🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۱۷ و ۱۸
🍃فاطمه
دکتر:-خوشبختانه حال خانم خرسند هم خوب شده، ازفردا هم لطفا دوباره سر کارتون برگردین
یهو ماهور از جا پریدوباذوق گفت:
-خدا وکیلی راست میگین آقای دکتر؟ خداروشککککر
لبخندی به روی ماهور زدم وگفتم: -خداروشکربهتر شدی ماهورجان
شیوا: بله خداشکر، البته از فردا باید به جای هممون کارکنه
ماهور:-عه،بدجنس، دلت میاد؟
سه تایی خندیدیم
-خیلی خب ما میریم ماهور جان، تو هم استراحت کن
ماهور: -والا با این خبر دیگه حتی خوابم نمیبره، یه هفتس اینجا دراز کشیدم
شیوا: -ولی به نفعته بخوابی، چون از فردا خواب نداری
ماهور: -خیلی خب توهم، ازالان داره واسم خط و نشون میکشه
شیواخندیدوگفت:
-شوخی کردم عزیزم، هیچی مهمتراز سلامتیت نیست
ماهورلبخندی زد و رو تخت دراز کشید، من و شیوا هم اتاق رو ترک کردیم و سمت حیاط رفتیم تا کمی استراحت کنیم
شیوا: -خداروشکر ماهور حالش خوب شد، خدا میدونه چقدر نگرانش بودم
-آره خدارو صدهزار مرتبه شکر، ایشالله همه بیمارامون خوب بشن
-ایشالله
شیوا سرشو انداخت پایین و بالحن غمگینی گفت:
-فاطمه، خیلی دلم واسه خونوادم تنگ شده، مامانم، بابام، حامد، امین، مادر جون، آقاجون، همه، دلم واسه همه تنگ شده، این بیماری لعنتی همه رو از هم جدا کرد، ما رو از خونوادمون جدا کرد، دلم میخواد برای یه دقیقه، همه چی برگرده به حالت اول، دوباره همه خونواده ها کنارهم جمع بشن، بدون هیچ غمی، فقط برای یه لحظه
دستی رو شونهاش کشیدم
-غمت نباشه شیواجان، ایشالله همه اینا تموم میشه و یه خاطره میمونه
-منظورت خاطرهی بده؟
-حالا چه خوب چه بد، مهم اینکه تا آخر عمرمون اوضاع همینجوری نمیمونه، منکه دلم روشنه
-خدا از دهنت بشنوه، من که آرزویی جز این ندارم، فقط دلم میخواد همه خوشحال باشن، همه آدمای این دنیا، بدون دوری از خونوادههاشون
-ایشالله.
🍃شیوا
روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و بعد دوباره برم به بیمارها برسم.
همینکه چشم رو هم گذاشتم، گوشیم زنگ خورد، گوشیمو برداشتم و با دیدن اسم حامد، رو تخت نشستم و تماس زد برقرار کردم
-سلام حامد جان
-سلام عزیزم خوبی؟
-ممنون عزیزم، توخوبی؟ امین خوبه؟
-شکر هردومون خوبیم، میگم شیواجان، مامان زیاد حالش خوب نیس، عصرکه از مغازه برگشت بی حاله، الانم که سردرد گرفته نمیدونم چشه نگرانشم
با نگرانی پرسیدم:
-سرفه هم میکنه؟
-آره یخورده
-بیارش بیمارستان ازش تست بگیریم، ایشالله چیزی نیس
-خیلی خب، الان بیایم؟
-آره همین الان، منتظرم
-باشه، تانیم ساعت دیگه میایم، فعلا
تماس قطع شد و من باعجله اتاق رو ترک کردم.
تو سالن قدم برمیداشتم و چشم میچرخوندم تا فاطمه رو پیدا کنم، خیلی نگران بودم، همش خداخدا میکردم مادرجون به کرونا مبتلا نشده باشه. بادیدن فاطمه سریع سمتش رفتم و صداش زدم، سمتم برگشت و نگام کرد
-جانم؟!
-حامد زنگ زد، گفت مادرجون حالش بده، الانم دارن میان بیمارستان
فاطمه با تعجب و نگرانی که در چشماش دیده میشدن نگاهم کردوپرسید:
-حالش خیلی بده؟
-میگه بی حال و تب داره، هرازگاهی هم سرفه میکنه
-ای وای، خیلی خب باشه من منتظرشون میمونم
-اومدن صدام کن، من تو اتاق پرستارا هستم
-باشه برو
وارد اتاق پرستارا شدم و سمت پنجره رفتم، بازش کردم و پرده هارو زدم، ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم، جای ماسک بدجوری میسوخت، گوشیمو از جیبم دراوردم و وارد برنامهی دوربین شدم، با دیدن قیافم پوکرفیس لبمو کج کردم و از برنامه خارج شدم بعدشم برگشتم و رو تخت دراز کشیدم، خیلی خسته بودم.
میشه گفت تقریبا دوروزه نخوابیدم اینقدرکه سرمون شلوغ شده بود، تازگیا روزهامون تکراری شده بودن، پراز استرس، اضطراب، ترس، نگرانی، بخاطر کرونا متاسفانه دیروز یکی از پرستارامون فوت کرد، و این نگرانی مارو دوچندان کرده بود، اما تنها قوت قلبمون فقط خدا بود که بهمون آرامش میبخشید
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۱۹ و ۲۰
🍃فاطمه
نیم ساعتی میشد که تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و چشم به در ورودی منتظر آقاحامد و مادرجون بودم، دلم بی تاب بود و نگران، همش میترسیدم حدسم درست باشه و زبونم لال مادرجون هم کروناگرفته باشه؛
باصدای شیوا به عقب برگشتم روبه روم ایستاد وگفت:
-مادرجون وحامد نیومدن؟
-نه نیومدن
-خیلی نگرانم، گفتم بیام تو حیاط منتظرشون بمونم
-آره، منم نگران مادرجون هستم
همون لحظه شیوا چشماش گردشدن و گفت: عه عه، اومدن
برگشتم و ماشین آقاحامد رو دیدم، سمت ماشین رفتیم و در سمت کمک راننده رو بازکردیم و به مادرجون کمک کردیم تا از ماشین پیاده بشه، باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و من مادرجون رو بردم تا ازش تست بگیرن.
بعداز گرفتن تست متاسفانه حدسمون درست دراومد و فهمیدیم مادرجون به کرونا مبتلاشده و پنج درصد ریه هاش درگیرشده بودن
🍃شیوا
سَرِ مادرجون رو نوازش کردم اونم لبخندی زدوگفت:
-خیلی دلم واسه شمادوتا تنگ شده بود
فاطمه: -قربونتون برم، ما هم خیلی دلمون واسه شماهاتنگ شده، ولی خب چه کنیم
-مادرجون، حامد و آقامحمد که میگفتن شما خیلی مواظب بودین تا کسی کرونا نگیره
فاطمه: -دقیقا، میگفتن شماهمیشه دست به الکل بودین و سرتاپاشونو پراز الکل میکردین
مادرجون: -آها، پس منو سوژه کرده بودن آره؟
دوتایی خندیدیم
-نه قربونتون برم همچین منظوری نداشتیم
تک خنده ای زدوگفت:
-میدونم عزیزم، راستش امروز رفتم مغازه، یه نفر همش سرفه میکرد، ماسک هم نزده بود، منم کنارش ایستاده بودم، فکرکنم بخاطراون کروناگرفتم
فاطمه: -موندم چرا بعضیا کرونا رو جدی نمیگیرن؟ نگاه کن توروخدا الان بخاطر همون آدما چندنفرکروناگرفتن، یکیشون هم مادرجون
مادرجون: -حالامن کِی مرخص میشم؟
-فعلاتا یک هفته مهمون ماهستی
مادرجون: -اوووو چه خبره مادر، من فردا برمیگردم خونه
فاطمه: -به همین زودیا ازما خسته شدی مادرجون؟
مادرجون: -نه عزیزم، ولی من باید برم نمیتونم که اینجا یه هفته بمونم
-ولی باید اینجابمونید، بیمارستان عمرا اجازه بده شما از اینجا برید
فاطمه: -دقیقا، حالاشمایه هفته مارو تحمل کنید بعد که انشاالله حالتون خوب شد برمیگردین خونه
مادرجون تک خنده ای زد و سرشو تکون داد
مادرجون: -ای از دست شمادوتا
-فاطمه جان بریم که مادرجون استراحت کنه
فاطمه: -بریم
بعد دوتایی ازاتاق خارج شدیم
🍃حامد
چایی رو ریختم تو فنجان و چندتا بیسکوییت هم کنارش گذاشتم و برگشتم تو سالن تا تدریسمو ادامه بدم. همینکه رسیدم به سالن دیدم امین پشت لپ تاپم نشسته و داره با دکمه های لپ تاپم بازی میکنه، عین جت سمتش رفتم و لپ تاپ رو برداشتم و به مانیتور چشم دوختم، یا ابلفضلللل! اینا چیه تو گروه درسی فرستادی بچهی... لااله الا الله
با حرص گفتم:
-امـیـــــــــن
سریع از جاش بلند شد و بدوبدو از پله ها رفت بالا، باصدای بلندگفتم: مگراینکه به مادرت نگفتم وایساااا
نشستم رو مبل و نگاهی به لپ تاپم انداختم، امین چندتا اموجی فرستاده بود تو گروه و دانش آموزا هرکدومشون شکلک تعجب فرستاده بود، تازش هم یکی از دانش آموزا پیام داده:
-آقا حالتون خوبه؟
اینو دیگه کجای دلم بذارم؟
فورا پیام هارو پاک کردم و اول سلام کردم و بعد لیست حضور غیاب رو فرستادم.
چند دقیقه ای گذشت که زنگ خونمون به صدا دراومد، سمت آیفون رفتم و تصویر فردی که ماسک زده بود رو پشت آیفون دیدم
-بفرمایید؟
ماسکشو که دادپایین، با دیدن احسان تعجب کردم
-حامد دررو بازکن سردمههه
-به به، چه عجب آفتاب از کدوم ور طلوع کرده شمارو زبارت کردیم
-حامد تیکه نپرون سرده
-خیلی خب بیا داخل، ولی حقت بود میذاشتم اون بیرون میموندی تادرس عبرت شه به جای اینکه سه ماه بااون دوستات تو شهر غریب میموندی میومدی پیش خونوادت
دررو باز کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش، سمت در ورودی رفتم و بازش کردم، چند لحظه گذشت و احسان جلوی در نمایان شد، همینکه چشمش به من افتاد پرید بغلم
-سلام دادااااش
-علیک سلام، بیاداخل
وارد شد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد شد و سمت بخاری رفت تا خودشو گرم کنه
-چطور شد دل از دوستات کندی؟
-حامدتو خودت بهتر میدونی مجبوربودم
-کسی مجبورت نکرده بود، تقصیرخودت بوددیگه، با بابا درنمیفتادی اونم عصبانی نمیشد بندازتت بیرون
-بابا دوست داره کسی رو حرفش حرف نزنه، فقط میخواد حرف حرف خودش باشه انگار ماآدم نیستیم
-بابا فقط صلاح مارو میخواد اینو بفهم
سمت آشپزخونه رفتم و داخل فنجان چایی ریختم
احسان:-اما من حق انتخاب زندگی خودمو دارم
-توهم اشتباه کردی گذاشتی رفتی، اگه بدونی بابا چقدر ازدستت دلخوره احسان!
فنجان چایی رو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتمش روی میز.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
1)❤️❤️ممنون ازشما 2) سلام کم پارت میذاریم که هیجان رمان از بین نره😉😄 3)سلام، بله بنده هم نویسنده ر
پایان ناشناس هامون در پناه خدا
یاعلی✋🏻🌸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۱ و ۲۲
🍃حامد
احسان: -بابا هیچوقت به من حق انتخاب نداد، حامد من بیست و چهارسالمه، مگه بچهم؟ خودم میتونم گلیممو از آب بکشم بیرون، میخوام روپاهای خودم وایسم
-اینطوری آخه احسان؟ درس و دانشگاهتو دیگه چرا ول کردی؟ اینجاکه دانشگاه قبول نشدی، بابا تورو فرستاد رشت به امید اینکه اونجا درستو ادامه بدی خیر سرت دکتری، مهندسی چیزی بشی، نه بری اونجا فقط برای عشق و حال، اینطوری میخوای روپاهای خودت وایسی آره؟ دانشگاه هم که دیگه راهت نمیدن میخوای چه غلطی بکنی؟
-بسه دیگه حامد اینقدر به من سرکوفت نزن
-من که میدونم دردت چیه، دردت اون دخترهس
-اون دختره اسم داره حامد
-باورکن اینقدر که داری خودتو واسش میکشی اون به فکرتو نیس، بابا اونو از ذهنت بیرون کن، دوستت نداشت چرا قبول نمیکنی؟
-بابا اگه مخالفت نمیکرد نازنین هم ترکم نمیکرد که بره بااون پسرهی مفنگی ازدواج کنه.
-بابامخالفت کرد چون اون دخترهی مغرور مناسب تونبود احسان، اصلا مناسب خونوادمون نبود، همه فکرش فقط پول بوده فقط پول همین
بی هیچ حرفی سرشو انداخت پایین ،نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش نشستم، دستشو گرفتم وگفتم:
-بسه از بس اینقدر خودتو اذیت کردی، تو خودت هم خوب میدونی نازنین دوستت نداشت تو رو بازیچهی خودش کرده بود، چرا نمیخوای به خودت بیای، آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی احسان؟ توکه اینجوری نبودی، سرت همیشه تو دَرست بوده، چرا اینقدر تغییر کردی پسر؟واسه اون دخترهی نامرد آخه؟ به جای این کارها رو پاهای خودت وایسا از اول شروع کن، اینجوری بخوای زندگی کنی آخرو عاقبت نداره
زدم رو شونهش و بعد رفتم سرجام پشت لپ تاپم نشستم و برای عوض کردن بحث گفتم:
-حالا چطور شد برگشتی تهران؟
باصدای بغض دارش گفت:
-محمدبهم گفت... مامان کروناگرفته، میخوام برم دیدنش
-آره، ولی شیواگفت حالش خوب میشه جای نگرانی نیست، بعدشم اجازه نمیدن کسی بره ملاقات بیمار
-واقعا؟
-آره، ولی شنبه مرخص میشه میتونی بری خونه ببینیش
-من برنمیگردم خونه
-چرا اونوقت؟
-روم نمیشه
-تو بی جا میکنی
-بخوامم برگردم بابام دیگه اجازه نمیده
-من و محمد باهاش حرف میزنیم، فقط امیدوارم واقعا از خرشیطون پایین اومده باشی
-من دیگه هیچ رفیقی ندارم حامد، دیگه کسیو نمیشناسم، اینقدر بهم سرکوفت نزن
-چیشد؟ رفاقتتون شکرآب شد؟
-نه، اصلاولش کن دیگه نمیخوام راجع بهشون صحبت کنم
-خیلی خب، نمیخوای استراحت کنی؟
-چرا، خستمه
-اتاق مهمان رو که میدونی کجاست؟ برو استراحت کن تایه فکری به حالت بکنم
-راستی امین کجاست؟
-تواتاقش داره آتیش میسوزونه
تک خنده ای زد و بلندشدورفت، نگران بهش چشم دوختم، نمیدونم چرا ولی هنوز نگرانش بودم
🍃محمد
به ساعتم نگاهی انداختم، ۸:۳۰ شب رو نشون میداد، باشنیدن صدای زنگ گوشیم چشم از ساعت برداشتم و تماس رو برقرار کردم
-جانم حامد؟
-سلام محمد خوبی؟
-سلام داداش، ممنون تو خوبی؟ امین چطوره؟
-شکر هردومون خوبیم
-راستی احسان اومد پیش تو؟
-آره، الانم عین جغد به من زل زده
-آها، بهش سلام برسون
-باشه سلامت باشی، حالا احوالپرسی رو بیخیال کارمهمتری داریم
-باز احسان چه آتیشی سوزونده؟
-هیچی فعلا
صدای غرزدن احسان از پشت تلفن اومد: مگه جنایت کار گیراوردین عه
حامد: -صدرحمت به جنایت کار، خب داشتم میگفتم... امشب بریم خونه بابا باهاش حرف بزنیم بلکه فرجی شد اینو راه داد خونه
-حامد! آخه امشب وقتشه برادرمن؟ ازیه طرف بابا ازدست احسان به اندازه کافی عصبانی هست، ازیه طرف دیگه مامان پیشش نیست و کروناگرفته، باباهم ناراحته، امشب بریم سه تاییمونو میندازه بیرون
-خودمم میدونم، ولی امشب چه بخوابیم چه نخوایم باید بریم چون بابا تنهاست
-هوففف، من دیگه نمیدونم چی بگم، فقط از واکنش بابا میترسم
-منم نگرانم، ساعت ده و نیم اونجا باش
-خیلی خب باشه فعلا
تماس رو قطع کردم و به خیابون روبه روم چشم دوختم، خدا امشبو بخیر کنه.
.
رسیدم خونه و اول رفتم یه دوش گرفتم و بعداز عوض کردن لباس هام، سمت خونه آقاجون حرکت کردم.
بیست دقیقه بعد رسیدم و زنگ خونه رو زدم، دربازشد و وارد خونه شدم.دستگیرهی در رو گرفتم تا در رو بازکنم اما در توسط بابا بازشد
-عه، سلام آقاجون
-سلام پسرم خوش اومدی، بیا داخل هواسرده
لبخندی به روش زدم و هردو وارد شدیم.
.
دستامو به هم قفل کرده بودم تا موضوع برگشتن احسان رو با آقاجون درمیون بذارم، نمیدونستم چه واکنشی قراره به اما امیدوارم عصبانی نشه.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
-آقاجون؟
نگاهشو به من داد، ادامه دادم: اِممم... اگه یه روز متوجه بشین احسان پشیمون شده و قراره برگرده، میبخشینش؟
نفسشو بیرون داد و کمی اخم کرد
-من که دیگه امیدی به این پسرهی خیره سر ندارم
-حالا شما فرض کنید برگشته باشه
یه تای ابروشو داد بالا و پرسید:
-میخوای چیزی بگی محمد؟
-راستش، احسان برگشته، پشیمون هم هست، الانم پیش حامده قراره بیان اینجا
-احسان برگشته؟!
-بله آقاجون
سکوت کرد و چیزی نگفت
-آقاجون، احسان رو ببخشیدش
-نمیتونم، نمیتونم ببخشمش محمد، احسان تو روی من که پدرشم ایستاد، بخاطر اون دختره، خونهرو ترک کرد و دوماه مارو از خودش بی خبر گذاشت
-میفهمم چی میگید آقاجون، ولی بخاطر مامان ببخشیدش، بخدا اگه مامان بفهمه شما احسان رو بخشیدین زودتر حالش خوب میشه و برمیگرده، احسان هم خبطی کردی که الانم پشیمونه شما که پدرش هستین ببخشیدش
سرشو تکون دادوزیرلب استغفاری گفت
-حالاکِی میان؟
لبخندی زدم وگفتم:
-الانه که برسن
سرشو تاییدوار تکون داد و به روبه روش زل زد. شاید اگه منم جای آقاجون بودم نمیتونستم احسان رو ببخشم
صدای زنگ آیفون باعث شد حرف هامون ناتموم بمونه بلندشدم و سمت آیفون رفتم و بادیدن تصویر حامد و احسان، رو کردم سمت بابا وگفتم:
-اومدن آقاجون، احسان بیاد؟
بابا سری تکان دادو نفسشو داد بیرون و گفت:
-بذار بیاد
لبخندی زدم و در رو باز کردم. کنار در ورودی ایستادم و منتظرشون موندم، حامد داشت یه چیزایی به احسان میگفت اما احسان انگار سرجاش میخکوب شده بود و تکون نمیخورد، متعجب سمتشون قدم برداشتم و سلام کردم، حامد جواب سلاممو داد و احسان بغلم کرد
-آهاااااای مردک مگه نگفتن فاصله یک متری رو رعایت کنید هاااا
خندید و ازمن جداشد، لبخند دندون نمایی به روش زدم
-سلام احسان جان خوبی
-ممنون داداش، خوبم
-خداروشکر، چرا نمیاید داخل؟
حامد به احسان اشاره کرد وگفت:
-ایشون راضی نمیشه بیاد
-چرا؟
سرشو انداخت پایین وگفت:
-راستش، روم نمیشه به بابا نگاه کنم، من خیلی بدکردم بهش
-بیخیال، من با آقاجون حرف زدم، بیابریم
دستشو گرفتم و سه تایی وارد خونه شدیم.
احسان با دیدن بابا سمتش رفت و روبه روش ایستاد، اما حتی یه لحظه هم سرشو بلند نکرد
احسان: -نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم، فقط... فقط میتونم بگم شرمندم، من به شما و به مامان بی احترامی کردم، رو حرفتون حرف زدم و چندماه از خونه رفتم، ولی لطفا منو ببخشید
من و حامد نگاهی به هم انداختیم و هردو مضطرب منتظر واکنش آقاجون بودیم.
آقاجون دستشو گذاشت رو شونهی احسان و لبخندی بهش زد، احسان هم بابا رو بغل کرد و من حامد دست زدیم
امین با لهجهی کودکانش گفن:
-عهههه، چقدر قشنگ، بابابزرگ منو هم بغلم میکنی؟
هممون خندیدیم
بابا دستاشو باز کرد و امین دوید سمتش رفت و پرید بغلش، خداروشکر همه چی ختم به خیرشد و احسان هم دوباره برگشت به این خونه، باخودم فکرمیکردم اگه امشب مامان و فاطمه و شیوا خانم هم بودن، چقدر خوب میشد و جمعمون جمع میشد، آخ اگه مامان بفهمه چقدر خوشحال میشه.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۳ و ۲۴
🍃محمد
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و گوشیمو از رو عسلی برداشتم تا آلارمشو خاموش کنم، همینکه گوشیمو روشنش کردم دیدم از طرف فاطمه پیغام صوتی اومده، لبخندی زدم و آلارم رو خاموشش کردم .
و بعد پیغام صوتی رو گوش دادم:
-«دوست داشتم الان کنارت میبودم و به چشمات نگاه میکردم و اولین نفری باشم که بهت تولدتو تبریک بگم، اما میدونی چیه؟ بااینکه کنارت نیستم اما از همینجا بهت میگم محمدجان، مرد زندگی من، اونجایی فهمیدم از خودم بیشتر دوستت دارم که وقتی ناراحت میشی، خودم بیشتر ناراحت میشم. وقتی حتی یه ثانیه ازم دور میشی، دلم تنگ میشه. وقتی باهات حرف نمیزنم، احساس تنهایی میکنم. وقتی که فقط صدایِ تورو میشنوم آروم میشم،
تولدت مبارک بهترین مرد زندگی من.الان که دارم فکرشو میکنم به امید خدا سال دیگه اگه ازدست این این بیماری راحت شدیم، یه جشن بزرگی واست ترتیب میدم که یه خاطرهی قشنگ به یاد بمونه، البته گفته باشم ها خودت هم باید برام تولد بگیری، کادوهای قشنگ و کیک شکلاتی بزرگ هم یادت نره دستت دردنکنه،خب دیگه من مزاحم نمیشم خدافظ»
به حرف های آخرش تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم،چقدر خوب بود که یک نفر اول صبح حالتو خوب کنه، در همه حال، هرجا که باشه و بهت فکر میکنه، حالاکه فکرشو میکنم منم یادم نبود امروز تولدمه، آهی از سینه بیرون دادم، منم چقدر دلتنگشم، یک ماه میشد که بخاطر آزمایشگاه نرفتم بیمارستان تا از نزدیک ببینمش.
وارد مخاطبین گوشیم شدم و به فاطمه زنگ زدم، چندتا بوق خورد اما جواب نداد، دوباره بهش زنگ زدم ولی بازم جواب نداد، باخودم گفتم شاید سرش شلوغ باشه.
از تختم پایین اومدم و از اتاق رفتم بیرون و بلافاصله سمت حموم رفتم تا یه دوش بگیرم.
.
باحوله مشغول خشک کردن موهام بودم که با صدای زنگ گوشیم سمت میز شیرجه زدم و با دیدن اسم فاطمه گل از گلم شکفت و تماس رو برقرارکردم
فاطمه: -سلااااام آقااااا صبحتون بخیر، چطوری؟
-سلام عزیزدلم ممنون توخوبی؟
-شکر خوبم، راستی بازم تولدت مبارک
-ممنون عزیزم، اگه بدونی با ویسی که واسم فرستادی اول صبحی چقدر انرژی گرفتم
-آخیییی، پس سعیمو میکنم ازاین به بعد صبح واست ویس بفرستم تا باصدای قشنگم حالت خوب بشه چطوره؟
خندیدم و گفتم:
-عالیییی، حتما همین کار رو بکن
-چــــشم
-خب خانم خانما چه خبر؟
-خبرای تکراری همیشگی هیچیهم عوض نشده، ولی حال مادرشما داره خوب میشه خداروشکر، نسبت به قبل هم کمتر سرفه میکنه
-واقعا؟
-بله، اصلا میخوای باهاش حرف بزنی؟
-بیداره؟
-آره داره صبحونشو میخوره، الان گوشیو میدم بهش باهاش حرف بزن
چند لحظه که گذشت با صدای مامان دوباره لبخندی رو لب هام نقش بست و باهاش احوالپرسی کردم و قضیهی برگشت احسان رو هم بهش گفتم، میتونستم خوب تصورکنم که چقدر خوشحال شده بود، بعداز مکالمه تلفنی تماس رو قطع کردم و رفتم صبحونه خوردم و بعد سریع لباسامو عوض کردم و سمت آزمایشگاه رفتم
🍃حامد
تو کتابخونه نشسته بودم و یکی از کتاب هامو میخوندم، ازاونجایی که من و شیوا علاقه خاصی به کتاب خوندن داشتیم یه کتابخونه واسه خودمون اختصاص دادیم.
با شنیدن زنگ خور گوشیم، چشم از کتاب برداشتم و نگاهی به گوشیم انداختم و با شماره خالی روبه رو شدم، تماس رو برقرار کردم
-بفرمایید؟
-سلام، آقای حامد رضایی؟
-بله خودم هستم، بفرمایید!
-من سروان خسروی هستم، لطفا به اداره آگاهی تشریف بیارید
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:
-اداره آگاهی؟! ببخشید اتفاقی افتاده؟ !
-آقای احسان رضایی برادرتون هستن؟
استرس تموم وجودمو گرفت
-ب... بله برادرم هستن
-ایشون به دلیل ایجاد مزاحمت دستگیر شدن
-مزاحمت؟! مطمئنید؟
-لطفا به اداره آگاهی تشریف بیارید
-بله چشم چشم
تماس رو قطع کردم و نفس حبس کشیدمو بیرون دادم، خدا به خیر بگذرونه، وای احسان ازدست تو
سریع بلندشدم و رفتم تو اتاقم، بعداز عوض کردن لباس هام و لباس های امین، سوار ماشینم شدم و سمت خونه آقاجون رفتم و به یه بهانه ای امین رو گذاشتم پیش آقاجون و سمت اداره آگاهی حرکت کردم
.
داشتم سمت اتاق جناب سروان میرفتم که با دیدن نازنین و شوهرش، متعجب سرجام ایستادم و بهشون زل زدم، پس حدسی که زده بودم درست بود
نازنین که متوجه اومدن من شد، درِ گوش اریا که شوهرش بود یه چیزی گفت و اریامستقیم سمتم اومد و با زخمی که تو پیشونیش نمایان بود به من توپید:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
- ببینم این داداش احمقت نمیخواد دست از سر زندگیمون برداره؟
-حرف دهنتو بفهم چی داری میگی
-مثلا اگه نخوام حرف دهنمو بفهمم چه غلطی میخوای بکنی ها
-ببین من نه حوصله دعوا رو دارم نه میخوام که دعوا راه بندازم فهمیدی؟ مرد باش بشین درست حرف بزن
نازنین اومد کنار اریا ایستاد و گفت:
-ببین، به این مزاحم نفهم بگو دست ازسر زندگی من برداره چی میخواد از جونم که صبح تاشب بهم زنگ میزنه و پیام میده
-به به، نازنین خانم، الان داداش من شده مزاحم نفهم آره؟ اون روزها که همش وردلش بودی نفهم نبود که، البته داداش منم اشتباه کرد، اما تنها اشتباهش میدونی چی بود؟ این که عاشق یه آدم نمک نشناسی مثل تو شد
بااومدن یکی از سرباز ها بحث رو تموم کردیم که سرباز روبه من گفت:
-آقای رضایی شماهستید؟
-بله
-لطفا همراهم تشریف بیارید
همراهش سمت اتاق سروان خسروی رفتیم و بعداز در زدن وارد اتاق شدم، با دیدن احسان تواون وضعیت چهرهش بیشتر عصبانی شدم و نزدیک بود برم جلو و ایندفعه خودم بزنمش
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۵ و ۲۶
فقط خدا میدونست که اگه آقاجون میفهمید احسان الان اداره آگاهیه ممکن بود چه واکنشی نشون بده، آبروی خونوادمون برای آقاجون خیلی مهمه حتی یک بارهم نشده بود که پای هیچکدوممون به آگاهی باز بشه.
روبروی احسان قرار گرفتم و به کبودی روی چشم چپش که خودنمایی میکرد دقیق نگاه کردم و سرمو به دوجهت تکون دادم و گفتم:
-حقت بود بلایی بدتر سرت بیاد، فقط یک روز تنهات گذاشتم
احسان روشو ازمن برگردوند و بدون حرفی سرشو انداخت پایین. به سروان خسروی نگاه کردم که گفت:
-ایشون بخاطر ایجاد مزاحمت و ضرب شتم باآقای محمودی(اریا) دستگیرشدن، فقط هم با گرفتن رضایت آزاد میشن
احسان با دست های مشت شده و اخم هایی که رو پیشونیش داده بود گفت:
-کدوم ضرب و شتم جناب سروان؟ مگه این کبودی به این بزرگی رو نمیبینید؟مرتیکه زده کل ویترین صورتمو اورده پایین الان به من میگن ضرب و شتم کردم
سروان خسروی اخمی کرد و گفت:
-فعلا تا ایشون رضایت ندن، شما امشب مهمون ما هستین
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-فرصت بدین رضایتشونو بگیرم
احسان بلند شد و روبه روی من ایستاد و گفت:
-حامد، بخدا اگه بری منت این یارو رو بکشی دیگه باهات حرف نمیزنم
با عصبانیت پرخاش کردم:
-احسان اگه یه بار دیگه حرف بزنی دندوناتو تو دهنت خورد میکنم ها
زیر لب لا اله الا اللهی گفتم و اتاقو ترک کردم. به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم، به اطرافم نگاهی انداختم و اریا و نازنین رو دیدم و سمتشون قدم برداشتم. روبه روی اریا ایستادم و گفتم:
-باید باشما خصوصی حرف بزنم
نازنین اومد جلوتروگفت:
-ما حرف خصوصیای نداریم، امشب هم برادرتون موظفه اینجا آب خنک بخوره تا درس عبرتی بشه مزاحم نشه
دستامو مشت کردم و گفتم:
-ببینید من با شما حرفی ندارم فهمیدین؟ بهتره خودتونو بکشید کنار که اصلا حوصلهی بحث کردن با شما رو ندارم
اریا نگاهی به من کردوپرسید:
-حالا کارت چیه؟
-عرض میکنم
به نازنین نگاه کرد و باهم هم قدم شدیم
روبهروی اریا ایستاده بودم تا ازش بخوام رضایت بده، بااینکه اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما بخاطر احسان مجبور بودم
اریا:-بهتره اول بهت بگم حتی التماسمو هم بکنی من رضایت نمیدم این داداش احمقت آزاد بشه، بذار بفهمه نازنین الان شوهر داره و دست از سرش برداره
عصبی بهش زل زدم و انگشت اشارهمو روبه روش گرفتم وگفتم:
-اولا احترامتو نگهدار و توهین نکن، ثانیاً من نیومدم التماستو بکنم و به پات بیفتم تا رضایت بدی، آره داداش احمق من حقشه چون دلشو به یه آدم نامرد باخته بود، آدمی که بازیش داد و اونو از خونوادش دورکرد، داداش من احمقه چون گول یه دختر رو خورد و به خونوادش پشت کرد، داداش من احمقه ولی هیچوقت غیرتش اجازه نمیده مزاحم دخترای مردم بشه، میدونم علت داشته که اومده سراغ نازنین خانم، یک لحظه خودتو بذار جای احسان، یه دختر با احساساتت بازی کنه و بعد ولت کنه، چه بلایی سرت میاد؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-حالاهم تصمیم گیرنده تویی، میخوای رضایت بدی بده، اگه هم نمیخوای بدی حق احسانه که یادش باشه ازاین به بعد زود به کسی دل نبنده
چندثانیه بینمون سکوت برقرارشد و من پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم، خیلی عصبانی شده بودم
اریا:-ببین،رضایت میدم، ولی وای به حال احسان اگه بار دیگه مزاحم بشه من میدونم و اون، یجوری بهش بفهمون نازنین شوهرداره، خونه زندگی داره
بعداز کنارم رد شد و سمت اتاق جناب سروان رفت، دستمو بردم لای موهام و سرمو گرفتم بالا، بعد با قدم های بلند سمت اتاق سروان رفتم و وارد شدم. اریا رضایت داد و بعدش از اداره رفتیم بیرون.
.
مشغول رانندگی بودم و هراز گاهی به احسان نگاه میکردم که ازوقتی سوار ماشین شده، بدون حرفی به بیرون شیشه ماشین زل زده ، هم از دستش عصبانی بودم هم دلم به حالش میسوخت، سر حرف رو باز کردم و گفتم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
حالا نمیخوای بگی واسه چی رفتی سراغ نازنین؟
-مهم نیست
-خیلی هم مهمه، بخاطرش هم زده چشمتو کبود کرده هم بردنت آگاهی هم من بخاطرت اومدم، اگه اریا رضایت نمیداد امشبو اینجا میموندی، پس همین الان بگو واسه چی رفتی سراغش؟ مگه بهت نگفتم دور نازنین رو خط بکش احسان؟
ولوم صداشو کمی بالابردوگفت:
-میخواستم دلیلشو بپرسم، میخواستم بپرسم واسه چی منو کنار گذاشت؟ میخواستم بپرسم چرا با احساساتم بازی کرده؟
صداش لریزد و ادامه داد:
-من که عاشقش بودم حامد، خودت هم بهتر اینو میدونی پس هی نگو مزاحم مزاحم
سرمو به دوجهت تکون دادم و گفتم:
-ولی چه بخوای چه نخوای اون الان ازدواج کرده، خونه زندگی داره احسان جان، نازنین یه آدم مریضه میفهمی؟ مریض
بعد بی هیچ حرفی به رانندگیم ادامه دادم
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۷ و ۲۸
🍃فاطمه
داشتم پرونده یکی از بیمارهارو چک میکردم که دیدم شیوا دوتا پرونده دیگه هم اورد گذاشت رو میز پذیرش
-اینا چی هستن؟
-نمیبینی؟ پروندس دیگه
-چرا اوردیشون اینجا خب؟
-دارم چک میکنم، دکتر فرامرز هنوز نیومده، یکی از بیمارایی که پروندش دستمه هم خداروشکر امروز حالش بهتر شد و فردا مرخص میشه
-خداروشکر، مادرجون رو معاینه کردی؟امروز خیلی سرم شلوغ بود بیمار جدید اورده بودن نتونستم برم پیشش
-آره معاینش کردم، حالش بهتر شده خداروشکر، احتمالا پس فردا مرخص بشه
-خوبه خداروشکر
همون لحظه یه خانم با بچه در دست وارد بیمارستان شد و با گریه پرستارهارو صدا میزد، من و شیوا با نگرانی سمتش رفتیم
-چیشده خانم؟
خانمه با گریه گفت:
-دخترم، دخترم داره ازدست میره خانم پرستار، توروخدا یه کاری بکنید
شیوا دستشو گذاشت رو پیشونی دختر بچه و سریع دستشو کشید و گفت:
-این بچه که داغه خانم
بعد سریع دختر بچه رو از دست مادرش کشید و بدو بدو سمت اتاق مراقبت های ویژه رفت
-خانم شما همراهم بیا ازت تست بگیریم
-پس دخترم چی؟
-دخترتون تو اتاق بخشه شما همراهم تشریف بیارید
بعدازاینکه از خانمه تست گرفتم متوجه شدم مادره به کرونا مبتلا شده اما وخیم نیست.
.
توی سالن دنبال شیوا میگشتم تا حال دختربچهرو ازش بپرسم، با دیدنش سمتش قدم برداشتم و روبه روش ایستادم
-چیشد؟ بچه چطوره؟
آهی از سینه بیرون داد و طوری که صداش یلرزید گفت:
-حالش خیلی وخیمه فاطمه، بچه اصلا نفس نمیکشه حتی چشماشو هم باز نمیکنه
سرشو به دوجهت تکون داد
-فقط خدا باید به دادش برسه
-اینقدرحالش بده؟
-دارم میگم تکون هم نمیخوره بعد میپرسی حالش ایتقدر بده؟
-ای وای خدایا خودت به داد این بچه برس
شیوا از کنارم رد شد و رفت، معلوم بود خیلی ناراحته و نگرانه، منم از این بابت نگران بودم، مگه اون بچه چند سالش بود، یه دختر شیش ساله
آهی از سینه بیرون دادم و منم از بخش رفتم بیرون
🍃محمد
بلاخره بعد از مدت ها، تونستیم وارد فاز اول آزمایش تست واکسن کرونا بشیم.
آزمایش واکسن رو روی بعضی از حیوانات مثل میمون انجام دادیم تا مشخص بشه ایرادی در کار نباشه و اگه خوب عمل کرد، وارد فاز دو بشیم.
.
بعد از انجام یه سری آزمایشات، دست از کار کردن کشیدیم تا استراحت کنیم.
کامران: -باز خداروشکر این میمونه آرومه و حال نداره تا روش کار انجام بدیم
سهراب: -آره، وگرنه عین کامران اینور و اونور میپرید
بااین حرفش همگی زدیم زیرخنده
کامران: -هه هه، ما هم یه منبع نمک تمام نشدنی اینجا داریم
ماهان: -یعنی اگه شمادوتا فقط یه ثانیه به همدیگه تیکه نپرونید جای تعجب داره
کامران: -حالا من امروز آرومم این بشر نمیذاره
-ای بابا، اینقدر تو سروکلهی هم نزنید بابا
ماهان: اشکال نداره
بعد دستاشو گرفت بالا وگفت:
-خدایا این دوتا رو شفا نده بذار بهشون بخندیم
دوباره زدیم زیر خنده. همون لحظه گوشیم زنگ خورد، با دیدن شمارهی فاطمه لبخندی زدم و با گفتن ببخشیدی از جام بلندشدم و از آزمایشگاه رفتمبیرون، دکمه سبز رنگ رو فشار دادم و تماس برقرار شد
-به به، ببین کی زنگ زده، سلام خانم
-سلام محمد جان خوبی؟
-قربونت من خوبم، تو چطوری؟
-شکر میگذرونیم دیگه، مزاحم کارت که نشدم؟
-نه بابا، شما هروقت زنگ بزنی من هستم، خب چه خبر
-هیچی، خبرای هرروز و تکراری، زنگ زدم بهت بگم فردا مادرجون مرخص میشه
-جان من راست میگی فاطمه؟
-بله، حالش خوب شده، فقط باید یخورده دیگه تو خونه استراحت کنه
-خدایا شکرت، حتما بابا ازاین خبر خیلی خوشحال میشه
-آخییی آقاجون، حتما خوشحال میشه، راستی از احسان چه خبر؟
-احسان که پیش آقاجونه، فعلا خرابکاری بار نیورده
-عه محمد جان، نگو این حرفو
-سابقش خرابه عزیزم
-ببین، بهش میگم ها
-شماکه دهن لق نبودی خانم
-نیستم ولی دوست ندارم پشت سر بقیه حرف بزنی
-چشم خانم معلم، دیگه تکرار نمیشه، تنبیهم نکنید خب؟
خندیدوگفت:
-ای از دست تو محمد
-قربون خنده هات بشم، همیشه بخند
-چشم هرچی شما بگی، محمدجان صدام زدن کاری نداری؟
-عه، آخه الان چه وقت صدا کردن تو بود؟ باشه فعلا خداحافظ عزیزم، مواظب خودت باش، غذا خوب بخور، همیشه دستاتو بشور، الکل یادت نره، ماسکتو هرروز عوض کن
خندید وگفت:
-چشم چشم توهم مواظب خوت باش نکاتی هم که گفتی رعایت بکنم رو توهم رعایت کن
-باشه خداحافظ
-حداحافظ عزیزم
تماس رو که قطع کردم برگشتم تو آزمایشگاه
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۹ و ۳۰
🍃حامد
قالب یخ رو از یخچال بیرون اوردم و چند تیکهش کردم وبعد گذاشتم تو پلاستیک فریزری. برگشتم پیش احسان و پلاستیک یه رو گذاشتم رو چشمش که باصدای بلند آخ گفت
-کوفت، گوشم ترکید
امین: -هییین، وای عمو ترسیدم
احسان: -این چه کاریه حامدددد، یخ کردم
-بسه این اداها، بذار رو چشمت بلکه یخورده بهتر شد
-این با یخ نمیره
-فقط امشبو خدابخیرکنه
-ای بابا مگه چیکار کردم چرا از کاه کوه میسازی برادرمن؟ خودم برا بابا توضیح میدم دیگه
-امیدوارم به این راحتیا که تومیگی باشه
با شنیدن زنگ گوشیم، حرفامون ناتموم موند.
گوشیمو برداشتم و تماس رو برقرارکردم
-جانم محمد؟
-سلام داداش خوبی؟
-هی بد نیستم، توچطوری؟
-خوبم ممنون، اتفاقی افتاده؟
-برات تعریف میکنم، جانم کارم داشتی؟
-آره، خواستم بگم تازه فاطمه به من زنگ زد، گفت فردا مامان رو مرخصش میکنن
-جون من راست میگی محمد؟ فردا مامان مرخص میشه؟
-آره گفت حالش خوب شده
-وای خداروشکررر
همون لحظه احسان سمتم اومد وکنارم نشست
-خب پس فردا من برم دنبالش؟
-نه داداش زحمت نکش خودم میرم، راستش... میخوام فاطمه رو هم ببینم
-آخ امان از دل عاشق
-عههه اذیتم نکن دیگه
خندیدم و گفتم:
-باشه باشه ببخشید
-خب حالا نمیخوای بگی چیشده؟
-هعی داداش، اینجا یه نفر خرابکاری کرده
احسان محکم زد به بازوم منم اخمی حوالش کردم
-بذار حدس بزنم، احسان
-آره درست حدس زدی
-حالا، این مصیبت باز چه گندی زدی؟
-این آقای مصیبت عاشق ما رفته بود سراغ نازنین و شوهرش، اونجا یخورده کتک کاری شده بود بعدم بردنش آگاهی، تازه هم ازشون رضایت گرفتم و این مصیبتو برگردوندمش
-وایسا وایسا، احسان رو گرفته بودن؟
-آره، اریا و نازنین ازش شکایت کرده بودن
-ای وااای، احسان که تو دعوا آسیب ندیده؟
-چرا داداش، یارو چنان زده چشم چپ احسان یدونه بادمجون کاشته
-اوه اوه، امشبو میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم والا، البته میتونیم با دادن خبرخوش مادرجون کمی بابا رو آروم کنیم
-نمیدونم والا، خداکنه
-خب محمدجان من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری نداری؟
-نه داداش، فعلا خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به احسان نگاه کردم
-حالامن باتو چیکار کنم؟
پوکر نگاهم کرد و برگشت سرجاش نشست، یه سیب بزرگ برداشت و گفت:
-منکه گفتم نگران نباشید
-ای کاش منم عین تو خوش خیال بودم احسان
تک خنده ای زدو زد به در شوخی وگفت:
-عهواااا، نگو داداش من اصلا هم خوش خیال نیستم، فقط ترسو نیستم
اخمی کردم و گفتم:
-منم نگفتم ما ترسو هستیم، کمی به فکر قلب آقاجون باش
شوخی رو کنار گذاشت و گفت:
-منم نگرانم، باشه میدونم غلط کردم،نباید میرفتم سراغش، خودم به بابا یه چی میگم دیگه چرااینقدر بزرگش میکنی
نفسمو بیرون دادم و به مبل تکیه دادم
🍃محمد
شب دورهم نشسته بودیم و من و حامد هرازگاهی به آقاجون که حالا اخم کرده بود و به احسان نگاه میکرد، احسان هم بی هیچ حرفی سرشو انداخته بود پایین
آقاجون:- آخه توچرا دربه در دنبال دردسر میگردی احسان؟ چرا عقل تو اون کلهت نیست؟ بابا اون شوهرداره، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ بجای این کارها به آیندت فکر کن که زدی خرابش کردی، ازاول شروع کن
به من و حامد اشاره کردوادامه داد:
-ببین داداشاتو، هم درس خوندن،هم دانشگاهشونو رفتن، هم کارکردن الانم خونه زندگی دارن، توچی؟ مگه تو آدم نیستی احسان؟ دانشگاهتو که ول کردی هیچ، پاشدی چهارماه رفتی شمال، الانم برگشتی تادوباره همه مارو بندازی تو دردسر؟چرااینقدر سر به هوایی تو؟ اینطوری میخوای رو پای خودت وایسی آره؟ بعد آقا ادعامیکنه بیست و پنج سالشه
احسان: -چرا اینقدر بهم سرکوفت میزنید؟ چرا فکر میکنید من هنوز بچهم و عقل ندارم؟ من تنها اشتباهی که کردم به یه آدم اشتباه دل بستم همین، من دل دارم آقاجون، میخواستم ازش بپرسم برای چی ترکم کرد؟ که اون یارو اریا پیداش شد و کتک کاری کرد، من اصلا قصد مزاحمت نداشتم
آقاجون: -خیلی بی جا کردی رفتی سراغش، چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی تو؟
حامد: -آقاجون شما آروم باشید، احسان هم انشالله ازفردا میره دنبال کارهای دانشگاهش درسشو هم ادامه میده، دیگه هم سراغ نازنین نمیره
بعد رو کرد سمت احسان وگفت:
-مگه نه احسان؟
احسان هم سری به نشانه تایید تکون داد.
برای اینکه جو سنگین رو عوض کنم گفتم:
-آقاجون ما یه خبر خوش واستون داریم ها
آقاجون نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم:
-امروز فاطمه به من زنگ زد، گفت مادرجون حالش بهتر شده، فردا هم مرخص میشه برمیگرده پیشتون
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
درکسری از ثانیه آقاجون لبخندی رو لب هاش نشست وگفت:
-واقعاحالش خوب شده؟
حامد:-بله پس چی؟ دوباره برمیگرده و قانون های جدید تصویب میکنه
هممون خندیدیم که آقاجون گفت:
-باشه حالاکه من مسخره کردین بخشیدم ولی دفعه بعد تکرار بشه همتونو ازخونه پرت میکنم بیرون
-وااااای آقاجون ترسناک شد
احسان: -تهدیدهای آقاجون
حامد: -بسه دیگه شمادوتا پرتمون میکنه بیرون ها
دوباره خندیدیم.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💔قسمت ۲۱ تا قسمت ۳۰👇👇
۸ قسمت دیگه مونده فردا میذارم😍🌱
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جرم شهید مطهری!!
♨️ علت ترور #شهید_مطهری از زبان قاتلش
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ۱۲ اردیبهشت سالروز شهادت شهید مطهری و #روز_معلم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir