eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام درسته ولی دیگه کسی که خودش بدونه با دوتا چیز فانتزی ذهنش خراب میشه یا همین بلوغ ذهنی بهتره که رمان های این مدلی نخونه و خب رده ی سنی اگه بخواییم برای تمام رمان ها در نظر بگیریم بالای ۱۳ سال دیگه مشکلی ندارن
آخه وقتی یکی فکر کنه با رمان خوندن چنین اتفاقی نیوفته بهتره اصلا نخونه ! تو بار اول و دوم مشخص میشه که آیا میتونه درست درک کنه یا نه ولی ی رده ی کلی ۱۳ سال به بالا سلام بله داره ولی هنوز کامل در اختیار قرار نگرفته هر وقت کامل شد میگذاریم سلام از نظر بنده که بله باز به خودتونم بستگی داره
سلام ولی باز همانطور که همکارم گفتن حتی اگه رمانی نکته مثبت زیادی هم داشته باشه باز بخاطر این چندتا ایراد نمیشه گذاشت چون نوجوان هم جور دارن و کوچیکترین بی دقتی کل ذهنشون رو از این رو به اون رو میکنه خصوصا اگه تازه کار باشن ( تازه شروع کرده باشن به رمان خوندن ) سلام این شخص دیگه حق و الناس گردنشونه
سلام این بستگی به خودتونم داره اما بنده خوندم و بنظرم ۱۳ سال به بالا ایرادی نداره
اینم پایان ناشناس های امروز شروع ماه رجب را به همگی تبریک میگیم در پناه امام زمان باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۱ و ۵۲ از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تک‌تک آنها كردم.گفتم: _چند نفری از شما فردا شهيد ميشويد سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه‌های خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود.من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم.نكند من در جمع اينها نباشم.اما نه. ان‌شاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.در آخر گفت: _چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟ گفتم بعد از اهميت به ، با نيت الهی و ،هرچه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری كرده بود كه برای غربی‌ها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: _ميبينی، پس‌فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچه‌ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد! خيلي آرام گفتم: _آقا جواد،من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا ميرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند!حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی براي شهادت آماده كردم. من آرپی‌جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره.احتمالا همگی با هم شهيد ميشويم. نيمه‌های شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند.او كارها را پيگيری ميكرد.سريع پيش من آمد و گفت: _الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.من هم به او گفتم: _چند نفر از اين بچه‌ها به زودی شهيد ميشوند.از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم.من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها،ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم.سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.خيلي جدي گفت: _سوارشو،بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشی. بايد حرفش را قبول ميكردم.من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه‌ای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: _پياده شو.زود باش بعد جواد داد زد: _سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.من به جواد گفتم: _اينجا كجاست، خط كجاست؟نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: _اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچه‌ها تو را توجيه ميكنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت!اين منطقه خيلي آرام بود.تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: _چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آنها گفت: _بگير بشين.اينجا خط پدافندي است.بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم،باعصبانيت گفتم: _خدا بگم چيكارت بكنه،برا چی من رو بردی پشت خط؟! ًاو هم لبخندی زد و گفت: _تو فعلا نبايد شهيد شوي.بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است.مردم معاد رو فراموش کرده‌اند.براي همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند،اولين شهدا بودند،مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاه‌سنايی و عبدالمهدی کاظمی و...در طی مدت کوتاهی تمام رفقاي ما كه با هم بوديم،همگي پركشيدند و رفتند. درست همانطور كه قبلا ديده بودم.جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه‌های اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم.با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد. 🍃مدافعان وطن مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت.پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود.من تا نزديكی شهادت رفتم،اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب می‌اندازد. روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!چند دختر جوان با لباسهایی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم.هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمیشد. 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۳ و ۵۴ اما ديگر دوستان من،در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد.اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم.هرچه بود، گويی من شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی.با اينكه در مقابل عشوه‌های آنان هيچ حرف و هيچ عكس‌العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.يكي از آنها علي خادم بود. علی پسر ساده و دوست‌داشتنی سپاه بود.آرام بود و بااخلاص.در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد،اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود.او در ايران بود و حتی در جمع‌مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم!من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد.ساعتی با هم صحبت كرديم.او خداحافظی كرد و گفت: _قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان‌شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه‌ای است كه دوستان پاسدار،برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند.فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم،اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکي از روزهای بهمن۹۷ خبری پخش شد.خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد.يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند. 🍃توفيق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم،توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با به خدا و درخواست از برطرف ميگردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد.در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت: _"اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت علیهم‌السلام حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند." من از نعمتهایی بهشت که برای شهداست سؤال كردم.از قصرها و حوریه‌ها و...گفت: _"تمام نعمتها زيباست،اما اگر در جمع اهلبيت علیهم‌السلام را درك كنی،لحظه‌ای حاضر به ترك محضر آنها نخواهی بود.من ديده‌ام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريه‌های بهشتی نرفته‌اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد علیهم‌السلام شده‌اند." صحبت‌های من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهلبيت علیهم‌السلام حتي با حوريه‌ها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم.در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت،رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکي،از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه‌های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت‌های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم!نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.در آن سوي هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: _آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود.به خاطر اين عمل... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۵ و ۵۶ _....به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهلبيت علیهم‌السلام درمقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره‌های نورانی شدم.از طرفی چهره‌ی زيبای آن حوريه‌ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايی جمال نورانی اهلبيت علیهم‌السلام کجا و چهره‌ی حوريه‌های بهشتي؟!من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهلبيت علیهم‌السلام نديدم. اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ نصيب هر كسی نميشود.انسان بااخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت مييابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك است.يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. مثالی بزنم تا بهتر متوجه شديد.همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كسانی شهيد ميشوندبه يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوی.روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهای داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: _خيلی پشيمانم.خيلي... باتعجب گفتم: _از چي پشيمانی؟ گفت:_"يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادی؟آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت،به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم.باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند.ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!در درونم به حضرت زينب سلام‌الله‌علیها عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم.خواهش ميكنم...هنوز اين حرفهای من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غیبی به ياري من آمد!دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد.آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.من به سمت عقب ميرفتم و صدای گلوله‌‌ها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم.اما حالا خيلی پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمی‌آيد." او ميگفت و همينطور اشك ميريخت...درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او ميگفت: _وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست.حيفه در جوانی بيوه شود.من خيلي او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت.او ميگفت: _همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم!در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک،بدون حساب وارد بهشت ميشدند،نوبت به من رسيد.گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟ گفتم: بله،اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست.همان لحظه مرا ازجمع شهدا بيرون کردند.من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.حالا چقدر افسوس ميخورم.چرا من غفلت كردم!؟ مگر خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟من خيلی اشتباه كردم. ولی يقين پيدا کردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نميشود. 🍃حسرت اين مطلب را يادآور شوم که بعد ازشهادت دوستانم،بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه‌های مرزی حضور داشتم.اما خبری از شهادت نشد!در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه براي من تداعی ميشد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند.با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره‌ی شهدا و با سرهای بريده شده راهي بهشت بودند.برای اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: _نام هر دوی شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم.از شرق کشور برگشتم.من در اداره... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۷ و ۵۸ من در اداره مشغول به كار شدم.با حسرتی كه غيرقابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.خيلی چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: _من نميدانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلی شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفي كرد.تا نام ايشان را شنيدم،رنگ از چهره‌ام پريد!ياد خاطرات اتاق عمل و ...برايم تداعي شد.بلافاصله به دوست كناری او گفتم: _نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم.خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند.هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.پنج نفر ديگر از بچه‌های اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم... هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من،خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلی از موارد را سالها پس از آن واقعه،در شرايط و زمانهای مختلف به ياد می‌آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود.يكي از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره‌ی ما آمد.همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: _چطوری برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: _الحمدالله گفت:_ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم.من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟ گفتم:_بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: _يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق‌الناس و بيت‌المال، كلي پول پرداخت كرده. بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بی‌حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من می‌افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينه‌زنان حرمـش دسـته بـه دسـته ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهی اسـت به سرمنزل دلهای شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پايـی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد سـنگی كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته 🍃تجربه‌ای جديد كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته.بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان،اين كتاب به من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوی كتاب بودم نميشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم.يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل كار ميرفتم. يك خانم خيلی بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.بی‌مقدمه سلام كرد و گفت: _ميخواهم بروم بيمارستان... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد.شما مسيرتان كجاست؟ گفتم:_محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود.اين خانم يكی از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: _ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم:_كتاب را برداريد.هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.خيلي تشكر كرد و پياده شد.من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。