.او را #مثل_پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و #در_خانهاش را به رویم باز کرد.
شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشمهای شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟
فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم.
فکر میکردم شهاب با دیدنحجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بیحجاب دیده و حالا تغییر کردهام.
نمیدانم چرا اما مدام مشغول #مقایسهام. اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟
هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد!
_حواست کجاست پناه؟
+همین جا فرشته جان
_میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟
+آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد.
_چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟
+خب چه ربطی به تو داره؟
_باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه
+وا
_حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه
به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته مینشیند. خندهام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانهی محمد.
چهرهی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژیست او سربه زیر و آرام است انگار.
هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از قسمت ۳۱ تا ۵۰ ۲۰ قسمت تقدیم نگاهتون🍃👇💔
ادامه فردا سهشنبه میذارم✨🕊
هدایت شده از محمد جوانی
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️⚔ تشکیل #لشکر_ابابیل اصلیترین استراتژی پیروزی در #جنگ_شناختی
♦️چگونه خردهروایتها میتوانند کلانروایتها را بشکنند...
🎤 به روایت #محمد_جوانی
📌اَبابیل بهمعنای گروهگروه، ویژگی پرندگانی است که اصحاب فیل 🐘را سنگباران کردند؛ این پرندگان با منقار و چنگالهای خود سنگریزههایی که قرآن از آنها به سِجّیل یاد کرده، حمل کردند و بر سپاهیان ابرهه که قصد تخریب کعبه را داشتند، زدند.
بزنید روی متن آبی برای دریافت و مشاهده رایگان کارگاهها و کتابهای جنگشناختی و رسانه
🧠⚔علوم و جنگ شناختی|جوانی
@CWarfare
@CWarfare
@CWarfare
هدایت شده از جهاد فرهنگی شیراز
مسابقه مسابقه مسابقه
قابل توجه سربازان ظهور شیراز
دهه هشتادی ها 🍀
دختر و پسر 😊
مسابقه ی اربعینی ویژه ی دهه هشتادی های شیرازی ...👌
صرفا ساکنین شیراز میتوانند در مسابقه شرکت کنند ...
در صورت کسب امتیاز و ساکن شیراز نبودن ، هدیه تعلق نخواهد گرفت... 😔
لطفا اطلاعات را کامل وارد کرده و به سوالات پاسخ دهید ...
به ۳ نفر به قید قرعه هدایایی تعلق خواهد گرفت ... ✌️
هدایا بعدا به صورت حضوری و در جلسه ی سربازان ظهور شیراز تقدیم خواهد شد 😜
لینک مسابقه 👇
https://formafzar.com/form/2k2v6
فقط دهه هشتاد ی ها بخیل نباشید ، هر کدام برا ۱۰ دهه هشتادی از هم کلاسی ها ارسال کنید و سند ارسال شده رو در یک فرم بصورت اسکرین شات برا ادمین زیر ارسال کنید که یک امتیاز محسوب میشه در هیئت سربازان ظهور شیراز 👇
@Rjabbari
─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─
جهاد فرهنگی شیراز
@JahadefarhangiSHZ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از قسمت ۳۱ تا ۵۰ ۲۰ قسمت تقدیم نگاهتون🍃👇💔
امشب هم میخوام ۲۰ قسمت بذارم✨
از قسمت ۵۱ تا ۷۰🕊👇👇
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد با دستی که به محاسنش میکشد رو میگرداند سمت آقایان.
فقط برای چند لحظه ماتم میبرد …
نمیفهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟ نکند حجابم را مسخره کرده بود؟شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کردهام. گیج شده ام،دوباره نگاهش میکنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده برمیگشت عقب یا ویدئو چک داشتم!
تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی میمانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمیافتد.
موقع رفتن مدل روسریام را تغییر نمیدهم و فقط به شیدا میگویم:
_شیدا جون ساقها رو میشورم میدم به فرشته که …
+عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت.
_مرسی
از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمیگردیم.فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف میزند.
زهرا خانم میگوید:
_حاج آقا،گوشتون با من هست؟
+بله حاج خانم بفرمایید
_عطیه امشب کسب تکلیف کرد.
+در مورد چی؟
_آقا محمد، میخواد براش آستین بزنه بالا
حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونههای سرخ شده ی فرشته را میبینم.کنار گوشش میگویم:
+چرا به من نگفتی؟!
_والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم
+کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاجت روا شدی؟
_هییس
شهاب راهنما میزند و میگوید:
+بسلامتی. بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد
حاج آقا میپرسد:
_چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟
دست های سرد فرشته را میگیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کردهام. دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان، نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند!
+تاریخ میخواست که تشریف بیارن برای خواستگاری
شهاب از آینه نگاهی به مادرش میکند و به فرشتهای که سرش را پایین انداخته.
_چی مامان؟
+میخوان بیان خواستگاری خواهرت
میزند روی ترمز، برمیگردد عقب و متعجب میپرسد:
_کی؟ خواستگاری فرشته؟ همین فرشته؟!
+بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟
_به به! چشمم روشن
+چشم و دلت روشن مادر
_عجب این محمد آب زیر کاهه ها
+غیبت نکن پسر
_اِ خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش میگذره
+شرم و حیا داره این پسر از بس
_د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من !
و می خندد. عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرفهای خصوصیشان را می زنند.
برعکس افسانه که هروقت مسالهای بود دست بابا را میگرفت میبرد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که میشد.
این خانواده زیادی خوبند!....
این را وقتی مطمئن میشوم که شهاب برخلاف تصور من،برمیگردد و بجای عصبی شدن به فرشته میگوید:
+میبینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم!
فرشته لبخند خجولی میزند و شهاب ادامه میدهد:
_میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!میخواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی
زهرا خانوم با جدیت میگوید:
_اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان
+چشم. ما که چیزی نگفتیم، خیره ان شاالله
این لحظهها چقدر خوب می گذرند!
برای #اولین_بار و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال میشوم که کم کم #مهر خواهرانهاش قلبم را پر میکند.
میرسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده میشوند. همین که دست شهاب به دستگیره در میرسد نمیتوانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم!
میگویم:
_آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟
انگار از سوال ناگهانیام تعجب کرده،کمی مکث میکند و پاسخ میدهد:
_نه چرا باید ناراحت بشم
+آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا! خب شما غیرتی نشدین ؟
_برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟
+مشخصه! چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون…
_شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من میفهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم، به هر دلیلی #غیر_از_ازدواج به خواهر من، ببخشید اما نظر داره گردنشم میشکستم. ولی وقتی با خانوادهش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل #جاهلای زمان قدیم برخورد کنم!؟
متفکرانه شانه ای بالا میاندازم و میگویم:
+پس در نوع خودتون روشن فکرین
_من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده. #اسلام سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا #شفافه. توصیه میکنم شما هم براش وقت بذار. مثل امشب !
+امشب؟!
_بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه
میگوید و پیاده میشود.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌