eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 تصمیمم رو گرفتم... من باید چادری بشم حالا مونده راضی کردن پدر و مادر... هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها. خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: -وای چه قدر ماه شدی گلم ممنون ... بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟! خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه اره..با کمال میل . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: -به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم -ممنونم زهرا جان -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی -منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده -چشم زهرایی..برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: -زهرا خانم؟! سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: -سلام سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟! -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود. پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم ادامه دارد…🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜️💚⚜️💜
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : اَرْفَعُ بَصَرى وَاِلى مَعْروُفِکَ اُدیمُ نَظَرى فَلا تُحْرِقْنى بِالنّارِ وَاَنْتَ دیده بگشایم و به نیڪےتو چشم دوزم پس مرا به آتش مسوزان با اینڪه مرڪز آرزوے منے و در دوزخم 🍃✨ مَوْضِعُ اَمَلى وَلا تُسْکِنِّى الْهاوِیَهَ فَاِنَّکَ قُرَّهُ عَیْنى یا سَیِّدى لا سڪونت مده ڪه تو نور چشم منے اے آقاے من 🍃🌙 تُکَذِّبْ ظَنّى بِاِحْسانِکَ وَمَعْروُفِکَ فَاِنَّکَ ثِقَتى وَلا تَحْرِمْنى ثَوابَکَ گمان مرا به احسان و نیڪیت دروغ و بے اصل مڪن زیرا تو مورد اطمینان محڪم منے و از پاداش نیڪیت محرومم مساز ڪه 🍃✨ فَاِنَّکَ الْعارِفُ بِفَقْرى اِلهى اِنْ کانَ قَدْ دَنا اَجَلى وَلَمْ یُقَرِّبْنى مِنْکَ تو به ندارے من آشنایے خدایا اگر مرگم نزدیڪ شده ولےڪردارم مرا به تو نزدیڪ نڪرده 🍃🌙 عَمَلى فَقَدْ جَعَلْتُ الاِْعْتِرافَ اِلَیْکَ بِذَنْبى وَسآئِلَ عِلَلى اِلهى اِنْ من اعتراف به گناهم را وسیله عذر خویش به درگاهت قرار دهم خدایا اگر درگذرےڪیست ڪه سزاوارتر از تو 🍃✨ عَفَوْتَ فَمَنْ اَوْلى مِنْکَ بِالْعَفْوِ وَاِنْ عَذَّبْتَ فَمَنْ اَعْدَلُ مِنْکَ فِى به گذشت باشد و اگر عذاب ڪنے پس ڪیست ڪه در حڪم عادل تر از تو باشد 🍃🌙 الْحُکْمِ ارْحَمْ فى هذِهِ الدُّنْیا غُرْبَتى وَعِنْدَ الْمَوْتِ کُرْبَتى وَفِى الْقَبْرِ رحم ڪن در این دنیا به غربتم و هنگام مرگ به غمزدگیم و در قبر به 🍃✨ وَحْدَتى وَفِى اللَّحْدِ وَحْشَتى وَاِذا نُشِرْتُ لِلْحِسابِ بَیْنَ یَدَیْکَ ذُلَّ تنهاییم و در لحد به وحشت و بےڪسیم و هنگامےڪه در برابرت به پاےحسابم آورند به خوارے 🍃🌙 [مَوْقِفى وَاغْفِرْ لى ...] مَوْقِفى وَاغْفِرْ لى ما خَفِىَ عَلَى الاَّْدَمِیّینَ مِنْ عَمَلى وَاَدِمْ لى ما بِهِ جایگاهم رحم ڪن و بیامرز براےمن آنچه از ڪردارم ڪه بر مردم پوشیده مانده و ادامه بده برایم آنچه را ڪه بدان مرا 🍃✨ [سَتَرْتَنى وَارْحَمْنى ....] سَتَرْتَنى وَارْحَمْنى صَریعاً عَلَى الْفِراشِ تُقَلِّبُنى اَیْدى اَحِبَّتى پوشاندے و در آن حال ڪه در بستر مرگ افتاده و دستهاے یاران مرا به این سو و آن سو ڪنند 🍃🌙 وَتَفَضَّلْ عَلَىَّ مَمْدوُداً عَلَى الْمُغْتَسَلِ یُقَلِّبُنى صالِحُ جیرَتى وَتَحَنَّنْ بر من رحم ڪن و در آن حال ڪه روے سنگ غسالخانه دراز ڪشیده ام و همسایگان شایسته ام به اینطرف و آنطرف مے گردانند 🍃✨ عَلَىَّ مَحْموُلاً قَدْ تَناوَلَ الاْقْرِبآءُ اَطْرافَ جَِنازَتى وَجُدْ عَلَىَّ مَنْقوُلاً بر من تفضل ڪن و هنگامےڪه خویشان اطراف جنازه ام را بر دوش گرفته اند با من مهربانے فرما 🍃🌙 قَدْ نَزَلْتُ بِکَ وَحیداً فى حُفْرَتى وَارْحَمْ فى ذلِکَ الْبَیْتِ الْجَدیدِ وهنگامے ڪه تڪ و تنها در میان گودال قبر بر تو وارد شوم بر من بخشش ڪن و به غربت من در آن خانه تازه و نو 🍃✨ غُرْبَتى حَتّى لا اَسْتَاْنِسَ بِغَیْرِکَ یا سَیِّدى اِنْ وَکَلْتَنى اِلى نَفْسى رحم ڪن بطورےڪه بجز تو انس نگیرم اےآقاےمن اگر مرا به خودم واگذارے 🍃🌙 هَلَکْتُ سَیِّدى فَبِمَنْ اَسْتَغیثُ اِنْ لَمْ تُقِلْنى عَثَرْتى فَاِلى مَنْ اَفْزَعُ اِنْ هلاڪ گردم آقاے من پس به ڪه استغاثه ڪنم اگر تو لغزشم را نادیده نگیرےو به ڪه پناه برم 🍃✨ فَقَدْتُ عِنایَتَکَ فى ضَجْعَتى وَاِلى مَنْ اَلْتَجِئُ اِنْ لَمْ تُنَفِّسْ کُرْبَتى اگر عنایت تو را در آرامگاهم از دست بدهم و به ڪه ملتجے گردم اگر تو غمم را برطرف نڪنے 🍃🌙 سَیِّدى مَنْ لى وَمَنْ یَرْحَمُنى اِنْ لَمْ تَرْحَمْنى وَفَضْلَ مَنْ اُؤَمِّلُ اِنْ آقاے من ڪه را دارم و ڪه بر من رحم ڪند اگر تو بر من رحم نڪنى و فضل ڪه را آرزو ڪنم {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
🌈🍃 🍃 ✍🏻بسم الله ❇️بہ شوهر خود💞دستور ندهید زیرا مردان امر و نهے را دوست ندارند بہ ویژہ در برابر بستگان فرد ❇️در مواقعے ڪہ همسرتان از نظر روحے آمادہ نیست خواستہ ے خود را مطرح نڪنید ❇️در صورت دیر آمدن مرد بہ خانہ💒ضمن سوال از علت دیر آمدن سعے ڪنید بہ گونہ اے برخورد نڪنبد ڪہ مرد احساس ڪند بازخواست مے شود ❇️بہ گونہ اے در برابر شوهر ظاهر شوید تا چشم و دل شوهر از دیگران بے نیاز شود. 📚 7⃣1⃣ 👩‍ {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌... _____ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . ______________ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
🍃🍒 💚 -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دستهایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت: -تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد: - حال میکنی؟ شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت: -تو دیوونه ای -نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟ بعد دنده را عوض کرد و گفت: -حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟ -به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟ سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند... جلوی خانه پیاده شد و گفت: -ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم -راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟ - تنها کاریه که بهت می آد - اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت: - نبری بنزینش رو آزاد بفروشی - به من می خوره همچین ادمی باشم؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: - نه، میاد بدتر از این باشی و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت: - موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟ - فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم سعید سوتی زد و گفت: - چه شود! بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🎀 💚 بارها شده بود که احمـدآقا درمسجد برای ماصحبت میکرد و بچه ها یکی یکی به جمع ماوارد میشدند. ایشان با تواضع جلوی پای همه‌ی این بچه ها بلند میشد و به آن ها احترام میکرد. خدا می داند احترام و ادبی که ایشان برای بچه ها قائل بودچقدر در روحیه آنها تاثیر داشت. بچه هایی که تشنه محبت بودند با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه براے آنها احترام قائل بود. فراموش نمیکنم،احمـدآقا هیچ گاه از کارها و اعمال عرفانے خودش حرفے نمیزد،بلڪه باادب و رفتار خود دیگران راعامل به دستورات دین میکرد. خانواده آنها نسبتا ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود. آن موقع این چیزها اصلا نبود.احمـد همان شب کتانی را به مسجد آورد وبه من نشان داد. می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد.برای همین اصرار داشت ڪه من آن کتانی رابردارم. می گفت؛من یک کتانی دیگر دارم. به تمام مستحباتی که میشنید عمل میکرد؛مثلا،به یاددارم چهل روز جلوی درب خانه را آب و جارو میکرد. درخانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک وداشتن تخت و... مقیدنبود. با اینکه درخانه هرچه که می خواست برایش فراهم بود.اما یک پتو برمی داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید. مدتی درچایی فروشی یکی ازبستگان کارمیکرد. احتیاجی به پول نداشت اما می دانست که اهل بیت(ع)،بیکاری رابزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
🍃📝 💚 کــیف و سـاک هایـمان را جـمع میکنم قـرار اسـت براے زیــارت آخـر و خـداحافظے بہ پـیش آقا برویـم پـیراهن چارخـانہ اے با رنـگ هاے تـیره بہ تـن میکنے و شـلوار ڪتان مـشکے رنگت کہ اولـین بار براے تولدت خـریده بودم را میـپوشے مـن هم روســرے کـاربنے رنـگے را بہ سـبک لبنانے میبندم و چـادر عربے ام را سرم میـگذارم دسـتم را میـگیرے و بہ سمـت حرم میرویم از بیــن مغازه هاے پـشت سر هم بازار نزدیڪ حرم یکی یکی بہ ویترین هایشـان نگاه میکنم یک لحظہ چشـمت بہ مغازه اے میافتد و با عجلہ میگویی : تـو همیـن جا باش الان میام! نگـاهت میکنم و تا خواستم بہ دنبالت بیایم باز میگـویی : نیـا وایـستا الان میام... سر جایم می ایستم...پشـت میکنـے و بہ سمـت فروشـگاه میدوے معـلوم نیسـت چہ فروشـگاهی است آن طرف خـیابان است زیـر سایہ ے سقف یکے از فروشگاه ها می ایستم و منتظرت میـشوم چنـد دقیقہ بعد از فروشگاه بیرون مے آیی و پاڪت کوچڪے را داخـل جیبت میگذارے و بہ سـمتم مے آیی موشـکافانہ سمتت مے دوم ، دستم را بہ سمـت جیبت می برم و با کـنجکاوے میپـرسم : چے گـرفتے ببـینــــــــــم؟!! مانع میـشوے و میگویی : فـضولے گل من؟!! اخمے میکنم و طلبکارانہ میـپرسم : چـے گفـتــــــــــــــــــــے؟؟؟؟؟ با خنده میگـویے : بعـدا نشـونت میدم دسـتم را میگیرے بہ سـمت حرم می رویم... رد سایہ مان را دنبال میـکنم با خنـده میگویم : بابا لنگ دراز دیدی اینو؟ بہ سایمان اشـاره میکنم میخندے و میگویی : ایـن دفعه کہ بیایم مـشهد یکے کوچولو ترم اون طرفہ! ذوق مـیکنم! حتے فکـرش را هم نمی کردم کہ ایـنقدر عاشق بچہ هایی! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
💐•• 💚 اولین باری که ساجده از مهران کتک خورد، گریه کنان با یک چمدون بزرگ اومد خونه پدرش، پدر که با دیدن صورت سرخ دختر و چمدون توی دستش همه چیزو فهمیده بود نشست و دو ساعت تمام باهاش حرف زد، بهش گفت: -دختر عزیز من، تو باید درک کنی تو چه خانواده ای داری زندگی میکنی، مگه تو نگفتی که عاشق مهرانی، تو چطور عاشقش بودی اما نمی دونستی چه تفکری داره، چه فرهنگی داره؟ اگه اون دست روت بلند میکنه به خاطر اینه که همیشه توی خونشون دیده که سر کوچیکترین چیزها مادرش از پدرش کتک خورده، وقتی به تو فحاشی میکنه واسه اینه که فحاشی از نظرش عیب نیست، تو مگه عاشق نیستی؟ عاشق باید معشوقش رو بشناسه، باید همون طور که هست بپذیره و اگر هم میخواد تغییرش بده، میتونه، اما خیلی آروم و آهسته.... اما گوش ساجده به این حرفها بدهکار نبود، هر بار که قهر میکرد مهران با کادوهای گرون قیمتی که میخرید برش میگردوند و دو روز نشده روز از نو روزی از نو دیگه ساجده اون دختر شاد و شنگولی نبود که یک جا بند نمیشد، کج خلق و عصبی بود، بی دلیل داد میزد، بی دلیل فحاشی میکرد. بهونه میگرفت، حتی توی خونه پدرش که برای قهر میومد، فاطمه هم از دستش آرامش نداشت. از 7 روز هفته 5 روزش رو خونه مادرش بود، تا اینکه باردار شد. بعد از باردار شدنش دوباره شادی به خونه ساجده و مهران برگشت، انگار تازه ازدواج کردند، همه چیز داشت خوب پیش میرفت، اما این بار ساجده با اولین کتکی که از شوهرش خورد تهدیدش کرد که بچه رو سقط می کنه، انگار دست آویز قدرتمندی پیدا کرده بود برای دفاع از خودش، اما نقشش نگرفت، مهران که فکر نمیکرد ساجده به این تحدیدش عمل کنه، توجهی بهش نکرد، وقتی بی توجهی مهران رو دید خودش رو از راه پله های خونه پرت کرد پایین . مهران وقتی این صحنه رو میبینه فورا زنش رو به بیمارستان میرسونه، اما کار از کار گذشته بود و بچه سقط شده بود ،خبر سقط بچه باعث میشه مهران بیاد توی اتاق و جلوی چشم همه، بی هوا مشت محکمی توی دهن ساجده بکوبه ،بعدم مادر و پدرش شروع کردند به فحاشی کردن به ساجده و خونوادش. اونها رفتند اما چند هفته بعد برگه دادخواست طلاق از دادگاه اومد، ساجده که سر اون زایمان ناخواسته بیمار شده بود طاقت نیاورد و به سختی مریض شد، هرشب پدر و مادر مهران میومدن جلوی در خونه و به ساجده و خانوادش بد و بیراه میگفتند، اونو قاتل خطاب میکردند و نفرین میکردن، ساجده هم که هم از نظر روحی، هم از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود، یک شب با لباس خواب رفت توی حیاط و تا صبح اونجا موند، صبح که چشمان فاطمه به پیکر بی رنگ و روی ساجده که کنار حوض آب بود، افتاد، فکر کرد روحه، با ترس مادر و پدرش رو صدا کرد، به بالای سر ساجده که رسیدند رمقی براش نمونده بود، بعد از یک هفته بستری شدن توی بیمارستان، ساجده ای که سینه پهلو کرده بود فوت کرد... ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• 💍 •] 😍🍃 چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود … – اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ … – می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم … با عصبانیت اومد سمتم … – پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ … – من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم… محکم خوابوند توی گوشم … – همون موقع چی مریم مقدس؟ … صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد … – به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی … هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم … – من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها … این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین … – این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم … این رو گفت از خونه زد بیرون … • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
[• 💍 •] 🦋🌱 ناغافل پرید وسط حرفش و گفت: _اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟! شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن،نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش،سرخ شده و رنگ برداشته بود! نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی و خسته از نصیحت شنیدن های تکراری،جلوی چشمان ناباور زری خانم دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید... دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد...نه فقط از خجالت نه، قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت. به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه ی زری خانم گم شد. _قربون بزرگیت برم امام حسین یعنی امام حسین مخفیانه ترین نذر چند ساله اش را ادا کرده بود؟!حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟صدای دسته کم و کم تر می شد و او آرام تر.زمزمه کرد...یا امام حسین با صدایی که خشدار شده بود گفت: _نمی دونید چند وقته،چند ساله که تمام بیکسی هام گره شده توی گلومو خفم می کنه ریز ریز ...چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام ... فکر می کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست میشه.اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم،انقدری که دلم می خواد بمیرم. نوازش دست های زری خانم را روی‌‌ سرش دوست داشت .انگار بچه شده بود و داشت گلایه می کرد از همه جا.. _نگو ریحانه جان، کفر نگو. ناامیدی کار تو نیست.اونم حالا که خدا بهت نظر کرده! _از همین می ترسم زری خانوم،هرچند که هنوزم مطمئن نیستم... _برق چشمات و تجربه ی من پیرزن که دروغ نمیگه،اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن _وای نه!اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه،اگه ارشیا بفهمه هم... _خوشحال نمیشه؟ _اصلا!ما قول و قرار داشتیم _بسم الله!چه قولی دختر؟چه قراری؟والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره.عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی،حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله... اشک هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد،دلش خلسه می خواست. _چی بگم...همینجوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می کنیم! _مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟ _چیکار باید می کردم؟ _گذشته ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت ،بسم الله بگو و بلند شو.برای از نو ساختن هیچ وقت دیر نیست.اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون. _میدون؟! _بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست .گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن.لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می کنی مادر ...اینم قبول کن که یه جاهایی کم کوتاهی نکردی.کلات رو قاضی کن و ببین چه وقتایی پشت مردت رو خالی کردی.مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره.... _ارشیا منو آدم حساب نمی کنه که حتی از روزمره هاش حرفی بزنیم. _لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می زنه؟ _نه _خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می کنی اون وراجی کنه.زن باید سیاست داشته باشه،مردها با اینهمه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات ناتوانتر میشن و نیاز به تکیه گاه دارن، چندبار با مهربونی از‌زیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟ _شما که نمی دونید آخه ... _گوش کن ریحانه جان، الان باید تغییر بدی به رویه ی همیشگی زندگیت . شاید از نظر شوهرت تو زن خونه نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی اراده ای خوشش نمیاد. تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی _چجوری؟ _اول بهم بگو که حاضری از پیله ی تنهاییت بیرون بیای؟ _از خدا می خوام _پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] افشین قرار بود به دیدنم بیاید. توپش پر بود. این چند روزه از حال و روزم بی خبر بود. از همان روزی که ‌به ویلا رفتم گوشی ام خاموش توی داشبرد ماشینم افتاده بود. انگار خیلی نگران شده و چندین بار به آپارتمانم آمده بود و کسی نبود در را به رویش باز کند. از دوستانم حالم را پرسیده و به چند تا از پاتوق های پارتی سرک کشیده بود اما اثری از من نیافته و نگران شده. کارم که تمام شد به خرید رفتم و گوشی را از داشبرد برداشتم و روشن کردم. سیل پیام و تماس های بی پاسخ افشین قبل از حضور خودش، فحش بارانم کردند. غذا گرفتم و حسابی خرید کردم و او را دعوت کردم برای صرف شام. قیافه ی گرفته و اخم آلودش توی چارچوب درب آپارتمان پیدا شد. مجبور بودم علی الحساب بگذارم هرچه دل تنگ و نگرانش می خواهد بارم کند. مجبور؟؟؟؟ حسام و اجبار؟!؟! چه شده بود؟ انگار خودم هم قبول داشتم توی حجمه ی تنهایی ام فقط افشین برایم مانده بود و بس. نمی خواستم به راحتی اورا از دست بدهم و در تنهایی مطلق دست و پا بزنم. مهربانی ام با افشین بی دلیل نبود. کنار کشیدنم از غرور و قبول اجبار، تنها برای از دست ندادن آخرین بازمانده بود... افشین... چقدر او را به خاطر خودم هم که شده دوست داشتم. _ خیلی بیشعوری... خندیدم و گفتم: _ ممنون رفیق بیشعوری از خودته. بفرما... دم در بده. _ چی بهت بگم که لایقت باشه؟ _ هر چه میخواهد دل تنگت بگو افشین ابرو بالا انداخت و بهت زده گفت: _ بسم ا... بین انگشتش را به حالتی مسخره و مثل زنهای خرافاتی گاز گرفت و با تعجب گفت: _ جن زده شدی پسر؟! الان چیکار کنم؟ چی بگم؟! _ خره... بیا شام از دهن افتاد. _ نه... نه... شام چی؟ فعلا بذار بارت کنم تا فرصت به این خوبی به دست آوردم. کدوم گوری بود خبر مرگت؟ _ افشین اون روم داره بالا میاد ها... بیا شام بخوریم مفصل برات تعریف می کنم. شام را که خوردیم برایش گفتم اما نه همه چیز را.‌.. از درد تنهایی و ترسم نگفتم. از فکرهای بیهوده و سردرگمی ام نگفتم. فقط گفتم دوست داشتم چند روزی باخودم خلوت کنم و تنها باشم. _ النا چطوره؟ اخمی کرد و چیزی نگفت _ چی شده؟ _ تو خفه... هر چی میکشم از دست توعه. _ نکنه باهاش به هم زدی؟ _ بمیر... زبونتو گاز بگیر. مگه دوست دخترمه که بهم بزنم؟ نامزدمه. پاره ی قلبمه. _خب حالا... حالمو بهم زدی. چی شده خب؟! _ بخاطر تو رفتم چند تا از پاتوق پارتی ها که پیدات کنم. گفتم لابد بازم خوره پارتی افتاده به جونت. توی یکی از پارتی ها دستگیر شدم. به فلاکت تونستم ثابت کنم من اونجا کاره ای نبودم. النا فهمید فکر کرد رفتم پارتی... الانم باهام قهره. شدید دلخوره و به این راحتی ها از موضعش پیاده نمیشه. خندیدم. از ته دل. نه برای قهر النا یا برای بلایی که سر رابطه شان آمده بود. قیافه ی افشین جلوی چشمم آمد که مأمورها او را گرفته بودند‌. روی کاناپه ولو شدم _ رو آب بخندی کثافط... بریده بریده وسط خنده گفتم: _ به جون افشین خودم با النا حرف میزنم. چی به مأمورا گفتی؟ ... _ لازم نکرده... مشکل منه و خودم حلش میکنم. فقط برا خودم متأسفم که اینقدر برا نامزدم بی اعتبارم... _ ببند بابا... دختره حق داره... از وسط پارتی کشیدنت بیرون. به من احتیاج داری روباه جان، که دمت بشم و شاهدت. و باز هم خندیدم و افشین حرص می خورد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ شلوغش نکن ریحانه ! این چیزا مسائل عادیه! دلیل این همه حساسیت تو رو نمی فهمم ! کمی به چشمانم نگاه کرد و بعد پوزخند زد : البته حقم داری ! دختر حاجی تاجفر بایدم این فکرا رو داشته باشه دیگه ! یکم بروز باش عزیزم! این ادا های تو دیگه بی کلاسیه! معنی بروز بودن اگر این بود میخواستم صد سال سیاه بروز نباشم و نشوم !قلبم نمی زد انگار ، هر چقدر هم اختلاف عقیده با پدرم داشتم ، اجازه نمی دادم کسی توهین کند به او! بدون اختیار دستم بالا رفت و روی صورتش نشست ! هر دو متعجب نگاهی بهم کردیم ! صدای هین گفتن دخترا هم بلند شد! دختر باشی ، این همه تحقیر شوی و حالت دست خودت باشد؟! انگشتم را بالا گرفتم : هر کی باشم شرف دارم به توِ بی لیاقت ! حیف من ! حیف من که دوست داشتنم رو پای تو خرج کردم ! لیاقت محبتم رو نداشتی تو جناب رحمانی ! کیفِ زمین افتاده ام را با عجله بر داشتم و بی توجه به بهت جمع و عصبانیت سعید راهی شدم ، با این حال و روز راهی خانه نمی توانستم بشوم ،چه توضیحی می دادم برای این بد حالیم ! رفتم پیش سارا ! تا خود صبح بیدار ماندیم ؛ گفتم و گفت ، سرزنش هایش را دوست نداشتم ! چه خوش خیال بودم من! بعد آن متنفر شدم از هر چه عشق و پسر است ! تا چند وقت حالم دست خودم نبود ! به پوچی رسیده بودم ! گاهی دلم می خواست عین خودش بشوم و بروم و خیانت کنم ! اما من اهلش نبودم ! خیانت کار من نبود ! من آزادی می خواستم بی حضور مرد . حضور مردان برایم مساوی بود با محدود شدن ! گاهی به سرم میزد با نورا مشورت کنم و بعد پشیمان می شدم ! عکس ها هم مربوط به همان مهمانی بود ، من و سعید کنار هم! " با شنیدن نامم از زبان سعید چشمانم را باز کردم، انگار در تونل زمان بودم و حالا طول تونل تمام شده بود و من بیرون آمده بودم ! همانقدر بهت زده ، فقط درون تونل چیز هیجان انگیزی وجود نداشت ! چراغ های تونلی که من درونش حضور داشتم نمیدانم چرا خاموش بود ؛ چراغ راه میخواستم من ! یک نقطه سکون برای آرامش! _ ریحانه جان کجایی تو دختر ؟! در حد چند ثانیه به چشمانش خیره شدم : میشه زود تر بریم ؟! ابرویش را بالا داد : چیزی شده؟! نگاهم را از او گرفتم : فقط میخوام برم همین ! به طرف دوستش که صاحب مهمانی بود رفت و بعد کمی گفتگو با او ، دوتایی به سمت من آمدند : ریحانه خانم! اتفاقی افتاده میخوایین زود برین ؟! حوصله این یکی را نداشتم دیگر ! : نه یکم کار دارم همین! بازم ممنون ! آماده شدم و راه افتادیم ، جوری در راه اخم کرده بودم که سعید هم چیزی نگفت ؛ چیزی هم می گفت نمی توانست آرامم کند ! من آرامِ جان می خواستم ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می دانست برای این حرف خیلی زود بود و ممکن بود حوریا نسبت به او بدبین شود و گارد بگیرد. به همین دلیل زیر لب و با لحنی شوخ و غیر جدی گفت: _ کی میشه زندگیمو ببرم آپارتمانم ای خدا... حوریا صدای حسام را شنید. نمی دانست چه کند. امروز به پدر و مادر حسام قول داده بود مراقب حسام باشد و با دلش راه بیاید اما این پرده ی حیایی که بینشان بود را نمی خواست به این زودی بردارد و از طرفی دوست داشت حسام را سر ذوق بیاورد. به سختی لبخندی زد و گفت: _ خدا میگه چشم رو هم بذاری خانومتو میبری تو آپارتمانت. حسام از جواب حوریا متعجب و ذوق زده بود و حوریا خجل با چهره ای سرخ فقط رو به رو را نگاه می کرد. شیطنت حسام گل کرده بود که سر ماشین را به سمت کوچه ی خودشان کج کرد و گفت: _ قربونت برم خدا جونم تا حالا ده بار چشم رو هم گذاشتم پس دیگه وقتشه؟ حوریا نمی دانست چه کار کند و سکوت کرده بود و از اینکه حسام مجبورش کند به آپارتمانش برود به خودش می لرزید. دیدن حال حوریا برای حسام لذتبخش بود و با دیدن گونه های گل انداخته و چشمان نگران این دختر پاستوریزه توی دلش قند آب می شد. به آرامی کوچه ی خودشان را دور زد و وارد کوچه ی حاج رسول شد و ناخودآگاه، حوریا نفسی از سر آسودگی کشید. صدای قهقهه ی حسام کل ماشین را پر کرد _ الهی دورت بگردم حوریا. عاشقتم که انقدر خجالتی و پاستوریزه ای تو دختر. حوریا دستپاچه لبخندی به روی حسام زد و قصد داشت پیاده شود که با صدای حسام برگشت _ میشه نری؟ بدون حرفی نگاهش کرد. حوریا جوابی برای بی قراری و تنهایی حسام نداشت. حسام هم خودش می دانست حرفش بچگانه است. لبخند بی جانی زد و گفت: _ میدونم. نمیشه. فقط حرف دلمو گفتم. برو زندگیم. مامان بابات منتظرن. حوریا پیاده شد و گفت: _ به محضی که رسیدین زنگ بزنین. تلفنی که میتونم باهاتون حرف بزنم. اینجوری تا هر ساعتی دلتون بخواد وقتم براتون آزاده. حسام لبخند قدرشناسانه ای تحویلش داد و منتظر ماند حوریا به داخل منزل برود و بعد آنجا را ترک کرد. توی آپارتمانش از دست گرما به بالکن اتاقش پناه برد. فردا حتما باید کولر را راه بیاندازد. با حوریا تماس گرفت. _ سلام عسل بانو... _ سلام خوبین؟ _ خوبم قشنگم. لباساتو عوض کردی؟ _ آره. کجایین؟ _ توی بالکنم. _ وایسید الان میام توی ایوان _ نه نه نمی خواد. همون توی اتاقت بمون. خودت گفتی امشب زیاد حرف می زنیم. می ترسم وسط حرفامون خوابت بگیره. پس آروم توی تختت دراز بکش که وقتی صدایی ازت نیومد و جواب حرفامو ندادی بفهمم خوابت برده و تماس رو قطع کنم. دل حوریا از اینهمه توجه بی ریا و شیرین مالامال از عشق شد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . شکلاتی برداشتم و خوردم و بعد شروع کردم: _خب الان میخوایم چگونگی شکل گیری جهان و خلقت موجودات رو از منظر زیست شناسی بررسی کنیم اون چیزی که به عنوان نقطه ی آغاز جهان مطرح میشه بیگ بنگ یا همون انفجار عظیمه که این کیهان در اثر وقوعش به وجود اومده...علم هیچ توجیه منطقی برای چگونگی پدید آمدن جهان از این توده گازی و مبدا و منشا ماده ش و کم و کیف این رویداد نداره این رو همه دانشمندها هم اذعان دارن اما چیزی که الان میخوایم دربارش صحبت کنیم چگونگی شکل گیری حیات روی زمین بعد انفجاره زمینی که یک گوی آتشینه با بارش باران پر از آب و به مرور سرد میشه توی اون شرایط جوی اقیانوسی که غنی از آمونیاک هستن با یک سری فعل و انفعالات شیمیایی مفصل ذرات منشا حیات مثل پروتئین ها و لیپید ها شکل میگیرن و بعد به مرور و از طریق حرکت جوی به خشکی ها منتقل میشن و با گذشت چندین هزار سال و در طی یک پروسه تکاملی اولین سلول زنده در شرایط محیطی خاص(خاک مرطوب و لجن بسته) شکل میگیره که یک پروکاریوت بوده و بعد کم کم انواع باکتری ها و خیلی بعد تر سلول های یوکاریوت به وجود میان که از اونها به مرور کلنی ها و پرسلولی های گیاهی و جانوری و به همین ترتیب موجودات کاملتر صاحب اندام و مکانیسم درونی به وجود میان... در ابتدا ماهی ها و بعد دوزیستان و بعد خزندگان و پرندگان و نهایتا پستانداران...و هر کدوم از این گروه ها کلی تیره و اشتقاق متفاوت دارن حالا علم به دنبال یک نظریه جامع برای توجیه چگونگی این تغییر و تبدیل هاست... پرآوازه ترین نظریه ای که در این حوزه مطرح شد و به سرعت هم فراگیر شد ، نظریه تکامل داروینه که حتما باهاش آشنایی دارید... خب این تکامل چی میگه؟ میگه در اثر انتخاب طبیعی (یعنی شرایطی که طبیعت و محیط برای گونه ها فراهم میکنه) گونه های سازگار با شرایط و محیط انتخاب و حفظ میشن و گونه های ناسازگار که شانس کمتری برای حیات دارن به مرور حذف میشن... و به مرور نقشه ی ژنتیکی منطقه به نقشه ژنتیکی گونه غالب تغییر پیدا میکنه. خب این حرف تا حدودی درسته با توضیحات تکمیلی که بعدا میدم اما نکته اینجاست که بعدها یه تئوری از دل این نظریه بیرون میکشن و اون پیدایش خود به خودیه... اینکه وجود جهان بدون نیاز به هیچ خالقی با تمام کم و کیفش توجیه پذیره اما حقیقت اینه که نظریه تکامل سالها قبل از ساخت اولین میکروسکوپ الکترونی و مشاهده ی درون سلول مطرح شده!  وامروز به هیچ وجه کارآمدی لازم برای توجیه خیلی از مهمترین پدیده های زیستی رو نداره... متعجب گفت: چرا این حرف رو میزنی تکامل در بین دانشمندا کاملا پذیرفته شده است جزء بدیهیاته... _چون از بیرون نگاه میکنی اینطور میبینی عزیزم چون تلاش میشه که این دید رو بدن به همه درحالی که این طرح حداقل امروز به تعداد بسیار بالا مخالف داره و اگر طرفدارانش متخصصن و دلیل دارن مخالفانش هم متخصص هستن و دلیل دارن برای مخالفتشون اما سیاست گذاری جهانی اینه که دهن منتقدان این طرح و هر طرحی که مطرح بودنش به صلاحه بسته بشه... خاصه توی این حوزه پیشنهاد میکنم مستند *اخراج شده* رو ببینید تا متوجه بشید چقدر استاد دانشگاه و پژوهشگر بخاطر سوال یا تشکیک حول این نظریه و مطرح کردن نظریه طراحی هوشمند از کار بیکار شدن و برای همیشه از چرخه علم و محتوا بیرون گذاشته شدن اتفاقا در همین آمریکا هم ساخته شده... مهد آزادی بیان.... اصلا با آزادی بیان کار ندارم مملکت دیکتاتوری هم باشه... با علم که دیگه کسی شوخی نداره علم یک فضای پویاست و با همین رقابت ها حیاتش ادامه داره اگر هم نظرات تفاوت داره مگه چه اشکالی داره کنار هم مطرح بشن و حولشون بحث صورت بگیره اگر از صحت نظریه مد نظر اطمینان وجود داره... اصلا حفظ این نظریه در جایگاه خودش مگه چه امتیازی داره و چه کمکی میکنه که انقدر مهمه که نباید کسی توش تشکیک کنه! این جز ترس و جز نفی آزادی عمل علمی متخصصین و تغییر مسیر رشد علمی به توقف و درجا زدن چه معنی داره؟ به هرحال توصیه میکنم این مستند رو حتما ببینید... اما نکته ی مهمی که درباره اشکال نظریه تکامل وجود داره اینه که در اون زمان که این نظریه مطرح شد دو عنصر پایه برای حیات شناخته شده بود: ماده و انرژی... اما وقتی انسان موفق شد درون سلول رو ببینه، انگار با یک دنیای جدید مواجه شده باشه فهمید یک عنصر پایه ی دیگه هم در هستی وجود داره و اون اطلاعاته! خیلی دوست دارم یک روز بیاید آزمایشگاه و یه سلول رو زیر میکروسکوپ صببینید... چیزی شبیه کیهان. یه دنیای جدید. ولی در ابعاد میکرو. تا این حد ریز ولی منظم بدون فناوری نانو. اصلا محشره من نمیدونم چطور میشه پذیرفت این سیستم خارق العاده صرفا یک تصادفه همین یک دلیل برای ایمان به وجود خدا کاملا کافیه! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حمیده هم به شوخی گفت: آره دیگه آبجی از این به بعد باید زیاد بخوری که جون بگیری از پس شوهر داری و خونه داری بر بیای خانباجی که کنار پنجره نشسته بود لب گزید و گفت: دخترمو اذیت نکنید. مادر به زور و تند تند قاشق غذا را به دهانم می گذاشت. خانباجی حالت نشستنش را عوض کرد و گفت: من الان یادم آمد. هی از او روزا میگفتم این احمد آقا چه قدر به نظرم آشناس ولی یادم نمیومد کجا دیدمش امشب که زیور خانم کلفت شونو دیدم فهمیدم کیه. ای احمد آقا خیلی پسر خوبیه مسجدیه از بچگی یه پای ثابت مسجد بود. همیشه تو کارای عزاداریا کمک می کرد. برنج پاک می کرد، ظرف می شست، سیب زمینی پیاز پوست می کرد، خلاصه هر وقت تو مسجد دیگ نذری به پا می شد انگار اون هم یه پای ثابت دیگا بود هرچی زیور خانم تلاش می کرد ببردش خونه حریفش نمی شد. از وقتی هم که بزرگتر شد تو مردانه خدمت می کرد. دیگ می شست، ظرف می شد، از وقتی بالغ شد چون سمت مردانه بود دیگه قیافه شو ندیده بودم ولی از زیور خانم می شنیدم که هست و حریفش نمیشه که بفرستش خونه. زیور خانم می گفت بیشتر وقتا تا اذون صبح مسجد می مونه جارو می کنه بعد نماز برمی گرده خانه. ریحانه گفت: بارک الله، پس یه چیزی هست که آقاجان این قدر ذوق کرده بود قراره این آقا دامادش بشه مادر با غضب گفت: الکی نگو خانباجی ... این پسره اگه این قدر مومن می بود این قدر بی حیایی نمی کرد. خانباجی هینی کشید، لب گزید و گفت: خانم جان؟! چرا تهمت می زنی؟ چه بی حیایی کرده جوون مردم؟ مادر با غضب گفت: بی حیایی نکرده؟! آبروی ما رو جلوی همه برد. هم عقدشان کردن دست دختره رو گرفته ول نمی کنه انگار که این میخواد در بره گرفتش فرار نکنه صدای خنده خواهرانم اتاق را منفجر کرد. مادر با غضب گفت: نخندین! بعدشم چنان بی حیا جلو همه زل زده تو صورت دختره پلکم نمی زنه ربابه گفت: مادر جان اینم شد بی حیایی؟ دست زنش رو گرفته، به صورت زنش زل زده ، دست ناموس مردم رو که نگرفته شمام یه چی میگین مادر که انگار با یادآوری رفتار احمد لحظه به لحظه عصبانی تر می شد گفت: زنشه درست، ولی یکم دندون رو جیگر بذاره آخر شب که رفتن تو اون اتاق خراب شده هر کار خواست بکنه دست زن شو بگیره ول نکنه تا صبح زل بزنه تو صورت زنش پلکم نزنه برای چی جلوی این همه جمعیت این جوری ندید بازی از خودش درمیاره؟ خانباجی خندید و گفت: خانم جان؟ اول ازدواج خودتون یادت رفته . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دلم مهمانی های همیشگی را نمیخواهد، بعد از شکستن پایم گچ پایم را بهانه ی عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز کرده ام، مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمانی باشم... میان ایمیل های تبریک عید و تبلیغات سایت های مختلف، یک ایمیل با مخاطـب ناشناس توجهم را جلب می کند، عنوان ایمیل وسوسه برانگیز است: اگه مستاصلی بخون ایمیل را باز میکنم. با چشم چند بار خطوط کوتاه و جمله های عامیانه را دنبال میکنم. هزاران علامت سوال، سوال بی جواب، با خواندن متن ایمیل در ذهنم نقش میبندد. این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟ بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم، روی میز خم می شوم و برای چندمین بار متن را میخوانم: فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن تو حق داری که بدونی اول از قرآن شروع کن ترجمه اش رو بخون، مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیری بهش اعتماد کن... جمله ی آخر به دلم می نشیند: بهش اعتماد کن... پشت میز می نشینم، نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف و عدد بی سر و ته چیزی نصیبم نمیشود، من حتی به نزدیک ترین آدم های زندگی ام چیزی نگفته ام، این کیست که زیر و زبرم را می شناسد... مامان وارد اتاق میشود، سریع صفحه ی لپ تاب را می بندم. لباس مهمانی پوشیده، نگاه معناداری میاندازد و بعد میگوید: پس چرا آماده نشدی هنوز؟ به من و من می افتم: چی؟ کجا؟ :_حواست کجاست؟ مهمونی دیگه، گفتم کـه آماده شو. :+آها، چیزه مامان... من نمیام :_نمیای؟ یعنی چی؟ پاشو نیکی مسخره بازی رو بذار کنار... :+جدی گفتم مامان، من نمیام. پام درد میکنه و به پای چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم. مامان با ناامیدی نگاهم میکند، میداند در لجبازی و یکدندگی درست مثل خودش هستم:نمیای دیگه؟ :+نه شما برید، خوش بگذره مامان بار آخر نگاهم میکند و از اتاق خارج میشود صفحه ی مانیتور را بلند میکنم و دوباره به متن ایمیل خیره میشوم... ذهنم به هر طرف کشیده میشود، اما بی حاصل و بی جواب... اصلا چرا میخواهد کمکم کند... سرم درد میگیرد از این معماها، صدای بسته شدن در میآید، بلند میشوم و از پنجره ی اتاق، پدر و مادرم را میبینم که با هم از خانه خارج میشوند. آفتاب کم کم آخرین شعاع هایش را جمع میکند. پوفی میکنم،حالا قرآن از کجا گیر بیاورم.. ★ منیر خانم داخل آشپزخانه مشغول مرتب کردن کابینت هاست، به طرفش میروم. برای عملی کردن نقشه ام باید کاری کنم. :_شام چی داریم منیر خانم؟ :+خانم جان، براتون زرشک پلو پختم، همون که دوست دارین، راستش حدس میزدم که مهمونی نرید، برا همین پختم. ذهنم جرقه میزند، نکند ایمیل کار اوست :_از کجا فهمیدی من مهمونی نمیرم؟ :+خب راستش، کسی که پاش رو تازه از گچ درآورده باشه، یه خرده طول میکشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نکنین ماشاءالله این همه سرحال هستین، هر کس دیگه بود، دو سه روز استراحت میکرد خب. نه، او خیلی ساده تر از این حرف هاست، او حتی نمی داند چگونه ایمیل میفرستند، نمی تواند کار او باشد :_چیزه... یعنی منیر خانم میشه برام کاهو، سکنجبین درست کنی؟ :+چشم خانم فقط یه کم طول میکشه :_عیب نداره،راستی من نیکی ام نه خانم! شیرین میخندد، دوست داشتنی است. به طرف یخچال میرود تا کاهو بیاورد، میدانم تا شستن و خرد کردن کاهو ها فرصت دارم، از آشپزخانه خارج میشوم، می خواستم منیر را به کاری مشغول کنم تا خیالم راحت باشد که به طرف اتاقش نمیرود. تنها جایی که در خانه ی ما، قرآن پیدا میشود اتاق اوست! آرام در اتاقش را باز میکنم، این کار خلاف اخلاق است اما چاره ندارم، اگر از خودش میخواستم، مطمئنا در اختیارم میگذاشت اما من دلم نمیخواهد هیچکس از این ماجرا با خبر شود، حداقل فعلا... اتاقش تاریک است، آرام به طرف میز گوشه ی اتاق می روم، جایی که سجاده و قرآنش را همیشه آنجا میگذارد. کورمال دستم را روی میز میکشم، دستم روی کتابی میلغزد، نمی دانم چرا تا این حد آرام می شوم از برخورد با کتاب، بدون هیچ تعلل و مکثی کتاب را برمی دارم و از اتاق خارج میشوم، بعدا حتما از منیر بابت کار زشتم معذرت خواهی میکنم... به سرعت از پلــه ها بالا می روم و به طرف اتاقم اوج میگیرم، چقدر مشتاقم برای خواندن این کتاب... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•