eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •••• امام رضا(ع) می‌فرمودند: خانه‌هایی که در آن، شب‌هنگام نماز خوانده می‌شود، روشنی و نور به آسمان و ساکنان آسمان می‌دهند؛ همان‌طور که ستارگان برای زمینیان نورافشانی می‌کنند🔆🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روزها در پی هم می گذشت و به دلتنگی خانواده ام و زندگی در روستا عادت کرده بودم. صبح زود احمد برای کار به مزارع و باغ های روستا و روستاهای اطراف می رفت و غروب بر می گشت. من هم سرم را به کار های خانه، خواندن کتاب و وقت گذراندن با همسایه ها گرم می کردم. برای اولین بار در عمرم همراه همسایه ها رب پختم و مربا درست کردم. خودم گوشت خشک کردم و کره گیری یاد گرفتم. با نزدیک شدن به روزهای پایانی بارداری ام ماه درد هایم هم شروع شده بود و تقریبا همه چیز برای زایمانم آمده بود. با توجه به اتفاقاتی که در این یکی دو ماهه افتاد مثل تصادف شیخ احمد کافی که همه عقیده داشتند ساختگی بود و منجر به از دنیا رفتن این سخنران بزرگ و فرزندش شد، بستن مدرسه علمیه نواب و ماجرای هفده شهریور که دو کشته در مشهد داشت احمد چند باری باز تنها به شهر رفته بود. احمد می گفت کم کم همه مردم دارند به انقلاب می پیوندند و شاه و طرفدارانش در نظر مردم بسیار منفور شده اند. دیگر کسی علاقه اش به امام خمینی را که در پاریس به سر می برد را مخفی نمی کرد و همه مردم با علاقه و شوق سخنرانی ها و اعلامیه های امام را گوش می دادند و با هم درباره اش صحبت می کردند. حتی ما خانم ها هم در روستا با هم بحث و گفت و گوی سیاسی داشتیم. یکی دو روزی بود که درد هایم زیاد شده بود اما چون اواخر تابستان بود و اوج کارهای زمین های کشاورزی بود چیزی به احمد نگفته بودم. زن و مرد از صبح زود با هم به سر زمین ها و باغات می رفتند و غروب بر می گشتند و جز من و یکی دو نفر کسی در روستا نبود. قابله هم دو روستا آن طرف تر ساکن بود که تا دنبالش می رفتند دو سه ساعتی طول می کشید تا برسد. شب که احمد به خانه برگشت بسیار خسته بود و زود خوابش برد. من اما از درد تقریبا خواب نداشتم. مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم و حتی چند دقیقه هم خواب راحت نداشتم. آن قدر درد داشتم که دیگر حتی نمی توانستم دراز بکشم. به حالت خمیده نشسته بودم و از شدت درد گریه ام گرفته بود. کم کم گریه آرامم به هق هق تبدیل شد و احمد با ترس از خواب پرید. در تاریکی اتاق مرا که کنار دیوار مچاله شده بودم و به خاک های کف اتاق چنگ می زدم را نمی دید و نمی دانست چه شده. مدام مرا صدا می زد: رقیه .... رقیه کجایی؟ چی شده؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم همت صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چشمش که به تاریکی عادت کرد توانست مرا ببیند. چهار دست و پا خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید: چی شده قربونت برم؟ دردته؟ در حالی که از درد مشت هایم را از خاک کف اتاق پر کرده بودم با گریه گفتم: دارم می میرم احمد. احمد با اضطراب دستش را در موهای سرش فرو برد و پرسید: الان من باید چه کار کنم؟ دست خودم نبود که از درد فریاد کشیدم. احساس می کردم بند بند وجودم دارد از هم باز می شود. با احساسی خیسی که کردم با صدای بلند تری گریه کردم. از آن چه داشت رخ می داد وحشت کرده بودم. احمد دست روی بازوهایم گذاشت و گفت: تو رو خدا آروم باش روسری ام را در دهانم مچاله کردم و دوباره فریاد کشیدم. احمد از جا برخاست. چراغ را روشن کرد و سریع پیراهنش را پوشید و گفت: آروم باش الان میرم دنبال قابله. روسری را از دهانم بیرون آوردم و با گریه گفتم: نه ... تو رو خدا نرو ... منو تنها نذار .... دارم می میرم احمد ... نرو کنارم روی زمین زانو زد و گفت: من که کاری از دستم بر نمیاد برات انجام بدم. _فقط باش ... تو رو خدا نرو .... احساس می کردم هر لحظه ممکن است بچه دنیا بیاید. بازوی احمد را چنگ زده بودم و فقط فریاد می کشیدم. احمد هم از ترس سرم را به بغل گرفته بود و مدام از من می خواست آرام باشم اما دردم آرام شدنی نبود. احساس می کردم هر لحظه ممکن است جان بدهم و تمام شود و دیگر احمد را نبینم کمی که دردم آرامتر شد بازوی احمد را رها کردم و گفتم: پاشو برو اذان بگو احمد در حالی که موهای ژولیده و خیس عرقم را از روی صورتم کنار می زد پرسید: اذان برای چی؟ هنوز که وقت نماز نشده دوباره درد در جانم پیچید و با فریاد گفتم: تو رو خدا پاشو اذان بگو ... کمک می کنه دردم کم بشه. احمد از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد. اذانش که تمام شد صدای چند نفر از اهالی روستا را شنیدم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم هادی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌گرمای تنت❤️ پخته کند خامی من را😌 بی‌تجربه‌ام🤓 میوه‌ی کالم؛ بغلم کن🥰᚛•• یدالله شهریاری ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1298» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر صبـ⛅️ـح قاصـ🌾ـدک سلام را✋🏻💙 دست نسیـ🌬ـم میسپارم🍃 تا سمت تـ😍ـو بیاورد! ☺️✌️🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• همه از کنـــــارم گذشـ🚶🏻‍♂ـــتند به جز که از درونــ🫀ــم گذشـــتـے 💚 🤲🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• کوتاه،مختصر،مفید میگم؛ زیباااایی ببینید😌👌🏻 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی آقاتون کار داره و هنوز نیومده خونه غر نزنید❌ بجاش بگین😜👇 نمیگی خانومت بی اکسیژن میمونه؟ آخه اکسیژن این خونه تویی بدو بیا که اکسیژن تموم کردم🙊♥ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• همه چیز رو بسپار به خدا و ادامه بده(:♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •••• پس حالا که من به تو پناه آورده‌ام، امیدم به رحمتت رو ناامید و محبتت رو از من پنهان نکن❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از شدت درد دوباره روسری ام را در دهانم فرو کردم تا فریادم را خفه کنم و صدایم از اتاق بیرون نرود. زمزمه صدای اهالی را از بیرون می شنیدم. یکی دو نفر از خانم های مسن روستا به اتاق آمدند و حال مرا که دیدند سریع به جنب و جوش افتادند. دیگر برای دنبال قابله رفتن دیر بود و خودشان به کمکم آمدند. به خاطر حضور خانم ها دیگر احمد به اتاق نیامد و من سخت ترین لحظات عمرم را در کنار کسانی گذراندم که تا چند وقت پیش غریبه بودند و حالا مثل مادر برایم دل می سوزاندند. در اوج درد هایم دلم مادرم را می خواست، آقاجانم را می خواستم، احمد را می خواستم. یکی از خانم ها برایم سوره انشقاق می خواند تا دردم کم شود و خودم هم مدام زیر لب حضرت زهرا را صدا می زدم. بچه که دنیا آمد صدای اذان صبح احمد به گوشم رسید. صدای گریه پسرمان با صدای اذان پدرش قاطی شد. اذان احمد که تمام شد سریع به در اتاق آمد و مرا صدا زد. جان نداشتم که جواب بدهم. یکی از خانم ها بیرون رفت و با احمد مشغول صحبت شد و خانم دیگر مشغول تمیز کردن بچه و اتاق شد. نگاهم به بچه بود که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. چشم که باز کردم هوا روشن شده بود و احمد بچه به بغل کنارم نشسته بود. با لبخند غرق تماشای بچه بود و هر چند ثانیه یک بار صورت او را می بوسید. از دیدنش لبخند به لبم آمد و آهسته صدایش زدم. به سمتم چرخید و با لبخند دندان نمایی سلامم کرد و گفت: خوبی قربونت برم؟ به تایید سر تکان دادم که گفت: خیلی نگرانت بودم. با اون دردی که تو داشتی گفتم خدایی نکرده حتما از دستم میری و دیگه نمی بینمت به رویش لبخند زدم و بی حال گفتم: چرا نرفتی سر کار؟ بچه را کنارم گذاشت و گفت: مگه من دلم میاد شما دو تا فرشته رو تنها بذارم برم سر کار. با ذوق به صورت پسرمان نگاه کرد و گفت: نگاهش کن ... نگاه به صورت پسر غرق در خواب مان دوختم و گفتم: شبیه باباش شده .... _کاش شبیه مامانش می شد کمی خودم را بالا کشیدم و گفتم: مامانش قراره تک بمونه احمد خندید که پرسیدم: تو گوشش اذان گفتی؟ با تعجب پرسید: من بگم؟ از درد کمی صورتم جمع شد و گفتم: پس کی بگه _بذار شب شیخ حسین که اومد میگم بیاد اذان بگه _دوست دارم خودت اذان بگی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج حسین خرازی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با شرمندگی بین من و پسرمان نگاه چرخاند و گفت: من کی ام آخه اذان بگم؟ اذان رو باید یه آدم نیک و صالح بگه و برای عاقبت به خیری بچه دعا کنه. روی شکمم که درد می کرد دست گذاشتم و گفتم: من از تو نیک تر و بهتر سراغ ندارم. تو هم خوبی هم نیکی هم شیرمردی دلم میخواد پسرم دقیقا پا جای پای تو بذاره احمد سر به زیر انداخت و آه کشید. غمگین نگاه به من دوخت و گفت: همین که خیلی چیزا رو به روم نمیاری و همیشه خوب و با محبت رفتار می کنی بیشتر شرمندم می کنه شکم درد مندم را فشار دادم و گفتم: دشمنت شرمنده باشه چیزی نشده که تو شرمنده باشی _این همه چیز هست که جا داره از شرمندگی بمیرم دختر دردونه حاجی معصومی رو آوردم این جا اصلا نفهمیدم کی دردت گرفته که برم دنبال قابله. دستات رو ببین .... نگاه به سر انگشتان زخمی ام انداختم. تمام ناخن هایم شکسته بود و زیر ناخن هایم پر از خاک بود و انگشتانم پوست شده بودند بس که از درد به زمین چنگ انداخته بودم احمد شرمنده گفت: اگه من درست حسابی حواسم بهت می بود این قدر درد نمی کشیدی که به زمین چنگ بندازی لبخند خجولی به رویش زدم و گفتم: تقصیر شما نیست. دلم نمی خواست جیغ و ناله کنم جاش به زمین چنگ انداختم _نمی خواستی جیغ و ناله کنی که من بیدار نشم سر به زیر گفتم: خیلی خسته بودی صدای نق و ناله پسرمان بلند شد و من رنگم پرید. حالا باید با این بچه چه می کردم؟ من که شیر دادن بچه را بلد نبودم. احمد بچه را بغل کرد و بوسید. پرسیدم: کامش رو برداشتن؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره یکم تربت دادم به خانم کربلایی عباس گفتم کامش رو بردارن _بی زحمت تو گوشش اذان بگو احمد بچه را کنارم گذاشت و گفت: بذار تجدید وضو کنم میام میگم صدای گریه پسرمان بلند شد که احمد شیشه شیر را به دستم داد و گفت: خانم کربلایی عباس گفت شیر خودت رو بهش نده تا خودش بیاد گفت اگه قبل اومدنش بچه گریه کرد اینو بده بچه بخوره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید برونسی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌من😌 تو را❤️ بهارِ این زمستان🌸 می‌دانم...✋🏼᚛•• یدالله شهریاری ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1299» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛎🛎دنبال کیفهای خوشگل ولاکچری باتنوع بالابراعیدت هستی⁉️🤩🙂 💥پخش،کیف ازبازار بزرگ‌تهران💥 فضاییه🤩 کیفیت💯 منااااسب💯 🚫براکیف امسالت نمیخواد کل بازارو بگردی 🚫تنوع انقدربالاست محاله تومغازه ها پیداکنی🤩🥰 ارسال به سراسر کشور🚒 وارد کانال نشو چون دیگه جای دیگه نمیری https://eitaa.com/joinchat/4165075437C2da96a09d6
‌ ‌ ‌میخوای گره های زندگیت بازشه؟! ✔️دستورالعملی از استاد انصاریان برای رهایی از مشکلات ‌ختومات مجرب حاجت روایی به اذن خدای متعال برآورده خواهد شد ...👇👇 🙏🏻 رزق و روزی 🙏🏻 فــرزنددار شدن ‌🙏🏻 گـشایش بخـت 🙏🏻 سـایر حاجت ها به کانال دعاخانه بپیوندید👇👇😍 https://eitaa.com/joinchat/928448720Cc5cea22c1a
ذکری بهتر از کیمیا که شیخ نخودکی (ره) به یک جوان آموخت بزن رو کتیبه ها ذکر رو ببین👇 📜📜📜📜📜 📜📜📜📜📜 📜📜📜📜📜 من که خودم اثرش و دیدم😍👆
- اومدم کانالی انقلابی و ضد برعندازساندیس خوری بهتون معرفی کنم🕶✨ - کانالی پراز اتفاق های جور واجور اینجا همگی ساندیس خور انقلابیم🤞🏻👀 https://eitaa.com/joinchat/642842910C40f826ec2a تا ما هستیم برعنداز‌ها هیچ کاری که نه بلکه هیچ غ.ل.ط.ی نمیتونن بکنن✊🏻😎
همه ساندیس خورا اینجا جمعشون جمع هس😻! تا از جمع ساندیس خورای انقلابی جانمودی عضو شو https://eitaa.com/joinchat/642842910C40f826ec2a اگر میخوای تو هم یکی از ساندیس خورا باشی پس بکوب رو لینک و با ما همراه باش😉🌱
این کانال دهن برعندازارو سرویس کرده😂😂😂😂😂😂😂😂 پیشنهاد میدم جوین شین
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ⸀🍁🧡||•• .⭑ به‌ِیڪ میلیون‌دَلیلےڪہ‌بِهت‌میگہ بہ‌هدفت‌نِمےࢪسے گوش‌نڪن!! "به‌‌اُون‌یہ‌دَلیلےڪہ‌بهت‌میگہ تو‌میتونےدݪ بدھ...(: ‌‌‌ ♥ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• از من بعیـد بود😌 ولے عاشقــ❤️ـــت شدم : )🌹 💕 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• با کمترین امکانات،این چنین سلیقه به خرج بده🌱😍 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•