eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهارم روز های باقیمانده تا جهیزیه چینی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به روی مادر لبخند زدم و ادامه دادم: من که جایی دوری نمیرم همین محله پایینم. اصلا اگه دوست ندارید نمیرم همین جا پیش تون می مونم. کجا برم از این جا بهتر و با صفاتر؟ من باید ناراحت بشم که دیگه هر روز صبح صدای شما و آقاجون تو گوشم نمی پیچه من باید ناراحت باشم که دیگه هر روز صبح چشمم به دیدن روی قشنگ شما روشن نمیشه. اشک در چشمم حلقه زد که مادر در چشم هایم خیره شد و گفت: گریه نکن دخترکم. من مادرم ، دست خودم نیست دلبسته اتم. تو ثمره عمر منی. تو اتاق اون ور بعضیا می گفتن دختر آخریت هم رفت راحت شدی با این حرف شون غصه ام شد. تو بری من راحت نمیشم دلتنگ میشم! همون جور که دلتنگ خواهرات میشم. باورم نمیشه تو دیگه خانم شدی و داری میری پی زندگیت. انگار همین دیروز بود که تازه دنیا اومده بودی منو ببخش فرصت نکردم درست برات وقت بذارم و برات مادری کنم. گفتم: این حرفا چیه مادر جان؟ شما بهترین مادر دنیایید. خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت. دستم را گرفت و مرا روی زمین نشاند و خودش هم نشست. کمی به صورتم خیره ماند و بعد با کلی مقدمه چینی و نصیحت مسائل زناشویی را برایم توضیح داد. انگار آب جوش رویم ریخت. داغ شدم و گُر گرفتم. ترس همه وجودم را برداشت. قبلا هم که ریحانه برایم سر بسته توضیح داد ترسیدم اما فکر نمی کردم این مساله، مساله مهمی در زندگی باشد و زیاد بخواهم درگیرش بشوم یا زیاد اتفاق بیفتد. اما مادر گفت اصل وظیفه من این است که در همه حال از مرد در این زمینه تمکین کنم. خواهش دل او را بر همه چیز مقدم بدارم و در هر حالی بودم کارم را رها کنم و به اطاعت از مرد گردن نهم و نه نیاورم. یک لحظه از احمد بدم آمد. نه فقط او، از همه مردها بدم آمد. در نظرم هیولای افسار گسیخته آمدند. مادر از جا برخاست و با این جمله صحبتش را خاتمه داد: این مساله و این که تو توش گوش به فرمان و به اختیارشون باشی برای مردا خیلی مهمه. همکاری و اطاعت تو توی این مساله می تونه شوهرت رو غلام حلقه به گوشت بکنه ولی اگه رو ترش کنی، نه بیاری، یا حرفی بزنی و رفتاری بکنی که خاطره بدی براشون تو این موضوع بسازه تلافیش رو تا آخر عمر سرت در میارن. پس تو این زمینه ترس و خجالت رو بذار کنار. پیش تو و شوهرت حیا معنی نداره. تو خلوت دو تایی تون هر جور خواست همون جور باش اگه به دلش باشی یا حتی بتونی فراتر از دلش اونو به وجد بیاری نشاط همه زندگیت رو پر می کنه و زندگیت شیرین میشه. تو زندگی زناشویی هم داشتن اخلاق خوب مهمه هم خلوت زناشویی خوب مهمه. هیچ کدومش به تنهایی کافی نیست. این خلوت تون مهم ترین رکن زندگی تونه خواسته دل مردت رو به همه دلخوریات مقدم کن نکنه با این بخوای گرو کشی کنی و یا بخوای تلافی اخم و تخم و ناراحتی ها رو موقع این مساله در بیاری. هر چه قدر هم که دلخور و ناراحتی موقع این خلوت همه شو فراموش کن و به دل مردت باش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سرش کشید و از اتاق بیرون رفت. ترس و غصه به سراغم آمد. ترس از آن چه امشب در خانه احمد انتظارم را می کشید و غصه برای جدایی از آقاجان و مادر و دور شدن از این خانه. دلم گریه می خواست اما به خاطر آرایشم نمی توانستم گریه کنم. کمی بعد راضیه و ربابه به دنبالم آمدند. کفش هایم را به پایم کردند و کمک کردند تا همراه آن ها به مهمان خانه بروم. با ورودم به مهمان خانه صدای کل و کف اتاق را پر کرد. با مهمان ها سلام و احوال پرسی و بعضا روبوسی کردم. کم کم خانم ها حجاب کردند چون احمد همراه مادر و خواهرانش آمدند تا هم هدیه های عروسی را بدهند و هم عکاس عکس بیندازد. احمد و مادرش وارد مهمان خانه شدند. احمد در کت و شلوار سفیدش می درخشید. با لبخند نگاهم کرد و سلام کرد. ترس از آن چه آخر شب رخ می داد باعث شد نتوانم به احمد لبخند بزنم و با ترس سر به زیر انداختم. احمد کنارم ایستاد و دستم را گرفت. با قرار گرفتن دستم در دستش تمام بدنم برای یک لحظه به رعشه افتاد. مهمان ها کادو های شان را می دادند و عکاس عکس می انداخت. بر خلاف تمام امروز که با شادی منتظر بودم شب شود و به خانه احمد پا بگذارم و با او تنها شوم حالا دلم می خواست این اتفاق نیفتد. احمد به همراه مادرش رفت و ساعتی بعد سفره شام پهن شد. بعد از شام خانواده و فامیل احمد به خانه مان آمدند. آقاجان و برادرانم، عمو ها و دایی هایم همراه احمد و پدرش به مهمان خانه آمدند. آقا جان چادر سفیدم را بر سرم انداخت، پیشانی ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. دوباره دستم را در دست احمد گذاشت و با شال سفیدی نانی را به کمرم بست. نانی که نماد و سمبلی از آخرین رزق من در خانه پدری بود. مادر هم جلو آمد و با گریه مرا بوسید و سفارشم را به احمد کرد. مادر چادرم را جلو کشید و مرتب کرد و این به معنی رفتن بود. با غصه فراوان و بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود دست در دست احمد از مهمان خانه و خانه پدری خارج شدم. همه پشت سرم دست می زدند، کل می کشیدند و شعر می خواندند و کسی از حال دلم خبر نداشت. با کمک احمد سوار ماشین شدم و در را برایم بست. خودش هم سوار شد و پرسید: عروسکم ناراحته؟ جوابی ندادم. کمی در خیابان ها و دور حرم چرخیدیم. ماشین ها پشت سرمان بوق می زدند و بالاخره بعد از طی مدت زمانی که احمد حرف می زد و شوخی می کرد و از حال دل من در زیر چادر خبر نداشت به خانه رسیدیم. احمد پیاده شد و در را برایم باز کرد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم. جلوی پایم گوسفند قربانی کردند. فامیل دست می زدند و از حاج علی تقاضای پا انداز می کردند. حاج علی هم دو النگوی پهن به دستم کرد. خواهران احمد که در خانه مان بودند تمام خانه را چراغ گرد سوز و فانوس و شمع چیده بودند تا روشن شود. خواهرانش تشت آبی آوردند و قبل از ورودم به خانه احمد پاهایم را در آن آب شست تا بعدا آبش را در چهار گوشه خانه بپاشد. مطابق با روایت مستحب بود پیش از ورود عروس به خانه داماد پاهای عروس را در آب بشوید و آبش را دور خانه بپاشد که در آن خانه بلا به عروس نرسد و سبب برکت خانه و عروس می شود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🪞﴾ آینه‌یِ‌من قابِ‌عکسِ‌توسٺ🥰 وفریادم‌انعکاسِ‌ازلیِ‌نگاهٺ😌 خیره‌تابی‌نهایٺ ﴿♾ بیژن امرایی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1208» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• به قلبت💕 رجوع کن👌🏻 اگر حالت خوبه،☺️ به باورهات ایمان دارے😍🍃 👌اگر حالت خوب نیست☹️ مثلِ خونه ےکلنگی🏚 بکـــ⛏ــوب،از اول بساز😄 براے "تغییر" دیر نيست... . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• وقتــے قشنـگ اسـتـ😍ـ ڪہ بـه بـُن بَسـتِـ🔚 کـــنــارِ 💖 ختم شود✋🏻 💚 💐 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•‌
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• «و أنت‌فےطریقك للبحث عن حیـــاة، لا تنفسے أن تعیش» در ࢪاهِ یافتن زندگی، زنـ♡ـدگی ࢪا فراموش نکن پ.ن:بھ‌خود‌رسیدن‌ خود‌خواهے‌نیست‌بآنو🪞💕 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد اجازه نديد دلخوری به روز بعد بکشه. از دلش دربیاريد و بی تفاوت نخوابيد.😊 این حس بی تفاوتی از تلخ ترین حس هایی است که روان همسرتون رو آزار میده.😱 همون شب در موردش حرف بزنين و روز بعدتون رو با شادی و رضایت از هم شروع کنين وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره. حیفه روزای عمر و جوونیتون... نذارين به كام خودتون و شریکتون تلخ بمونه.👌 نترس با مهربونی و از خودگذشتگی کوچیک نمیشی.🙂 بازم میگم اگه گذشت آدمو کوچیک میکرد خدا بااین همه گذشتش انقد بزرگ نبود.❤️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‏دیشب تا صبح چند بار پسرم صدامون کرد که بابا مامان بیاین تو اتاقم میریم میگیم چیه؟ میگه نگاه کن نوک پام از پتو اومده بیرون😏، پتو قشنگ بنداز😐 هر چی میگم خودت باید یاد بگیری بندازی میگه بلدم بندازم ولی خسته‌ام :| . . •📨• • 764 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ما منتظر منتقم فاطمه هستیم . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوششم مادر چادرش را از دور کمرش باز کرد و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با بسم الله و صلوات پا به درون خانه گذاشتم و همراه احمد و مهمان ها به مهمان خانه رفتم. با شربت و شیرینی از مهمان ها پذیرایی شد و مهمان ها مشغول تماشای خانه و جهیزیه ام شدند و کم کم همه رفتند. مرا به اتاق کنار مهمان خانه که به عنوان حجله عروسی آن را آماده کرده و آراسته بودند بردند. مادر آخرین سفارش ها را در گوشم کرد و مرا بوسید و همراه مادراحمد خدا حافظی کردند و رفتند. سوگل که گوشه اتاق ایستاده بود آرام جلو آمد. تبریک گفت و برای مان آرزوی خوش بختی کرد. صدایش غمگین بود. سر به زیر احمد را مخاطب قرار داد و گفت: داداش احمد احمد سر به زیر جواب داد: بله زن داداش. _تا حالا شنیده بودید من شما رو داداش صدا بزنم؟ احمد با کمی تامل جواب داد: نه زن داداش صدایش لرزید: این دفعه داداش صداتون زدم چون دلم می خواد در حقم یه برادری کنید. مگر می شد با لرزش صدای او نگران نشد. احمد با نگرانی پرسید: چی شده زن داداش؟ اتفاقی افتاده؟ اشک سوگل چکید. روی گونه اش دست کشید و گفت: چیزی نشده فقط اومدم ازتون یه خواهش کنم و بخوام در حقم یه برادری کنید و اگه میشه کسی نفهمه بین خودمون بمونه. احمد به صورت بدون ریشش دست کشید و گفت: می مونه زن داداش. ... بگید چی شده؟ سوگل آه کشید و گفت: داداش احمد ببخشید این حرف رو می زنم شاید بگید این حرفم پر روئیه، بی حیاییه ولی... ناخواسته هق زد. می گویم ناخواسته چون مشخص بود به شدت دارد خودش را کنترل می کند. احمد کلافه به موهایش دست کشید و گفت: زن داداش آروم باشید بگید چی شده؟ سوگل چشم هایش را فشرد و صورتش را پاک کرد و با صدایی که به شدت می لرزید گفت: داداش احمد من هفت ساله عروس خانواده شمام تو این هفت سال از گل نازکتر نشنیدم ازتون ولی می دونم مادر و پدرتون نوه میخوان و در انتظار نوه پسری ان. به خدا من همه جور دوا درمونی کردم نشده. دکتر آخری که رفتم گفت مشکلی ندارم فقط فعلا انگار صلاح خدا نیست. من خودخواه نیستم ولی به خاطر این که بچه دار نشدم حرف و حدیث پشتم زیاده _ان شاء الله درست میشه زن داداش خدا بزرگه غصه شو نخورید به حرف مردمم توجه نکنید _میخوام توجه نکنم ولی سخته برای همین امشب زدم به در پر رویی گفتم بیام از شما یه خواهشی بکنم. رنگ احمد قرمز شده بود. سوگل سر به زیر و با خجالت گفت: منم جای خواهرتون برای دل این خواهرتون که کمتر زخم زبون بشنوه اگه امکان داره فقط چند ماه ... احمد که انگار حرف او را خواند نگذاشت جمله اش را کامل کند و گفت: چشم زن داداش. خیالتون راحت. دیگه غصه شو نخورید و فکرش رو نکنید. سوگل در میان اشک هایش لبخند زد و گفت: ممنون داداش. الهی از خدا هر چی میخوای بهت بده الهی خوشبخت بشین و دلتون همیشه شاد باشه. می دونم قول تون قوله. ببخشید وقت تونو گرفتم و مزاحم شدم. سوگل مرا بوسید و خدا حافظی کرد و رفت. احمد هم برای بدرقه او از اتاق بیرون رفت. برگشتن احمد به اتاق طول کشید. روی رختخوابی که وسط اتاق پهن شده بود نشستم. دور تا دور رختخواب گلبرگ های گل رز ریخته بودند و روی طاقچه شمعدانی های شاه عباسی گذاشته بودند. کمد و جالباسی روبروی در بود و کنسول را هم کنار در اتاق گذاشته بودند. اتاق پنجره نداشت و نورش از طریق در فلزی که بالایش شیشه ای بود تامین می شد. صدای بسته شدن در حیاط باعث شد قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کند و دوباره ترس و وحشت به جانم بیفتد. هر لحظه منتظر بودم در اتاق باز شود و احمد وحشیانه به سراغم بیاید. از شدت ترس دلم میخواست با صدا گریه کنم. کاش الان مادر کنارم بود. دلم برای آقاجانم تنگ شد. کاش مرا عروس نمی کرد و می گذاشت هم چنان دردانه خانه اش بمانم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق باز شد و احمد با سینی چای و شیرینی همراه لبخند شیرینی که بر لب داشت و از نظر من در آن لحظه ترسناک می آمد وارد اتاق شد. با خنده حالم را پرسید. سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. احمد کنارم نشست و پرسید: عروسکم چشه؟ نارحتی؟ از من خجالت می کشی؟ جوابی ندادم و برای رفع اضطرابم دست هایم را در هم گره زدم. احمد بعد از مکث کوتاهی پرسید: نکنه دلتنگی؟ می دانستم منتظر جواب خیره ام شده است اما سر بالا نیاوردم و جواب ندادم. احمد از کنارم برخاست و به سمت جالباسی رفت. کتش را آویزان کرد. در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد با شیطنت پرسید: حالا چی کار کنیم؟ با این که هوا گرم بود اما عرق سردی بدنم را پوشانده بود. دست هایم یخ زده بود و قلبم به شدت می تپید. نور کم اتاق هم انگار بیشتر مرا دچار اضطراب می کرد. احمد پیراهن و شلوارش را در آورد و با زیر پوش و بیژامه روبرویم نشست. دست های یخ زده ام را در دست گرفت و پرسید: چرا یخ کردی تو این گرما؟ دست هایم را میان دست های گرمش قفل کرد و سر انگشتانم را بوسید. به صورتم خیره شد و گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود. دو هفته ای میشه درست و حسابی ندیدمت. روی موهایم دست کشید و با عشق به صورتم چشم دوخت و بعد از دقیقه ای که فقط در سکوت خیره ام بود گفت: تو یکی از زیباترین آفریده های خدایی خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که از این به بعد روزها و شبهام در کنار تو و نفس به نفس تو سپری میشه. در حالی که هنوز دست هایم میان دست هایش قفل بود ادامه داد: امیدوارم ازم ناراحت نشی و منو ببخشی. هر چند خودت خیلی قشنگی ولی با این حال امشب تو خیلی خوشگل شدی و توی این لباس مثل فرشته مثل یه پرنسس خودنمایی می کنی. از حرفش ناخودآگاه لب هایم به لبخند کش آمد. احمد ادامه داد: من از نگاه به تو سیر نمیشم، سرمست میشم. دلم میخواد هر چه زودتر وجودم با وجودت یکی بشه ولی ... عزیزم منو ببخش امشب نمیشه ... از حرفش جا خوردم. به صورتم دست کشید و ادامه داد: راستش هم با حرفای زن داداش به هم ریختم هم جدای از اون امشب برای زفاف مناسب نیست. با حرفش انگار گرما دوباره به دستانم برکشت. انگار دوباره جان گرفتم. ترسم از بین رفت. احمد که منتظر بود من کلامی بگویم گفت: ولی اگه تو بخوای این اتفاق امشب بیفته من حرفی ندارم. زبانم را که در دهانم قفل شده بود به سختی چرخاندم و گفتم: نه اصراری ندارم. احمد جلو آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت: پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ما با درفشی {🇵🇸}• {❤️}•سرخ از خون شهیدان از ریشه سبز {💚}• و با سیاهی در نبردیم {⚔}• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🥰﴾ پیشانی‌اَم‌ ازبوسه‌ی"تو"🪴 ماٰهْ‌نشان‌شُد🌙 تاٰصُبح‌🍃 اَزاین‌بوسه‌شَبم‌مَست‌😌 وَدلم‌مَسٺ ﴿💖 سوسن درفش ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1209» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌱ـح‌ماخیراست‌اےیارا زپیغام‌شما جـ🩷ـان‌مامست‌است‌دائم ازمےجام‌شما ڪام‌ماهر صبح شیرین گرددازپیغامتان😍 چون‌عسل شیرین‌ڪند🍯 یزدان‌ماڪام‌شما ... . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• منـ✋🏻ـ از شــش جهــت➡️ خودم هستم😌 اما از سمتـے ڪہ↪️ صـــدايــ🗣ــم مے زنے پــرنــ🕊ــده ام... 🥰💐 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•‌
•𓆩💌𓆪• . . •• •• مهم‌ترین معیار ازدواج اینه: و همتایی همتایی و اهلیت، 😇 یعنی ببینی با چه کسی میتونی انس بگیری و الفت برقرار کنی... زن و شوهر باید همسفر یک جاده باشند پس باید با هم مانوس شن و هم را درک کنن همتایی و اهلیت، انواع مختلفی داره: 💚 اهلیت در دین و مذهب 💚 اهلیت در خصوصیات اخلاقی و رفتاری 💚  همتایی در سواد و تحصیلات 💚 اهلیت در کشور و شهر و زبان 💚 همتایی در فرهنگ و آداب و رسوم 💚 همتایی در دیدگاه سیاسی 💚  همتایی خانوادگی در طبقه اقتصادی و اجتماعی. 💚  همتایی در مقدار سن و سال 💚 همتایی در ظاهر، مثل قد و وزن و زیبایی و... اما توی روایات مختلف به ما گفته شده که معیار اصلی ازدواج 🌱 اهلیت در ایمان و اخلاقه این یعنی 🌸 بقیه انواع اهلیت، بسته به شرایط افراد، هرکدوم توی اولویتی قرار دارند؛ اما اگه دوست داریم زندگیمون رنگ خدایی داشته باشه، مهمه ایمان و اخلاق خواستگار اولویت اول و اصلی ما قرار داشته باشه..💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• موقع خرید فلـ🫑ـفل‌دلمھ با توجھ بھ مصرفے کھ دارید بھ تَـھ اون نگاه کنید☝️ ⇦اگھ‌انتهاش۴تابرجستگےداࢪه فـلفـل دلمھ‌ای ماده‌س و براۍ خام‌خواری و سـ🥗ـالاد مناسبه ⇦واگھ‌انتهاش‌۳تابرجستگےداࢪه فـلـفل‌دلمھ‌ای نـر هست و براۍ پـخـت و پـ🥘ـز مناسبھ چـــون عطر بیشترۍ بھ غـ😋ـذا میدھ! ؟!^^ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• برنامه‌های خود را طوری تنظیم کنید تا زمانی که همسرتان در منزل است، در کنارش حضور داشته باشید،☺️ نه احتمالاً در آشپزخانه یا جای دیگر❤️🌺 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌فسقلی امروز اومده میگه وقتی این شوهرت رو خریدی نپرسیدی آقا این شوهر جنسش چجوریه❔ با بچه بازی می‌کنه یا نه؟! 😄 . . •📨• • 765 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دفن غریبانه چرا . . .💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهشتم دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پیشانی ام را بوسید و گفت: پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری راحت باشی. گفتم: نه دست شما درد نکنه ففط یکم زیپش رو برام پایین بکشید بقیه اش رو خودم تو حمام در میارم. احمد از جا برخاست و گفت: باشه. پس بذار برم برات تو زیر زمین چراغ روشن کنم حمام هم روشن کنم میام. احمد از اتاق رفت و من نفسم را بیرون فرستادم و زیر لب خدا را شکر کردم. از داخل کمد لباس و حوله برداشتم و تا آمدن احمد تلاش کردم تاجم را بردارم و موهایم را باز کنم. احمد به اتاق آمد و کمکم کرد کامل موهایم را باز کنم. کمی زیپ لباسم را پایین کشید و من خوشحال و دامن کشان به حمام رفتم. در حیاط دو فانوس روشن گذاشته بود و در زیر زمین و داخل حمام هم چند فانوس چیده بود. در زیر زمین کمی ترسیدم اما با خواندن آیه الکرسی و گفتن مداوم بسم الله الرحمن الرحیم سعی کردم خودم را آرام کنم و نترسم. به سختی لباسم را در آوردم و حمام کردم. سر و صورتم را شستم، غسل نیمه شعبان کردم و نفس راحتی کشیدم. لباس پوشیدم و چارقدم را دور سرم پیچیدم فانوس ها و آبگرمکن را خاموش کردم و از حمام بیرون رفتم. به اتاق که رفتم احمد مشغول تلاوت قرآن بود. به او سلام کردم و پرسیدم: چرا نخوابیدین؟ جواب سلامم را داد و گفت: خوابم نمیاد. البته احیاء امشب هم میگن خیلی ثواب داره. احمد قرآنش را بست و بوسید از جا برخاست و گفت: بیا خسته ای بخواب من میرم اتاق اون ور شما اذیت نشی. چارقدم را باز کردم و گفتم: نه اذیت نمیشم همین جا بمونید. زیادم خسته نیستم. احمد سر جایش نشست و من هم مفاتیح را از روی طاقچه و کنار شمعدانی ها برداشتم و با فاصله کنارش نشستم. کمی دعا خواندم که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. با صدای احمد برای نماز صبح بیدار شدم. از اذان زمان زیادی گذشته بود و هوا نیمه تاریک بود. تا من وضو گرفتم و نماز خواندم احمد برایم در اتاق چای آورد و سفره صبحانه را پهن کرد. کنار سفره نشستم اما دیدم خودش برای خوردن نیامد. کمی منتظر ماندم و بعد پرسیدم: صبحانه نمی خوری؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: نه عزیزم شما بخور من نمی خورم. _من تنها صبحانه بخورم؟ _الهی قربونت بشم من نیت روزه کردم. حالت نشستنم را عوض کردم و گفتم: خوب روزه مستحبی رو اگه کسی بهتون تعارف کنه باید بخورید ثوابش رو بردید. بیایید با هم صبحانه بخوریم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: قربون خانمم برم این قدر قشنگ احکام بلده ولی نه روزه ام واجبه. شاید دیگه نتونم قبل ماه رمضان روزه بگیرم می ترسم بعد بمونه گردنم _آخه این جوری که نمیشه. من تنها بخورم شما نخوری. _عروسکم من قبل اذان کامل سحری خوردم. اگرم اذیت میشی من برم بیرون راحت صبحانه بخوری. _کاش منم بیدار می کردین با هم سحری می خوردیم منم نیت روزه می کردم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: شما امروز کلی کار داری جشن پاتختی داری روزه نباشی بهتره کمتر اذیت میشی احمد از جا برخاست. شلوار و پیراهنش را پوشید و گفت: من میرم گلای ماشین رو بکنم شمام راحت صبحانه ات رو بخور. احمد از اتاق رفت و من هم بالاجبار تنهایی مشغول خوردن صبحانه شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند لقمه ای خوردم و سفره را جمع کردم. به مطبخ رفتم و همین چند تکه ظرف را شستم. به کمد مطبخ سرک کشیدم تا بدانم خوراکی ها و وسایل کجاست. به زیر زمین و انباری هم سر زدم. انباری را احمد موکت کرده بود و گفته بود قرار است وسایلش را از خانه پدری به این جا بیاورد. خانه تمیز بود و کاری نداشتم انجام دهم. کمی سپند دود کردم و به اتاق برگشتم. احمد هم آمد. تمام دیشب را بیدار بود و از چشم های سرخش می شد فهمید چقدر خسته است. لباس هایش را در آورد و با زیرپوش و بیژامه در رختخواب دراز کشید. من هم که بیکار بودم کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد. نزدیک اذان ظهر از خواب بیدار شدیم. احمد خودش رختخواب را جمع کرد، لباس پوشید و برای نماز به مسجد رفت. من هم کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم و با صدای اذان به اتاق رفتم و نماز خواندم. احمد که آمد خواستم برایش چای ببرم که یادم آمد روزه است. حرصم گرفت. به او گفتم: کاش امروز رو روزه نمی گرفتین. احمد به رویم لبخند زد و گفت: نمی شد عزیزم، روزه واجب بود. _خوب تا ماه رمضان که چند روز دیگه مونده میذاشتین فردا پس فردا می گرفتید. همین امروز چرا روزه قرضی تون رو گرفتین. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: روزه قرضی نبود. روزه نذره. چند ماه پیش یه مشکلی برام پیش اومد به امام زمان متوسل شدم نذر کردم اگه حل بشه نیمه شعبان روزه بگیرم. من که اون موقع نمی دونستم نیمه شعبان میشه فردای جشن عروسی مون لپم را کشید و گفت: نمی دونستم امروز حوری در بغلم و مجبورم ازش محروم بمونم. از خجالت داغ شدم و سر به زیر انداختم. احمد سرخوش به من خندید که صدای در حیاط به گوش مان رسید. مادر بود برای مان نهار آورده بود. رسم بود که مادر عروس تا سه شبانه روز برای تازه عروس و تازه داماد غذا بیاورد. به استقبال مادر رفتم و بعد از احوالپرسی محکم هم را در آغوش کشیدیم. مادر را به مهمانخانه تعارف و راهنمایی کردم. مادر زنبیل غذا را به دستم داد و گفت: بیا دخترم نهارتون احمد زنبیل را از دستم گرفت، از مادر تشکر کرد و گفت: شما برو بشین پیش مادر من اینا رو می برم مطبخ. با مادر وارد مهمانخانه شدیم و نشستیم. مادر چادرش را دور شانه اش مرتب کرد و پرسید: خوبی دخترم؟ لبخند خجولی زدم و گفتم: خوبم شکر خدا _از دیشب دلم همه اش شورِت رو می زد. همه چی خوبه؟ دیشب اذیت نشدی؟ دوباره از خجالت داغ شدم. سر به زیر انداختم و آهسته و با من من گفتم: دیشب اتفاقی نیفتاد. مادر با تعجب آهسته پرسید: چی؟ ...چرا؟ در حالی که از خجالت داشتم آب می شدم گفتم: احمد آقا گفتن شب نیمه شعبان برای زفاف مناسب نیست. برای همین ... مادر نفسش را آسوده بیرون داد و گفت: خوب الهی شکر یه لحظه ترسیدم. احمد یا الله گویان با سینی چای وارد مهمانخانه شد. من و مادر تعجب کردیم. تا به حال مردی را ندیده بودیم برای مهمانش چای بریزد و از او پذیرایی کند. احمد سینی چای را گذاشت و گفت: بفرمایید من برم میوه بیارم. در جایم نیم خیز شدم و گفتم: شما بشینید خودم میارم. احمد دست روی شانه ام گذاشت و گفت: نه شما پیش مادر بشین من میارم الان میام احمد خواست به سمت در برود که مادر گفت: احمد آقا پسرم زحمت نکشید من میخوام زود برم. _مگه نهار پیش مون نمی مونید؟ _نه پسرم. حاجی و پسرا امروز خونه ان باید زود برم. بعد از ظهر با مهمونا برای پاتختی میاییم. احمد سر تکان داد و گفت: باشه در هر حال خونه خودتونه قدم تون رو چشمام جا داره. برای مراسم عصر چیزی لازم نیست بگیرم؟ مادر تشکر کرد و گفت: نه پسرم دستت درد نکنه همه چی هست. احمد کنارم نشست. مادر کمی با من و احمد صحبت کرد و بعد از خوردن چایش از جا برخاست تا برود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• رسیدم با دلم امروز☺️ تا صحن حریم تو😍 سلام ساده‌ام را🌸 مهربان‌آقا پذیرا باش✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• باباژون بُنَندتر بوخووو. {☺️}• منم دانم دوش میدم {👂}• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⚡️﴾ وَ دایره‌یِ‌حُضورَت💫 جَهـان‌را‌🌍 دَرآغوش‌می‌گیرَد... ﴿🌹 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1210» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•