🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۳ و ۱۴
بعد از رفتن جلالی گفتم:
_فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟
گفت: _دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن!
گفتم:_ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن؟ تو فکر میکنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر میکنه اینا شستشوی مغزی دادهشدن اینطوریم که میبینی رفتار میکنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه....
فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:
_بهرحال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه...
گفتم: _بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بیخود شما!
اخمهاش رو کشید تو هم گفت:
_ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم!
گفتم: _فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد
خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم:
_اَه از این پروژه مسخره!!!
فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته میدونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه...
نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت:
_واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟!
بعد ادامه داد:
_جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد!
یه نگاهی بهش کردم گفتم:
_خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم!
فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت:
_میخوای اذیتم کنی؟؟
گفتم:_من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز!
لبخندی زدم و گفتم
_بیا بیشتر بررسیش کنیم...
فرزانه گفت:
_چیو اذیت کردنو! !!
گفتم: _نه خانم تفکرات یک بعدی رو...من فکر میکنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد میکنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر میدیدین آخرش چی؟
فرزانه گفت:
_خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!!
سری تکون دادم و گفتم:
_رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمیخوره چه برسه به رفتن به بهشت...
فرزانه نیش خندی زد و گفت:
_خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبرنگار رو بریدین؟!...گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمیگیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه ایدئولوژی!! خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟
گفتم: _دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از #مجاهدین_خلق درآوردن! اصلا چرا جای دوری بریم نمونه اش رو تو اسلام داریم #خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن....
فرزانه ادامه داد :
_آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه؛؛ یک وقت میگوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت میگوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟!
البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت میکردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است....نوشته بود ابن ابی الحدید میگه:..اگر میخواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما میخواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون میخواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم.....الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... .یک مشت خشک مغز، خون آشام....
نگاهش کردم و گفتم:_
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجو
نگاهش کردم و گفتم :
_بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا!
فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت:
_ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
_نَم مغز!! این دیگه چیه؟!
گفت:_کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین #ظاهرش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز!
گفتم: _فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانمهای سادهایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدسان نه خشک مغز مثل داعشی ها....
فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت:
_حالا چه فرقی میکنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده!
گفتم: _اتفاقا با هم فرق میکنن خشک مقدش، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بیرگ !!! ولی #خشک_مغز دقیقا مثل این #داعشی ها و #خوارج اند ظلم میکنن خون و خونریزی راه میندازن! از اسلام سو استفاده میکنن، و #به_اسم_اسلام هر جنایتی دلشون خواست میکنن...اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز....
فرزانه گفت:
_چه نکته ی ظریفی اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ...
نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم :
_اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینکه بدونی اشتباهِ فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ....
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۵ و ۱۶
در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل گفت:
_خانما امروز جلسهی مهمی دارم زودتر تعطیل میکنیم...
فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد...
وسایل مون رو جمع و جور کردیم آماده رفتن شدیم داشتیم از دفتر میرفتیم بیرون چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونه ی من...
گفت: _نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن تو خونه ی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن!
گفتم: _آره خودشون اینجا چکار میکنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!!
فرزانه گفت: _ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته.... حتما میخواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر سادهایم دختر..!
گفتم :_فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این #نباشه شاید اومدن اینها مکمل مصاحبه ی ما باشه چمیدونم! شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و میره!ما کار خودمون رو انجام بدیم والا....
فرزانه با اخم گفت:
_خیر سرت خبرنگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد! ملت از هیچی کلی سوژه درست میکنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش !
گفتم: _خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره! ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل!
فرزانه گفت:
_خوب به بهونهی جا گذاشتن یه چیزی برمیگردیم داخل دفتر...اونوقت می فهمیم چه خبره و این دوتا آقاه قضیشون با جلالی چیه و اونجا چکار میکنن !
حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر...
در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد....
یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد...
با دیدن اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا میرفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون با دیدن ما چنان شوکه شد که میخواست سینی از دستش بیفته!
گفت:
_خانما شما اینجا چکار میکنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین...نمی بینید مهمون دارم ...
فرزانه مِن مِن کنان گفت:
_ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم برمیداریم زود میریم...
گفت:_وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید..
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی میمُردیم...
فرزانه گفت:
_وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !
گفتم:_نکته جالبش میدونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس میکنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بیخیالش میشدیم !
فرزانه نگام کرد و گفت:
_تو که میخواستی بیخیال بشی! جلالی اصرار کرد...
بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد:
_ولی خدایش سوژهی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...
گفتم: _بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت :
_بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمیذارم!
سری تکون دادم و گفتم:
_آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت:
_حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟
گفتم: _اتفاقا فکر خوبیه بریم، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تا شب بخیر کنه ...
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود. نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت میگفت:
_آخیش یه کم حالمون جا اومد
هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...
گفتم: _فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...
فرزانه گفت:
_چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟!
گفتم: _چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن! چه خبره اینجا....
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۷ و ۱۸
با دیدن این صحنه بین اون چیزی که میدیدم و چیزهایی که فکر میکردم دچار #تردید شدم ! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد یه چیزی این وسط میلنگید آخه چطور ممکنه.....
گفتم:_فرزانه کاش زودتر صبح میشد میرفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه ؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟!
فرزانه گفت: _من یه پیشنهاد بدم؟
گفتم:_نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت رفتیم ضایع شدیم کافی بود!
بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم:
_خانم امجد عزیز بالاخره فردا همه چی معلوم میشه، کی دوسته! کی دشمن!
فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_حیف شد پیشنهاد خوبی بود ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد....
با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم....
به سمت خونه راه افتادم.
داشتم تو مسیر فکر میکردم چطور ممکنه توی یکی ،دو روز اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟
رسیدم خونه..
بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن تفکر جهاد در داعش ...
مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در #اسلام بود با داعشی ها...
اینطوری نوشته بود که....
گروههای تکفیری مانند جریانهای داعش، #القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید #وهابیت اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار دادهاند. همگی به عیان میبینند و میشنوند که هدف و عملکرد این گروهها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد
زیرا:
اولا جنگهای این گروهها برعلیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به #گروهای_تکفیری معروف اند اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را میکشند!!!
ثانیا بر جنگهای این گروهها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمیکند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام میگیرد چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور #پیامبر(ص) و #جانشینان معصومش دارد جواز پیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد. بنابراین گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد.
ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیرمردان، کودکان را با بیرحمانه ترین وجه میکشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است.
افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند...جهاد نکاح....جهاد نکاح...جهاد نکاح...
دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ...
در لپ تاپ رو بستم روی تختم دراز کشیدم ....
خانم مائده...جهاد نکاح...رسول و دوستاش... حمل اسلحه... جلالی....ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریخته ایی! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن....
سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل بلند شدم نشستم ...
گفت: _دخترم میخوای استراحت کنی ؟
گفتم:_نه مامان جون استراحت کردم ذهنم درگیر مصاحبه ی فردا صبحمه...
اومد کنارم روی تخت نشست...دستی به سرم کشید و گفت:
_الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم، یه کم هم به آینده خودت فکر کن یه چیزی میخوام بگم نه نیاری...
گفتم: _مامان تو رو خدا بیخیال دوباره خواستگار...من که شرایطم رو قبلا گفتم....
دستم رو گرفت و گفت:
_آخه دختر این شرایطی تو میگی باید از تو آسمون بیارن ! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟ تا وقتی گل با طراوته خریدار داره یه کم عاقل باش مادرم من خیرت رو میخوام هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه... امروز فاطمه خانم زنگ زد همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ... تا می تونست از پسرش تعریف کرد میگفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست! منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه... خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته ی سفارشی شما بود...
لبخندی زدم و گفتم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجو
لبخندی زدم و گفتم:
_چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ...
مامانم لپمو بوس کرد و گفت:
_کاری که نمیخوایم بکنیم یه سر میان و میرن...
سرمو تکون دادم و گفتم:
_چشم بیان ببینیم چه جوریه....
لبخند نشست رو صورتش و گفت:
_مامان فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش...
گفتم:_مامان جونم همینی که هست!ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم کسی دعوت نامه نفرستاده براشون....
مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون میرفت گفت :
_بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه !!!
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۹ و ۲۰
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاکهای من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه....
ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می شد ....
بالاخره فردا صبح شد ،
و من سر قرار با فرزانه راهی خونهی خانم مائده شدیم دوباره جلوی در استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود.
آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود....
از پله ها رفتیم بالا ....
خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی ، تا این لحظه روال مثل دیروز بود.
تا ما نشستیم خانم مائده با یه سینی چایی اومد لبخندی زد هنوز ما حرفی نزده بودیم
گفت:
_واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد...
گفتم: _نه اشکال نداره برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید ؟
فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت:
_به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟
با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم...
خانم مائده گفت :
_نه بخیر گذشت آسیب جدی ندید فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه...
فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: _یعنی الان داداشتون تو خونه است ؟
خانم مائده گفت:
_بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ...
آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...کاری نمیشد کرد
گفتم:
_خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ...
خانم مائده گفت :
_بله به کجا رسیدیم؟
فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت:
_با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهیم
خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد.
گفتم: _داشتید از دوران نوجوانی تون میگفتید از عاشق جهاد و گذشت بودن از تعصب و وجه ی مذهبیتون...اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید..
نفس عمیقی کشید و گفت:
_آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ...یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما میشد... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه!اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه...در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد...ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر #رشد_یک_بُعدیمون اتفاقاتی داشت می افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم...خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می رفتیم هر کدوم از بچه هامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان میدون که ثانیه ها رو هم از دست ندن همچین حسی داشتن...
فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید:
_خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟!
من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!!
ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند....
خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلویش رو گرفته بود گفت:
_چون #خودم رو درست نشناختم...#دین رو درست نشناختم....#تکلیف رو درست نشناختم...#جهاد رو درست نشناختم...
اشکهاش سر خوردن روی گونه هاش...
سرش رو بلند کرد و با دست اشکها رو پاک کرد و ادامه داد :
_خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گلهایی میسازه!! ولی نمیدونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور....
فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد...
من گفتم : _از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟
خانم مائده درحالیکه آه عمیقی کشید.. نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد...
فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگهها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد!
خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ...
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
گفت: _به اونجا هم می رسیم هنوز زوده ...
فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد.
من گفتم:
_خوب داشتید میگفتید ادامه بدید...
خانم مائده گفت:
_توی اون تایم زمانی که ما میگذروندیم روزگار بر وفق مراد ما بود. شبهای چهارشنبه دعای توسل ... شبهای جمعه دعای کمیل ... صبح های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگیمون بود...ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هولش میدادیم که بره جلو ! البته بی تأثیر هم نبود چند قدمی حرکت میکرد ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه مگه چقدر آدم توان داره هولش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد...
حرفهای خانم مائده....
من رو یاد تحلیلهامون با فرزانه انداخت... اینکه یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رومیکشه...
داشتم فکر میکردم...دین ما #ابعادمختلف_زندگیمون رو در بر میگیره چرا یه عده از اینور میفتن یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه حالا یا برای خودشون یا برای جامعه...
با حرف زدن دوباره فرزانه رشته ی افکارم پاره شد...فرزانه گفت:
_دوستانتون هم همینطور بودن!
بعد با کنایه یه دستی زد و گفت:
_یعنی هیچکس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین!
خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت:
_ #دوستان هرکسی هم تم و هم گرایش همون فردن ...معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم..توی دوره ی #نوجوانی و #جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست وقتی در قالب یه گروه یا تیم میشه با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش می بنده...
فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت:
_البته اگر تفکری باشه!
خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت :
_بله کاملا درست میگید اگر تفکری باشه
و به فکر فرو رفت و ساکت شد...
روی برگه برای فرزانه نوشتم: "میشه لطفاً اینقد نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم..."
فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه اش رو گذاشت رو چشمش ...یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم...
خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت:
_تا شما چایی تون رو بخورید من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره...
از اتاق که بیرون رفت،
برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم دستهاش رو برد بالا گذاشت روسرش گفت:
_تسلیم دیگه حرف نمیزنم ...
با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم...
چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل گفتن:
_عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده برم عوضش کنم...
فرزانه زیر لب به من گفت: "توقع داره خونه یه داعشی ما از خودمون پذیرایی کنیم! الان اینجا نشستیم امنیت نداریم فرض کن چایی ام بخوریم اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی!!!"
گوشه ی لبم رو گزیدم و آروم گفتم:
_فرزانه الان گفتی دیگه حرف نمیزنی...
خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد گفت:
_اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگه ایی بیارم؟
من گفتم: _نه دستتون درد نکنه حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمیخوریم چون همینجوریشم وقت کم میاریم... شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم...
گفت: _هر جور راحتید
و آروم نشست روی صندلی ...
گفتم: _رسیدیم به اینجا که با تیم دوستانتون مرتب روی معنویاتتون کار میکردید ...
گفت: _درسته اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل میگرفت باعث میشد من فکر کنم که خیلی کاربزرگی دارم میکنم اینکه نافله هام ترک نمیشه یا دعا و مناجاتم همیشه به راه ...عشق به #جهاد و #مبارزه هر روز تو وجودم بیشتر می شد دلم میخواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم...
بعد ادامه داد :
_البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره خیلی...
فرزانه با حرص برگشت گفت:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجو
فرزانه با حرص برگشت گفت:
_قطعا همینطوره بالاخره ما یکی بود دو لیتر بنزین تو باک ماشینمون بریزه!
یه نگاه جدی به فرزانه انداختم بعد به خانم مائده گفتم:
_ببخشید ادامه بدید...
خانم مائده با آرامش گفت :
_بالاخره حق با دوستتون هم هست اگر #تفکر و #منطق پشت معنویت باشه میشه به مسیری که انتهاش بهشته رسید...ولی اگر همون تفکر و منطق نباشه هر انسانی ممکنه آخرش مثل من در یه برهه زمانی به ناکجا آباد برسه !
فرزانه که انگار فتح و الفتوح کرده باشه با یه لبخند معنادار حرفهای خانم مائده رو تایید کرد...
خانم مائده ادامه داد:
_اتفاق بدتری که در اون زمان برای من داشت می افتاد این بود که...
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
_فکر میکردم دارم راه درست رو میرم و خیلی شخصیت خاصی هستم این ماجرا ادامه داشت با همون روال و روحیه ایی که داشتم خیلی از هم سن و سالهای من یا هنوز مشغول عروسک بازی بودن یا دنبال چشم و ابرو اومدن برا جنس مخالف! ولی من هدف هام رو مقدس تر از این حرفها و رفتارها می دیدم هر چند از دید خیلی ها این نوع رفتار ها یه جور افراطی گری محسوب میشد....ولی من با اینکه دختر بودم همچنان مصمم روحیه مبارزه و جهاد رو داشتم دیگه هجده و نوزده ساله شده بودم که خوب مثل هر دختر دیگهایی اون موقع اوج خواستگارهام بود...با یکی که بیشتر ازهمه به ایده آل هام نزدیک بود نامزد شدیم...همیشه با خودم فکر میکردم کسی که با من ازدواج کنه خوشبخت ترین مرد دنیاست و کجا دیگه میتونه یه دختری با این همه ویژگی های مثلا خوب پیدا کنه!... اما واقعیت چیز دیگه ایی بود من اون روز نمیدونستم چه اتفاقاتی برام در آینده میفته!... به هر حال من با همون گرایشهایی که داشتم و کمال گرایی هام ازدواج کردم....پسر خاصی بود فکر میکردم مثل خودمه ولی اینطوری نبود! اهل مبارزه و جهاد بود ولی نه مثل من! این رو بعد ازدواجمون فهمیدم... چیزی که من راجع به ازدواج فکر میکردم با چیزهایی که میدیدم زمین تا آسمون تفاوت داشت ! قبل از ازدواج فکر میکردم این آقا یکی از خاص ترین وجهه های مذهبیه ولی این توهم فقط تا شب عروسی همراه من بود...من مثل خیلی از دخترها که ازدواج را فقط تو لباس عروسش می بینن و ماه عسلش نبودم...به هر حال هم خونده بودم هم شنیده بودم که با ازدواج نصف دین انسان کامل میشه و من هم شدیداً به دنبال این تعالی... ولی شنیدن کی بود مانند دیدن...
عروسی مون شب جمعه بود من که توقع داشتم برای اولین بار با همسرم که دیگه نصفه نداشته ی دینم رو کامل می کرد بعد از رفتن مهمونا و توی خونه ی خودمون دعای کمیل بخونیم با اولین ضربه ایی که مثل پاتک رو سرم خراب شد رو به رو شدم...و این تازه اول قصه بود اون شب به اندازه هزار سال تو جهنم زندگی کردن برام گذشت ...
به هق هق افتاد و اشکهاش روی صورتش جاری شد...
نمیدونم چرا توی اون لحظات دلم براش سوخت فرزانه هم دیگه فقط گوش شده بود...
خانم مائده ادامه داد :
_از اونجایی که توی دوران نوجونیم تمام سعی ام این بود گذشت داشته باشم و ببخشم... روزهای سختی بدون حرف زدن راجع به هدفهای مقدسم و اتفاقاتی که می افتاد به همین منوال میگذشت...و من به حساب خودم خیلی روحیاتم رو کنترل میکردم و زجری که تقریبا دو سال طول کشید رو پنهان کردم...احساس میکردم تمام برنامه های زندگیم بهم خورده نصف دینم که کامل نشد بماند! همون نصفه ایی هم که داشتم نابود شد! با اینکه مخالفتی نداشت ولی نمیشد مثل قبل به تمام دعاها و مناجات هام برسم زندگی رویایی که من فکرش رو میکردم تبدیل شده بود به یک کنیز برای شستن و پختن و... خودم رو مدام دلداری میدادم و بابت گذشت و صبری که تو ذهن خودم داشتم جایگاه مقربها رو تصور میکردم! ولی دیگه این آقای خاص مذهبی تو ذهن من در اون موقعیت به چنان قهقرا و پستی سقوط کرده بود که هیچ جوره نمیتونستم درستش کنم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_چرا؟ اذیتتون میکرد؟ حرفی! کتکی! یعنی اینجوری بود؟
درحالیکه امتداد نگاهش به قاب روی دیوار بود گفت:
_نه اصلا اینطوری نبود ... بدتر از این باهام رفتار میکرد شما فکر میکنید بدتر از کتک زدن یه فرد چه کاری میتونه باشه؟
من و فرزانه نگاهی بهم انداختیم و سرمون رو تکون دادیم و چیزی نگفتیم.
خانم مائده که چشمهاش پر از اشک بود گفت:
_میگم براتون تا خودتون قضاوت کنید این نوع اذیت کردن سخت تره یا کتک خوردن!! خصوصا از وقتی که سوریه رفتیم..
خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت:
_آبجی خانم یه لحظه میشه بیاید؟
خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همینطور بلند بلند داشت صحبت میکرد:
_ای وای رسول چرا از جات بلند شدی!چیزی شده چیزی نیاز داری؟
گفت: _آبجی به خدا شرمنده هفت و هشت نفر از بچه ها تازه خبر شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست بیخیال نشدن و گفتن تو راهیم اصرار من هم بی فایده بود میشناسیشون که!
صدای صحبت هاشون کاملا واضح بود من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم:
_انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم میرسیدیم به اوج ماجرا...
فرزان شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_چی بگم این حکایت ظاهراً سر دراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهتره ها والا!!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت:
_خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟