4_6021588142342016534.mp3
19.28M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_رضا_نریمانی🎙
هیچے اندازه گریه
تو روضه ثواب نداره...
انقدر خوبے حسین جان
ڪه حساب ڪتاب نداره...(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
بیخیالِ هرچی کہ خواستی و نشد. خیالت تخت، خدا برات بهترشو کنار گذاشتہ :)
+ بهش اعتماد ڪن💚🌿'
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره7⃣2⃣ بخنـد که خنـده تو زیبـاست!
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده:
شماره8⃣2⃣
حلاوت نگاه تو
گرمابخش حیات من ست بانو((:♥️
.
.
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀
جایزه هم داره ها😉🎁
آیدی خـادم چالش 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وهشتم ] انگار هیچ جا نبودم. توی مغازه ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_ونهم ]
نمی دانم چقدر گذشته بود. حاج رسول روی ایوان آمد و حاج خانوم تا جلوی درب، مهمانها را بدرقه و راهی کرد. از اینجا چهره ی محمدرضا را نمی دیدم اما حسی به من می گفت خوشحال است. هر چه نگاه کردم خبری از حوریا نبود. اصلا چه لزومی داشت خبری از حوریا باشد؟ چه می گفتم. به من چه مربوط؟ من هم از همین روزها ارتباطم را با حاج رسول محدود می کنم و برای همیشه... برای همیشه چه؟ این حس دوگانه چه بود که به سراغم آمده بود؟ انگار حسی از درونم حوریا را فریاد می زد. انتظار داشت همین الان روی ایوان بیاید و سبد گل خواستگاری را محکم بیندازد وسط حیاط. « چرا بچه شدی حسام؟ تو رو چه به این دختر؟ نکنه دلت لرزیده... یا اینکه از این پسره محمدرضا بدت میاد، از لج اینکه رفته خواستگاری حوریا تو هم می خوای دست دلتو رو این دختر بذاری... اما یادت باشه حاج رسول دختر به امثال تو نمیده. یادت نره کی بودی و چیکار کردی. هنوزم اون آدمی نیستی که لایق دومادی حاج رسول باشی.» خفه شو بابا... دومادی چیه؟ من اصلا کاری به این چیزا ندارم. روی تختم افتادم و تا صبح شانه به شانه شدم اما... خوابم نمیبرد. بی قرار که می شدم روی رفتارم تاثیر می گذاشت. تاب نیاوردم و یک ساعت زودتر از ساعت قرارم به منزل حاج رسول رفتم. هر چه زنگ زدم کسی درب را باز نکرد. با حاج رسول تماس گرفتم، پاسخ نداد. به سمت خیابان رفتم که کمی پیاده روی کنم و دوباره بازگردم. از کوچه که بیرون زدم، حاج رسول و حوریا سوار ماشین محمدرضا به داخل کوچه پیچیدند. محمدرضا متوجه من شد و بی اهمیت از من رد شد و انگار به خواست حاج رسول جلوتر و به اجبار متوقف شد. با صدای حاج رسول با اکراه به سمت ماشین رفتم.
_ سلام پسر خوب... اینجا چیکار می کنی؟
_ سلام حاجی
و نگاهی به صندلی پشت که حوریا نشسته بود انداختم و بی صدا سری تکان دادم و بی اهمیت به محمدرضا ادامه دادم:
_ زودتر از موعد اومدم سر قرارمون. نبودید... گفتم یه ساعت دیگه بیام.
_ نرو... بحث امروزمون زیاده. نوبت دکتر داشتم، محمدرضا زحمت افتاد همراهی کرد وگرنه قرار بود با فرمانده برم.
و با سر اشاره ای به حوریا زد. حوریا معذب و شرم زده به محمدرضا نگاهی انداخت که مثل برج زهرمار، انگار کوره ای از آتش شده بود و در سکوت پشت رل نشسته بود و حرصش را سر فرمان بیچاره خالی می کرد. بی صدا به سمت خانه حرکت کردم و محمدرضا هم ماشین را روشن کرد و جلوی منزل حاج رسول به هم پیوستیم. محمدرضا عصبی بود، آنقدر عصبی که با قیافه ای گرفته خداحافظی کرد و رفت. توی ایوان نشستم که حاج رسول تعارف کرد به داخل بیایم. می گفت خسته شده و دوست دارد دراز بکشد. سبد گلی که دیشب دست محمدرضا دیدم، روی میز عسلی جا خوش کرده بود و به من دهان کجی می کرد. حاجی برای تعویض لباسش به اتاق رفت و حوریا برای درست کردن شربت به آشپزخانه. چهره اش را یواشکی دید زدم. هیچ حسی در آن ندیدم. سینی شربت را که روی میز گذاشت زبان باز کردم
_ مبارکه.
پرسشوار به من نیم نگاهی انداخت که با اشاره به سبد گل از ابهام اورا درآوردم. بدون حالت خاصی گفت:
_ ممنونم. ماشالله چقدر دقتتون بالاست.
انگار به طعنه می گفت. خودم را نباختم. باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده و خودم را خلاص می کردم قبل از اینکه فکر کردن به حوریا برایم آنقدر عمیق شود که غرق شوم و به جایی نرسم.
_ دیروز اونجا ندیدمش. شبیه گل نامزدیه، یا... شایدم خواستگاری.
_ فقط یه سبد گل ملاقاتیه.
کمی دلم آرام گرفت و ادامه دادم:
_ یا ملاقات کننده خیلی بد سلیقه بوده یا اینکه با این سبد گل میخواسته چیزیو ثابت کنه.
صدای حاج رسول جفتمان را میخکوب کرد
_ در اینکه محمدرضا پسر خوبیه شکی نیست و خواهان حوریا بودن رو هم نمیتونم انکار کنم. اما دیروز با خانواده ش فقط اومده بودن برا ملاقات من و احتمالا آشنایی بیشتر.
حوریا به نشان اعتراض گفت:
_ بابا...
حاج رسول خندید و گفت:
_ تا ابد که بیخ ریش ما نیستی... دختری... ممکنه هر کسی بیاد خواستگاریت. در ضمن کی بهتر از محمدرضا؟؟؟
حوریا به اتاقش رفت و دل من از حرف های حاجی فشرده شد. پس بی شک اگر قضیه جدی می شد جواب آنها به محمدرضا مثبت بود. « با خودت چند چندی حسام؟»
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_ونهم ] نمی دانم چقدر گذشته بود. حاج رسو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاهم ]
حاجی حرف هایش را شروع کرده بود و من در این دنیا نبودم.
_ حواست هست؟
_ سعی می کنم. اما نمیشه...
_ ذهنت درگیر چیزیه؟
_ نمی دونم...
_ گاهی این نمی دونم ها پیش میاد. حالا فعلا گوش بده بعدا باهم حرف میزنیم شاید به جایی رسیدیم. مبحث راه مستقیم رو ادامه میدیم . گاهی با خودمون میگیم خدایا نزدیک ترین راہ رسیدن به تو چیه؟ همونو میخوام... دیدی بعضیا میان دوساعت سخنرانی میکنن و میگن که به جای راہ مستقیم بگین راہ پیامبر؟ آخه آدم چی بگه به اینا! وقتی خدا میگه راہ راست، یعنی راہ راست... حتمااااا دلیل دارہ. چون کج راهه ها و بیراهه ها زیادن! چون تو به اسم راہ پیغمبر، ممکنه بیراهه بری! مثل داعش که پرچم محمدرسولالله زده ولی مسلمون کشی میکنه. راہ راست یه دونه بیشتر نیست. صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ این راهِ راست چه راهیه؟ (صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ) راہ کسانی که بهشون نعمت دادی، خب اینا چه کسانی هستن؟! سورہ نساٌ،آیہ 69، خدا میگه به چهار گروہ نعمت دادم... پیامبران، صدیقین، صالحین، شهدا. شمایی که توی قنوت نمازت دعا میکنی که شهید بشی! نمیخواد از این کارا کنی، خدا برای همه توی نماز توفیق شهادت خواسته! وقتی میگی راہ کسانی که بهشون نعمت دادی، دیگه نمیخواد بگی منو ببر تو راهِ پیامبر، خدا خودش اینا رو درست کرده. (غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ) نه راہ کسانی که بهشون غضب کردی. خدا به چه کسانی غضب کردہ؟ خدا خودش توی قرآن گفته به چه کسانی غضب کردہ، (سورہ فتح، آیه ۶) منافقین، مشرکین، کسانی که به خدا بدگمانند. وَلاَ الضَّالِّينَ (و نه گمراهان) ضالین چه کسانی هستن؟ کسانی که خدا رو قبول داشتند ولی گذاشتند کنار. دیگه کیا گمراهن؟ توی سورہ مومنون آیه ۱۰۴تا۱۰۶ داریم که میگه کسانی که میگن خدا دروغه، یعنی وجود خدا رو انکار میکنن ویا میگن آیات الهی دروغه. میگن ببین، جهنم و بهشت و اینا رو آخوندا ساختن...
ول کن بابا، بهشت و جهنم چیه؟! میمیری و پودر میشی تموم میشه، برو خوش باش و حال کن، خدا میگه اینا گمراهن...! خب... خوندن سوره حمد واجبه برا نماز اما به جای توحید شما آزاد و مختاری که هر سوره ی دیگه ای که دوست داری بخونی. پس فلسفه رکوع رو برات میگم.
بی مقدمه گفتم:
_ محمدرضا، حوریا خانوم رو میخواد؟
همانطور بی مقدمه و با لبخندی گفت:
_ فکر می کنم آره.
_ حوریا... خانوم چی؟ ایشونم تمایلی به محمدرضا دارن؟
_ حوریا دختر محجوبیه. هنوز نتونستم اینو بفهمم. ولی در کل محمدرضا موردیه که حوریا میتونه بهش فکر کنه. رکوع رو بگم؟
خجالت زده از سوال نسنجیده ام سکوت کردم.
_ ما توی رکوع خم میشیم دیگه؟ آدمای دنیایی ،آدمای خاکی جلوی یه آدم بزرگ،
جلوی یه رئیس دیدی چجوری خم و راست میشن و میگن نوکریم؟! توی رکوع نماز، خدا یه چیزی بهمون میگه. اینکه تنها قدرت این جهان منم... در این عالم سرت رو جلوی احدی خم نکن الا من که خدای تو هستم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
سڪوت کردم🤫
و حـس کردم از
مـن و حـالم🌨
بـدون ایـنکه بگویـم
خـودت خبر دارے :)♥
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
« #نےنے_شو 👼🏻» .
.
.
سنامسنامبَشهها . . 👧🏻
توبینانساالله؟!🙈
بشهها . .😃
مناومدمازطلفباباژونمبهتونبِدَمتِ . .🖐🏿
ملسیتِهتواینلوزابهعقایدتونپایبندید و
جانمیژنید😌👌🏿
باباژونمتِیلیدوجتوندالههااا❤️🚶🏻♀
🏷● #نےنے_لغت↓
•|بشهها:بچهها👧🏻
•|توبین:خوبین🌱
•|طلف:طرف🚶🏻♀
•|بِدَم:بگم🖐🏿
•|تِ:که🙊
•|لوزا:روزا👀
•|جانمیژنید:جانمیزنید💪🏿
•|تِیلی:خیلی🙌🏿
•|دوجتون:دوستون❤️
•|داله:داره👌🏿
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
حضرتامامصادقعلیهالسّلاممیفرماید:
«بهترینمیراثپدرانبرایفرزندان
ادباست نهمالوثروت!
زیراثروتازمیانمیرودوادبپایدار میماند.»
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
|💑| #همسفرانه #اطلاعیه #خادمانه سلام و عشـق❤️ خدمت عاشقـانه های حلالـی!😌 همونایی که بلـدن کنار هم
مخاطبینِ جدیدمون،
بفرمایید اندڪے چالش با چاشنے جایزه😉❣
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
|💕| عشقِ تو
|📆| در قحط سالِ مهربانى، ناگهان
|🍎| سيبِ سرخے را ،
|🌿| به دستِ شاخساران ديدن است…
#چہخوبہڪہهستے 😇🐣
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
😒|• مشركان وقتے
دو چشمت را تماشا مے كنند💚
😬|• زیر لب گویند:
حقا "قل هو الله احد"🍃
#احسان_پرسا /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1628»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚🤩
🍃
#شگفتانه
شگفتانه ای ناب
فقط برای شما
عاشقانههاے حلالے♥✨
به عشق ارادتی که به شما
عزیزکرده های عالَم داریم
به شما مخاطبینِ پویا و عاشق
دلدارانِ فرهیخته و مانوس به
کتاب و کتابخوانی😍🌸🍃
این طرح رو تقدیم وجودِ تک تکتون میکنیم😌🌱
کلیپو بازش کنید و ببینید
چه خوابی براتون دیدیم😬✌️
نویسنده ی رمان توبهی نصوح
به تک تک شماها
اینطور و به این شیوه
منت نهادن و ارادت خودشونو نشون دادن☺️
!فقط شما عاشقانهحلالی¡😃🖐
اره با شمام.. خودِ شما
کلاهتو بنداز هوا ک خبرخوشی آوردیم😍
#کلیپ_دیده_شود
#فقط_به_عاشقانههاےحلالے
#هفته_کتابخوانی
#کتاب_چشمهای_پنهان
#چشمهای_پنهان
- فقط از طریق این ایدی اقدام کنید👇
- @Fb_110
[ @Asheghaneh_halal ]
📚
🤩🍃
[📝]
.
.
سلااام خدمت #عاشقانہحلالےها 😍🖐🏻
خوبین⁉️
#برنامہبارگزارےپستهاےڪانال،
تقدیم نگاههای قشنگتون👀 :
|🌤| #صبحونه
9:00
|✨| #پابوس
9:30
|🌹| #مجردانه (شاعرانه)
10:00
|💞| #همسفرانه (شهدایی)
11:00
|🎀| #ریحانه
12:00
|🦋| #مجردانه (آموزشی)
13:00
|🍊| #ویتامینه ( #بهزودی)
14:00
|🎧| #ثمینه
16:00
|📱| #پشتڪ
17:00
|💍| #همسفرانه (عاشقانه)
18:00
|😇| #همسفرانه (چالشی)
18:30
|❣| #عشقینه
19:00
|🕗| #قرار_عاشقے
20:00
|💍| #همسفرانه (چالشی)
20:30
|🍼| #نےنے_شو
21:00
|💑| #همسفرانه (عاشقانه)
21:30
|⭐️| #آقامونه
22:00
.
.
#لیست_برنامه_عاشقانههاےحلال
#براےشمـاهمیشهدرتکاپوییم✌️
#برنامه_جدید
#البته_از_شنبه🤣
[📝]Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
[🕊🌱]وقتی خـدا طـرف تو باشـد
[🌙🌼]هیچ چیـز غیـر ممڪن نیسـت
صـبحـت بخـیـرررررر و شــادیییییییـی[😍🎉🎀]
#صبحتونبھشت💕💫
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
「💜」آن وقت ڪہ شیمیـایے شده بود و او را بہ بیمــارستان منتقل ڪرده بودند بـرادرش به جستــجو پرداخت.
「💔」بہ هرڪدام از دوستــان مجــروحش ڪہ مےرسید سرشـان را به زیـر مےانداختند و با زبان بی زبانی از حال بــد عباس خبـر مےدادند.
「🧡」 بالاخره بـرادرش او را در بیمــارستانے پیدا ڪرد و با دیدن وضــع وخیم او پاهایش سست شد و بہ گــریہ افتـاد. چهــرهے عباس ڪاملا سیــاه و لاغــر و ضعیف شده بود و چشمــانش بہ زور باز میشد.
「💚」 اما با چند ڪلام بہ برادرش آرامش داد و گفت: آرام باش، من ڪہ هنوز نفس مےڪشم این سیــاهے و ناخوشے ڪہ میبینے گوشہاے ازگنــاهانم است ڪہ خدا خواستہ در این دنیا تقــاص آن را پس بدهم...
「💛」 همســر برادرش مےگوید: یڪ شب در عالــم خواب او با لباسے تمیز و مرتب و ڪت و شلوارے سورمہاے بہ خوابم آمد و گفت: ببینید ڪہ من بہ شماها سر میــزنم و حالم خوب است.
🌷شهید دفاع مقدس #عباس_احمدی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
زینبسلیمانے:
∫ حجابتون راحفظ ڪنید
تا دشـمن آتــش بگیـــــرد .∫
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
#خادمانه✍
بهتوڪلناماعظمت
بسماللهالرحمنالرحیم
سلام علیڪم خدمت مردم انقلابے😍✋
باتوجه به اتفاقات اخیر و سخنان همسر شهیدامنیتسلمان امیراحمدے ، درنظر
داریم طے یڪ حرڪت همگانے و انقلابے
🕕 راس ساعت ۱۸
✅ نماز استغاثه به حضرتزهرا(س)
✅ دعاے سمات
بخوانیم براے بازگشت امنیت و آرامش و
حفظ جانِ حافظان امنیت...🙂😔✋
🆔 @asheghaneh_halal
🆔 @heiyat_majazi
🆔 @rasad_nama
مداحی_آنلاین_ویژگی_یاران_امام_زمان.mp3
4.49M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حجت_الاسلام_رفیعی🎙
نمےشود این چشمان بہ راه مانده را
بہ جمال زهرایےات
روشن ڪنے؟...
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
محبوبِمن!🌿
وعمراگربہپایعشقِشما
صرفنشود...،
پسبہچہدردمیخورد...؟!♥️
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
#خادمانه✍ بهتوڪلناماعظمت بسماللهالرحمنالرحیم سلام علیڪم خدمت مردم انقلابے😍✋ باتوجه به اتفا
چیزے تا ساعت ۱۸ نمونده
بعد از نماز مغرب و عشا ان شاءالله همگے به اقامه این نماز مےایستیم🍃💚
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
دستــاتـــ✋
بـدون هیــچ ســرنـگـے💉
آرامـــش تزریق میڪنه🎈♥️
#گرماےدستات_آرامشمنه😍
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاهم ] حاجی حرف هایش را شروع کرده بود و من
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
قسمت های [ #قسمت_پنجاه_ویکم ]
ناهار که خوردیم دوست داشتم تمام حواسم به بشقابم باشد. نمی توانستم نسبت به حوریا بی تفاوت باشم اما انگار از او رنجیده بودم که محمدرضا مستحق زندگی با او بود. می دانم... حرف های ذهن و رنجشم ربطی به حوریا نداشت اما بی منطق ترین دلخوری دنیا به جانم افتاده بود. من همه چیز داشتم. کار و شغلم مناسب بود. دارایی ام قطعا بیشتر از محمدرضا بود. از نظر تیپ و قیافه هم به نظر خودم بهتر از محمدرضا بودم اما چرا باید محمدرضا برای حوریا مورد مناسب و برازنده ای باشد؟ « چون تو اصلا درخواست ازدواج ندادی »
_ از غذا خوشت نیومد پسرم؟
_ اتفاقا من عاشق قورمه سبزی هستم.
حاج خانوم خندید و گفت:
_ حتما به خوشمزگی قورمه سبزیای مادرت نیست.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ مزه ی قورمه سبزیای مامانم رو یادم رفته. مامانم فوت کردن. وقتی که بچه بودم.
حاج رسول گفت:
_ خدابیامرزه. سایه ی پدرت از سرت کم نشه...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ کم شده... توی یه شب باهم فوت شدن.
هر چه حوریا خویشتن داری کرده بود، با شنیدن این حرف، سرش را بالا گرفت و به چشمانم برای لحظه ای خیره شد و سرش را پایین انداخت. برای فرار از جو حاکم، بشقابم را دستم گرفتم و بلند شدم و روی اپن آشپزخانه گذاشتم.
_ دستتون درد نکنه.
سفره جمع شد و من کنار حاج رسول سراپا گوش شدم برای شنیدن مباحثی که بیش از پیش تشنه ی آنها شده بودم.
_ بدن در سجدہ توی جمع ترین حالت قرار میگیرہ. حضرت علی(ع) فرمودند: سجدہ نزدیک ترین حالت انسان به خداست. بدن انسان در سجدہ فرم جنینی میگرہ. جنین چجوریه؟ بی ارادہ،
محو در ارادہ ی مادر، از مادر تغذیه میکنه هم تغذیه معنایی و هم جسمانی. در حالت سجدہ ما میگیم خدایا ببین بندت چقدر ضعیفه، افتادہ به خاک، من میخوام که ازت تغذیه کنم، میخوام که تو جمع ام کنی. چرا سر رو مهر؟ چرا مهر خاکی؟! از حضرت فاطمه (س) پرسیدند که چرا مهر، چرا خاکی؟ حضرت فاطمه فرمودند: یکی از دلایلی که خداوند نماز رو واجب کرد این بود که تکبر رو از انسان ها بگیرہ. تکبر،غرور... کجای نماز تکبر رو از آدم میگیرہ؟ سجده، چون در برابر خدا به خاک می افتی. اینجا بازم حضرت علے(ع) می فرمایند: وقتی سر روی مهر خاکی میذاری داری میگی خدایا من از خاکم، هیچی نیستم. خاک چیه مگه؟ ارزشی ندارہ. حضرت علی هم منظورشون همینه و میفرمایند: سر روی مهر خاکی یعنی من هیچی نیستم و وقتی از سجدہ سر برمیداری یعنی خدایا تو به این خاک جان دادی، مارو از خاک بیرون کشیدی و آوردی توی این عالم برای زندگی. وقتی دوبارہ سر رو مهر خاکی میذاریم، یعنی خدایا من میدونم و گواهی میدم که یه روزی برمیگردم به همین خاک... خدایا میدونم همه مون قرارہ بمیریم پس شهوت پرستی برای چی؟ جنگیدن برای مال دنیا برای چی؟ علے(ع) فرمود: وقتی دوبارہ سر از مهر خاکی برمیداری یعنی خدایا، من میدونم که با مرگم کار تموم نمیشه. من که میدونم دوبارہ یه روز منو از خاک میکشی بیرون و درستم میکنی و قیامت و حساب و کتاب و سوال و جوابی هست... من که میدونم با مرگ کار تموم نمیشه! حسام جان، اگه خدایی نکردہ یکی از آشناهات فوت کنن و غسل و کفن و اینا رو ببینی، میدونی تا دو سه هفته چه آدم ماهی میشی؟! تا میای غیبت کنی یاد مرگ میفتی... اما بعد دو سه هفته بازم... خدای مهربون به ما لطف کردہ و در هر رکعت نماز یاد مرگ رو بهمون تذکر میدہ. همین خاک که هیچی نیست. در تمام دنیا می دونی خاک سمبل چیه؟ سمبل رشد، استعداد، شکوفایی... دونه توی همین خاک قد میکشه. روح من و شما مثل دونه ای هستش که توی جسم خاکی ما قرار میگیرہ. این جسم خاکی، این استعداد رو دارہ که به این روح علو درجات بدہ. روح توی این جسم خاکی اوج میگیرہ...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 قسمت های [ #قسمت_پنجاه_ویکم ] ناهار که خوردیم دوست
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاه_ودوم ]
_ پدر و مادرت به رحمت خدا رفتن، ازدواج هم که نکردی، با کی زندگی می کنی؟
_ تنهام.
_ اون روز توی بیمارستان...
میان حرفش پریدم و گفتم:
_ فکر نکردم دیگه به پست هم بخوریم حاجی... گفتم چه لزومی داره بگم تنها زندگی میکنم؟
_ خواهری، برادری...
_ هیچکس. تا چند سال پیش مادربزرگمم عمرشو داد به شما. الان تنهام. خودمم وخودم و...
_ خدای خودت...
لبخند زدیم. من به پیدا کردن خدای خودم و حاج رسول به همدردی با من.
_ گفته بودی سر کار میری.
_ بله... اگه اجازه بدید الانم میرم که دیر نشه.
_ نمیتونی بیشتر بمونی؟ دو سه روز داریم به ماه رمضان. حسام جان... دوست دارم رمضان امسالت با هر سال فرق داشته باشه.
_ پس... اگه از نظر خانواده تون موردی نیست، امروز کلا سرکار نمیرم و می مونم که هر چی مونده یادم بدین. می دونید چیه حاجی؟ بعضی وقتا با خودم میگم کاش خدا همون وقتی که به یه راهنما احتیاج داشتم و تنهایی مسیر لاقیدی رو پیش گرفتم، شما رو سر راهم قرار می داد. پدر و مادر خوبی داشتم. مادربزرگمم که... خیلی زن شریفی بود. توی تنهایی و بی خبری از دنیای اطرافم فقط بزرگ شدم و راه و رسم زندگی رو اون طور که زمانه بهم یاد داد، یاد گرفتم. بدتون نیاد ها... امثال شما دیگه یا پیدا نمیشه یا منقرض شدن یا معجزه میشه و یه حاج رسول جلو راه یه حسام سبز میشه. من با افرادی مواجه شدم که بدتر دین گریزم کردن. نمی خوام توجیه کنم اما... همه مثل شما دلسوزانه و صمیمی خدا رو جلو چشم یه نفر مثل من توصیف نمیکنن. خودمم که بزرگتر شدم دیگه پاپی دین و دیانت نشدم. من کارای بد زیادی رو...
_ من کشیش نیستم که گوش بدم و تو پاک بشی. کارای بدتو برا خدا بازگو کن و ازش بخواه ببخشدت، نه خلق خدا... از خدات عذربخواه و قول بده تو مسیر قبل نری و بهتر عمل کنی و جبران گذشته کنی. این دقیقا اصل توبه میشه. پشیمانی... عذرخواهی... عهد برای انجام ندادن... و تلاش برای جبران. ان شاءالله چنین توبه ای توبه ی پذیرفته شده ست، توبه ی نصوحه... پس من تا یه تجدید وضو می کنم تو هم کمی برو توی حیاط، یه بادی به کله ت بخوره. تا شب حسابی حرف داریم گل پسر...
توی حیاط پر شده بود از عطر اقاقی... از انتهای کوچه تا نزدیک منزل حاج رسول، چند درخت اقاقیا کاشته شده بود که بزرگ و تنومند شده بودند و بوی عطرشان کل کوچه را فرا گرفته بود. با تمام وجود بو کشیدم و کش و قوصی به بدنم دادم و آبی به صورتم زدم. سرم را که بالا آوردم، پرده ی پنجره اتاق حوریا تکان خورد. دلم مالش رفت. بی توجه به اطرافم درب حیاط را باز کردم و از نزدیک ترین درخت اقاقیا یک شاخه ی کوچک از گل های سپید و خوشبو را کندم و به داخل حیاط آمدم. نزدیک پنجره اتاق حوریا شدم و شاخه گل را روی لبه ی پنجره گذاشتم و به داخل رفتم. تمام تنم از استرس و هیجان کاری که کرده بودم می لرزید. یک لحظه با خودم فکر کردم نکند داد و فریاد راه بیندازد، و اهالی این خانه را از خودم برنجانم و ناامید کنم. تمام حس های بد به سراغم آمد. با عجله روی ایوان رفتم که قبل از اینکه حوریا متوجه شود شاخه گل را بردارم اما نبود. پایین پنجره را سرک کشیدم و فکر کردم از لبه پنجره افتاده آنجا هم نبود. از تکان و تاب ریزی که پرده می خورد، فهمیدم حوریا گل را برداشته. با حسی دو به شک به حاج رسول ملحق شدم. یک سمت دلم غنج می رفت که حوریا مرا زیر نظر داشته و گل را برداشته و یک سمت دیگر دلم آشوب بود از اینکه هرلحظه ممکن است از اتاقش بیرون بیاید و رسوایم کند و از خانه شان پرتم کند بیرون. بی تفاوت از اتاق بیرون آمد. توی آشپزخانه رفت و دو فنجان چای ریخت و توی سینی گذاشت. سینی که جلوی دستمان فرود آمد، از تعجب شاخ درآوردم. شاخه ی اقاقی هم کنار فنجان ها بود و بوی عطرش فضا را پر کرد
_ اینو از کجا آوردی؟
نیم نگاهی تذکرآمیز اما شیرین به من انداخت و نگاهی شرمناک به پدرش و گفت:
_ آقا حسام زحمتشو کشیدن.
با این حرف از خجالت آب شدم و حوریا دوباره به اتاقش رفت. حاج رسول با لحنی جدی و کج خند معناداری که گوشه لبش نشسته بود آرام زمزمه کرد:
_ این دختر هیچی رو از من پنهان نمیکنه. بریم ادامه حرفامون. کجا بودم؟
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal