•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
اسکن خواستگار:
هرکسی برای ازدواج
ملاک و معیارهایی داره و
اما چطور میتونیم
به وجود معیارهایمان در
طرف مقابل پی ببریم؟
🌸👈با سه روش:
💚 #گفتگو
چند جلسه گفتگو توی خونه
چند جلسه گفتگو توی مکانهای عمومی
باعث میشه خانوادهها شناخت نسبتا
خوبی از هم پیدا کنند.
به شرط اینکه احساسات روی
شناختمون از همدیگه تاثیر نگذاره 😌
💚 #مشاوره
بعضی ویژگیهای روحی و اخلاقی
به سادگی قابل شناخت نیستند و
نیازه یه مشاور دانا....
با حرف زدن یا با تستهای روانشناسیِ
مطمئن، به وجودشون در فرد پی ببره...
اینکه به هر مشاوری مراجعه نکنیم و
ملاکمون برای شناخت، صرفا تستها
و حرفهای مشاور نباشه هم مهمه...
مشاوره، فقط یکی از مراحل شناخته 😃
💚 #تحقیقات
مهمه که درباره خانواده، رفتار،
اخلاق، اعتقادات، دوستان، فعالیتها
و روابط اجتماعی فرد تحقیق کنیم...
توی این مرحله،
از خانواده خواستگار میخوایم که
دوستانشون رو بهمون معرفی کنن🌱
فردی که برای تحقیقات، نزد دوستان و
آشنایان خواستگار میره، باید سوالات
مهم بپرسه و درست تحقیق کنه... 😍
😇 اما با تمام این مراحل، مهم اینه
#توکل_کنیم_به_خدا
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 توصیهی من بهتون اینه که
هیچوقت پیش مامانتون از دستپخت
یکی دیگه تعریف نکنید. یک ساله هر
غذایی میپزه بهم میگه ارباب ببخشید که
به پای دستپخت زنعموت نمیرسه🤨
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 769 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تمام سپاه علی . . .🥺💔
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوشانزدهم مادر گفت: آقا من یادم نمیاد بعد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفدهم
تکیه ام را از دستم برداشتم و گفتم:
ولی شما که قبل عروسی چند روزی تبریز بودی
به این زودی جنساتو فروختی؟
احمد استکانش را در دست گرفت و گفت:
برای آوردن جنس نمیرم. کار دیگه ای پیش اومده باید حتما برم
_چه کاری؟
احمد آقا حواست هست ما یه هفته است عروسی کردیم؟
پس فردا شب پاگشامونه؟
دلت میاد به این زودی منو تنها بذاری بری؟
احمد نگاهش را به من دوخت.
آن قدر در نگاهش غم و حرف نگفته بود که از زدن حرف هایم پشیمان شدم.
چند ثانیه ای خیره ام ماند.
آه کشید و گفت:
باور کن برای خودم خیلی سخته بخوام تو رو تنها بذارم برم.
ولی مهمه که برم.
واجبه که برم.
اگه نبود نمی رفتم.
با بغض گفتم:
کاش حداقل بگی برای چی قراره بری
نمیشه همین فردا نری؟ یکی دو روز دیگه بری؟
احمد خودش را جلو کشید.
دستم را گرفت و نوازش کرد و گفت:
بغض نکن قربونت برم.
می دونی که خاطرت برام خیلی عزیزه.
حالم رو با بغضت به هم نریز.
باور کن اگه راه داشت فردا نمی رفتم.
ولی باید برم.
فعلا هم نمی تونم بهت بگم چرا میرم.
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
همیشه از خدا خواستم همسری بهم بده که بالم باشه منو پروازم بده
که بتونم تو مسیر درست و خیر باشم.
بالم باش رقیه!!!
مهار کردن بغضم کار آسانی نبود. با همان بغض گفتم:
من بالت میشم ولی تحمل دلتنگی برام سخته.
تو بری من تنهایی این جا چه کار کنم؟
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
این جا تنها نمون.
من با حاجی صحبت می کنم.
اگه دوست داشتی برو خونه مادرت بمون اگه نه یکی از داداشات بیاد این جا پیشت بمونه
_فردا کی میخوای بری؟
_نمی دونم. شاید قبل طلوع آفتاب شایدم دیرتر
فردا معلوم میشه.
_با کسی قراره بری؟
احمد از جا برخاست و گفت:
نمی دونم.
به سمت جالباسی رفت.
کتش را برداشت. از جا برخاستم و پرسیدم:
کجا میخوای بری؟
کتش را پوشید و گفت:
زود بر می گردم.
از در اتاق بیرون رفت.
در حال پوشیدن کفش هایش بود که گفت:
میخوام یه سر برم پیش آقاجانت
اگه میخوای لباس بپوش با هم بریم...
اصلا وسایلت رو بردار همین الان ببرمت اون جا بمونی.
دلم نمی خواست همین امشب از او جدا شوم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهجدهم
به در تکیه زدم و گفتم:
یکم دیگه غذا آماده میشه.
منتظرت می مونم برگردی با هم شام بخوریم.
احمد روی پله ایستاد و پرسید:
تنهایی نمی ترسی؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
گفتی زود میای.
سرمو بند می کنم نترسم.
احمد پیشانی ام را بوسید.
خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش دلم گرفت.
چرا باید می رفت؟ چه اجباری در کار بود؟
اصلا چه کسی یا چه چیزی مجبورش می کرد؟
گفت پیش آقاجان می رود.
یعنی آقاجان خبر داشت او فردا مسافر است و به من چیزی نگفت؟
احمد چه کاری می کرد که از من خواست بالش شوم؟
گوشه اتاق نشستم و قبل از این که در افکار بی نتیجه ام غرق شوم قرآن را برداشتم تا با قرائتش کمی دلم آرام بگیرد.
چند صفحه ای خواندم و به مطبخ رفتم.
زیر غذا را خاموش کردم.
قابلمه و وسایل سفره را به اتاق آوردم و منتظر احمد ماندم.
زمان زیادی نگذشت که احمد برگشت.
او فردا مسافر بود و قرار بود چند روز از هم دور بمانیم.
پس نباید شب مان را با بدخلقی و ناراحتی خراب می کردم.
با لبخند به استقبالش رفتم و گفتم:
چه قدر خوبه که خوش قولی.
احمد به رویم لبخند زد و سلام کرد.
کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و گفت:
چه قدر خوبه که بدی هامو به روم نمیاری.
کتش را از تنش در آوردم و گفتم:
مگه شما بدی هم داری؟
کتش را در بغل گرفتم و گفتم:
شما فقط خوبی داری.
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
من اگه تو رو نداشتم چه می کردم؟
هر کی دیگه جای تو بود حتما امشب باهام تلخی می کرد.
کتش را آویزان کردم و گفتم:
هر کی دیگه هم جای من بود به آقای خوب و مهربونش که فردا هم مسافره رو ترش نمی کرد.
سعی می کرد حسابی کنارت خوش بگذرونه.
سفره را پهن کردم و گفتم:
بیا بشین شام بخوریم.
احمد دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت:
دستامو بشورم میام.
غذا را کشیدم که احمد به اتاق برگشت.
زانو به زانویم نشست و تشکر کرد و گفت:
عجب رنگ و بویی داره این غذا
دستت درد نکنه.
رنگش که در آن نور کم پیدا نبود ولی احمد عادت داشت تا سر سفره می نشست تعریف می کرد. فرقی هم نداشت غذا چه باشد.
اصلا تعریفی باشد یا نباشد.
از او تشکر کردم و نوش جان گفتم.
احمد در حالی که نان ریز می کرد گفت:
به حاجی گفتم مسافرم ازش عذرخواهی کردم گفتم مهمونی پاگشا رو نگیرن.
حاجی هم گفت عیب نداره وقتی برگشتی می گیریم.
بهم گفت تو رو فردا ببرم اونجا منم قبول کردم.
شما دوست داری بری اونجا؟
اگه دوست نداری مجبور نیستی.
فقط من چون روم نشد روی حرف آقات حرف بزنم قبول کردم ولی هر جا راحتی همون جا بمون.
هر چند بری اونجا من خیالم جمع تره و دلم قرص تره.
غذایم را هم زدم و گفتم:
میرم خونه آقاجانم که خیالت از بابت من راحت باشه.
بی دغدغه بری سفر و ان شاء الله سالم سلامت برگردی.
راستی معلوم شد فردا کی باید بری؟
احمد غذایش را فرو داد و گفت:
باید برم خونه بابام یه چیزایی رو بردارم بعدش میرم.
احتمالا ظهر راه بیفتم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
میرسد از دور هم حتی،
صدای قلب تو❤️
روبروی گنبدش
هر درددل داری بگو!🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
نماژ بوخونی؟؟🤔
نماژ دوس دالی؟🤔
نماژ بوخونم😍
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟❗️نه
اَزسرممیاُفتے😉
نهاَزچشمانم |•👀
🌿⃟♥ کجایِدلم
نشستهِایکِهجایت🌱
اینقدراَمناَست....|•😌
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1214»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
"آفــ🌤ـتاب" خانه زاد
چشمهاے توستـ👀ـ
#صبح با تـ😍ـو
رنگ نـ✨ـور مےزند به روز👌🏻
#میترا_ملک_محمدی
#سلام_صبحتــون_بخیــر😊💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
مثلا وقتے ڪہ #دو تایے و
درکنـ👵🏻👨🏻🦳ــار هم #پیر شدیم
ازت بپرسم👇🏻
اگه برگردیم به گذشته🤔
بازم عاشـ😍ــقم میشے ⁉️
و تو به سبک #شمس_تبریزے
جواب بدی:
آنکِــهـ بِهـ دِلـ🫀ـ اَسیرَمَش
دَردِلوُجـ💓ــآنپَذیرَمَش
گَـرچـهـگــُذَشتعُمـرِمَن
بآز زِسَربِگــیرَمَش🥰
#جـــــانِ_دل💕
#ز_گهواره_تا_گور_عاشق_بمان👌🏻
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 از سر کار اومدم خونه
دیدم خانومم یکم حالش خوب نیست
خوابیده...😴
زود پسرم اومده با ناراحتی میگه
حالا امشب شام چی بخوریم😏
مامان حالش خوب نیست!😐
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 770 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
واعتصمو...
به چادر بانو(:✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•