eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله دقیقا خوشحالیم که خوشتون امده☺️🌸 سلام ما میگردیم ببینم چی پیدا کنیم آموزنده و مفید ولی اگه همچین رمانی هم پیدا کردیم حتما حتما میگذاریم
سلاممم رمان نمره ی قبولی تا قسمت ۲۹، ۳۰ نوشتم اگه امتحان ها امان بدن تمومش کنم😄
سلام والا امنیتی به همچنین رمان هایی میگن دیگه😄 سلام چشم ناشناس ها خالی نمونن هر روز بگذاریم
سلام بله می‌خونیم خوب بود چشم سلام بله واقعا عالیه☺️
اینم پایان ناشناس های امروزمون حتما حتما تو عزا‌داری ها یاد ماهم باشین 🏴✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ _رویا بس کن! اون بدبخت اگه چیزی میگه بخاطر خودته.قسمم داد بهت چیزی نگم اما نمیتونم. اینجام گیر کرده! به گلویش اشاره میکند: _کیانوش از نفوذ خودش و پدرش برای تو گذاشته. یه مبلغ درشتی به دادگاه رشوه داده تا تو رو اعدام نکنن، وگرنه با یه دوتا چهارتا باید بدونی کسی که اسلحه دست میگیره بی برو و برگشت اعدامه! _هه! پس اومدی گروکِشی؟ مگه من گفتم که اعدامم نکن؟ اصلا برام مهم نیست. اون به چه حقی همچین لطفی کرده؟ شاید من نخوام کسی در حقم لطف کنه. با همان لحن به عشوه آمیخته میگوید: _این چه حرفیه؟ به جای تشکر خشک و خالی اینا رو میگی؟ خنگ بدبخت فکر کردی خیلی برای اون سازمان ارزش داری؟ اعدامت میکردن فوقش میشدی یه عکس توی بنر تبلیغاتی شون و والسلام!...رویا اصلا کیانوش رو ول کنیم.کاریه که شده. من مطمئنم اگه یه روی خوش به این پاسبون و رئیسشون بدی تخفیف خیلی خوبی توی حکمت میدن.من شنیدم اونایی که پشیمونن رو آزاد میکنن.برای چی جوونی تو پشت این میله ها تلف کنی؟ _سیما من راضیم به این راه.تو دوست داری زندون مزون و مد باشی من دوست دارم زندون این چاردیواری باشم.زیاد فرقی بینمون نیست! بعدشم من اینجا دارم که تا پیداش نکردم هر جا برم زندانیم. _باشه. امیدوارم ارزششو داشته باشه. تلفن را سر جایش برمیگرداند و میرود. میدانم سیما اجیر کرده‌ی کیانوش است. چهره‌ی پیمان را آن سوی شیشه ها تجسم میکنم.با صدای پاسبان خیالاتم آشفته میشود. _وقت تمومه! پاشو! برمیخیزم.سر روی بالشت میگذارم و چشمانم را میبندم.مرواید غلتانی از گوشه‌ی چشمم میچکد.روزم با یاد پیمان تلخ می شود.با ورود نرگس نگاهش میکنم. با دیدن چهره‌ی من قیافه اش وا میرود. فهمیده که دوست ندارم حسم را بداند.به روی خودش نمی‌آورد.میخواهد برود که صدایش میکنم.مثل همیشه با همان لبخند برمیگردد. _جانم؟ _میشه با هم حرف بزنیم؟ قبول میکند. کنارش مینشینم و شروع میکنم به تعریف.از سیما میگویم و حرفهایش و از حدسهایی که در مورد کیانوش زده‌ام. _بعد این همه یه دوست سر کلش توی زندان پیدا بشه اصلا اتفاقی نیست!حتما به اصرار و حرف های پسره اومده.مطمئن باش! _آره منم میدونم.خودشم میگفت باهام حرف زده راجب رشوه‌ی کیانوش به دادگاه میگویم. _چی بگم؟ البته همه رو اعدام نمیکنن اما ممکنه بخاطر فعالیت فرامرزیت ممکنه و کیانوش هم ممکنه رشوه داده باشه.حتما دوستت داره! _دوست؟ من مطمئنم بویی به مشامش خورده.حتما سودی ازین کار میبره.من این آدمو میشناسم. تو نمیدونی! اخر سیاسته! عشق کیلو چنده؟بعدشم من شوهر دارم. غلط کرده مردتیکه... تا میخواهم چیزی بگویم نرگس جلویم را با استغفراللهی میگیرد. _ان شاالله خدا همه مونو هدایت کنه. از دعایش چیزی دستگیرم نمیشود. عصر نرگش کنارم مینشیند.از سوالاتی میگوید که ذهنم را پر کرده.از ، از و چگونگی ..برایم جالب بوده که مردی که نداشته بتواند در مدت کم سواد یاد بگیرد.حتما کسی هست که یادش داده.مگر میتوان چنین کسی که هیچوقت سابقه‌ی قلم گرفتن نداشته را دانست؟قرآنی که و روح را صیقل میدهد.صبح بعد از هواخوری سمیرا جلوی راهم سبز میشود.رفتار خوبی با نرگس ندارد. _چیزی شده؟ _چیز؟ نه؟ مگه باید بشه؟ شما که هم میدوزین و هم میپوشین و تمام! من هم کشک و پشم! دوست ندارم تو رو از دست بدم. اینا یه مشت دروغ تحویلت میدن. مگه نگفتم باهاش حرف نزن؟ کارد به استخوانم میرسد. _پشم و کشک منم که هیچ نقشی تو زندگیم ندارم. مگه من بچم؟ میشه اینا رو بهم نگی؟ دوست ندارم ارزشت پیشم کم بشه. من اختیار و عقل دارم و همچنین قرار نیست عقایدمو ول کنم. _امیدوارم همینطور باشه.در ضمن مراقب رفتارت باش تا بتونی بعد از آزادیت دوباره به سازمان برگردی. حرفهایش بودار است و از روی قصد. _خبری شده؟ _خبر که خیلی وقته شده. میگن خیابونا حکومت نظامیه و توی خیابون پر . جون این رژیم دراومده و تمام!چیزی نمونده دیگه. رنگ تهدید را در صدایش میبینم.مجبور میشوم در جلسه‌های سمیرا شرکت کنم. اخر دیماه رسید. آمار زندانیها هرروز کم میشود. حکومت وقتی جلوی خشم ملت نمیتواند مقاومت کند دست به ازادی میزند.در محوطه زندان جمع شدیم و رئیس زندان پشت تریبون ابتدا با ستایش شاهنشاه و بعد از عفو ملوکانه سخن به زبان می‌آورد.یک جوری حرف میزند که منت سرمان میگذارند.اسامی افرادی که آزاد شدند را خواند.با شنیدن نام نرگس دلم میشکند. سر برمیگردانم،آنهایی که ذره‌ای با نرگس برخورد داشتند ناراحتند و از طرفی هم به او تبریک آزادی میدهند. برق چشمان سمیرا و خنده‌هایش با دار و دسته اش بر غضبم می‌افزاید. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ بعضی‌ها شروع میکنند به گریه کردن. از وقت استفاده میکنم و زودتر به طرف بند میروم.سرم را روی بالشت میگذارم و از ته دل زار میزنم.دوباره حس بی‌پناهی به من دست میدهد.همان حسی که بعد از بردن حاج رسول کابوسم شد.صدای رفت و آمد که بلند میشود خودم را جمع و جور میکنم.نرگس دم در ایستاده و زل زده به من.میپرسم: _چیه؟ نگاهش سراسر حسرت و دلتنگی.بی‌اختیار زیر گریه میزنم.دستانم را میگیرد. _من بدون تو چیکار کنم؟ _من؟ من مگه چیکارم؟ _چی کاره ای؟ تو این هفته ها فقط بخاطر تو بود که تونستم زندانو تحمل کنم.تو بری من دووم نمیارم! _استغفار کن دختر! دووم نمیارم چیه؟تو بخاطر اراده‌ی خودت بود که تا حالا دووم اوردی ازین به بعدم .خیلی این دوری طول نمیکشه مطمئنم ازاد میبینمت. _اگه نشد چی؟ من حبس ابد خوردم! _اولا که حتما حتما میشه. اگرم نشد ساکمو برمیدارم و بست دم در اوین میشینم و میگم منو برگردونین تو.آزادی به ما نیومده! بین گریه‌ها خنده‌ام میگیرد.زیر لب دیوانه ای نثارش میکنم. _چجوری پیدات کنم تو این شهر؟ _خیلی راحت! بهت آدرس خونمونو میدم. باید قول بدی هر وقت آزادی شدی اول اول بیای پیش خودم وگرنه حلالت نمیکنم! آهسته میخندم. وقتی میفهمد که حالم را جا آورده کاغذی می‌آورد و آدرسش را داخل مینویسد‌. _رویا جون؟ _جانم؟ _هروقت احساس تنهایی کردی و فکر کردی کسی رو نداری به فکر کن. حتی میتونی امتحان کنی و ببینی چقدر وجودش به آدم انرژی میده. نصیحتش را به جان میخرم.وقتی همه‌ی آزاد شده‌ها آماده میشوند.دیگران دم در برایشان به صف میشوند.بیشتر از همه با نرگس خداحافظی میکنند.چشمانم از بس که اشک ریخته بدجور میسوزد.نرگس میگوید: _قولت رو که فراموش نمیکنی؟ _هیچوقت! حتما میام. وقتی از او جدا میشوم انگار از هستی جدا شده ام و پر میشوم از خلاء هایی که به تنهایی از پسشان برنمی‌آیم.رو به نرگس داد میزنم: _نرگس! نرگس جان سر قولم هستم. نرگس از دور برمیگردد و با خنده دستش را تکان میدهد و میرود...در بین احساس غربت هستم که صدای نحس سمیرا به گوشم میرسد: _تو نباید بهش وابسته میشدی. بدون نگاه کردن به او میگویم: _من وابسته نشدم! صدای پوزخندش بر گوشهایم خراش میگذارد. _از قیافت مشخصه. خودتو جمع کن! تو چیریکی ناسلامتی. تو اینجوری واسه یه دختری که نه به لحاظ فکری بهمون می خوره نه سیاسی، بیتابی میکنی.مگه نمیدونی تعلقات توی زندگی یه چیریک یعنی هیچ و پوچ؟ با این کارا سابقت رو خراب نکن! بعدشم یکم بعد که رژیم تغییر کنه بهشون نیاز داری.وقت غنیمت جمع کردن یکهو دیدی یه نفر آتویی از تو داره! حرفهایش پر است از بی‌مهری و تهدید! جوابی به او نمیدهم.تا بدانم حرف هایش برایم به اندازه بال یک پشه اهمیت ندارد! نمیدانم چقدر میگذرد اما این را میدانم که آدرس را خوب حفظ شده ام و حتی به چین و خم کاغذ واقفم! عصر یکی که تازه وارد است از اوضاع بیرون میگوید.از اعتصاب شهرداری،از اعلامیه‌های آیت الله خمینی و خبرهایش.سمیرا که اسم آیت الله را میشنود دندان بهم میساید: _از رهبرای خودمون بگو. چرا از خمینی میگی؟ بحث را عوض میکنند.اگر کسی به شک من باخبر شود شاید دیگر هیچوقت نتوانم پیمان را ببینم.روزها میگذرد.کبری وارد میشود. _مُشتلوق بده! _واسه چی؟ دهانش را به گوشم نزدیک میکند: _شاه فرار کرده. با چشمان گرد نگاهش میکنم. _تُ.. تو مطمئنی؟ _آره! روزنامه چیا خبرشو تو بوق و کرنا کردن.منم خبرشو دارم. باورم نمی شود! یعنی همه چیز را رها کرده؟ به همین وضع فرار کرده؟کبری پوزخندی میزند: _گفته میرم استراحت کنم و برگردم. آره مرگ خودش! میگن یه عالمه پول و طلا کش رفته و برده. از حلقومش پایین نره ایشالا! رفتن شاه مرا دلگرمتر میکند.به پیمان فکرمیکنم. جای دلتنگی هنوز بر قلبم درد میکند.در بند ولوله افتاده و بعضی‌هانقشه‌ی شورش میکشند. پاسبان از پشت میله‌ها نام مرا صدا میزند.با تردید برمیخیزم و پیش میروم.نمیدانم چه شده اما در دلم رخت میشویند.پاسبان با ورود فوراً ادای احترام میکند و بعد مرا وارد میکند. _به به خانم توللی! مهمان ویژه‌ای دارین. سر بلند میکنم.چشمانم با دیدن کیانوش پر از نفرت و خشم میشود.سریع نگاهم را میدزدم. _مهمان عزیزی هستند و باید احترامشون رو هم نگه دارین بعد رو به کیانوش میکند: _کاری که با من ندارین؟ با لبخندی از رئیس تشکر میکند.با رفتن او و پاسبان من میمانم و کیانوش.نگاه سنگینش دمی مرا رها نمیکند. _بیا بشین. بدون اینکه نیم‌وجب هم را خرجش کنم به علامت منفی سر تکان میدهم. _من که برات ارزشی ندارم و خوب اصرار نمیکنم.اصلا هرطور راحتی. _کارم داشتی؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ _کار که... چی بگم.من برای مدتی از ایران میخوام برم اگه میخوای تو رو از اینجا فراری بدم و باهم بریم.نظرت چیه؟ پوزخندی تحویلش میدهم. _هه! کجا؟ نکنه شاهنشاهتون رفته شما هم تشریف میبرین؟ _خیر! ایشون فعلا رفتن من هم همینطور.بخاطر خودت میگم. چرا عمرتو الکی هدر میدی؟ یعنی من اینقدر نفرت انگیزم؟ چه چیزی در من دیدی که ارزش ندارم؟ _من عمرمو هدر نمیدم. همین روزاست که بشم و شما این کشور و اون کشور. نمیدونم چی توی خودت دیدی که اینجوری کُری میخونی، دور دور کسایی که همش میخواستین سرشونو زیر آب کنین. تمام شد دوران زنده باد شاهنشاه گفتن. _فکری کردی به همین راحتی کار تمومه؟ حق داری اینا رو بگی چون دور و بری هات گوشتو پر کردن.اما بزار اینو بگم که اگه شاه دست از سرتون برداره، آمریکا کسی نیست که به همین راحتی ولتون کنه. زیر کفشهای کاخ سفید نشینا له میشین! آمریکا یعنی تموم دنیا. پس اینقدر بچگانه نگاه نکن. گرچه ته دلم خالی میشود اما را حفظ میکنم. _تو هم حق داری به اینا خودتو دل خوش کنی.اگرم اینی شد که تو گفتی من حاضرم کنج این زندان موهام همرنگ دندونام بشه اما با همچون تویی نیام.بزار منم بهت یه چیزی رو بگم اگه امریکا هم وارد گود بشه ما آزادی رو با چنگ و دندون میگیریم. _هه! با یه تشکیلاتی که نصفشون کشته شدن و باقی هم توی زندانن؟ تازه اگرم آزاد باشن کاری ازشون برنمیاد.این مملکت با وجود شهنشاه رنگ پیشرفت می بینه. _پیشرفت؟ منظورت ؟یا مستشارایی که دارن گونی گونی سرمایه‌مونو میدزدن؟ یا علمی که تنها ازش بهمون الفبا یاد میدن و باقیش مختص مستشاراست؟ اونا حتی به شاه مملکت که مثل سگ براشون دم تکون میده اهمیت نمیدن. بعد میخوای برای ما دلشون بسوزه؟ از نظر اونا ما از سگ آمریکایی هم کمتریم بفهم اینو! خشم در چشمانش شعله‌ور میشود.با قدمهای بلند به طرف نزدیک میشود. _باشه! هرکی هر چی بگه امیدوارم درست بگه. کاش هیچ کدوممون پشیمون نشیم. پس از او من نیز به بند برمیگردم.دیگر زندان رنگ و بوی دیگری گرفته.بند سیاسی‌ها هر روز شاهد آزادی کسی است.از دست سمیرا هم خلاص میشوم. با سر و صدایی چشم باز میکنم.ظاهراً صبح شده. یکی از هم سلولی‌هایم به نام مژگان میگوید: _این همه آزاد شدن تکلیف ما چیه؟مگه ما چیکار کردیم؟ از او میپرسم چرا به زندان آمده.جواب میدهد: _تابستون ۵۶ توی یکی از راهپیمایی‌ها بودم. عکس آیت‌الله‌خمینی دستم بود.بعد از راهپیمایی که خواستم برم خونه یه ماشین راهمو سد کرد. کمیته مشترک و با تموم درداش گذروندم و بعد محکوم شدم به حبس!فقط بخاطر یه عکس و بیان نظرم در مورد اوضاع کشور. من که مثل خیلی‌ها خرابی به بار نیاوردم.بعضی به اموال دولت آسیب میرسونن اما من کاری نکردم. او از من همین سوال را میپرسد.میگویم: _برای آموزش وقتی از سوریه برمیگشتم یکی بهم مشکوک شده و گزارش داده. وقتی فهمید حبس ابد هستم ناراحت میشود که از بلندگوهای زندان صدا می‌آید. 📢_زندانیان توجه کنید! توجه کنید! اسامی که خوانده میشود وسایلشان را جمع کنند و به سمت خروجی بند بروند!کوثر اختری..مریم مولایی...رویا توللی..و... از ذوق در حال منفجر شدنم! جلوی در صف کشیده شده برای تحویل وسایل.هرکسی چند تکه ای که در ابتدا از او گرفته بودند را میگیرد.یکی چادر، یکی روسری، یکی کیف و...بیرون زندان خانواده‌هایی به انتظار ایستادند.موج حسرت از دریای دلتنگی برمیخیزد و به دیواره‌های دل کوبیده میشود.بی‌اختیار بغض میکنم و پیمان را در کنارم تجسم می کنم.کاش می‌بود.! اتوبوسی زندانیان را سوار میکند. پر شده از زن و مرد. گوشه‌ای می‌ایستم.وارد خیابان که میشویم همه دا پیاده میکنند.از اتوبوس که پیاده میشوم آدرس نرگس را از توی جیبم بیرون میکشم.کناری می‌ایستم و برای تاکسی دست تکان میدهم.چیزی تا رسیدن آدرس نمانده. در خیابان تاکسی می ایستد. _چقدر میشه؟ در حالی که او قابلی ندارد میگوید من دست در جیب میکنم.من که آه در بساط ندارم. _بِ... ببخشید من نمیدونستم. اَ...الان که نگاه کردم دیدم پول ندارم.اگه ممکنه همراه من بیاین. خونه‌ی دوستم همین وراست بهتون پولتونو میدم. راننده برمیگردد طرفم و میپرسد: _تو زندانی سیاسی بودی؟ این روزا خیلیا آزاد میشن و پولی تو جیبشون نیست. ما توی این زمان .شما رنج زندان کشیدین و ما کاری نکردیم. اشکال نداره...برو به سلامت. پیاده میشوم.باورم نمیشود! به همین راحتی بروم؟راننده خداحافظی میکند و میرود.به پلاک خانه‌ها نگاه میکنم.خودش است.تقی به در آهنی میزنم و قدمی فاصله میگیرم.صدای زنانه‌ای به گوشم میرسد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ _مَ... منم رویا توللی. در که باز میشود زنی با پوست چروکیده و گیس‌های حنایی بیرون می‌آید‌.مرا بررسی میکند. _شما؟ _رویا هستم‌. دوست نرگس جان. _نَ...نرگس؟ با تعجب میگویم بله.پیرزن کمی فکر میکند که صدایی از پشتش شنیده میشود. _کی بود ننه رضا؟ به گمان صدای نرگس است. از ظریفی و مهربانی آن میفهمم.چادر گل‌گلی‌اش را به دندان گرفته _رویا؟ کلی از دیدنم ذوق میکند.مرا تعارف به داخل میکند اما نمیپذیرم.دست آخر ننه رضا دستم را محکم میکشد _بیا تو ننه! بیا که چاییم تازه دمه! از دو پله وارد حیاط میشوم.کفشهایم رادرمی‌آورم و بعد از ننه رضا وارد خانه میشوم.توی یکی از اتاقها مینشینیم. _چطوری؟ خوش میگذره آزادی؟ _خدا رو شکر. آره خوبه میگذره ولی روزی نبود که بهت فکر نکنم.دوست داشتم هم بندت بودم تا رفیق نیمه راه. _نیمه راه؟ تو همیشه همراهمی حتی اگه کنارم نباشی. برق شادی در چشمانش به وضوح دیده می شود‌.فنجان‌های چای جلویمان قرار میگیرد و ننه رضا به نرگس میگوید: _عروس برو قندون رو بیار. نرگس لبخندی میزند و میرود.بعد که برمیگردد آهسته میخندم: _کلک توی این چند روز که نبودم کی وقت کردی عروس بشی؟ نزدیک است شاخ دربیاورد. _عروس؟ چی میگی؟ _ننه رضا چی میگه؟ نرگس خنده ای طولانی میکند: _آها... ننه رضا؟ هیچی بابا! ننه رضا مادربزرگمه. بیچاره یکم آلزایمر داره، این مدت که نبودم منو یادش رفته. بیشتر تو دوران قدیم زندگی میکنه. وقتی که مامانو بابام تازه ازدواج کرده بودن و موقتاً با ننه رضا و حاج بابا زندگی میکردن. اون موقع‌ها رو خیلی یادشه.بعدشم چون من شبیه مامانمم منو عروس صدا میزنه! نگاهی به ننه رضا میکنم.لبخندی میزنم.از نرگس در مورد این روزها میپرسم و او میگوید: _روزای عجیبی شده. دولت سماجت‌میکنه و فرودگاه رو روی به امام میبنده.مردم اعتراضاتو بیشتر میکنن و انشاالله جواب میده. _نرگس؟ فرض کن انقلاب پیروز شد اما ما خیلی ضعیفیم. اگه حمله کنن که دوباره مملکت به دستشون میوفته! _نه! با ماست.نباید به قلیلی و کثرت دشمن نگاه کرد. ایمانه که ما بیشترشو داریم. بعدشم اگه این رو بخوان ازش محافظت میکنن شک نکن. کمی به حرفهایش گوش میدهم.دوباره گوشها و زبانی پیدا کردم که مملو از است.نرگس میخواهد مرا بیشتر نگه دارد اما نمیپذیرم و هر چه زودتر میخواهم به دیدار پیمان بروم.با شرم از او کمی پول برای کرایه میخواهم.از ننه رضا خداحافظی کرده و بیرون می‌آیم.سریع خود را به خیابان رسانده و تاکسی میگیرم. بعد از دادن کرایه پیاده میشوم.کوچه مان را که میبینم قدمهای مُرَددم را آهسته برمیدارم. دستم را جلو میبرم و زنگ را فشار میدهم.مرد هیکلی میپرسد: _فرمایش؟ بعد از سکوتی طولانی به سخت میگویم: _مَ... منزل آقای خسروانی؟ _خسروانی دیگه کیه نه خواهرم اشتباه اومدین. میخواهد در را ببندد که هول میشوم.پایم را لای در قرار میدهم: _ولی اونا اینجا زندگی میکردن. _ببینید من کسی با این فامیل نمیشناسم. ما این ملکو از آقای به اسم صباحی کرایه کردیم.خسروانی نمیشناسم‌.حتما ازینجا رفتن شایدم شما آدرس اشتباه اومدین. قدمی به عقب برمیدارم.کوچه‌ خودش است. همان درخت، همان در که رویش دو لوزی بزرگ کار شده بود.نه! من درست آمدم! مرد که حسابی کلافه شده میگوید: _یکم بیشتر فکر کنین. خداحافظ! در را که میبندد اشک شوق تبدیل به اشک غم میشود.روی زمین سرد مینشینم. رهگذری دلش به حالم میسوزد و سکه‌ای کنارم میگذارد.خیلی دلم میگیرد.دختری که روزی از مال دنیا بی‌نیاز و در مهمانی ها دورش شلوغ بوده حالا به چه رسیده! کمی توی خیابان قدم میزنم و فکر میکنم یعنی کجا رفتند؟ کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ تنها کسی که دارم نرگس است.اما روی رفتن به خانه‌شان را ندارم. خودم را یکدل میکنم و سوار بر اتوبوس به خانه‌ی نرگس میروم.دوباره حس شرم بر من غالب میشود.چند دقیقه‌ای پشت در می‌ایستم.صدای مردی این بار می‌آید. میپرسد با که کار دارم.میرود و طولی نمیکشد که نرگس میرسد.با دیدن من خوشحال میشود و وقتی غم را از چهره ام میخواند حالم را میپرسد.بغضم میترکد.آغوشش را پر از محبت میکند: _نبود... رفته بود... او هم از همه جا بی‌خبر میپرسد: _کی؟ چی؟ _پیمان. دم خونه‌مون رفتم اما یه آقایی اومد گفت نیستن اصلا پیمان رو نمیشناخت. _غصه نخور. پیداش میکنیم. بعد هم مرا به داخل تعارف میکند اما من خجالت زده میگویم نه.اخم میکند: _نه چیه؟ دم غروبی یه زن میخواد چیکار کنه بیرون؟بیا تو گلم. یه امشب استراحت کن. عقلامونو رو هم بریزیم و ببینیم چی میشه کرد. یا الله میکند و با هم به آن سوی حیاط میرویم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛