4_5981338380313560721.mp3
4.87M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حاج_مهدی_رسولی🎙
پرسیدند:
فرق کریم با جواد در چیست؟
فرمودند:
از شخص کریم همینکه درخواست کنید
به شما عنایت میکند ولی «جواد» خود
به دنبال سائل میگردد تا به او عطا کند...
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
بودنت را شڪر ..
اي ڪه هر لحظه بودن در ڪنارت، خوشبختیست (:
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوشانزدهم] سلام و احوال پرسی کردم و بعد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[#قسمتصدوهفدهم]
امیر علی گوشیش را بالا آورد :
خودم زنگ میزنم بهش همین الان
زهرا با هیجان گفت :
خو بزار رو بلندگو!
صدای مردانه ای بعد چند زنگ بلند شد :
بله !
_ سلام شوهر خواهر ! خوبی؟!
هنوز شهد شهادت رو ننوشیدی؟!
زهرا چشم غره غلیظی نثارش کرد
و صدای مرد آن طرف خط،خندان شد :
امان از دست تو امیر ،
جلو زهرا نگی از این حرف هاا
اعصابش بهم میریزه!
اذیتش نکن خانوم منو
زهرا با صدای آرام قربان صدقه اش رفت
و امیر علی گفت:
خواهر خودمه هاا،
چه کاسه داغ تر از آش هم میشه!
همسر زهرا بعد مکثی گفت:
برادر زن غیرتی!
میدونم چقدر دوسش داری
ولی حق بده حساسه رو این موضوع!
هم خنده ام گرفته بود
هم شدیدا تعجب کرده بودم !
نواب از این شیطنت ها بلد بود؟!
امیر علی با صدای کمی بلند گفت:
ان شالله صد سال دیگه شهید شی
زهرا خندید
و همسر محترمه صدایش را شنید انگار :
امیر، صدا زهرامه؟!
امیر علی با مهر نگاهی به زهرا کرد
و گوشی را به طرف زهرا گرفت
از جمله آخر همسرش دلتنگی و عشق می بارید
زهرا گوشی را با چشمان پر گرفت
و به اتاق رفت
قصه عشق عجب قصه ای بود..
بغضم گرفت
دوست داشته شدن از طرف کسی خیلیی قشنگ بود ،اینکه کسی اینطور از راه دور هم حواسش پی تو باشد و نگرانت بشود و دلش برای خنده ات ضعف برود ،اینکه کسی را داشته باشی
که دوستش داشته باشی و دوستت داشته باشد
شیرین ترین اتفاقی بود که می توانست برای هر فرد اتفاق بیفتد ،فقط خدا کند این بلا یکبار در عمر برای هر کس بیفتد!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [#قسمتصدوهفدهم] امیر علی گوشیش را بالا آورد :
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوهجدهم ]
نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به نوابی که نگاهش درگیر عقیقش بود !
یک جورایی معذب بودم ،مادرم و معصومه خانوم در آشپز خانه مشغول بودندو پدرم و پدر زهرا بیرون بودند.
حالا میان پذیرایی من بودم و نواب
من بودم و دلی که بی قرار بود !
من بودم و نگاهی که سرکش بود !
من بودم و نوابی که سر به زیر بود !
صدای خنده زهرا از داخل راهرو آمد،از خنده بلندش لبخندی زدم و نواب هم سرش را بلند کرد
و لبخند شیرینی روی چهره اش نشست !
سقوط تنها حس آن لحظه ام بود
سقوط میان چال گونه سمت چپش
و آن انحنای رو به بالایش !
آخ سقوط کرد ؛
دلم را می گویم !
سرفه مصلحتی کرد
و صدای مردانه اش طنین انداخت
میان پذیرایی :
به نتیجه مطلوبی رسیدید ؟!
نگاه متعجبی حواله اطرافم کردم
می خواستم بلند بگویم :
با من بودی؟!
خودم را کنترل کردم،
و دستی به گوشه شالم کشیدم :
ببخشید منظورتون رو نفهمیدم!
_ تو بیش مله یه سری سوال داشتین ،
بعدشم فکر کنم تو یادمان شهدا بود که دیدمتون!
دیدن اصلا برایت چه معنی دارد؟!
از سوالش شوکه شدم ،معلوم بود ناشیانه فقط خواسته حرفی بگوید که معذب نباشیم
خجالتیییی بی تجربه من !
این را ته دلم با شیفتگی نجوا کردم .
و رو به اوگفتم :
بله خیلیی ممنون از جواب هاتون
خیلی کمک بزرگی کردین!
_ وظیفه بوده ،
الحمدالله !
زهرا با چشمانی پر برق آمد
و گوشی را به طرف امیر علی گرفت :
ممنون کاکا ، مخلصیم
امیر علی پر مهر خم شد
و حین گرفتن گوشی اش ،
گونه زهرا را نرم بوسید
و من نا خودآگاه چشم بستم
حسرت عمیقی در دلم رخنه انداخت
دلم برادری می خواست شبیه او
عین کوه پشتم باشد ،که محبت هایش بی منت روی لحظه هایم باشد ،برای صدمین بار آرزوی برادر بزرگتر را در دلم خاک کردم !
نداشتمش ، کاری هم نمیشد کرد !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
دلت رو
یه جای مطمئن
جا بذار✨
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
شلام شلام
دیلهسَلام هام اوشله؟
اعدیمه😌😍
🏷● #نےنے_لغت↓
دیلهسَلام: گیره سر هام😍
اعدیمه: عیدیمه🤩
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
#امام_جوادیام✋🏻
#عیدتون_مبارک🌹
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[😌] خیلے لذت بخشه وقتے ازش میپرسے:
[🧐] "دوست داشتن یا عشق؟"
[😎] اونم مثل آقاے چاوشے جواب بده:
[😜] "دوست دارمت با عشق
#عاشقتما😍🐣
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
‖↵ ابر رحمت چون ببارد🌨
بهر جذب فیض او🌺
‖↵ روح باید تشنه😉
چون ریگ بیابان داشتن👌
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1701»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
ساعت را بہ وقت عاشقے
ڪوڪ ڪنـ ...😌
این صبحـ🌤
لبخندهایت را روے
مدار خوشبختے تنظیمـ♥️ڪنـ ...
نفسهایتـ🌬را با بوے
مهربانے آغشتہ ڪن...
وصبح را زیبا آغاز ڪنـ
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
<🤔> تـو را وقتـے تصـور میڪنم
<🌝> هـے شعـر مـے آید
<👁> زِ چشمانـت غزلواره
<🌹> زِ لب هاےِ تو تڪ بیتـے
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
:.🌱 عباس اهـل ارتباط با بدنه مردم بود.
وقتی دزفول بودیم، برا؎ گشت و گذار اطراف شهر، زیاد میرفتیم، شوش دانیال و سبز قبا...
:.🍶 دوستانی هم از روستاها؎ اطراف پیدا ڪرده بودیم و از آنها لبنیــات محلی میخریدیم.
:.🌻 اصفهان هم ڪه بودیم عادت رفت و آمد با روستــائیان اطراف را داشت. استامبولی پلو؎مان را بر میداشتیم و میرفتیم در جمع آنها.
:.🙂 اصــرار داشت ساده ساده بپوشم تا آنها تفــاوتی بین ما و خودشان احساس نڪنند.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #عباس_بابایی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
°
•
پاسخ #دختر_ضعیف_الحجاب به امر به
معروف دختران انقلاب در قطعه۲۸گلزار شهدای تهران:
🔹دخترانی ڪه #ڪشف_حجاب می ڪنند بیارید گلزار شهدا تا این شهدا رو ببینند❗️
🔸ڪاش مادرم از بچه گی به #چادر سر ڪردن عادتم میداد ...🙃
🔹حاضرم جونم رو برای #آقا بدم.♥️
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#قانون_حجاب
°
•
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
بعضی از دخترها🧕 و پسرها🧔🏻
اونقدر قیافهرو ارزشمند میدونن👀
ڪه جایگاه اونرو از ایمان و صداقت هم بالاتر میبرن.😐
نمیخوایم بگیم ڪه قیافهۍ طرف مقابلرو جزو معیارهاتون قرار ندید🙂
اما ارزششرو از چیزی ڪه هست بالاتر نبرید.😒
باور ڪنید قیافه هرچقدر هم ڪه زیبا باشه☺️
بعد یه مدت عادی میشه...😕
این همه حساسیت برای این موضوع خوب نیست.😉
#آرامش
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
✍ بعضےجوانان فڪر مےڪنند
ڪه بعد از ازدواج نباید هیچ اختلافے
داشته باشند. دو ماه بعد از زندگے،
با ڪوچڪترین اختلاف به فڪر
طلاق هستند چون فڪر مےڪنند
ڪه بعد از ازدواج نباید اختلافے
باشد و اختلاف را شڪست 💔
زندگی شان مےدانند.🤕
در حالیڪه گرم و سرد روزگار،
در ڪنار هم به زندگے طراوت میدهند.➣
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 تقریبا ۳۵ سال پیش من سال آخر دبیرستان بودم همونسال با بچه ها تو کلاسمون قرار شد برای دهه فجر یه نمایش بازی کنیم؛ تو نمایش من نقش دختر شاه رو داشتم خیلی هم افاده ای بودم مثلا😌 بعد وقتی بالای سن رفتم تا نمایش بازی کنیم، من یه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم همون اول نمایش تا اومدم برم بالا نمیدونم هول شده بودم یا جوگیر بودم که یه هو از اون بالا افتادم روی بچه ها؛ با اون کفشا نمیتونستم درست راه برم... اومدم مثلا افاده بشینم رو یه صندلی کنار فرح که یه هو پرت شدم پایین😁
خلاصه هم نمایش خراب شد... دیگه بچه ها اینقدر خندیدن که نگو هم کلا برنامه به هم ریخت ونمایشی که چند روز براش زحمت کشیده بودیم به فنا رفت بچه هاهم منو مقصر میدونستن😳
خو من چیکار کنم شد دیگه😁
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 545 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
نسیم خنک بهـاری،
که از پردهای که به خاطر نسیم تکون میخوره
داخل میاد
و از میون پرده، چشمت به بیرون میخوره،
نمنم بـارون توی صحـن🌧
#لیـلای_منی
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تو این دنیایــی که پایان داره ،
تُو رو بی نَهـایت
دُوسـ∞ــت دارم•🕊♥️️
#عاشقتم
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوهجدهم ] نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدونوزدهم ]
زهرا با هیجانی عجیب دستم را بلند کرد :
چرا عین هو ای کشتی غرق شده ها خیره یه جایی؟!
پاشو عطیه زنگ زده بریم بیرون
من را که فرستاد اتاق برای آماده شدن ،
صدای اصرار هایش به امیر علی را شنیدم
و لبخندی روی لبم نشست
دلم برای فاطمه و آراگل تنگ شد
آنلاینی فاطمه را که دیدم سریع از واتساپ زنگ زدم
دلم می خواست تصویری حرف بزنم
دلتنگ آرامش نگاهش بودم خوب!
بعد چند زنگ ،
چهره قاب گرفته اش میان چادر نمازش لبخند به لبم آورد :
سلام فاطمه جانم !
_ سلام عزیزم
یه هفته پیش دوست ، امروز غریبه
خندیدم :
نماز می خوندی غر غرو؟
بامزه ایشی گفت :
خیرم
همان جور که تکیه ام را به دیوار می دادم گفتم :
پس چرا چادر نماز سرته؟!
_ خونه آراگلم ،
برادر شوهر و خانمش هم اینجان
صدایم رنگ ذوق گرفت :
ای جااانم
برو بگیر خانم دکتر رو هم ببینم
لبخندی به هیجانم زد :
به روی چشم
دقایقی صفحه سیاه شد
و بعد چهره آراگل با همان موهای مشکی رنگش که هنوز کشف نکرده بودم
بعد این همه سال متاهلی چرا هنوز رنگ خودشان را دارند ؟!
در صفحه حاضر شد :
سلام خانم عکاس خوشگلم !
لبخندی به چهره اش زدم و بعد مشغول صحبت شدیم
با صدای زهرا که می گفت امیر علی منتظرمان هست
خداحافظی کردم و گفتم بعدا باز حرف می زنیم
سریع گوشی را داخل کیف کوچکم گذاشتم
و از مادرم و معصومه خانوم خدا حافظی کردم
و همراه زهرایی که مشغول پوشیدن کفش بود
به طرف ماشین رفتیم
خنکای کولر داخل ماشین ،
باعث شد آخیش از ته دلم بگویم
این گردش می چسبید ،
هوایی که عطر او را داشت حتما می چسبید
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدونوزدهم ] زهرا با هیجانی عجیب دستم را بل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوبیستم ]
همه تن چشم شده بودم
و با هیجان تمام خیابان ها را در ذهنم ثبت می کردم !
رانندگی جناب نواب هم مثل تمام خصوصیاتش فوق العاده بود
بسیار قانونمند و پر از آرامش
و حرفه ای بودن از حرکاتش می ریخت
من بعد از پدرم دست فرمان نواب را تایید کردم
نه اینکه چون دوستش دارم؛ نه !
واقعا عالی بود !
خلاصه بعد طی مسیر کوتاهی، جلوی دری پارک کرد
امیر علی خواست پیاده شود که زهرا به حرف آمد
و گوشیش را نشان او داد :
آخه مو به فدات !
گراهام بل خدا بیامرز اینو واسه چی اختراع کرده؟!
امیر علی با خنده سری برایش تکان داد و در را بست
زهرا بعد تماسی که با عطیه داشت ، چشمکی به من زد
عطیه خانمانه داخل ماشین نشست :
سلام به روی ماه هر سه تون !
متقابلا احوال پرسی کردیم
و نه به آن ژست خانمانه هنگام ورودش
نه به این لحن پر شیطنتش!
این خانواده پر بود از شگفتی و تضاد خُلقی !
_ خب زهرا جانی که برنامه گردش ریختی ،
کجا قراره بریم؟!
زهرا نگاهی به من کرد:
خو چرا ساکتی ؟!
اون روز کلی برا مو اسم گفتی ؟!
چشم و ابرویی برایش آمدم
یعنی حالت چشم هایم لو نمی داد خجالتم را ؟!
جای سارا خالی که بگوید
خجالت هم در وجود تو هست مگر؟!
کمی فکر کردم :
آخه من که اینجا ها رو دقیق نمی شناسم
عطیه به طرف ما برگشت :
هر جا بریم باید برا شام برگردیم خونه ما
همه میان اونجا
زهرا متعجب گفت :
چه خبره مگه؟!
و عطیه با شیطنت ابرویی بالا انداخت
امیر علی نگاهی مرددی انداخت :
اصلا خودم میرم ،
تا شما معما رو حل کنین شب شده
زهرا هم شانه ای بالا انداخت
و با گوشی اش مشغول شد
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
قرارِ و پناهِ ما؛
آقای امام رضا ع✨
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
شلام
بفلمایید جِستِ عَتاسی😂
مام سُدیم بَسیله عه تَملین عالهژونمون
بَلاعه تَملین عَتاسی😬😁
🏷● #نےنے_لغت↓
نداستیم ته👀
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
امام صادقعليهالسلام فرمودند:
طفل هفت سال بازی كند،⚽️
هفت سال خواندن و نوشتن بياموزد،✏️
هفت سال حلال و حرام'احکام الهے' را ياد بگيرد.🌸
'کافی'
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
‖↵ چون کنم یاد تو، نوری با من است💫
غایبی، اما حضوری با من است☺️
‖↵ درد دلها میکنم با “عکس” تو💚
وه عجب “سنگ صبوری” با من است😉
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1702»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|