eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خدمات : امروز؛ راه اندازی قطار کانتینری ایران- چین در بندر خشک آپرین 🔺️آئین راه‌اندازی قطار کانتینری دو سر بار ایران- چین و چین- ایران در بندر خشک آپرین اسلامشهر برگزار شد. 💢یادتون باشه این اتفاق در دولت سیزدهم افتاد به اسم دولتهای دیگه نزنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بهادری جهرمی: واردات خودرو برای همه ایرانیان آزاد شد سخنگوی دولت پس از جلسه هیات دولت: 🔹 به شرط اینکه خودرو مدل 2019 به بالا باشد و خودرو استانداردهای روز کشورهای اروپایی را داشته باشد، وارد خودرو برای همه ایرانیان چه در داخل و چه در خارج از کشور آزاد شد. 💢یادتون باشه این اتفاق در دولت سیزدهم افتاد به اسم دولتهای دیگه نزنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه فردا میذارم💚
19sharh-ziyarate-ale-yasin-1403-03-29.mp3
40.62M
🔴📣مهم مهم مهم خیییییییییلی هم مهم. 🔴از میثم تمار به شما عزیزانم 👇 این ۴۲ دقیقه رو اصلا اصلا نباید از دست بدید و تا میتونید منتشر کنید . تحلیل بسیار مهم استاد محمد شجاعی در مورد ظریف ،اصلاح طلب ها و پزشکیان . فتنه های شدیدی امسال در راه است ،امسال پرفتنه ترین روزها را پیش رو خواهیم داشت و تبیین گرانی هم شهید خواهند شد در این فتنه ها . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۲۱ تا قسمت ۲۶👇👇
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۲۱ و ۲۲ بسم‌اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ... خیالم راحت بود که امیررضا مواظب بچه‌ها هست نمیدانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیررضا با بچه‌ها خوابیدن! روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیررضا و با خیال راحت خوابیدم... صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیررضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه‌ای زد. حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من! اما من هم خوشحال بودم... خوشحال بودم از اینکه تا نفس میکشیم بتوانیم کاری کنیم... آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: _نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله میخوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم! میشناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود... اما از دیشب هنوز نوشته‌های کتاب با من حرف می زد وحرفهای "محمدحسین" توی ذهنم رژه می رفت... اتفاقاتی که روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد...نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود... مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه... صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: _سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟! بین چارچوب در و چارچوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: _توکل بر خدا... و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی‌خبر از آن بودم! خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه میکردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه... نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را میدانست از حالتم متوجه شد سرحالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت: _نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سرحالی! انرژی زا زدی دختر!؟ لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: _دیروز که داشتم برمیگشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: برای من نه زمان میشناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی! کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: _مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد! رسیدیم غسالخانه... روزهای آخر سال اینجا غریبتر میشود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار! لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک میشد با حس خاصی بسر ببرم... دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی میکرد که وقتی مسیر انسان از اینجا میگذرد پس چرااااا؟! را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده! دوباره کاوری آمد و مسافری آورد! زیپی باز شد و کفنی بسته...چقدر خوشحالیم که حداقل میتوانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی میشد! اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن میکند میان تاریکی قبر... درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا.. اینجای روضه اشک است که روانه میشود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد...مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود... یاد حرف مادرم می‌افتم که همیشه میگوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان میکنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس میگیرد و ترک آن مکان برایش سخت است! شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچگاه فکر هم نمیکردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم! من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان است نه محیطش! انسانهای اینجا جنسشان فرق میکند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع میشود! الان خوب میفهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که و زنده بودن بین چنین آدم های بودند! مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می‌اندیشم آنچه انسان را زنده نگه میدارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟! دهانی که برای دفاع از حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟!
نفس عمیقی میکشم احساس میکنم چقدر من از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت... به خود میگویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود... روز سختی بود... جنازه پشت جنازه...پیر و جوان...آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده... بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که میمیرد تنش سنگین میشود و جابه‌جا ایش سخت است! و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می‌آید!؟ و حالا خوب در می‌یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را! مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله‌ی عجیبی گفت: _بچه‌ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می‌آید بند بند وجود انسان را پر از هوای میکند... در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: _بچه ها چی میشد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم! و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد! ! ضدعفونی! زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: _مرضیه امروز عرفانی میزنی! مرضیه با یه جمله‌ی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: _زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم! زینب کم نیاورد و گفت: _خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش! مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند! هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر... موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور! در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر میکند... و براستی چقدر و های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۲۳ و ۲۴ رسیدم خانه...امیررضا با بچه‌ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم‌مرغ‌ها ... با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه‌ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم... نشستیم و کلی برنامه‌ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان‌بزرگ و بابابزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند! چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم! سجاد نگاه باباش کرد و گفت: _بابا امسال اهواز میریم راهیان نور!؟ امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: _نه سجاد جان خودت که میبینی اوضاع چه جوریه! من گفتم: _آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا انشاالله این ویروس منحوس تموم بشه! طلبکار نگاهم کرد و گفت: _پس چرا بابا میخواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم و‌گفتم: _بابا! مسافرت! بعد سرم را درحالیکه نمی‌فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: _نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد! سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: _نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام! نگاهم متمرکز امیر رضا شد... امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه‌ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد! من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: _امیررضا سجاد چی میگه! با خنده گفت: _اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم! گفتم :_من که میدونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟ گفت: _بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم! گفتم: _خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم!؟ بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی میکرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب میدونست بلند گفت: _بچه‌ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد... زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن! من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران میشد... امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم. شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم...نگاهم به لپ تاپ بود... گفت: _سمیه! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم! میدونستم اینجوری راحت‌تر میتونه‌حرفش را بزنه! هرچند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه! ادامه داد: _امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... و لحظاتی ساکت شد...نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: _فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده‌هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن! دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: _امیررضا این حرف برای خانواده‌هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام! گفت:_خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می‌موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچه‌ها فرق میکرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری! نگاهش کردم و‌گفتم: _امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید! دستش را گذاشت روی شونم و گفت: _میدونم ولی مطمئنم تو میتونی! گفتم: _هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه! گفت: _میدونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی.. خندید و گفت: _چشم حتما اصلا میخوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم وبلند زد زیر خنده... گفتم: _لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا میدونم که بهتر از من میدونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمی‌شیا! زد روی پام و‌گفت : _اصلا نگران نباش.بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!! بعد با لبخند پیشونیم رو‌بوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد...
تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمیکردم با خودم فکر میکردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی... شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی! صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من! بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم... مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر میرسید! گفتم: _نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است! لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: _نمیدونم از دیروز خیلی بیحالم فک کنم ضعف کردم! گفتم: _یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم میکنه! گفت :_ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _یعنی چی مرضیه! فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: _نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمیمونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید میخوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن! متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: _جدی میگی!؟ نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: _تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه! گفتم: _آخه امیررضا هم میخواد این چهارده روز بره کمک... چشمهایش چهارتا شد و گفت: _نه! آخه آقات.... و بقیه ی حرفش را خورد! هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: _حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای قدم برداره هیچوقت ضرر نمیکنه! مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: _کاش میپرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه! گفتم: _خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ...ولی راست میگی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره! چشمکی زد و گفت : _چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد : _اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد میکنم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۲۵ و ۲۶ رسیدیم غسالخانه... روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند... به زینب و بچه‌ها که میرسیم حال و احوال گرمی میکنند اما مرضیه همچنان بیحال است، زینب کمی سر به سرش میگذارد! مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس میشود... نرگس از آن طرف میگوید : _کاش امروز فوتی نداشته باشیم من هم همراهیش میکنم میگویم : _بلند بگو الهی آمین... زینب نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره میکند... کمی که از صبح میگذرد صدای آمبولانس بلند میشود بچه ها سریع دست بکار میشوند. نیروهای جدید هم آماده‌اند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده میشود... چند نفری ترس در چهره‌شان موج میزند اما بعضی دیگر چهره‌ای مصمم دارند! زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح میدهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظه‌ای قطع نمیشود... بعد از اتمام کار خبری از شیطنت‌های روحیه‌دهنده‌ی مرضیه نیست آرام گوشه‌ای نشسته! کمی نگرانش میشوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است... زینب به شوخی به مرضیه میگوید: _خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟! مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت: _جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم! خندم گرفت گفتم: _مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی میکنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم... زینب گفت: _آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش میخوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیرگذاری مفید... مرضیه خیلی بیحال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت: _اینجوری شما میگید من همان خاااااکم که هستم! زینب دستهاش را برد بالا و گفت: _خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش میشدم... فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت: _فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمیتونن بیان! سری تکان دادم و گفتم: _ان شاالله اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفره‌ی هفت سین نبودنم ناراحتشون میکرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش برمی‌آمد! نمیگذارد به بچه‌ها بد بگذرد! شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند! میدانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه میداد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم میزد... موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: میماند کمک زینب که دست تنها نباشد... خانه که رسیدم تمام وسایل سفره‌ی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا... به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایزشان کنم... همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد! خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم : _مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟ زینب گفت : _صبر کن بهت خبر میدم! کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که: _نرگس میاد دنبالت گفتم : _مرضیه چیشد خبری گرفتی؟ گفت: _گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش! نیمساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه... انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول... مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن... حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای میریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را میگویی! اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس میکنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم... همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود... نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ... دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم... خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...
بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم: _زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه! لبخند مهربونی زد و گفت: _مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش میکنم بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت: _بخورید که شیرینی شهادته! نرگس گفت : _شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه! جای خالی مرضیه حسابی احساس میشد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض میکرد! لباسهایم را تعویض میکنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول می‌افتم... حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی میشدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت... موقع برگشت هم با نرگس آمدم... رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده... فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد. روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم! در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود! دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: _مرضیه را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم... اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت: _مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند... زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت میکرد از بچه‌های غساله‌ی ما کسی تا حالا نگرفته بود! همانطور متحیر پرسیدم : _آخه از کجا؟ چرا!؟ زینب گفت: _والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه! نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد: _خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌پاسخ به شبهه شبهه در مورد 👇
🏴 🚩 🚩 ⁉️اگر زیارت اربعین سند دارد، محتوا و فوائد این زیارت چیست 🅰پاسخ اول⬇️ 🔻سند ⏺مرحوم مجلسی در آخر کتاب زادالمعاد که بابی در دعا دارد بنام مفتاح الجنان درباره این زیارت می‌نویسد:فَرُوِيَ بِسَنَدٍمُعْتَبَر زادالمعاد،ص247 🔻محتوا 1⃣تولی و تبری تولی نسبت به دوستان خدا و تبری و بیزاری از دشمنان خدا توّلی:«اللَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَابْنُ صَفِيِّك‏» تبری:« فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ أَنِّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاه‏» تذکر:اگر کسی در کتابهایش یا سخنراهایش فقط تولی داشت،نمی‌توان وی را شیعه امام حسین دانست 2⃣امام در اندیشه شیعی الف)امام حجت خدا بر بندگان است و به انتخاب او امام میشود نه انتخاب مردم«جَعَلْتَهُسَيِّداً مِنَ السَّادَةِوَقَائِداً مِنَ الْقَادَةِ وَذَائِداً مِنَ الذَّادَةِ وَأَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ‌الْأَوْصِيَاء...أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْدَعَائِمِ الدِّينِ وَأَرْكَانِ الْمُسْلِمِينَوَمَعْقِلِ الْمُؤْمِنِينَ(پناهگاه مومنین)وَ أَشْهَدُأَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّالتَّقِيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ»در زیارت امام رضامی‌خوانیم:«إِنَّ الْإِمَامَةَ خِلَافَةُ اللَّهِ وَخِلَافَةُ الرَّسُول‏» ب)امام باید نسل پاک باشد«..وَاجْتَبَيْتَهُ بِطِيبِ الْوِلادَةِ»«...أَنَّكَ كُنْتَ نُوراً فِي الْأَصْلَابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الطَّاهِرَةِ لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّة بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدلَهِمَّاتُ مِن ثِيَابِها؛ گواهى مي‌دهم كه تو در صلب‌هاى بلندمرتبه و رحم هاى پاك نورى بودى، جاهليت با ناپاكي هايش تو را آلوده نكرد، و از جامه هاى تيره و تارش به تو نپوشاند» یزید در مجلسش به امام سجادگفت:«إِنَ‏ هَذَا(امام‌حسین)‏کان َیفْخَرُعَلَيَ‏ وَ يَقُولُ أَبِي خَيْرٌمِنْ أَبِ يَزِيدَ وَ أُمِّي خَيْرٌ مِن أُمِّهِ وَ جَدِّي خَيْرٌ مِن جَدِّهِ وَأَنَاخَيْرٌ مِنْهُ فَهَذَا الَّذِي قَتَلَهُ(همینها بود که او را کشت)فَأَمَّاقَوْلُهُ بِأَنَّ أَبِي خَيْرٌ مِن أَبِ يَزِيدَ فَلَقَدحَاجَّ أَبِي أَبَاهُ فَقَضَى اللَّهُ لِأَبِي عَلَى أَبِيهِ (خدا به نفع پدرم حکم کرد)وَأَمَّا قَوْلُهُ بِأَنَّ أُمِّي خَيْرٌ مِنْ أُمِّ يَزِيدَ فَلَعَمرِي لَقَدصَدَقَ إِنَّ فَاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ خَيْرٌمِن أُمِّي وَأَمَّا قَوْلُهُ جَدِّي خَيْرٌ مِن جَدِّهِ فَلَيْسَ لِأَحَدٍيُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِيَقُولُ بِأَنَّهُ خَيْرٌ مِنْ مُحَمَّدٍ وَأَمَّاقَوْلُهُ بِأَنَّهُ خَيْرٌمِنِّي فَلَعَلَّهُ لَمْ يَقْرَأْ هَذِهِ الْآيَةَ قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْك‏»مجلسی،بحارالانوار،ج45،ص131 ═✧ ═✧ 🅱پاسخ دوم⬇ پاســـ🖊ــــخِ استادحیــــــدرے زیدعزه 1⃣وجود روايات متعدد يکي از آنها روايات امام حسن عسکري است كه می‌فرمایند«علامتهاي مؤمن پنج چيز است،پنجاه و يك ركعت نماز فريضه و نافله درشبانه روز، زيارت اربعين، انگشتر به دست راست كردن، پيشاني برخاك نهادن درسجده و بسم الله را بلندگفتن» 2⃣سیل عاشقان از قديم الايام تاکنون هر زمان زمينه زيارت اربعين فراهم بوده جمع مشتاقان اباعبدالله به صورت پياده به سوي کربلا حرکت می‌کنند 3⃣فوائد زیارت اربعین ۱)کسب فيوضات معنوي و مادي ۲)اين زيارت شعار شيعه است یعنی شيعه گردهمايي عظيم اربعين ظهور و نمو خود را نشان مي‌دهد که چنين جمعيتي در جهان بي‌سابقه است که براي يک هدف يک جا جمع شوند اين گردهمايي موجب اقتدار شيعه است.اسرائيل و سرويس هاي خبري او حتما از اين حرکت آگاه هستند و به خوبي مي‌دانند اين جمعت اگر هر عزمي داشته باشد محقق خواهد شد پس خيال خام در سر نخواهد پروراند ۳)اين حرکت عظيم باعث همبستگي کشورهاي شيعه شده تا جايي که دو کشور عراق و ايران که سالها قبل مشغول جنگ با یکدیگر بودند امروز به برکت امام حسين و اربعين حسيني درکنار هم قرارگرفته‌اند مردم عراق از ايرانيان پذيرايي مي‌کنند و اين را در هيچ کجاي جهان نمي‌توان یافت که دو کشوری که با هم درجنگ بوده‌اند اینگونه در کنار هم قراربگيرند ۴)استکبارجهاني استعمارگر همیشه خواسته از دعواي عرب و عجم سوء استفاده کند ولي اين حرکت به تعميق روابط آنها انجاميده است ۵)اگر توفیق حضور در کنگره‌ی عظیم اربعین را از دست داده‌ایم می‌توانیم با خواندن دعاهایی که برای این روز وارد شده است؛پاداش و ثواب این زیارت را درک کنیم ♻️نتیجه‌اینکه این زیارت مهم‌ترین زیارات دراین روز و مهمترین وظائف شيعه و محتوای اعتقادی در آن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا