💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امام جواد عليهالسلام
آشڪـار ڪردن چـیزۍ
پیش از آن ڪہ استـوار گردد
موجــب تباهـے آن میشود ...❤️🩹
📚 بحار الأنوار، ج٧۵، ص٧١، ح١۳
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
📩 سوال مخاطب :
سلام وقتتون بخیر
⬅️ این قضیه به دل نشستن توی چند جلسه میتونه اتفاق بیفته‼️
⭕️اگر توی جلسه اول و دوم هیچ جذبی صورت نگیره جواب منفی بدیم ⁉️
🔅 پاسخ کارشناس :
در فرایند آشنایی با طرف مقابل لازم است که به احساسات و تجربیات خود در هر جلسه توجه کنید.
با گذشت جلسات، لازم است احساسات خوشایند تجربه شود.😇🥰
این تصمیم که شما جلسات را ادامه بدهید یا خیر به تصمیم گیری شما بستگی دارد.👀
⚠️ ولی قبل از ازدواج رسمی باید حالت عاطفی مثبت در شما ایجاد شود.😍
اگر احتمال میدهید با قرار ملاقات بعدی ممکن است احساس مثبتی پیدا کنید، میتوانید این جلسه را امتحان کنید.😊👌
🏮 نکته مهم دیگر اینکه ببینید احیانا فانتزیها و انتظارات ویژه و خاصی از همسر آینده تان دارید؟🤔
مثلا بایستی دارای فلان ویژگی ظاهری و... باشد؟
♨️خیلی از این فانتزیها مانع مهم ازدواج هستند و لازم است در آن تجدید نظر شود.💯
#بفرستبرایرفیقمجردت
#فقط_فوروارد_مورد_رضایت_است
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
28.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
این پـیتزا مثلثـے؛🍕
براۍ
مدرسـہے بچههــا
عالیہ😍😋
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 امروز یه پسر بچه
تو پارک داشت گریه میکرد😢
ازش پرسیدم چی شده پسرجان☺️
گفت:
ده هزار تومن داشتم گمش گردم😔
منم خیلی دلم به حالش سوخت😌
پنج هزار تومن از ده هزار تومنی که
پیدا کرده بودم رو دادم بهش🥲😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1077 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر بزرگوار شهید:
خط قرمز شهید رئیسی قطع نشدن برق و آب مردم بود و برای این امر حرص و جوش میخوردن ، که به وضوح در دوران ایشون لمسش کردیم
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#روایت❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم !😵💫
ناگهان دل داد زد : دیوانه !
من میبینمش ...🫀👀
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
آقای ما وقتی میاد خونه اصلا سر گوشی نمیره
ولی سریع کنترل رو برمیداره و تلویزیون📺 رو روشن میکنه.
منم یه بار یه کاغذ📃زدم روی کنترل و روش نوشتم :
🎈"من شاهدم که کنترل و تلویزیون اصلا منتظر اومدنت نبودن!
غذای 🍝امروز
و شربت🍹
و چای ☕️اماده
و لباس روی👗تنم هم
شاهد انتظار و دلتنگی بی حد خانومتون هستن !😁
قضاوت با حضرت یار....
"بوس بوس"
خداییش کنترل رو پرت کرد و دویید بغلم کرد 😁
تا بعد از ظهر از کنارم تکون نخورد 😍
هر یه دقیقه یک بارم بوسم میکرد😘
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
یک گوشه صحن حرم✨️
وقتی که میخواندم نماز
آرام، پُر میشد دلم
از نور لبخند شما...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوشانزده عجب پیشنهاد مسخره ای.. الآن وقت گشت و گذار
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفده
مثل همان شب،سوار ماشین مانی میشویم و راهی خیابان ها.
به مغازه های اطراف نگاه میکنم،به تکاپو و تلاش ها و دویدن هایشان...
بوی عید را از همین فاصله میشود حس کرد.
سال گذشته اصلا فکرش را هم نمیکردم،که امسال متأهل باشم و فردی مثل مسیح،سایه وار در
زندگی ام.
آه میکشم و نگاهی به دست چپم میاندازم.
چشمانم جای خالی حلقه را میکاوند.
تازه به یاد میآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد..
از حلقه ای که موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش..
صدای مسیح در سرم میپیچد،چقدر ترسناک شده بود..
(من حق دارم،اینجا خونه ی منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم)...
آرنجم را کنار شیشه میگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم.
چقدر جمله اش میتواند مرا بترساند...
اگر بخواهد... نه... امکان ندارد... اگر قصد چنین چیزی....
نفسم را باصدا بیرون میدهم.
انگار با دو مسیح روبه رویم.
مسیحی که سر میز نهار نشسته بود،با عشق از نهج البلاغه برایش میگفتم و او گوش
میکرد...مسیحی که هیچ وقت صبحانه نمیخورد و به خاطرـمن...
یا مسیحی که فریاد میکشید و اصرار داشت بداند چرا ماجرای تأهلم را کسی نمیداند...
آخ آقای شریفی،ظهر وقت زنگ زدن بود؟
اصلا چرا با شماره ی پرستو ؟
سکوت ماشین را صدای زنگ موبایل میشکند.
از دنیای فکر و خیال بیرون میآیم.
مانی با تلفن حرف میزند،نگاهم را از پنجره به آدم ها میخ میکنم.
نم نم باران،سنگ فرش عابرپیاده را خیس میکند.
شیشه را پایین میکشم و دستم را تا مچ زیر باران میگیرم.
صدای مسیح میآید،بدون اینکه برگردد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهجده
+:شیشه رو بده بالا،سرما میخوری...
نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم.
مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الآن نمیشه که..باشه.. ببینم چی کار میکنم...
کنار خیابان پارک میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی
مهمی پیش اومده،ببخشید...
میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه..
مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین..
مسیح میگوید:پس خودت چی؟
مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست... نگران نباش...شما برین
خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش...
میگویم:آخه...
مانی پیاده میشود،مسیح هم.
باهم دست میدهند و مانی میرود.
مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو...
پیاده میشوم و روی صندلی شاگرد مینشینم.
مسیح راه میافتد : کجا برم؟
:_بریم خونه...
+:تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی...
چیزی نمیگویم. چیزی ندارم که بگویم.
با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد.
دوباره به مردم و زندگی های رنگی شان خیره میشوم.
دریای مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند.
بازی عجیبی دارد سرنوشت...
و از آن عجیب تر،بازی انسان هاست با هم...
(اصاا پشیمونم...میخوام برگردم)...
من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ی عقد دانیال بنشینم؟
نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدونوزده
این مهم ترین مزیت زندگی با اوست...
حس میکنم مغزم درد میکند...
بازهم فشار های عصبی،من بی پناه را دچار کرده اند .
سرم را روی شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم.
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ی طوفان های زندگی ام خوابیده باشد..
نمیدانم چقدر میگذرد..
+رسیدیم..
چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم.
مسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود.
کمی میترسم.
در را برایم باز میکند.
+:نترس،بیا پایین
پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ی خاکی جاده متوقف شده..بیرون شهر
است،بالای کوه
انگار لبه ی پرتگاهی ایستاده ایم..
مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند
+:بیا اینجا
از تاریکی خوفناک فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم.
کنارش میایستم.
دست هایش را در جیب های شلوارش کرده و نگاهش به شهر است،که مثل نقطه ای
براق،میدرخشد.
+:داد بزن
با تعجب به طرفش برمیگردم.
:_چی؟
+:داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن..
نگاهش میکنم،او هم مرا...
+:امتحان کن... جواب میده .
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیست
برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روی کاپوت میگذارد...
به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد.
با صدای خفیفی میگویم:خدا
قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روی گونه ام میغلتد و همراه با نم نم باران،خاک زیر
پایم را تر میکند.
قطرات بعدی سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ی کوه ترک میکنند
گویی برای هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند.
محکم،بلند و با آوای خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا
نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاری آتش میزند.
دوباره اعصاب عصیانم را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا
همه ی غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهای صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا
بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده.
روی زمین مینشینم.
چشمانم را میبندم،سنگینی و گرمای اورکت مسیح روی شانه هایم میافتد.
توجهی نمیکنم.
تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صدای گریه ی ابرها گوش هایم را میسپارم.
این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟
کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الآن که خوب میداند چطور
میشود آرامش را به جانم برگرداند.
آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را..
رگ برجسته ی گردنش را فراموش کنم،یا برق چشم های خندانش را..
بلند میشوم،اورکت را به طرفش میگیرم.
بیتوجه،سیگارش را زیر پا له میکند و به طرف ماشین میرود.
به دنبالش کشیده میشوم،در را برایم باز میکند.
مینشینم و کت را روی صندلی عقب میگذارم.
مسیح هم مینشیند،باران،شدید نبود اما سرشانه های او را خیس کرده.
ماشین را روشن میکند و بعد درجه ی بخاری را بالا میبرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ پرسیدم کسی که دوست داری
رو چی سیو کردی❓
گفت:
- 🤍 «My Clavicle»🦩
یعنی: «ترقوه من»🫀
گفتم: هوم خب چرا❕
گفت: چون ترقوه اولین استخونیه
که تو بدن شکل میگیره و شکستنش
هم دردناکترینه.. 💚
واقعا چقدر قشنگه
یکی اینجوری سیوت کنه🥺
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
"يبتـسم لك قلبي
كلّ مـا مرئت في بالي..."
قلبـــم برايـت لبخـند مـےزند
هـربار ڪہ بہ يادم میآیــے ...🫀🌿
[سـلااااااااام
امــیـدوارم همیشہ قلبتون لبخـند بزنه😍❤️]
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليهالسلام:
🔅) أفضلُ الأدبِ ما بدَأتَ بهِ نفسَكَ 😌( بـهـتـريـن ادب آن اسـت
كـه از خــــود آغـاز كـنـى.🤌😇
⇦ غررالحكم، حدیث ۳۱۱۵
#ادب
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
«فتعالَ أحبك الآن أكثر!»👀✋
🖇پس بیا که امروز تو را
بیشتر دوست داشته باشم!💖
شاید تو ترافیک مونده🙄
#هرچهزودتربهتر
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 ﺗﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ،
ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻦ
ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ..😏
ﯾﻬﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﯾﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﯾﺎﺍباالفضل! ﻧﻮﮐــــﺮﺗﻢ!😳😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1078 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
( دل که نه💚
جانم برایش🦩
تنگ شده..🥺 )
#بمون_برام😘
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
صبر کن پیدا شود
گوهرشناس قابلی(:👒💚
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
حس کردم از ته دل❤️
آقا، حضورتان را🕊
وقتی که ایستادم🌱
سمت ضریح و گنبد🕌
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوبیست برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را ر
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستویک
+:آروم شدی؟
سر تکان میدهم .
+:دستاتو بگیر جلو دریچه،سرما نخوری..
این دو رفتار،از یک انسان،آن هم در یک روز واقعا عجیب است..
چند دقیقه میگذرد،نمیدانم چرا راه نمیافتد...
+:نیکی؟
به طرفش برمیگردم،نگاهش روی گونه هایم میلرزد.
اشک هایم را با نگاه میشمارد.
دستش روی زانویش مشت میشود.
+:نیکی میشه کمکم کنی؟
نگاهم را به روبه رو میدوزم.
انگار نه انگار که من از رفتارش شاکی ام..
البته،حق دارد.. چه توقع بیهوده ای دارم...
مگر جایگاه مسیح در زندگیمن بیشتر از یک...
صدایش،فکرم را قفل میکند
+:لطفا کمکم کن...
سر تکان میدهم،بدون اینکه نگاهش کنم
ادامه میدهد
+:راستش من تا حالا از کسی معذرت خواهی نکردم...ولی الآن مجبورم،یه کاری کردم که باید
برای جبرانش از یه نفر عذرخواهی کنم،ولی نمیدونم چطوری ؟
سعی میکنم لحنم بیتفاوت باشد و نگاهم فقط به جلو.. میگویم
:_واقعا از کسی معذرت خواهی نکردین؟
+:تو دبیرستان،با اینکه از بهترین دانش آموزا بودم ولی به خاطر معذرت خواهی نکردن،یه هفته
از مدرسه اخراج شدم...
:_معذرت خواهی کار سختی نیست،دل شکستن خیلی سخت تر از معذرت خواهیه...اول بگید
که متأسفید بعدش این همه کلمه و اصطلاح هست ،ببخشید،عذر میخوام،متأسفم...
+: چطوری باید بگم؟یعنی با چه لحنی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستودو
:_اگه از ته دل از کارتون پشیمون باشید،لحن خودش درست میشه..
+:ببین اینطوری بگم،خوبه؟
به طرفش برمیگردم
+:من خیلی اشتباه کردم.. بایت رفتارم واقعا متأسفم..
ببخشید،عذر میخوام،متأسفم..
لحنش،پشیمان است...
سر تکان میدهم و برمیگردم
:_آره خوبه..
+:نیکی؟ببخش منو...میبخشی؟
سرم را پایین میاندازم و با انگشتانم بازی میکنم.
مخاطب حرف هایش من بودم؟
با این روش،از من معذرت خواهی کرد؟
+:هیچ وقت تو عمرم،معنی شرمندگی رو حس نکرده بودم...ولی الآن...با تک تک سلول هایم
میفهممش... شرمنده ام نیکی.. ببخش...
با دست راستم،اشک هایم را میگیرم.
+:میبخشی؟
نمیتوانم نبخشم... نمی شود از التماسِ .. کلامش،ساده گذشت
سرم را آرام تکان میدهم
میخندد
+: خب بریم یه شام دونفره ی ...یه شام دونفره ی همسایه ای بخوریم.
دو هفته است من مهمون دستپخت تو ام،امشب مهمون من..آها راستی؟
سرم را بالا میآورم،دست راستش را به طرفم میگیرد.
حلقه ی ظریفم روی دست مردانه ی مسیح...
جدی میگوید
+:لطفا همیشه دستت کن،همیشه..
حلقه را برمیدارم..
ذوق زده،با لبخند میگوید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستوسه
+:مانی صحبت کرده با مامانینا.. که مثلا مسافرتمون تموم شده،تا دو روز برمیگردیم... دیگه
مجبور نیستی دروغ بگی..
راه میافتد.
نگاهش میکنم
نه شک ندارم....
مسیحِ واقعی کنارم نشسته ..
مسیح بیاحساسِ سردی که همه میگویند، نمیشناسم ...
مسیح،همین پسربجه ی مغروری است که حرفش را در حجاب لفافه زد و حالا؛سرخوش از
پیروزی؛روی ابرها سیر میکند.
سرم را پایین میاندازم و لبخند میزنم.
تلخی ماجرای ظهر را میشود از یاد برد،با آرامشی که حالا دارم...
خدایا،ممنون!
*نیکی*
جزوه ها را داخل کیف میچپانم.
شام دیشب را مهمان مسیح بودم و دیر به خانه برگشتیم.
چادرم را سرمیکنم و از اتاق بیرون میروم.
به گمانم مسیح هنوز خواب است،پاورچین پاورچین و بی صدا حرکت میکنم مبادا بیدار شود.
میخواهم از جلوی آشپزخانه رد بشوم که صدایی میآید
:_صبح بخیر
هیــــــن بلندی میکشم و دستم را روی قلبم میگذارم.
لب هایش به لبخند بزرگی باز شده اند و او سعی میکند،پنهانش کند.
سریع،خودم را جمع و جور میکنم.
با اعتماد به نفس میگویم
+:سلام،صبح بخیر
:_ترسیدی؟
+:نه خیر.. مگه شما اجنه ای که من بترسم؟
خنده اش را کنترل میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستوچهار
:_ولی انگار ترسیدی..
+:مگه شما از خودتون میترسین؟ به نظر من که ترسناک نیستین..
دست هایش را بالا میآورد
:_تسلیم بابا،تسلیم...ولی ترسیدی
دستم را مشت میکنم.
+:پســـرعمو؟
این بار به وضوح میخندد،میخواهم بروم که میگوید
:_بیا همسایه.. صبحونه آماده کردم،بشین..
و از جایش بلند میشود و صندلی کناری اش را بیرون میکشد.
تعجب میکنم،چه تناقض رفتار عجیبی!
این مرد متشخص امروز،همان مسیح روزهای قبل است؟
+:آخه من... دیرم شده
:_بیا صبحونت رو بخور.. خودم میرسونمت...
نمیتوانم دعوتش را رد کنم،دعوت این همسایه ی دوست داشتنی را..
دوست داشتنی؟
تکلیف من با دلم روشن نیست...
جلو میروم و روی صندلی مینشینم.
مسیح،سنگ تمام گذاشته است.
:_بخور دیگه..نوش جون
تکه ای نان برمیدارم و رویش عسل میریزم.
نگاه خیره ی مسیح به انگشت حلقه ی دست چپم را به خوبی حس میکنم.
خنده ام میگیرد.
نگران است که من بدون حلقه،راهی دانشگاه شوم.
انگشتر را درون انگشتم میچرخانم و مسیح نگاهش را با خیال راحت میگیرد .
لقمه را داخل دهانم میگذارم.
:_قراره مانی به مامانینا بگه امشب برمیگردیم
لقمه ی جویده شده را قورت میدهم و میگویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝