eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌از سر کار اومدم خونه دیدم خانومم یکم حالش خوب نیست خوابیده...😴 زود پسرم اومده با ناراحتی میگه حالا امشب شام چی بخوریم😏 مامان حالش خوب نیست!😐 . . •📨• • 770 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• واعتصمو... به چادر بانو(:✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهجدهم به در تکیه زدم و گفتم: یکم دیگه غذ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• صبح با نوازش های احمد از خواب بیدار شدم. بعد از نماز به مطبخ رفتم. احمد صبحانه را آماده کرده بود. سر سفره مدام شوخی می کرد و مرا می خنداند. وسایلش را جمع کرد و من هم کمی لباس و وسایل شخصی ام را برداشتم. احمد زیپ ساکش را کشید و پرسید: آماده ای؟ بریم؟ گره روسری ام را محکم کردم و چادرم را از سر جالباسی برداشتم. احمد جلو آمد گوشه های روسری ام را روی هم مرتب کرد و گفت: همه وسایل لازمت رو برداشتی؟ سر تکان دادم و گفتم: آره برداشتم. _بی زحمت آلبوم عکسامونم بردار. سوالی سر تکان دادم و پرسیدم: چرا؟ چادرم را روی سرم انداخت و مرتب کرد و گفت: می ترسم وقتی نیستیم دزدی چیزی بیاد _دزد بیاد طلا و پول می بره نه آلبوم احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: درست ولی می ترسم وقتی داره همه جا رو دنبال پول و طلا می گرده و به هم می ریزه آلبومم پیدا کنه دلم نمیخواد جز خودم حتی ناخواسته چشم یه غریبه به خوشگلیات بیفته چه خودت چه عکست. بازوانش را دورم حلقه کرد و گفت: تو تمام و کمال مال خودمی. من سر تو خسیس ترین و خودخواه ترین آدم عالمم. سرم را به سینه اش چسباندم و با لبخندی که روی لبم بود گفتم: این خساست و خودخواهیت خیلی شیرینه. خوش به حال خودم که این قدر دوسم داری؟ احمد روی سرم را بوسید و گفت: من تو رو بیشتر از دوست داشتن دوست دارم. برات جون میدم. با لبخند خیره اش شدم. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: کم با نگات دلبری کن. بریم که دیر شد. با لبخند از او جدا شدم و آلبوم را از بالای کمد برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. احمد در اتاق را قفل کرد و بعد از آن که از زیر قرآن او را رد کردم با هم به کوچه رفتیم. احمد وسایلش را در صندوق ماشین گذاشت و به سمت خانه پدری اش راند. آقا حیدر در را برای مان باز کرد و به داخل حیاط شان رفتیم. حاج علی از دیدن مان تعجب کرد و نگران به استقبال مان آمد. به او سلام کردیم و او جواب مان را داد و پرسید: خدا به خیر کنه چیزی شده سر صبحی؟ چرا این موقع صبح بی خبر اومدین؟ به احمد چشم دوخت و پرسید: چیزی شده باباجان؟ اتفاقی افتاده؟ احمد به روی پدرش لبخند زد و گفت: نه حاج بابا چیزی نشده نگران نشین. حاج علی نگاهش را در صورت ما چرخاند و گفت: نگو که سر صبحی یه دفعه دلت تنگ شده اومدی این جا نگاه به من دوخت و گفت: تو بگو باباجان چی شده؟ قبل از این که من حرفی بزنم احمد گفت: آقاجان، قربونتون برم نگران نباشید. چیزی نشده. من امروز باید برم سفر. اومدم از اتاقم چند تا وسیله بردارم. حاج علی گفت: یا بسم الله. پسرجان تو که تازه اومده بودی باز سفر چی؟! کس دیگه نیست بره؟ تو تازه دامادی، تازه رفتین سر خونه زندگی تون باباجان نکن دیگه تو زن داری، زندگی داری خطرناکه دست بردار تو دیگه فقط مال خودت نیستی به فکر این دختر بیچاره باش که همه چیزش تویی احمد لبخندی زد و گفت: نگران نباشید آقاجان، اتفاقی نمی افته ان شاء الله حاج علی به ایوان تکیه زد و گفت: مگه دست خودمونه تو بگی نگران نباشید و من نگران نشم. مادر احمد که صدای مان را شنیده بود چادر پوشیده از اتاق بیرون آمد. به او سلام کردیم و درحالی که از پله ها پایین می آمد پرسید: چی شده حاج علی؟ حاج علی احمد را نشان داد و گفت: باز داره میره تبریز مادرش نگران پرسید: آره پسرم؟ میخوای بری تبریز؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره قربونت برم. اومدم چند تا وسیله بردارم برم. _با رقیه میری؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: نه مادر جان. رقیه رو میخوام خونه حاجی معصومی بذارم. اونجا باشه خیالم راحت تره. حاج علی گفت: باز خوبه به سرت نزده با خودت ببریش. احمد گفت: چند روزه میرم زود بر می گردم. رفتنم ضروری هست ولی نگران نباشید قرار نیست چیزی بشه. حاج علی گفت: هر دفعه تو میری تا برگردی من قبض روح میشم. اگه یه اتفافی برات بیفته من دیگه نمی تونم کمر راست کنم. احمد زیر لب خدا نکندی گفت. از حرف های شان هم تعجب کردم هم ترسیدم. نمی دانستم منظورشان چیست و این نگرانی های شان برای چیست. مادرش گفت: احمد جان بابات راست میگه. خطر ناکه مادر به فکر خودت و ما نیستی به فکر خانمت باش خدایی نکرده بلایی سرت بیاد این دختر چه کنه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد چشم به من دوخت و بعد رو به مادرش گفت: خدا بزرگه مادرِ من. من هم نباشم خدا هست. خودش حواسش به رقیه هست. آدم باید تو زندگیش خطر کنه تا خدا اونو به اهدافش برسونه. روزی که وارد این کار شدم خودم و زندگیم رو سپردم بهش. تا حالا که چیزی نشده، ان شاء الله بعد این هم مشکلی پیش نمیاد. شما نگران نباشید. واقعا گیج شده بودم. از چه صحبت می کردند؟ احمد دستم را گرفت و گفت: رقیه جان با من بیا. از این که احمد جلوی پدر و مادرش دستم را گرفت خجالت کشیدم اما چیزی نگفتم. احمد مرا به دنبال خودش کشید و به سمت اتاقش رفتیم. در اتاقش مثل همیشه قفل بود. کلید انداخت و در را باز کرد. مرا به داخل اتاق هدایت کرد و خودش هم بعد از من وارد شد. در را بست و همان جا مرا محکم بغل گرفت. مرا محکم به خود می فشرد و نفس های بلند و عمیق می کشید. مرا در بغلش قفل کرده بود و هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. کاملا گیج بودم و نمی توانستم حرف بزنم. چیزی وجود داشت که بسیار مهم بود اما احمد نمی خواست من خبر داشته باشم. به شدت کنجکاو بودم بدانم چیست اما دلم می خواست قبل از آن که خودم چیزی بپرسم احمد خودش برایم بگوید. چند دقیقه ای شاید گذاشت تا بالاخره احمد مرا از خودش جدا کرد. دست هایم را گرفت و با تمام احساسی که در چشم هایش موج می زد به من خیره شد و گفت: خدا خودش می دونه تو زندگیم کسی رو بیشتر از تو دوست ندارم و هرگز نمیخوام خم به ابروت بیاد. ولی همون خدا می دونه وقتی دین و ایمانم در خطر باشه هیچ چیزی نمی تونه پابندم کنن و جلوم رو بگیره. الان نپرس چی شده و چرا باید برم به وقتش برات توضیح میدم. فقط نمیخوام ازم دلگیر باشی به چشم هایش و احساس پاک درونش نگاه دوختم. مگر می شد از او با این نگاه و احساس دلگیر باشم؟ لبخندی زدم و گفتم: دلگیر نیستم. نگران من نباش. احمد دوباره مرا در آغوش کشید و سر و صورتم را بوسید. مرا از خود جدا کرد و به سمت کمدش رفت. با کلیدی که از جیبش در آورد در کمد را باز کرد. چند پاکت از کمدش برداشت و درون لباسش گذاشت. دکمه های لباسش را بست و دکمه کتش را هم بست. دوباره در کمدش را قفل کرد. به سمت من آمد دستم را گرفت و گفت: بریم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: در کنار بردباری و دانش، یکی از نشانه‌ها و روش‌های فهمیدن دین است 🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍گاهی با بچه ها کلمه‌بازی کنین 🤔 مثلا بگین :《من دارم به پرنده‌ای فکر می‌کنم که با طو شروع میشه》 در ادامه اسم طوطی🦜 رو تلفظ کنین. 👌 اینجور کلمه‌بازی‌ها به تقویت تلفظ کلماتِ درست در کودک دلبندتون کمک می‌کنه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟⏳روزگاری‌ست که ما طالبِ دیدارِ توییم..|•😌 بروجردی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1215» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /♡/ خوشـ👌🏻 نشستے بہ دلـ❤️ـم عطـ🌸ـرِ گـرانقـیمتِ عـشــ💕ـق بر تـ😍ـو وُ صـبــ🌤ـح دل انگیز چو المــ💎ـاس 😊🤚🏻 /♡/ 💚 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• زیــباترین💖 جاے این جـ🌏ـهان ایـســـتـادن در کـنارِ 💚 🤲 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• اگر ‌همسرتان از مساله‌ای ناراحت است و مشکلی برایش پیش آمده است، با ارزش ترین چیزی که می‌توانید به او هدیه دهید🌺 "عشق" است ، نه نصحیت و توصیه منطقی❤️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌وقتی خودم لقمه میگیرم😌 وقتی مامان بابام برام لقمه میگیرن😋 . . •📨• • 771 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دست‌هایت‌گره‌گشای‌علی . . .💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوبیست احمد چشم به من دوخت و بعد رو به مادر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پدر و مادر احمد در بهار خواب نزدیک اتاق احمد ایستاده بودند. احمد در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت و رو به پدرش گفت: ان شاء الله این دفعه که برگشتم میام وسایلامو می برم خونه خودمون. حاج علی گفت: بذار همین جا باشه. کاری که به ما نداره. احمد با لبخند جلو رفت و دست پدرش را بوسید و بعد هم دیگر را در آغوش کشیدند. مادرش گفت: بیایین بریم بشینیم یه چایی شربتی چیزی بخورین. احمد مادرش را در بغل گرفت و بوسید و گفت: دستت درد نکنه قربونت برم ولی دیر شده باید زود برم. مادرش چادرش را مرتب کرد و گفت: رقیه رو اگه دوست داره بذار این جا بمونه احمد تشکر کرد و گفت: ممنون قربونت برم ولی به حاجی معصومی قول دادم می برمش اون جا. مادرش سر تکان داد و گفت: باشه مادر. هر طور صلاحه. جلو رفتم و با مادر و پدر احمد خداحافظی کردم و بعد از خانه شان بیرون زدیم. سوار ماشیم احمد شدیم و مرا به خانه پدرم رساند. داخل کوچه توقف کرد. دستم را گرفت و با لبخند زیبایش و نگاه پر از احساسش به رویم خیره ماند. با شستش پشت دستم را نوازش کرد و گفت: برام خیلی سخته ازت جدا بشم و چند روز نبینمت ولی چاره ای نیست. باور کن هر لحظه به یادتم. به قلبش اشاره کرد و گفت: جات این جاست رقیه خانم. به رویش لبخند زدم و گفتم: دعا می کنم کارت زود تموم بشه و زود برگردی. نبودنت خیلی سخت و عذاب آوره دلتنگیت منو می کشه _خدا نکنه عروسکم. چند روزه میرم و بر می گردم. بهت قول میدم قبل ماه رمضون خونه باشم. _قول میدی؟ ... قول میدی کارت بیشتر طول نکشه. احمد دستم را بالا آورد. بوسید و گفت: آره قول میدم. بهت قول میدم روز پیشواز برگردم. اصلا شما صبح روز پیشواز برگرد خونه مون. منم رسیدم مستقیم میام خونه. خوبه؟ لبخند زدم و گفتم: از خوب هم خوب تره. عالیه احمد در ماشین را باز کرد و گفت: پیاده شو قربونت برم. از ماشین پیاده شدم و احمد وسایلم را برایم آورد. در که زدم خانباجی در را باز کرد و با احمد حال و احوال کرد. خانباجی تعارف کرد احمد داخل بیاید اما احمد تشکر کرد و گفت مسافر است. خانباجی اصرار کرد احمد بماند تا او را از زیر قرآن رد کند. گویا مادر را هم خبر کرد چون او هم برای بدرقه احمد آمد. احمد را از زیر قرآن رد کردند و او هم بعد از خداحافظی سوار ماشینش شد و رفت. مادر پشت سرش آب ریخت و برایش آیه الکرسی و دعا خواند و بعد با هم به داخل خانه رفتیم. در این چند روز که خانه مادرم بودم هر چند هر روز با اعضای خانواده سرم گرم بود، خواهرانم می آمدند و به صحبت وقت می گذراندیم ولی از شدت دلتنگی حس خفگی می کردم. اتاقم حالا اتاق محمد علی شده بود که به بهانه درس خواندن به آن جا می رفت ولی هر وقت به او سر زدم او را در حال مطالعه کتاب های غیر درسی می یافتم. روز پیشواز رسید. همه مان سحری خوردیم و نیت روزه کردیم. بعد از طلوع آفتاب از آقاجان خواستم مرا به خانه مان ببرد آقاجان مرا جلوی در خانه پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. کلید انداختم و وارد خانه شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لباس عوض کردم و سریع مشغول تمیز کردن خانه شدم. سماور را روشن کردم و با احتمال این که احمد روزه نباشد برایش نهار پختم. مادر خیلی اصرار کرد من امروز روزه نگیرم. می گفت احمد بعد از چند روز از سفر بر می گردد و زشت است من روزه باشم شاید از من توقعی داشته باشد اما من نیت روزه کردم و گفتم مستحبی است. اگر او راضی نبود روزه ام را باز می کنم. نزدیک ظهر بود که در خانه را کوبیدند. چادر رنگی ام را سرم کردم و پشت در رفتم. قلبم به شدت می تپید. دلم می خواست با روی باز از احمد استقبال کنم. پرسیدم کیست که لبخند روی لبم ماسید. خانم همسایه بود. یکی دو باری او را در مسجد دیده بودم. برای قرض گرفتن سیب زمینی آمده بود. چند سیب زمینی برایش آوردم و بعد از تعارفات معمول در را بستم. صدای اذان مغرب هم پیچید ولی هنوز احمد نیامده بود. با وجود اسن که از این تاریکی و تنهایی می ترسیدم قامت نماز بستم. به ظاهر در نماز بودم ولی همه فکر و ذهنم پیش احمد بود. او قول داده بود روز پیشواز برگردد. اگر نیاید چه؟ اگر در خانه تنها بمانم؟ نه ... به خودم دلداری می دادم می آید. او قول داده بود روز پیشواز برگردد و تا آخر شب وقت داشت بیاید. نمی دانم رکعت چندم بودم که صدای باز شدن در آمد. همه ذهنم و وجودم به سمت در پرواز کرد. این نمازِ من نماز نبود. واقعا یادم نبود چه می خواندم. هر چه سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم تا یادم بیاید کجای نماز بودم نشد. نمازم باطل بود. برای همین با همان چادر رنگی به حیاط رفتم. احمد بود. با دیدنم گل از روی خسته اش شکفت و با لبخند سلام کرد. دلم می خواست از پله ها پایین بپرم و خودم را هم چون دختربچه ای در آغوشش بیاندازم اما خجالت کشیدم و همان جا دم در اتاق ایستادم. احمد وسایلش را زمین گذاشت. از پله ها بالا آمد و مرا در آغوش کشید. بعد از رفع دلتنگی تعارف کردم وارد اتاق شود و رفتم برایش چای بیاورم. از صبح چهار پنج باری چای دم کرده بودم که هر وقت او رسید چای تازه دم باشد وسایل احمد را جلوی در اتاق گذاشتم و به مطبخ رفتم. برایش که چای بردم دیدم احمد کمی سوغاتی هم آورده است. کنارش نشستم و از او تشکر کردم. احمد یک بسته خیلی بزرگ روزنامه پیچ آورده بود. بسته را به سمتم گرفت و گفت: ناقابله. بسته به نظرم بسیار سنگین آمد. تشکر کردم و کاغذ دورش را آهسته باز کردم. کارتنش کارتن رادیو بود. کارتن را باز کردم. اشتباه نمی دیدم واقعا رادیو ضبط بود. با تعجب به احمد نگاه کردم. رادیو ضبط به چه کار من می آمد؟ احمد رادیو ضبط را جلوی خودش کشید. قوّه (باطری) هایش را جا زد و برایم توضیح داد چه طور از آن استفاده کنم. منظورش را نمی فهمیدم. احمد تمام مدت با توضیحاتی که می داد به رویم لبخند می زد. گیج شده بودم. آقاجان همیشه می گفت رادیو تلوزیون جز ابتذال چیزی نیست. احمد هم به نظرم آدمی نبود که دوست داشته باشد من با این چیزها سرگرم شوم. اصلا به نظرم استفاده از رادیو با اخلاق و عقاید او جور در نمی آمد. گیج پرسیدم: برای چی من باید یاد بگیرم از رادیو استفاده کنم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) فرمودند: سکوت را روش خودتان کنید و جدال بیهوده نکنید؛ چرا که فایده‌ای برایتان ندارد 🍃🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• دو قدم مانده به صبح....🇵🇸 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟⚡️هر چه گفتند و شنیدم نیمی‌ از دریاست🌊 ما چه گوییم ز مدح تو که مداح خداست|•🌱 🌿⃟💯 قرن‌ها می‌گذرد از شب دفن تو ولی😔 شیعه می‌سوزد🔥 از این درد که قبر تو کجاست|•🖤 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1216» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
Mahmoud Karimi - Gole Chadore Goldaret.mp3
3.4M
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• 🌸ِ چادرِ 🌸 دارِت💔 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ🌟 و ما انسان را آفريده‏ ايم و مى‏ دانيم كه نفس او چه وسوسه‏ اى به او مى ‏كند😑 و ما از شاهرگ [او] به او نزديكتريم😊👌 📖منبع←قرآن ڪریمـ 🌺سوره عشق←ق ✨آیہ زیبـا←16 🌱•روزتون به زیبایی و سرسبزی این تصویر•🌱 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دوستـ💕 ـت دارم هایت را بگــــو تـ∞ـوُ اگر به گفتن ندارے سَـخــــت مُحــتـاجِ شــنیــدنم...! ❤️🥰 . . Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• آمادگی‌ها 1 : برای یه ازدواج موفق چندتا آمادگی‌ِ ضروری وجود داره که مهمه اونها رو تمرین کنیم: 💜 یک. وقتی دو نفر با سلایق و روحیاتِ مختلف با هم ازدواج می‌کنن، طبیعیه که درمورد بسیاری از مسائل، لزوما نظر مشترکی نداشته باشند 👈 توی رابطه عاطفی سالم، هر دو طرف، یعنی عروس و داماد، این تفاوت سلیقه رو می‌پذیرند و تلاش می‌کنند به نظرات همدیگه احترام بذارن. این اختلاف نظرها، خصوصا در شروعِ زندگی بیشتره و اگه این آمادگی رو در خودمون تقویت نکنیم، ممکنه زمینه‌ی بروزِ اختلافات بزرگ‌تر ایجاد بشه... 💜 دو. آدم‌ها وابستگی‌های روحی مختلفی ممکنه داشته باشند؛ مخصوصا وابستگی به خانواده که در حالت عادی، طبیعیه... مساله از جایی شروع میشه که بخوایم بعد ازدواج هم به اندازه قبل، کنار پدر و مادر باشیم و زندگی جدید رو نپذیریم... 👈 یادمون باشه زندگی مشترک، یعنی تعهد نسبت به همدیگه، و بخشی مهمی از این تعهد، کنار همسر بودن و قبولِ شرایط متفاوت بعد از ازدواجه... اگه به شدت به خانواده وابسته‌ایم، نیازه برای تعدیل این روحیه تلاش کنیم..🌸 .. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• بهترین گزینھ واسھ بستن‌ِ موهاتون؛اسکرانچۍ‌ِساتنِ چون دیگه نھ موهاتون میـشکنـھ و نھ مـو خوره میزنھ !💕🌈🍃 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• شاید ندونی، ولی بعضی رفتارهات، هم خودت رو جهنمی می‌کنن، هم همسرت رو! . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌موقعیت؛ مامان بابات رفتن مسافرت🍫☺️ . . •📨• • 772 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪