eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 آقاسید بهم گفت: مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا توچشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤 در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت: محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره✋ -برو علی جان -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده👌 داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😜 -به سلامت سجاد جان -داشتم گیج میشدم😳 -چرا هرکی یه چی میگه؟! رفتم جلو: -جناب فرمانده؟! -بله خواهرم؟! -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟! -بله اختیار دارید.علوی هستم☺️ -نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐 دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.😊همین -اها.بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😁 اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟ هر چی مایلید ولی ازاین به بعد اگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن😎 اعصابم خورد شد😠 و باغرض گفتم: باشهه.چشم موقع شام غذاها رو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودو کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم. تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😤😩 خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون🚶 -سمانه -جانم؟! -الان حرم نمیخوایم بریم که؟! -نه.چی بود؟! -حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه😣 خیلی گرمه -سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشتر💍 فروشی بودن مارو دیدن: -دخترا یه دیقه بیاین -بله زهرا جان؟! و باسمانه رفتیم به سمتشون -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق💍 مردونه داشت) که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت🕙 جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم آقاسید و زهرا با هم حرف میزنن در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. آقاسید دستشو بالا آورد که دست بده✋ دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐 ادامه دارد...🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : وَاَعْظَمُ حِلْماً مِنْ اَنْ تُقایِسَنى بِعَمَلى اَوْ اَنْ تَسْتَزِلَّنى بِخَطیئَتى وَما و بردباریت بزرگتر از آنست که مرا به کردارم بسنجى یا اینکه مرا به خطایم بلغزانى و چه 🍃🌙 اَنَا یا سَیِّدى وَما خَطَرى هَبْنى بِفَضْلِکَ سَیِّدى وَتَصَدَّقْ عَلَىَّ هستم من اى آقاى من و چه ارزشى دارم ؟ مرا به فضل خویش ببخش اى آقاى من و بر من 🍃✨ بِعَفْوِکَ وَجَلِّلْنى بِسَِتْرِکَ وَاعْفُ عَنْ تَوْبیخى بِکَرَمِ وَجْهِکَ سَیِّدى با عفو خود نیکى کن و با پرده پوشیت بپوشانم و درگذر از سرزنش کردنم به بزرگوارى ذاتت آقاى من 🍃🌙 اَنَا الصَّغیرُ الَّذى رَبَّیْتَهُ وَاَنَا الْجاهِلُ الَّذى عَلَّمْتَهُ وَاَنَا الضّآلُّ الَّذى من همان بنده خردسالى هستم که پروریدى و همان نادانى هستم که دانایش کردى و همان گمراهى هستم که 🍃✨ هَدَیْتَهُ وَاَنَاالْوَضیعُ الَّذى رَفَعْتَهُ وَاَنَا الْخآئِفُالَّذى آمَنْتَهُ وَالْجایِعُ راهنماییش کردى و همان پستى هستم که بلندش کردى و همان ترسانى هستم که امانش دادى و گرسنه اى هستم 🍃🌙 الَّذى اَشْبَعْتَهُ وَالْعَطْشانُ الَّذى اَرْوَیْتَهُ وَالْعارِى الَّذى کَسَوْتَهُ که سیرش کردى و تشنه اى هستم که سیرابش کردى و برهنه اى هستم که پوشاندیش 🍃✨ وَالْفَقیرُ الَّذى اَغْنَیْتَهُ وَالضَّعیفُ الَّذى قَوَّیْتَهُ وَالذَّلیلُ الَّذى اَعْزَزْتَهُ و ندارى هستم که دارایش کردى و ناتوانى هستم که نیرومندش کردى و خوارى هستم که عزیزش کردى 🍃🌙 وَالسَّقیمُ الَّذى شَفَیْتَهُ وَالسّآئِلُ الَّذى اَعْطَیْتَهُ وَالْمُذْنِبُ الَّذى و دردمندى هستم که درمانش کردى و خواهنده اى هستم که عطایش کردى و گنهکارى هستم که 🍃✨ سَتَرْتَهُ وَالْخاطِئُ الَّذى اَقَلْتَهُ وَاَنَاالْقَلیلُ الَّذى کَثَّرْتَهُ وَالْمُسْتَضْعَفُ گناهانش را پوشاندى و خطاکارى هستم که از او گذشتى و اندکى هستم که بسیارش کردى و خوارشمرده اى هستم 🍃🌙 الَّذى نَصَرْتَهُ وَاَنَا الطَّریدُالَّذى آوَیْتَهُ اَنَا یا رَبِّ الَّذى لَمْ اَسْتَحْیِکَ که یاریش کردى و آواره اى هستم که جا و ماءوایش دادى منم پروردگارا آن کسى که در خلوت از تو شرم نکردم 🍃✨ فِى الْخَلاَّءِ وَلَمْ اُر اقِبْکَ فِى الْمَلاَّءِ اَنَا ص احِبُ الدَّو اهِى الْعُظْمى اَنَا و در آشکارا هم رعایت تو را نکردم منم صاحب مصیبتها و ماجراهاى بزرگ منم 🍃🌙 الَّذى عَلى سَیِّدِهِ اجْتَرى اَنَا الَّذى عَصَیْتُ جَبّارَ السَّمآءِ اَنَا الَّذى کسى که بر آقاى خود دلیرى کرده منم کسى که نافرمانى برپادارنده آسمانها را کرده ام منم کسى که 🍃✨ اَعْطَیْتُ عَلى مَعاصِى الْجَلیلِ الرُّشا اَنَا الَّذى حینَ بُشِّرْتُ بِها براى نافرمانیهاى بزرگى که کرده ام رشوه داده ام منم آن کسى که هرگاه نوید گناهى رابه من مى دادند 🍃🌙 خَرَجْتُ اِلَیْها اَسْعى اَنَا الَّذى اَمْهَلْتَنى فَمَا ارْعَوَیْتُ وَسَتَرْتَ عَلىَّ بسویش شتابان مى رفتم منم که مهلتم دادى ولى من به خود نیامدم و بر من پوشاندى {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 🔟 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
🍃🍒 💚 •فصل دوم• سعید کله اش را کرد توی کلاس: - آقای کسرایی؟ شروین سرش را از روی صندلی بلند کرد - خدمتتون عارضم که کلاس تموم شده.لطفا به بیرون کلاس نزول اجلال بفرمائید بی حال بلند شد،کیفش را از روی صندلی کشید و انداخت روی کولش،دستش را کرد توی جیبش و از کلاس بیرون آمد. - حالت خوبه؟ سعید گفت: - چه عجب شما حال مارو هم پرسیدید! بعد چندتا ضربه به کله شروین زد: - بزنم به تخته انگار حالت بهتره شروین نیشخندی زد و دستش را جلوی صورتش گرفت چون وارد حیاط شده بودند و آفتاب توی چشمش بود. - انگار راندمان دیدار ما خیلی بالا بوده.حال می کنی اینقدر برات مفیدم؟ - آره، درست مثل شته ها که برای مورچه ها مفیدن - واقعا با این اخلاقت من نمی دونم با چه امیدی دارم باهات زندگی می کنم مورچه! - من که گفتم احمقی،حالا باورت شد؟ - نه بابا،راه افتادی! هروقت تیکه میندازی معلومه یخ مخت باز شده شروین روی صندلی ولو شد: - اتفاقا برعکس - چرا؟مهمون داشتین؟ سعید این را گفت بعد کنار شروین نشست نگاهی معنی دار به شروین کرد و گفت: -خانواده عروس؟ شروین عصبانی جواب داد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🎀 💚 براے دوره‌ی راهنمایے به دنبال مدرسه اے خوب براے احمـد می‌گشتیم.آن زمان اوج فعالیت هاے ضد مذهبے رژیم پهلوےبود.پدر ما به خاطر یڪ مدرسه ے خوب براے احمد به سراغ همه رفت. با ڪمڪ و راهنمایے دوستانش،احمـد را در مدرسه ے حافظ ثبت نام ڪرد.در آنجا در ڪنار دروس عادے مدرسه،به مسائل اخلاقے و معنوے توجه داشت.مدیر و معاون مدرسه مذهبے بودند.معلمان بسیار خوبے هم داشت ڪه هر ڪدام به نوعے در رشد معنوے بچه ها تاثیر داشتند.آن زمان «حسین آقا» برادر بزرگ ماه،در حوزه مشغول تحصیل بود.شرایط معنوے داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالے شده بود.احمد در چنین شرایطے روز به روز در ڪسب معنویات تلاش بیشترے مےڪرد. یادم است یڪ باربرای چیدن سیب به روستاے خودنان در دماوند رفتیم.مادر ما یڪ چوب از باغ دایے آورد و مشغول چیدن سیب شد.ساعتے بعد دایے از راه رسید.احمـد جلو رفت و سلام ڪرد بعد گفت:دایے راضے باش،ما یڪ چوب از داخل باغ شما برداشتیم.دایے هم براے اینڪه سر به سر احمد بگذارد گفت:من راضے نیستم! احمـد اصرار مے ڪرد:دایے توروخدا،دایے ببخشید و... اما دایے خیلے جدے گفت:نه من راضے نیستم! آن روز اصرار هاے احمد و برخورد دایے نشان داد ڪه احمـد در این سن ڪم چقد به حق الناس اهمیت مے دهد. احمد در سال هاے بعد به دبیرستان مروے رفت و جزء شاگردان ممتاز رشته ے ریاضے شد.اما دوران تحصیل او به دلایلے به پایان رسید.احمـد سال۱۳۶۱سال دوم رشته ریاضے را نیمه ڪاره رها ڪرد! بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
🍃📝 💚 ﴾﷽﴿ با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟ _مریم بیا وسایلو بزاریم هتل دوباره بیایم پاڪ یادم رفتہ بود ڪہ همہ ے کیف و کولہ ها در دست توست! خنده ام میگیرد و پاسخ میدهم : اے واے ببخشید!...باشہ آقا الان میام! از جایم بلند میشوم و دستم را روے سینہ ام می گذارم و سلامے مے دهم و از حرم خارج مے شوم... نزدیڪ حوض صحن پیدایت میکنم هنوز مرا ندیده اے و بہ دنبالم میگیردے... بہ سمتت مے آیم نزدیڪ کہ میشوم بہ شوخے میگویم : آهاے بینم! دنبال کی میگردے؟ رویت را بہ سمت صدایم بر میگردانے و لبخندے گرم میزنے ساڪ ها را از روے زمین بر میداریم بہ طرف در خروجے حرکت میکنیم بین راه میگویی : زیارت کردے؟ سیر شدے؟ _سیر ڪہ نشدم ولے بریم باز بیایم! با گوشہ ے چشمم بہ صورتت دقیق میشوم...انگار گوشہ ے چشمانت خیس اند! پس تو هم حسابے دلتنگ شده بودے! * * * * * * خودت را روے تخت مے اندازے و نفس عمیقے میکشے... چادر و روسرے ام را بر میدارم و یڪے یڪے ساک ها را مرتب میکنم و وسایل مورد نیازمان را بیرون می آورم... تو هم دستت را زیر سرت می گذارے و بہ سقف خیره میشوے! مشغول کارم میشوم... یڪ آن از جا میپرے و حولہ و لباست را از کنارم بر میدارے و بہ سمت حمام میروے... حرکتت ناگهانے و خنده دار بود! از ترس دستم را روے قلبم میگذارم و با تعجب و اندکے خنده نگاهت میکنم و زیر لب میگویم : دیوونہ...! بے پاسخ فقط گذرا لبخندے میزنے و وارد حمام میشوے لباس هایم را تا میکنم و در گوشہ اے مے گذارم بعد از اتمام کارم از جایم بلند میشوم و پرده هارا کنار میزنم لا بہ لاے ساختمان ها و خانہ ها بہ دنبال حرم میگردم اما پیدا نیست! باد گرمے بہ صورتم میخورد و موهایم را تکان میدهد حس خوبے وجودم را فرا میگیرد... همانطور مقابل پنجره می ایستم و چشم هایم را می بندم و نفس عمیقے مے کشم... _مریـــــــــم صدایت همراه با شرشر آب بلند میشود پرده هارا کنار میکشم و پاسخت را می دهم... حولہ ے کوچکے می خواستے و من هم برایت مے برم! لبہ ے تخت می نشینم و منتظرت مے شوم 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
💐•• 💚 -چشم بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، نمی خواست بدون اطلاعش بره، میدونست ممکنه نذاره یا خیلی ناراحت بشه، اما برای آینده زندگی خودش و بچه ها هم که بود باید به سهیل تلنگری میزد. بعد از چند بوق کوتاه سهیل گوشی رو برداشت. -جانم؟ -سلام -سلام عزیزم صداش خیلی خسته بود، خسته و کلافه اون نفوذ و جذابیت همیشگی رو نداشت، فاطمه گفت: - میخواستم بهت بگم که با علی و ریحانه داریم میریم خونه مامان -کی؟ -چند ساعت دیگه حرکت میکنی. -چرا می خواین برین؟ ....- -داری میری قهر؟ - کی تاحالا رفتم قهر که این بار دومم باشه، دارم میرم که کم کم جفتمون به ندیدن و نبودن همدیگه عادت کنیم ،ازون مهم تر بچه هان صدای سهیل بلند شد، تبدیل به داد شد، با خشونت زیادی از پشت گوشی فریاد زد: - شورشو در آوردی، تا من نیومدم خونه حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون، من الان راه میفتم بعدم گوشی رو قطع کرد. فاطمه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت توی اتاق چمدون مسافرتی رو برداشت و وسایل خودش رو مرتب توش چیند، بعدم چمدون عروسکی علی و ریحانه رو پر کرد و همه رو آماده کنار در ورودی خونه چیند ، بعدم رو به علی گفت: -علی جان، مادر برو اسباب بازی هایی که دوست داری رو بریز توی کولت و بردار که میخوایم بریم خونه مامانی جیغ آخ جون علی و ریحانه با هم بلند شد و جفتشون دویدند به سمت اتاقشون. فاطمه مشغول جمع جور کردن خونه شد تا وقتی که میره خونه تمیز باشه که یکهو صدای چرخیدن کلید توی در رو شنید، سرش رو برگردوند که سهیل رو با اخمی عمیق و چشمایی قرمز دید، سلامی کرد و به کارش مشغول شد سهیل جواب سلام رو نداد، نگاهی به چمدونهای آماده کرد، لحظه ای مکث کرد و در خونه رو بست و گفت: -بچه ها کجان؟ -بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از خوشحالی جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و حسابی بوسیدشونو گفت: -بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟ ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟ -آره دخترم بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست ریحانه رو گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کردن، سهیل که خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد بیرون و تقه کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور در گفت: بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو محکم گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای سرخ و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود گفت: -میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین بچه دو ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟ ...- ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• 💍 •] 🤩🍃 پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت … به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد … با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم … من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود … عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد … ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم … • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
[• 💍 •] 🦋🌱 به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد : _چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم. _بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات،در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما! ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود ... _حق با شماست من و ارشیا رفیق هم هستیم ،اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین.من نمی تونم مخالف خواسته ی ارشیا عمل کنم . براق شد و پرسید: _مگه چی خواسته؟ شمرده و با نگاهی نافذ گفت: _هر اتفاقی که در حیطه ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه. نمی توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله ی پیش آمده کاری است ،اما بروز نداد و گفت : _فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده _چقدر قاطع نظر می دهید خانم! _حس زنانه رو دست کم نگیرید احساس می کرد هیچ کدام از حرف هایش پایه ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت ... رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون .و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی ! بعید بود از وقار یک وکیل! _بهرحال ...با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم حس کرد وقت پیاده شدن است .اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه ی یخ شده اش روی چادر مشکی سرش پخش شده و لکه های ریز و درشتی بجا گذاشته در را باز کرد تا پیاده بشود ،اما هنوز کامل خارج نشده بود ، برگشت و گفت :اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش همچنان منتظرم تا باخبر بشم ،بدون اینکه ارشیا بفهمه _فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه . _از نظر شما شاید خدانگهدار و آنقدر در را محکم بست ،که برای لحظه ای خجالت زده شد. هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد ، رادمنش بود ! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد : _بله؟ _نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می داد ، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم .اما حالا قرار کاری دارم ،عصر تماس می گیرم .خدانگهدار لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد . از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می گذاشت رادمنش را به خانه ی خودش دعوت کرده بود و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد ،البته بدون همسرش نوید ،چرا که‌ فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی تر برگزار بشود . حرف ها زده شده بود و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند .بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود که پلک هایش متورم شده و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود. • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد. هیچ چیزی به زندگی ام هیجان نمی داد. لحظات به ظاهر خوش و بی خیالی ام توی پارتی ها و زمان هپروت بود و آن هم زود گذر. تنهایی سایه ی وحشتناکی به زندگی ام انداخته بود. شاید تا قبل از افتادن و بیهوش شدنم این تنهایی را زیاد حس نکرده بودم اما از آن شب و از زمانی که چشمم با ضربات محکم و مضطرب افشین باز شد و زمانی که فهمیدم ۱۴ ساعت بیهوش و غرق خون در تنهایی مطلق به سر برده بودم فهمیدم که چقدر تنهایم چقدر بی کس هستم و اگر افشین که درگیر زندگی خودش بود سراغم را نمی گرفت شاید ساعت های بعدی هم کسی سراغی از من نمی گرفت و همچنان بیهوش می ماندم. دوست نداشتم افشین از حال دلم با خبر شود. موضع سرشار از غرور قبلی ام را حفظ کردم و مثل قبل ظاهرا تحویلش نمی گرفتم و زیاد جواب تماس هایش را نمی دادم. دوست داشتم از این حس خلاء کشنده خودم را بیرون بکشم و حداقل بشوم همان حسام سابق که دلخوش بود به ماشینش به پارتی های گاه و بی گاه و بی دغدغه زندگی کنم. برای شروع هم خانه باغی را اجاره کردم و بساط پارتی را چیدم با این تفاوت که من میزبان بودم.همه چیز را مهیا کردم و قبل از همه به خانه باغ رفتم. به فاصله ۵کیلومتر از حومه ی شهر دور بود و محیط خوبی داشت برای اینطور مهمانی ها. سعی کردم تا می توانم از محیط اطرافم دور شوم و حداقل امشب را خوش باشم. هر کس را که در ذهنم داشتم دعوت کردم. البته افرادی را که اهل پارتی بودند و با آنها آشنا بودم. کم کم محیط باغ پر شد از دختر و پسرهایی که منتظر چنین دعوتی بودند. دی جی و نور پردازی و ... و وسایل پذیرایی که روی میزی بزرگ چیده شده بود. صدای کش دار و چندشی مرا خطاب قرار داد. _ واقعا که متاسفم جناب حسام. تو همیشه اینجوری امانت داری می کنی؟ برگشتم. همه جا تاریک بود. نمی توانستم درست او را تشخیص دهم. توی آن تاریکی گلوله ی پشمالویی به سمتم آمد. برای دفاع از خودم گلوله را با دستپاچگی بغل کردم. سگ پشمالو با صدای وحشت زده ای مدام پاس می کرد. _ بایدم نشناسی. امانتی چند هفته پیشه که جاش گذاشتی تو اون تاریکی و شلوغی. سانازم... یادت اومد؟ سانی... موضعم را حفظ کردم و سگ را به آغوشش پس دادم. _ یادم نمیاد دعوتتون کرده باشم! _ منم یادم نمیاد تو رو دعوت کرده بودم؟ بعدا پرسیدم فهمیدم دی جی با خودش آورده تو رو... الآن منم دعوتی دی جی هستم. دندانم را روی هم ساییدم و به سمت مهزیار رفتم که دی جی اینجور پارتی ها بود. آنقدر توی حال خودش بود که شاید با آن حال حتی مرا هم نمی شناخت. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برای آخر هفته قرار گذاشته بودند ، من هم حرف هایم را آماده کرده بودم،صد بار مرورشان کرده بودم،فقط کاش دیدمش ، فراموشی نگیرم، ذوق نداشتم اما دلشوره چرا! پدرم تحقیقات جزئی کرده بود،می گفت : خانواده با اصالتی هستن ! دلم می خواست پوزخند بزنم و بگویم: از وجنات شازده پسرشان عیان است اصالتشان! معلق بودم انگار، میان اینکه باید دوستش داشته باشم یا نه ! بعد به خودم تشر می زدم که به فکر تصمیمت باش ! مانتوی بلند یشمی رنگی به احترام پدر پوشیدم ، شال سفیدی را هم سرم کردم ، مقابل آینه قدی اتاق چرخ زدم، مدل مانتو را دوست داشتم ! با ناخن های تقریبا بلندم ور می رفتم ! کاش میشد مانند کودکی خردسال جویدشان! با صدای زنگ در از جایم پریدم : آروم باش! اصلا آدم مهمی وجود نداره اون بیرون ! با آرامش ظاهری راهی پذیرایی شدم ، با مادر و پدرش سلام و احوال پرسی کردم،از نگاه خودش شرارت می بارید! انگار داشت با چشمانش فریاد می زد : دیدی من بردم ؟! بعد صحبت های معمولی ، راهی اتاق شدیم برای آشنایی! روبروی هم که قرار گرفتیم ، جان کندم تا عادی باشم ! دکور اتاقم را از نظر گذراند: جای دنجی داری ! _ ممنون! مقابل کتابخانه ام ایستاد : چقدر کتاب ! نهج البلاغه هم میخونی تو مگه ؟! از حرفش حرصم گرفت ولی خودم را آرام کردم،نباید ریسک می کردم ! _ خوب من اینجام تا شرط های سرکار خانوم رو بشنوم ! نگاهم بند عکس کودکی جا خوش کرده کنار آینه ام شد ،با یاد آن روز ها لبخند روی لب نشاندم! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل انداخته بود، نگاه سنگین کسی را روی خود احساس کرد. سرش را به سمت نگاه چرخاند و روی چشم های کشیده ی زنی ثابت ماند‌. خودش بود. خانم فدایی مربی باشگاه آسمان. لبخندی زد و محجوبانه سری تکان داد و سلامی گفت. خانم فدایی که انگار تازه به خودش آمده بود با اکراه سری تکان داد و لباس هایی که پرو کرده بود روی پیشخوان گذاشت و با لبخندی عمدی رو به حسام گفت: _ همه رو میبرم. حسام سر به زیر و نگران از رفتار زن، لباس ها را تا زد و در پلاستیک مخصوص مغازه اش گذاشت که با صدای حوریا توجهش جلب شد. _ خانوم فدایی منو نشناختید؟ خانم فدایی بی تفاوت گفت: _ حوریا میمنت هستی. مربی باشگاه نفیس. هنوز به بچه ها آموزش میدی؟ ورژنت بالا نیومده؟ حوریا متوجه لحن خصمانه و تمسخرآمیز او شد و البته که دلیل این رفتار را نمی دانست. لبخندی زد و گفت: _ کار با بچه ها که افتخار منه. اما بخاطر درس و دانشگاه فرصت نمی کنم تایم بیشتری بگیرم که بزرگسالان رو هم آموزش بدم. شما هم که... افتخار ندادید این یه سال باقیمونده رو بیاید و در خدمتتون باشیم. خانم فدایی ابرویی نازک کرد و گفت: _ وقت ندارم. باشگاه خودمو چیکار می کردم؟ همه که مثل شما... حسام میان صحبت اش دوید و گفت: _ البته که حوریا جان هم گفتن وقت نداره و دانشگاهش مزید بر علته. وگرنه توی این دوره زمونه هیچکی وقت کار اضافه نداره مگه اینکه مثل این خانوم خانوما عشق پشت کارش باشه. حوریا از حرف حسام ذوق کرد و محجوبانه سر به زیر انداخت که حسام ادامه داد: _ از این روزاست که باشگاه خودش رو داشته باشه. و حوریا به تندی سرش را بالا گرفت و در چشم های حسام غرق شد و با صلابت گفت: _ شما که لطف دارید. اما من باشگاه خودمم داشته باشم از تایم بچه ها نمی زنم. بالاخره توی اون باشگاه قد کشیدیم و بزرگ شده ی همون محلیم. به مردمش دین داریم و باید کاری کنیم. و رو به خانم فدایی گفت: _ این طور نیست خانم فدایی؟ خانم فدایی دندان روی هم سایید و گفت: _ من خیلی وقت پیش دینمو ادا کردم. همینکه چند بار براشون مقام آوردم از سرشون هم زیادیه و رو به حوریا گفت: _ تبریک میگم. دختر حاج رسول عجب شاه ماهی تور کرده. حوریا از برخورد او عصبی و ناراحت بود که حسام گفت: _ اگه منظورتون از شاه ماهی منم، که باید بگم برای این فرشته ی آسمونی خیلی کمم و بیچاره شدم تا یه بله از ایشون گرفتم. منت گذاشتن پیشنهادمو قبول کردن. دختر حاج رسوله دیگه، شوخی که نیست. ماندن خانم فدایی و ضایع شدنش بی فایده بود. کیسه ی پلاستیک را برداشت و بدون خداحافظی از مغازه بیرون زد. حسام صدایش را بلند کرد و با لحنی جدی گفت: _ پرداخت نمی کنید؟ خانم فدایی بی تفاوت گفت: _ بزنید به حساب. حسام به کنایه گفت: _ یک سوم مبلغ پیش قسطه، شما که قانون و شرط قسطی رو می دونید. خانم فدایی به سمتشان برگشت و با چهره ای برافروخته و لبخندی کج و تمسخرآمیز گفت: _ به شکرانه ی ازدواج فرشته ی آسمونی و جناب شاه ماهی، یه شیرینی به ما بدید. سر برج میام همه رو یه جا پرداخت می کنم و از مغازه بیرون رفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حالا دیگه کتایون هم بلند شده بود و سعی میکرد با دستهاش ژانت رو کنترل کنه و من خیلی آروم به نمایششون خیره شده بودم... کاش یکی به من هم میگفت اینجا چه خبره... چرا من رو قاتل خطاب کرد؟! وسط مشاجره شون کتایون برگشت طرفم و به فارسی گفت:تو برا چی اینجا وایستادی... برو تو اتاقت دیگه چی رو تماشا میکنی؟! جدی و شمرده گفتم:مثل اینکه یه سر دعوا منم نباید بدونم برای چی انقدر بهم توهین میشه و دلیل این رفتارا چیه؟ میخوام حرف بزنه! میخوام بدونم چه مشکلی باهام داره شاید تونستم حلش کنم.. اصلا معنی حرفش چی بود چرا منو قاتل خطاب کرد؟ شاید منو با کسی اشتباه گرفته... شمرده تر جواب داد:نمیتونی حلش کنی چون با خود خودت مشکل داره... اشتباهی در کار نیست... بعد بلند تر گفت:پس برو تو اتاقت لطفا... تمام تمرکزم رو گذاشته بودم روی اینکه فقط عصبانی نشم... ژانت که تمام مدت گیج نگاهمون میکرد و چیزی از حرفهامون سر در نمی آورد با داد آخر کتایون دستاش رو با شدت پس زد و اومد طرفم... با دست محکم زد روی سینه م و گفت: _چرا گورتو از اینجا گم نمیکنی از عذاب دادن دیگران خوشت میاد؟ چرا ژست آدمای خوب رو به خودت میگیری و حال منو بیشتر بد میکنی چرا خودتو به اون راه میزنی واضح تر از این بگم نمیتونم تحملت کنم از اینجا برو... تمام این جملات رو با داد روی سرم می ریخت و من تمام مدت خیلی جدی توی چشمهاش خیره شده بودم... نفس عمیقی کشیدم بلکه صدام مثل اون بالا نره... با صدایی که از شدت خشم دورگه بود اما شمرده و آروم گفتم: _باشه... اگر تا این حد مایه آزارم از اینجا میرم... ولی قبلش باید بهم بگی چرا... تو نمیتونی بی دلیل منو از خونه ای که اجاره کردم و حقمه توش آسایش داشته باشم بیرون کنی من حق دارم بدونم به چه گناهی با من اینطور رفتار میکنید... چرا به من گفتی قاتل؟! کتایون ژانت رو کشید و روی مبل نشوند:دکتر بهت چی گفت تمومش کن دیگه... بعد خودش برگشت و روبروم ایستاد:اگر دلیلشو بهت بگم از اینجا میری؟ توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:اگر قانع بشم حتما... عصبی خندید:همتون خدای مغلطه اید... همین الان گفتی اگر بگی چرا میرم. اونوقت الان میگی قانعم کن... گره ابروهام پررنگ تر شد:خب معلومه که باید قانعم کنی تو منو چی فرض کردی؟ اونقدر منو آدم سفیهی دیدی که سر سیاه زمستون تو مملکت غریب خودمو آواره کنم بدون هیچ دلیلی؟ با چه وجدان و با چه عقلی از من میخوای بدون دلیل از خونه ای که حق قانونیمه بلند شم اونم تو این فصل که تو کل این شهر درندشت یه اتاقم گیر نمیاد... نکنه انتظار دارید کارتن خواب بشم و زیر پل بخوابم بخاطر چیزی که اصلا نمیدونم چیه! اما اگر دلیل منطقی و قانع کننده داشته باشید و آزاری از من به شما برسه  قول میدم هر چه سریعتر اینجا رو تخلیه کنم... حالا هم اگر حرفی هست میشنوم اگر نه باید برم به پروژه م برسم خیلی کار دارم... کمی مکث کردم ولی هر دو ساکت بودن... پشت کردم که برگردم اتاق که کتایون کلافه گفت:دلیل منطقی میخوای؟ برگشتم طرفش:مسلما... _پس وایسا گوش کن بعدم برو و راحتش بزار... دست به سینه مقابلش ایستادم:میشنوم... شمرده گفت: ژانت دلش نمیخواست اینجا رو با کسی شریک بشه و با اصل شراکت مشکل داشته و هنوزم داره ولی بجز این با شخص تو خیلی بیشتر مشکل داره و اصلا نمیتونه تحملت کنه... خنده م گرفته بود... تابحال تا این حد منفور نبودم برای کسی! _خب چرا نمیخواد اینجا رو با کسی شریک باشه؟ _این به تو مربوط نمیشه _خب منو چرا نمیتونه تحمل کنه؟ _آهان.... این دقیقا همون قسمتیه که به تو مربوطه... چون تو اونو یاد یه اتفاق وحشتناک میندازی که میخواد فراموشش کنه... یاد یه تفکر مسموم و آدمکش، یاد تهجر و خشکی و مردم آزاری، یاد خونریزی و ناامنی... کم کم داشت مشخص میشد که مشکل از کجاست... همون چیزی که حدس میزدم... کتایون اما کماکان ادامه میداد: _چون شماها آدم های مریضی هستید که میخواید نظم همه جا رو بهم بزنید با کلمه ی صلح مشکل دارید جنگ طلب و متوهمید...چون... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نجمه با ذوق نگاهم می کرد و مدام می گفت خاله چه قدر قشنگ شدی و به لباسم دست می کشید. ریحانه او را از من جدا کرد و به سمت حیاط هدایتش کرد و گفت: حالا بدو برو با بچه ها بازی کن. نجمه را بیرون فرستاد. در را بست و آمد کنارم نشست. حمیده هم آن طرف اتاق روی طاقچه کنار پنجره نشست. ریحانه گفت: شرمنده آبجی حرفایی رو که الان میخوام بهت بزنم رو باید مادر یا خانباجی بهت می زدن ولی چون کار داشتن منو فرستادن ریحانه شروع به صحبت کرد. حرف هایش طولانی بود و من که تا به حال از این همه ریزکاری ازدواج خبر نداشتم هراسی در دلم نشست. یعنی واقعا می توانستم از پس این مسئولیت بر بیایم؟ سرم سنگین شد و ترس تمام وجودم را فراگرفت. تمام بدنم گر گرفته بود. ریحانه که حال مرا دید با خنده گفت: چته دختر؟ نترس چیزی نیست که ... زندگی همینه پر از مسئولیت پر از مشکلات تو باید قوی باشی مطیع همسرت و به دلش باشی مشکلی پیش نمیاد خدا بعد ازدواج گفته باید تمکین کنی یعنی روی حرف همسرت روی خواسته های حلالش نه نیاری یک کتاب هست بعدا برات میارم بخونی تا بفهمی چقدر از پیامبر و ائمه در مورد زندگی مشترک و این که وظیفه ات چیه و چه باید بکنی حدیث هست. زن برادرم هم با خنده گفت: نترس هم چی ازدواج چیز وحشتناک و ترسناکی هم نیست. ما همه تجربه اش کردیم. ریحانه به حرف حمیده خندید. بعد رو به من گفت: یه جورایی حمیده راست میگه. شاید اولش بترسی، اذیت بشی، از خودت بدت بیاد ولی کم کم شرایط و وظایف زندگی مشترک رو می پذیری اگه میخوای زندگیت شاد باشه، همسرت ازت راضی باشه و زندگیت پر از صفا و صمیمیت و عشق باشه بهترین راهش اینه که وظایفت در قبال شوهرت رو به بهترین شکل همون طور که تو حدیث ها اومده انجام بدی . هرگز خودت رو از همسرت دریغ نکن. پیش اون خجالت رو باید کنار بذاری رو ترش نکنی و کاری نکنی که از ارتباط با تو سرد بشه هر اتفاقی هم که تو خلوت تون بیفته فقط مربوط به تو و همسرته و نباید برای کسی نقل کنی صدای یا الله از بیرون شنیده شد و پشت سرش صدای آقاجان که از دم در می گفت: عاقد آمد. دقیقه نگذشته بود که مادر و خانباجی سریع وارد اتاق شدند. خانباجی از ریحانه پرسید: گفتی بهش؟ حمیده هم گفت: از رنگ و روی پریده عروس خانم معلومه که بهش گفته و عروس توجیه شده حمیده ریز خندید و خانباجی لب گزید. مادر جلو آمدو مرا بغل کرد و چادر سفیدی را روی سرم انداخت . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لبخند میزنم: چی بگم؟ :_نیکی من از فضولی دارم میمیرم، تو روز اول که چادر نداشتی، حجابت کامل بودا، ولی خب... خنده ام را می خورم، شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم دارم اینجا، امن ترین جای دنیاست.. :_فاطمه،راستش... نمیدونم چطوری شروع کنم.. اصلا نمیدونم چجوری باید بگم.. دستم را میگیرد: نیکی، من نمیخواستم ناراحتت کنم، اگه دوس نداری نگو :_نه،اتفاقا دلم میخواد بگم... فقط یه کم گفتنش سخته... راستش فاطمه، من قایمکی چادر سر میکنم، مامان و بابای من با چادر سر کردن من مخالفن، یعنی کلا با همه چی مخالفن، با نماز خوندن، روزه گرفتن... منم اول،عین اونا بودم... ولی بعد یه عمر تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟ خدا یعنی چی، پیامبر، امام یعنی چی.. من امسال چهارمین سالیه که توبه کردم! :_یعنی فقط تویی که مذهبی هستی؟هیچکس شبیه تو نیست؟ :_هیچکس که نه، به عمــو دارم، شبیه منه. مثل من فکر میکنه :_نیکی کارتو خیلی سخته، ولی من به حالت غبطه میخورم، خوش به حالت دختر، تو... تو واقعا مومنی. :_مومن؟ میدونی من بعد از چند سال گناه کردن به خودم اومدم؟ :_چطور شد؟ یعنی چی شد که... َ:_ اول دبیرستان که بودم روزای محرم بود ،یعنی من که نمیدونستم محرم چیه، چیه؟ فقط یه اول اسم ازش تو تقویم دیده بودم.. وقتی در و دیوار شهر مشکی میشد، میفهمیدیم محرمه، ولی اصلا نمیدونستم محرم چیه.. ندونسته همه ی عزادارا رو هم مسخره می کردم... یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم، تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد، منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن های معروف میدیدم، یعنی روز و شبم همین بود. دنبال کردن زندگی مانکن ها و بازیگرای هالیوود، همه ی فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه، لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است... خالصه.... یه خرده با تلویزیون ور رفتم، ولی درست نشد، حوصلم سر رفته بود، مامان و بابام هم طبق معمول نبودن، مجبور شدم بزنم شبکه های ایران. همین جوری این کانال، اون کانال میرفتم، یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به خوندن، من... اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه (اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشوند) داشت روضه وداع میخوند، دلم شکست... گریه کردم، دست خودم نبود، بلند بلند گریه میکردم... یه جاش مداح به جای حضرت زینب میگفت: تویی کـه َمحرم منی،بمون کنار من/ بری تو،پای لشکری به خیمه وا میشه دلم خیلی شکست فاطمه... اشک هایم برای ریختن از هم سبقت می گیرند. چند نفر از افرادی که دور میزهای اطراف نشسته اند، با تعجب نگاهم میکنند، اشک‌هایم را پاک میکنم. :_موافقی بریم؟ فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد. پول را روی صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطمه هم. از کافی‌شاپ خارج میشویم. :_نیکی حالت خوبه؟ :_آره،خوبم.. خیلی خوب، بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست :_آره بریم روی یکی از نیمکت ها مینشینیم. :_نیکی، من دوست دارم بقیشو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیس، بمونه واسه بعد :_نه،من خوبم :_بعدش چی شد؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•