🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۷ و ۸
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق میکرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم...
یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
_خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی میآوردند ما را صدا میزدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود. ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو میآمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها...
پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق میکند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس! از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود میاندیشیدم آخر کار من چه می شود...آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کردهام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی میتوانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست میدهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضیها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم میآمد!
اول فکر میکردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کردهاند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث میشود کنار جنازهایی آرامش داشته باشی و کنار جنازهی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت:
_بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود!
و بعد ادامه داد:
_خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند
و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش میزدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمیدانستم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمیرود!
تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت:
_حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم!
زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت:
_مرضیه جان اینجا!
مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد:
_والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا میکنیم ناراحت میشوی!
زینب با حرص و غرولند گفت:
_مرضیه جان شما که بهتر میدانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازهاش را مثل همهی جنازه ها میشورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم!
مرضیه با حالت شیطنت گفت:
_باشد من دیگر چیزی نمیگویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار میکردید و الان ایران چکار میکنید؟!
زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غرهای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنهی بامزهای بود!
دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش میپرسیدم...
حالتهای مرضیه من را یاد رزمندههای جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه میدادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم....
لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد...
خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمیشد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم...
اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی!
طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق میافتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت...
رسیدم خانه...
امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیهی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضدعفونی کردم.
امیر رضا با اینکه میخواست زود برود اما آمد و چند لحظهای کنارم نشست گفت:
_چه خبر خانمی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_تو را بخدا بیرون میروی مواظب خودت باش!
یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت:
_عجب!
گفتم: _آقای من! سوالی میپرسی خوب در غسالخانه چه خبری میتواند باشد! جز...
و بعد سکوت کردم...
امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
_خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟
از نوع حرف زدنش میدانستم میخواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است!
نگاهش کردم و گفتم:
_خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند
بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم:
_ولی شاید میتوانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمیدانم شاید!
گفت: _سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست!
اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم:
_اصلا! خدا میداند برای همه مثل هم کار میکنیم! هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضیهایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضیهای دیگر!
لبخندی زد و گفت:
_چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند!
و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است.... نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود میآورد...
این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت:
_بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۹ و ۱۰
آمدم جلوی در و رو به امیررضا خیلی کشیده گفتم:
_امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف)
با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه #با_عشق زندگی میکردیم
دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچکس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد...
کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم...
و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم
و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی...
تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکرهای خوب بودم که گوشیم زنگ خورد...
مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود میگفت:
_با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟
گفتم: _توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که میگویند دیگر!
در تکمیل صحبت های من ادامه داد:
_از من میشنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد! کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم!
گفتم: _البته اینطوری هم که میگویی نیست! خدارا شکر اینجا همه چیز فراوانی است...
بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: _راستی سمیه الان کجا هستی؟
گفتم: _خانه چرا؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها میگفتند رفتی داخل غسالخانه کار میکنی؟!
خیلی جدی گفتم:
_تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر میآمد همین بود البته من تازه به جمع بچهها اضافه شدم راستی تو نمیخواهی...
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن...
_این چه کاری هست میکنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش!
پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف میشوید، حقوقش را یکی دیگر میگیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید!
گفتم :_مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد:
_خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و...
همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط میگفت!
همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادربزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر میکرد بخاطر طلبههایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند درحالیکه هیچ کدامشان جلو نرفته بودند!
چقدر انسانها زود #فراموش_کار میشوند!
جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد!
ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود
لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر میتوانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمیکنیم با زبانمان کار خوب را که میتوانیم تحسین و ترغیب کنیم!
اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه...
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک میبیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری میکند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست!
در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب میدانستم اولویت اول باید خانواده باشد...
روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت...
کنجکاوانه پرسیدم :
_چی میخواندی!؟
لبخندی زد و گفت:
_الان نمیگویم هر وقت تمام شد میدهم تو هم بخوانی!
گفتم: _ای بدجنس! چیه میترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم میرویم غسالخانه! دل بکن از مال دنیا دختر!
نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت:
_اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار میگیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی...
می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...
مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس...
آه عمیقی کشیدم و گفتم :
_کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش میگیرد...کاش بچه ها تازه نفس بمانند...
حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت...
چیزی نگذشت که رسیدیم...زینب باز آمد استقبالمان...داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد!
چطور والدینش اجازه داده اند؟چقدر جرات دارد! متحیر مانده بودم! زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد :
_چرا خشکت زده!
آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم:
_بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست!
مرضیه که صدایم را شنید گفت:
_دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز میشود!
و با همان شیطنت جذابش ادامه داد:
_خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازهشان را میشورد!
و بعد بلند گفت:
_امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات...
و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم:
_نمیترسی اینجایی؟
چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت:
_من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود!
حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند!
مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت:
_بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد!
در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت :
_مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر میکنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد)
با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها #با_صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از #معنویت همه جا را عطرآگین میکند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان
با حرفش یاد #شهید_بهنام_محمدی افتادم و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوانهای ما پای کارند که نوجوانها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند...
اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب میشود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد!
من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت!
و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری میکردند تا زندگی کنم!
توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد
_خانم های کرونایی....
به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🏴 جذب خادم افتخاری در مواکب ۳ گانه حضرت فاطمة الزهرا (س)
▪️ درمان سریع و تخصصی تاول پای زوار اربعین حسینی
خادم جهادی افتخاری در خدمات ذیل (زیر ۵۰ سال) ثبت نام می نماید.
۱- پشتیبانی گرداننده موکب با رزومه شغلی؛ آقا ۸ نفر - خانم ۶ نفر.
۲- انباردار درمانگاه و استریلگر با دستگاه فور؛ آقا ۸ نفر - خانم ۶ نفر.
۳- نظافت بهداشت محیط؛ آقا ۸ نفر- خانم ۸ نفر .
۴- کاربر رایانه مسلط با رزومه؛ آقا ۸ نفر - خانم ۸ نفر.
۵-تاسیسات برق و آب؛ آقا ۴ نفر.
۶- پزشک یا فوریت های پزشکی بعنوان معاینه سلامت و ناظر درمانگاه؛
آقا ۶ نفر - خانم ۶ نفر.
۷- درمانگر پانسمان پوستی علم نوین، با نخ سوزن جراحی و پانسمانگر روی بخیه با
باند پانسمان گره ای و با آموزش ابداع گر علم نوین (مدیر مواکب) از
دانشجویان پزشکی و پرستاری و پرستار، آقا ۱۲۰ نفر - خانم ۸۰ نفر؛ بازمان محدود ثبت نام می نماید.
جهت ثبت نام به سایت ذیل مراجعه نمایید:
http://Arbaeeni-bemanim.ir
مدیر مواکب ۳ گانه حضرت فاطمة:
علی مجاهد
۰۹۱۹۲۲۱۸۲۲۳
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۱ و ۱۲
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد
و گوشه ای نشست از یکطرف میخواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم:
_می شناختیش؟
با بغض گفت:
_آره
گفتم:_از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت:
_نه!
ادامه داد:
_من عصرها از اینجا میرفتم بیمارستان برای کمک...چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمیدانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی میترسید...کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست میشود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینهای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...کنار مادرش تمام تلاشش را میکرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود... یکی از خانواده ی متوفی میپرسید:
_برای دفن رویشان آهک میریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه میدانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را میگرفتم با حالت خاصی گفتم:
_فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟
تنها به این جمله اکتفا کرد:
_روی جنازه که نمیریزند بعد از سنگ لحد میریزند تا مورچههایی که در قبرها رفت و آمد میکنند آلودگی را جابهجا نکنند!
مورچه ها...مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کرد "ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)"
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیزتر میشود!
هرچند زینب تمام تلاشش را میکرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچهها ذکر و عاشورا میخوانند...
کار که تمام میشود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه میشویم داخل ماشین که مینشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده میشویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را میرساند دیگر تقریبا همهی بچهها رفتهاند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر ه چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچکس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلیها هم میترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من میدانستم بیشتر ناراحتیاش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا میداند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهرحال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی میکرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم:
_با این سرعت دوباره برمیگردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم:
_برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...فردا ماجرا را که برای زینب تعریف میکردم خنده اش گرفته بود میگفت:
_بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی میکرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:
_زینب خانم چرا طرف این آقا را میگیری! چرا نمیگویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت:
_فوقش میآمدید زیر دست من درست و حسابی میشستمتان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند بامزهای گفت:
_خواهرم شما که هر روز ما را میشوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمیدهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی میکردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه میرفتیم و برمیگشتیم حالات روحیم خیلی #تغییر کرده بود! احساس میکردم #خدا را بیشتر حس میکنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از #برکات جمعی که در بین آنها بودم میدیدم...