😢تا میخواهیم برای مجید گریه کنیم، خندهمان میگیرد 😅
داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله،
حتی آوردن اسمش همه را میخنداند. اشکهایشان را خشک میکند تا دوباره دورهم شیرینکاریهای مجید را مرور کنند.
❤️عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید:❤️
«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض میکنیم و گریه میکنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یکدل سیر میخندیم.😊 مجید کارهای جدیاش هم خندهدار بود.
از مجید فیلمی داریم که همزمان که با موبایلش بازی میکند برای همرزمهایش که هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند. همه یکدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میکند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. 😢
مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میکرد. این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد.
مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را میکشید. لپ پلیس را هم میکشید و غائله را ختم میکرد. یکبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید.
همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میکرد حالا که نیست.
همه به ما میگویند
«هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»😔
منبع:
https://www.mehrnews.com/news/3718885/
#برای_شادی_روح_شهید_خوش_اخلاق_باشیم
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷شهید مدافع حرم مجید قربان خانی 🌷
#منمــ_باید_برمـ
#ارهـ_برمـ_سرمـ_برهـ
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃😭روضه حضرت زینب مجید را زیرورو میکند😭🍃
مجید قهوهخانه☕️ داشت.
برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا 🍪«مجید بربری»🍪 لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.
بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست #وضعیت_مناسبی #ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.
قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند:
🌟«یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را #هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا #مداح بود. بعد آنجا در مورد 🌷مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب🌷 میخوانند
و مجید آنقدر سینه میزند😫 و گریه میکند 😭که حالش بد میشود.
وقتی بالای سرش میروند. میگوید: ✨«مگر من مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.»✨
از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»
منبع:
https://www.mehrnews.com/news/3718885/
#شادی_روح_شهید_حرمت_ناموس_خدا_را_نگهداریم 👀
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷شهید مدافع حرم مجیدقربان خانی 🌷
#بعضی_ازصحنه_ها_گفتن_نداره
#اونکه_میگه_براپول_رفتن_اینها_روی_چشماش_چقدرقیمت_میذاره
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣وصیت نامه شهید مجید عزیز 👣
✨بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران🇮🇷
سلام میکنم به 🌟رهبرکبیرانقلاب و
سلام عرض میکنم به 💫خانواده عزیزم
امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش میکنم بعد از مرگم خوشحال باشید
که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای
«آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان میدهم»
واز #رهبرانقلاب و #بنیادشهدا و #سپاه پاسداران و همین طور #بسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من هوای خانواده ام را داشته باشید.
والسلام و علیکم و الرحمة الله
و برکاته
✨وصیت نامه ی اصلی من دست دوست عزیزم حاج مسعود می باشد.
رقیه جان
بر سینه میزنم که مبادا درون آن غیر رقیه خانه کند عشق دیگری✨
منبع:
http://modafeharam.blog.ir/post/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF-%D9%82%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%D8%AE%D8%A7%D9%86%DB%8C
#خداکنه_شرمنده_خانواده_شهدا_نشم
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷خانواده شهید عزیز 🇮🇷
#عشـــــقــ_قیمت_ندارهــ
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» 👣
🌷در تاریخ 30 مرداد 1369 چشم به جهان گشود.
🌷در تاریخ 21 دی 1394 در منطقه خان طومان شهر حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد
🇮🇷و جاویدالاثر شد.🇮🇷
#نگاهت_را_گره_بزن_به_نگاه_شهید_نگو_نمیشه👀
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹جمع صلوات بچه های باصفای کانال
۵٣٠٠ گل محمدی🌹
🌷جهت نثار روح و علو درجات شهید مدافع حرم
👣 مجید قربان خانی 👣
تا قبل ازظهر فردا صلوات ها بفرسین😊
از همگی قبول باشه☺️🙏
#نفستون_فاطمی
#دمتون_حیدری...
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۳۱ و ۳۲
یه لحظه جا خوردم،...
با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه کرد اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد:
_چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟
بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید:
_آخه من نمیفهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی...دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود.. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟
راه میرفت و سرزنشم میکرد..من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم، دونه های اشکم سرازیر شدن...اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت
و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد:
_من نمیتونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد..تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ...
از حرکت ایستاد..
منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه عباس باشه ..
با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد:
_آخه من نمیفهمم شما ...
تا نگاهش به چشمام افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد ..حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم:
_من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...
دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود،
دویدم سمت خونه،،،
با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن، وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم .. دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم..
بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ...آرومم کن ...
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم:
_هیچی عزیزم
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،،به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم،
هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن،الان فکر می کنن چیشده که من گریه میکردم، خدا کمکم کن ..
وضو گرفتم و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا..
سرمو به زیر انداختم که اومد دستامو گرفت و گفت:
_معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟
نگاش کردم، چشماش نگران بود،،اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..
آهی کشیدم و گفتم:
_نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست،،، راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من عباس بود!
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۳۳ و ۳۴
تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد. همه خواب بودن،
به اتفاقات امروز فکر می کردم. به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...
اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم،
حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم،
دست انداختم و موبایلم رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم
ساعت نزدیک چهار صبح بود!!
چند تا پیام و تماس از دست رفته داشتم،
باز گوشیم رو سایلنت بود، کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد ..
یک تماس از شماره ناشناس! بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم
"سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین "
.
عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!
"معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم"
.
و پیام بعدیش ...
"خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم"
نمیدونم چرا داشت خنده ام میگرفت تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم
پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!!
پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود،
همش برای ساعت یازده دوازده شب بود نمیدونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده..
بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم، تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم ..
خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد
"ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم "**
.
.
چشام از تعجب گرد شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود،
این آدم تا الان بیدار بود واقعا!!
نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!!
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۳۵ و ۳۶
تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا!
از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم:
_یعنی تو آدم نمیشی نه؟
در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت:
_مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_باشه عزیزم به زودی تلافی میکنم بالاخره نوبت تو ام که میرسه
+خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره
چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت:
_نگاه کن اونجا رو
متعجب نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره میکرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد
_میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟!
لبخندی رو لبم نشست:
_خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون
لبخند عمیقی رو صورتش نشست
گفت:
_جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش
با چشمای گرد به سمیرا نگاه کردم
که گفت:
_اه بیا دیگه بی ذوق، میخوام دومادی شو تبریک بگم
یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا ..
داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار!
یعنی واقعا منتظر من بود!!!
یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟! وای چی داشتم میگفتم ...
فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم...
از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم
گفتم:
_سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها.. جون معصومه اون موهاتم بکن تو
خندید و گفت:
_باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم
+کوفت، جدی گفتم
_ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم
نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه..
عباس تا متوجهمون شد سلام کرد
سمیرا زودتر از من گفت:
_سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین
دست سمیرا رو محکم فشار دادم،این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ...
عباس در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا..
ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا...
خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت:
_ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما ..
باز دستشو فشار دادم که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت:
_عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم
عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد که سرخ شده بودم از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای یاس!!
بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم:
_عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ
نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت:
_ای شووَر ندیده بدبخت!!
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۳۷ و ۳۸
بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت:
_خداحافظ عزیــزم
و رو به عباس گفت:
_خداحافظ آقای یا....
سریع گفت:
_یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم:
_کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت:
_بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه در ماشین رو باز میکرد گفت:
_خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده.، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته، آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ..
نگاهم به بیرون بود،به خیابون ...به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..پول؟؟مقام؟؟
تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟چرا انقدر سرشون گرم بود،گرمه هیچی!!
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم
نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم:
_در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت:
_در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمیکردم.
باز گفت جواب مثبت!!احساس پشیمونی داره بهم دست میده پرسیدم:
_چه جوری؟!!!
+همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر میکردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...
نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید:
_به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بیتابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم:
_خدا رو میگم
با تعجب گفت:
_خدا!!
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمیدونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_و شما چی؟؟؟
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۳۹ و ۴۰
سوالی نگاش کردم که گفت:
_منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک میکنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من می کنین
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
یه رنگ دیگه ..انگار تو این دنیا بجز #عباس و #هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم،
#انگارخودم_دیگه_مهم_نبودم ...
بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!
دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و گفتم:
_شما خودخواهین آقای عباس!
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت:
_خودخواه؟!!!
هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل میگرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت #مَنیت منو ازم می گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر میکنین من آرزویی ندارم،منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون، ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو #رسیدن به این #مقصد کمک کنین ...
کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد:
_شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل میکنین برای رسیدن به شهادت ..اما من که یه دخترم چی؟! من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم:
_غم انگیزه آقای عباس، نه!..شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که میمونن و هرروز با یاد اونا شهیدمیشن ...
دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،
یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..هوای دلم بارونی بود،تو دنیای درونم بارون میبارید..
تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ...
غذامونو سفارش دادیم،
عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمیخواستم انقدر تو خودش باشه،برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
_میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم
سرشو بلند کرد و گفت:
_نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم
از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..
کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم:
_همیشه انقدر ساکتین؟!
نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
_نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:
_الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!
نگاهش جدی شد و پرسید:
_واقعا؟؟؟!
خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمیاومد ..دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش ..
نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم:
_آخش بالاخره داره سفارش ما رو میاره.. گشنم شد از بس حرف زدم
خندید ..و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...
.
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨اِلهي لا تُؤَدِّبْني بِعُقوبَتِکْ✨
💠چله حدیث کسا💠
روز 5⃣1⃣
سه شنبه یازدهم تیر ماه
نوزدهم شوال
#برای_هم_دعا_کنیم
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💻دفاع همچنان باقیستـ....📚
تا #قبل_از_۹_شب 👉 وقت هست
هر چقدر دوست دارید تعداد صلوات رو بگید
🇮🇷🌷ثواب صلوات امروز شهید مدافع حرم
شهید سجاد طاهر نیا 🇮🇷🌷
بسم الله...😍✌️
🌺شهید مدافع حرم سجاد طاهری نیا🌺
🍃تاریخ تولد : ۲۳مرداد ماه سال ۱۳۶۴
🍂تاریخ شهادت : پاییز ۹۴ در اولین روز آبان ماه💚مصادف با روز عاشورای حسینی...💚
🌷محل شهادت : منطقه عملیاتی حلب.
#شادی_روح_شهید_حرمت_امانت_خدا_را_نگهداریم
#چهره_مو_اندام_امانت_خداست
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹اثبات محبت و دوستی اهلبیت(ع) در عمل به اذکار عاشورایی🌹
💞همسر شهید 💞:
آقا سجاد مانند خیلی از شهدا سجایای اخلاقی زیادی دارد
ازجمله یکی از بارزترین خصوصیات ایشان
✅ #ولایتمداری و تحت امر ولی بودن، بهطوریکه با فدا کردن جانش در راه اسلام و امام زمانش و نائبش در عمل ولایتمداریاش را ثابت کرد.
✅ #احترام به اطرافیان به ویژه به
#مادروپدرشان و اینکه همیشه دوست داشت که تا جایی که در توان دارد به پدر و مادرش خدمت کند.
✅ از #نگاه_به_نامحرم و صحبت با نامحرم پرهیز میکردند.
✅اهل #نافله_شب، حتی در سختترین شرایط مأموریتی و تأکید بر بجا آوردن #نمازدراول_وقت داشتند.
✅ به #حفظ_قرآن علاقهمند و اهل #خمس بودند.
✅ #مهربان و #دلسوز به همه و در همه کارها جز به خدا #توکل نمیکرد و از نیازمندان نیز در حد توان دستگیری میکردند، بهطوریکه با یکی از دوستانشان که بعد از آقا سجاد شهید شدند (شهید الوانی) گروهی از خیرین تشکیل دادند که در این مسیر مبلغی از اطرافیان و دوستان برای #نیازمندان جمعآوری میکردند.
منبع:خبرگزاری تسنیم
#شادی_روح_شهید_به_پدرومادرمون_خدمت_کنیم
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین وآخرین دیدار.....
محمد حسین طاهری نیا با پدر شهیدش....
#شادی_روح_شهید_تهمت_نزنیمـ....
#شبیه_شامیا_به_گریه هام_میخندیدن
#کنایه_میزنن_دلمو_میسونن_میخوان_باحرفاشون_خالی_کنن_دل_منو
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5