💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_پانزدهم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
-نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
ادامه دارد…🍃
💟 @asheghaneh_halal
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
🍃🌙🍃
🌙🍃
🍃
#ادعيه:
[دعاے ابوحمزه ثمالے]
#قسمت_پانزدهم:
شُکْرِکَ وَما قَدْرُ عَمَلى فى جَنْبِ نِعَمِکَ وَاِحْسانِکَ[اِلَىَّ]اِلهى اِنَّجوُدَکَ
سپاس تو و چه ارزشے دارد ڪردارم در ڪنار نعمتهایت و احسانے ڪه به من کردے خدایا براستے بخشش تو
🍃✨
بَسَطَ اَمَلى وَشُکْرَکَ قَبِلَ عَمَلى سَیِّدى اِلَیْکَ رَغْبَتى وَاِلَیْکَ رَهْبَتى
آرزویم را گسترانید و شڪر تو ڪردارم را پذیرفت آقاے من اشتیاق من بسوے تو است و هراسم از تو است
🍃🌙
وَاِلَیْکَ تَاْمیلى وَقَدْ ساقَنى اِلَیْکَ اَمَلى وَعَلَیْکَ یا واحِدى عَکَفَتْ
و آرزو و امیدم بسوے تو است و آرزویم مرا بسوے تو ڪشانده و همتم اے خداے یگانه من بدرگاه تو نشیمن ڪرده
🍃✨
هِمَّتى وَفیما عِنْدَکَ انْبَسَطَتْ رَغْبَتى وَلَکَ خالِصُ رَجآئى وَخَوْفى
و در آنچه پیش تو است (جامه ) شوقم (دامن ) گسترده و امید خالص و ترسم
🍃🌙
وَبِکَ اَنَِسَتْ مَحَبَّتى وَاِلَیْکَ اَلْقَیْتُ بِیَدى وَبِحَبْلِ طاعَتِکَ مَدَدْتُ
تنها از تو است و به تو محبتم انس گرفته و دست به جانب تو انداخته ام و به ریسمان اطاعت تو بند ڪردم
🍃✨
رَهْبَتى [یا] مَوْلاىَ بِذِکْرِکَ عاشَ قَلْبى وَبِمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ اَلَمَ
ترسم را اى مولاے من به یاد تو دلم زنده است و به راز و نیاز تو سوزش
🍃🌙
الْخَوْفِ عَنّى فَیا مَوْلاىَ وَیا مُؤَمَّلى وَیا مُنْتَهى سُؤْلى فَرِّقْ بَیْنی
ترسم را تسڪین بخشم پس اے مولاے من و اے آرزویم و اے آخرین سرحد خواسته ام میان
🍃✨
وَبَیْنَ ذَنْبِىَ الْمانِعِ لى مِنْ لُزُومِ طاعَتِکَ فَاِنَّما اَسْئَلُکَ لِقَدیمِ الرَّجآءِ
من و گناهم را ڪه مانع از ملازمت اطاعت تو است جدایے بینداز و این خواهشے ڪه من از تو میڪنم به خاطر همان امید دیرینه ایست
🍃🌙
فیکَ وَعَظیمِ الطَّمَعِ مِنْکَ الَّذى اَوْجَبْتَهُ عَلى نَفْسِکَ مِنَ الرَّاْفَهِ
ڪه به تو دارم و براے آن طمع بزرگے است ڪه درباره ات دارم ڪه تو راءفت و مهربانے را براے بندگانت بر خود فرض ڪرده اے
{•🌼•} @asheghaneh_halal
🍃
🌙🍃
🍃🌙🍃
🌈🍃
🍃
#ویتامینه
✍بسم اللہ
یڪے از مهارتهاے مهم در خانوادہ
حفظ شادابــے تازگـے و استمرار قابلیت هاے محیط خانوادگے براے دوسـتے با یڪدیگر ،دوست داشتہ شدن و پذیرفتہ شدن است
✅از جملہ عواملے ڪہ بہ این مهم ڪمڪ میڪند
رعایت آراستگے و زیبایے و زیبا سازے محیط زندگے و خود است
در نگاہ اول شاید همگان این مسالہ را تنها وظیفہ زن در برابر شوهر خود بپندارند اما آنچہ از متن روایـات بدست مے آید این مسالہ متوجہ هر دو طرف است .سهم بیشتر زن در آراستگــ👒ـے و حساسیت آن بہ معناے سلب وظیفہ مرد نیست آراستگے مرد براے همسر و آرایـــ😍ــش زن براے شوهر از امورے است ڪہ هم نشاط فردے تولید میڪند و هم زمینہ ایجاد دلبستگے،دوســـتے و مهر ورزے💞 را تقویت میڪند
و ضریب خطا و دل بستن هر یڪ از زوجین بہ افراد دیگر و جلوہ گرے ظاهرے در فضاے بیرونے خانہ را از بین میبرد
📚 #آداب_عشق_ورزے
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
👚 #آراستگے_براے_یڪدیگر
{💍} @asheghaneh_halal
🍃
🌈🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهاردهم - اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_پانزدهم
شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت.
-حالتون خوبه؟
- بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم
کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند.
-مشکلی نیست؟
- نه، خیلی ممنون
.می خواست برود که ...
-ببخشید؟
استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد
-شما این آدرس رو بلدید؟
کاغذ را گرفت و نگاه کرد.
- بله، نزدیک امیدیه است!
استاد گفت:
-ممنون می شم راهنمائی کنید
و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتبشان می کرد گفت:
-بلد نیستم چطوری برم
و خندید. صدای گرم و آرامی داشت. از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت:
-ببخشید. چند لحظه
با عجله به طرف آموزش رفت.
- ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم
آقای نعمتی که داشت در را قفل می کردگفت:
-چه کاری؟
-یه برگ انصراف می خواستم
آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد:
-متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا
-ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_چـهاردهـم تاچشمم به رودخانه افتاد سرم را انداختم پایین وهمان جا نشستم
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـانـزدهـم
همین طور که اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلے باتوجه گفتم؛
یاالله یاالله...
به محض تکرار این عبارت یڪ باره صدایی شنیدم ڪه از همه طرف
شنیده می شد.ناخودآگاه از جا بلند شدم و باحیرت به اطراف نگاه کردم.
صدا از همه سنگریزههای بیابان
شنیده می شد.
ازهمـهیدرخت ها
و ڪوه و سنگ ها
صدا می آمد!!
همه می گفتند؛
سُبّوحٌ قٌدوسٌ رَبُنا وَ رَبُّ الْمَلائِڪَةِ وَ الرّوح
(پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائڪه و روح)
وقتے این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم.
ازادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند!
من در آن غروب با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف میرفتم.
من ازهمه ذرات عالم این صدا را می شنیدم!
احمـدبعد از آن کمی سکوت ڪرد.
بعد با صدایی آرام ادامه داد؛
از آن موقع کمکم درهایی از عالم بالا به روی من بازشد!
احمداین را گفت و از جابلند شد تا برود.
بعد برگشت و گفت؛
محسن ، این ها را برای تعریف ازخودم نگفتم.
گفتم تا بدانی انسانی ڪه گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.
بعد گفت تامن زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_چهاردهم چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم... ساعت سہ و نی
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پانزدهم
﴾﷽﴿
سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز میکنم...تصویـر تار و مبهمـت رفتہ رفتہ مشخص میشود!روے صندلے نشستہ اے...با نالہ میگویم : محـــــمــــد...
صدایم را کہ میشنوے سریع از جـایت بلند مے شوے و مے آیی بالاے سرم
_جـان مـحمـد؟!بیدار شدے؟خوبے؟جاییـت درد نمیکنہ؟
از چشـمانت نگرانےموج میـزند
دوباره با نالہ میگویم : بــریم خــونہ...
_قربونت برم...بزار سرمت تموم شہ هرجا بخواے میبرمت...
چند ثانیہ بہ چشمانـت زل میزنم یاد حرف آخرت باز مے آید بہ ذهنم...
قلبم تیـر میکشـد
می گویم :آقا
پلکے میزنے وجلوے بغضت را میگیرے و جواب میدهی : جـانم؟
_واقــعا میخواے برے؟
_اگہ تو نخواے نمیرم عزیزم...می مونم پیـشت
فورا سر کلامت میپرم : نہ برو...باید برے
اصلا متوجہ حرفم نبودم و انگـار هرچہ کہ فکر میڪردم بہ زبانم آمد
از حـرفم تعجـب میکنے میپـرسے : تو...تو راضے اے؟
چـشمانم را بہ علامـت تایید باز و بستہ میکنم و همچنان بہ چهره ات نگاه میکنم...
صورتت در هم میرود...چشـمانت خیس میشود
خم میشـوے و پیشانے ام را مے بوسے و همزمان کہ چشمانت را مے بندے اشڪے روے گونہ ات سر میخورد!
#آرےبرو_معشوق_من_سفر_بخـیر
#امـا_بدان_همـراه_تو_قلب_من_است!
احسـاس میـکنم تمام تنم لرزید...با اینڪہ برایم خیلے سخت بود میپرسم:
محمدم...تو میرے اونـجا...شاید شهید بشے...
پـس من چے؟من چجورے شهید میشم؟
با صدایے گرفتہ جواب میدهے : تـو؟!...بہ مرور!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃📝
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_چهاردهم فاطمه نگاه غمگینی به مادرش کرد، بعد هم آغوشش رو باز کرد و د
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_پانزدهم
فاطمه گفت: خدا رو شکر
- خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟
-چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و لازم نیست من منتظرش باشم...
- شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟
-بله.
-بچه هم دارید؟
فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: بله.
بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظ کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود، پشت سرش اومد و گفت: ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟
-نیازی نیست، ممنون.
-فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟
فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید .
گرچه توی دلش غوغا بود، یادش نرفته بود که محسن خواستگار سرسخت خودش بود، اما خانوادش که از ازدواج ساجده ومهران دل خوشی نداشتند، بهش جواب رد دادند، فردای اون روزی که مادرش تلفنی جواب منفی شونو اعلام کرده بود ساجده با تنی کبود و خرد و خمیر اومد خونه، مهران تا جایی که می خورد کتکش زده بود فقط به خاطر اینکه خواهرش به محسن جواب رد داده بود! با یاد آوری این صحنه اخماش رفت توی هم، محسن که متوجه اخم فاطمه شد فوری گفت:
-هیچ وقت فرصت نشد بهتون بگم، احساس میکنم الان وقتشه، یعنی شاید ما دیگه همدیگه رو هیچ وقت نبینیم، کار خدا بود که امروز هم من و هم شما اینجا همدیگه رو دیدیم، پس بهتره حرفی رو که این همه ساله توی دلم نگه داشتم
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_چهاردهم🤩🍃 تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم …
[• #عشقینه💍 •]
#تمام_زندگے_من↯
#قسمت_پانزدهم🤩🍃
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم …
– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …
•
•
ادامھ دارد...😉💚
•
•
نـویسندھ:
شهید سیدطاها ایمانے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
[•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_چهاردهم🦋🌱 پشت میز آشپزخانه نشسته بود ،لیوان چای در دستش بود و ب
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پانزدهم🦋🌱
حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.
_چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود.
سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ،چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد.
بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود.
از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی...هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...
کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند!فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!
صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد.به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر..همه ی رنج ها سهم او بود و بس
در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را.
_چرا نمی شینی؟
گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد.ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید!خب هر بچه ای گریه می کرد
حتی سر سفره عقد!
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهاردهم ] خدایا این گردنه حتما تکه ای از به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پانزدهم ]
خواب از سرم پریده بود. لیوان اول را پر کردم و ماهواره را روشن کردم. فیلم های آبکی فارسی وان را بیخیال شدم و تکرار فستیوال رقص رانگاه کردم. جذاب نبود و بینابین با رقاصه ها حرف می زدند و من زبانشان را درست نمیفهمیدم. با خوردن لیوان دوم به حیاط رفتم...
با بوی تند لاستیک بیدار شدم. بینی ام چسبیده به لاستیک عقب ماشینم بود و بوی تند لاستیک مشامم را آزار می داد. تمام تنم کوفته بود و خشک شده بودم. کی اینجا افتاده بودم و خوابم برده بود... نمی دانم. خوف عجیبی تمام تنم را لرزاند و
_ بهت نمیسازه مگه مرض داری میخوری؟
نگاهم را به رد صدا که از کمی بالاتر از سطح حیاط می آمد انداختم. چهره ی مضحکش را با موهای خرگوشی و روشنش قاب کرده بود و به طرز مسخره ای میخندید. لباس هم که فکر می کنم چیزی شبیه به لباس دوره گرد ها تنش بود. رنگی و پر از آویز و گردنبند های جورواجور. کمی چشمم را مالیدم و تکیه به تایر ماشین نشستم.
_ ولی خودمونیم ها... خوب می رقصی
و باز هم قهقهه ای زد. ترجیح دادم نگاهش نکنم و جوابی ندهم. خدا میداند از سر بد مستی چه غلطی کرده بودم. چقدر تنها بودم و چقدر غرق حماقت شده بود.
_ حالا چند ... زده بودی؟ خیلی دوزش بالا بوده. قرص بود یا...
قبل از اینکه ادامه دهد بلند شدم که به داخل بروم و به مزخرفاتش گوش ندهم. از همان بالکنی که توی آن نشسته بود"ویلای کناری ام" داد زد
_ اینه دستمزد مراقبتم؟ از دیشب که... نه دروغ گفتم. دیشب که غش کردی من با کلی خنده رفتم خوابیدم چون شاهد هنرنماییات بودم اما صبح اول وقت نشستم تو این بالکن سرد که آقا به هوش بیاد پیشی نخوره تو رو...
و وحشیانه خندید.
تحمل نکردم و تلو خوران به داخل رفتم و درب را محکم به هم کوبیدم. از دست خودم کفری بودم و خدا می داند دیشب چه کار کرده بودم که سوژه ای برای مسخره شدن توسط این عفریطه شده بودم... این چه بلایی بود که داشت تمام زندگی ام را می بلعید. چرا اینقدر فکر و خیال تنهایی ام ترسناک تر از اصل تنهایی سیاهم بود؟ این چه مدل زندگی بود؟ چرا سرنوشت من باید اینگونه رقم می خورد؟ چرا هیچکس را نداشتم الا خودم؟ این ترس چه بود که اینقدر برایم رعب انگیز و خفقان آور شده؟ انگار سایه ی مرگ بر زندگی ام چنبره زده و هیچ رقمه دست بردارم نیست. شاید هم مرگ می توانست مرا از تنهایی درآورد و به بقیه ملحقم کند... من که اینهمه دلتنگشان بودم و مشتاق دیدارشان پس چرا حالا ترس تنهایی و مردن در تنهایی دست از سرم برنمی داشت؟ انگار فراری بودم از مرگ و راضی بودم به همین زندگی بی پایه و گذری.
تحمل آن محیط و بازهم تنهایی ویلا را نداشتم. من... حسام... حسامی که سکوت تنهایی اش را با هیچ چیز عوض نمی کرد، حالا مثل بچه ای که از غول خیالی اش به آغوش مادرش فرار می کرد، داشتم از غول تنهایی ام فرار می کردم اما مادری نبود که به آغوشش پناه ببرم. باز هم تنهایی بود که حریصانه بغل وا می کرد و مرا درخود حل می نمود.
از تنهایی ویلا می خواستم فرار کنم و به آغوش تنهایی آپارتمانم بروم.
وسایلم را جمع کردم. درب ویلا را قفل کردم و با صدای مضحکش بدرقه شدم.
«بودید حالاااا جناب رقاص»
ماشین را به پرواز درآوردم و دل به جاده سپردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهاردهم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پانزدهم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_نظرت سارا؟!
همانطور که با ناخن هایش و سوهان در دستش ور می رفت ، نگاهی سمت من انداخت :
خوبه ! ولی اون پیرهن قرمزت بهتر نبود؟!
چشمانم را برایش گرد کردم :
خیر بهتر نبود!
همینم مونده پیرهن دکلته بپوشم ! اونم قرمززز!
خیلی بی خیال شانه هایش را بالا انداخت :
چه عیبی داره مگه؟!
بعد چپ چپی که نگاهش کردم ، سراغ موهایم رفتم
خیلی ساده دم اسبی بستمشان و قسمت جلویش را هم فر ریز کردم ، با نمک می شدم با موهای فر !
با زنگ گوشیم رو به سارا گفتم :
سعید اومده دنبال من !
میایی با ما یا خودت میایی؟!
صورتش جمع شد :
خیلی از نامزد عتیقه ات خوشم میاد !
با ماشین خودم میام من !
با خنده گفتم :
چه بهتر !
مادرم دفتر بود و گفته بودم که می روم مهمانی ! سارا هم آمده بود تا با هم آماده شویم ! من به دلیل قوانینی که در خانه حاکم بود ،زیاد به دورهمی ها نمی رفتم ، سارا اما بیشتر از من میرفت !
بعد سلام و احوال پرسی ساده ،
سکوت میانمان حکمرانی می کرد!
زندگیم شده بود شبیه فیلم هایی
که سر و ته شان معلوم نبود !
عاقبتم با سعید قرار بود به کجا ختم شود ؟!
نکند جدی جدی زنش شوم ؟! :
چی پرسیدی ؟!
نگاهی به نیم رخم انداخت :
پروژه ات دقیقا کجا افتاده ؟!
کمی فکر کردم :
یکی از روستاهای شماله ، نزدیک شهر بابل
البته هم به بابل نزدیکه هم به آمل ،
یه ربعی با شهر فاصله داره ..
_ خوبه ! کی میری؟!
کمی با شالم ور رفتم :
اووم ..فک کنم شنبه صبح،خودشم میگن روستا تقریبا حالت سنتیش رو حفظ کرده،به دریا و جنگل و دشت هم خیلی نزدیکه !
_اسم خود روستا چیه؟!
گوشی را در دست گرفتم و به عکسی که از آدرسش گرفته بودم نگاه کردم ، حفظ کردن اسمش کمی سخت بود ! :
تو گویش محلی بهش میگن بیش مله
محل دستش را روی فرمان تغییر داد :
اسم جالبیه ! حالا معنیش چیه دقیقا ؟!
با ذوق کودکانه ای به علامت تایید سرم را
بالا و پایین کردم و ادامه دادم :
بیش یعنی همون محله
و جنگل و مل هم همون محله
میشه محله جنگل..
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهاردهم حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پانزدهم
لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم دید، هول و هراسی به دلش چنگ انداخت. پدر،مادر،عمه،شوهرعمه،دخترعمه و در آخر مادربزرگ حسام، در کنار هم بی صدا و خاموش آرمیده بودند. حتی نمی دانست سینی خیرات را بر سر کدام مزار بگذارد. این قبرها، تنهایی و بی کسی حسام را یکجا به رخ حوریا و خانواده اش می کشید و باورشان می شد که وقتی حسام می گفت کسی را جز خدا ندارم، یعنی چه؟! وقتی به حوریا می گفت همه کس و کارم شده ای، زندگیم شده ای یعنی چه؟! حسام سینی خیرات را از حوریا که محزون و بغض آلود به قبرها خیره شده بود گرفت و از حاج خانم تشکری کرد و گفت:
_ همیشه خیرات رو روی مزار مادربزرگ میذارم که از همه شون بزرگتره.
و سینی را روی مزار مادربزرگش گذاشت و شروع کرد روی هر سنگ مزاری چند شاخه از گلایول سفید را گذاشت و فاتحه ای خواند. حوریا تحمل دیدن حسام را نداشت. چرخید و پشت به حسام قطرات اشکش را که پی در پی و بی اختیار از پلکش می افتادند پاک می کرد. خودش را حتی نمی توانست جای حسام و حجم تنهایی اش بگذارد. دیدن آن همه قبر، با تاریخ وفات یکسان دلش را داشت می ترکاند. سنگ قبر متفاوت و سفیدرنگ مادربزرگ حسام انگار آخرین کورسوی امید حسام بود که خاموش شده باشد. کمی که آرام شد چرخید و نگاه نگران حسام را روی خود احساس کرد. چشم چرخاند و نگاه حسام را شکار کرد و طولانی ترین نگاهش را به آن گره زد. حسام متوجه حال منقلب حوریا شده بود و برای اینکه او را از این حال درآورد گفت:
_ حوریا خانوم زحمت می کشی گلا رو پرپر کنی؟ من میرم آب بیارم که بشورم سنگا رو.
و از آنها دور شد. خودش هم بغض داشت. دوست داشت با صدای بلند حوریا را به خانواده اش معرفی کند اما از حضور پدر و مادر او شرم داشت. گالن آب را از پشت ماشینش برداشت و به آنها پیوست. حاج رسول با صوت خوش و بلندی در حال قرائت قرآن بود و حاج خانم سینی خیرات را بین مردم می چرخاند. حوریا گلها را پرپر می کرد و منتظر بود حسام کارش را انجام دهد که بتواند پره های گل را با سلیقه روی هر مزار بچیند. کم کم شروع کرد در دل خودش با پدر و مادر حسام حرف زدن.
_ فکر نمی کردم انقدر پسرتون تنها باشه. می دونستم کسی رو نداره اما فقط با دیدن مزار شما این واقعیت به رخم کشیده شد. پسرتون خیلی قویه که تونسته توی این تنهایی دوام بیاره. من عروستونم، حوریا... به هم موقتی محرم شدیم و قراره بعدا عقد دائم کنیم. حسام میگه همه کس و کارش شدم. می دونم جای هیچ کدومتونو نمی تونم پر کنم اما... تنها کس و کارش شدم. قول میدم... یه قول واقعی و جانانه... مراقب پسرتون باشم و نذارم از این به بعد تنهایی بکشه. شما هم دعامون کنید زندگیمون خوب باشه.
حسام متوجه بود که حوریا غرق این سنگ مزارها شده. در سکوت اجازه داد با آنها انس بگیرد و آشنا شود. بعد ازآنجا به درخواست حاج رسول به مزار شهدا رفتند و راهی منزل شدند. حسام رو به حاج رسول گفت:
_ حاجی شام بریم رستوران؟
نفس حاج رسول کمی گرفته بود. گفت:
_ کمی خسته م حسام جان. من و حاج خانوم رو برسونید. اگه خواستی خودت با حوریا برو.
حوریا برگشت و به چهره ی رنگ پریده پدرش نگاه کرد و گفت:
_ منم نمیرم. برمی گردم خونه. کپسول اکسیژنتون پره؟
حاج خانم تایید کرد و گفت که نگران نباشد. حسام گفت:
_ پس با اجازه تون شام میگیرم میارم خونه شما. اگه اجازه بدید به افشین و النا هم میگم بیان.
خندید و ادامه داد:
_ این افشین مخ منو خورده از دیروز بسکه گفته شام نامزدیتو ندادی بهمون.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهاردهم فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_پانزدهم
با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ کنار خیابون ایستادم
هر چهار ظرف رو به چهار تا از بچه های زباله گردی که رد میشدن دادم....
بعضیاشون یکم عجیب نگاه کردن و نگرفتن ولی بالاخره چهار نفر پیدا شدن که این غذاهای نذری روزی شون بشه...
خیلی زود برگشتم خونه که دیر نشه... فکر نمیکردم قسمتم بشه یه روز توی نیویورک نذری بدم... اونم قرمه سبزی!
*
بعد از طلوع آفتاب کمی چشمهام گرم شده بود و در صدد بودم بلند شم ولی نمیتونستم و هی خواب رو تمدید میکردم... و این کشمکش ادامه داشت تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و متعاقبا صدای مکالمه ژانت و کتایون خیلی محو به گوشم رسید و مجبورم کرد دل از خواب بکنم...
اول یک چشمم رو باز کردم و دادمش به ساعت نشسته روی پاتختی کوچیک زیر پنجره و عددی که عقربه های ساعت نشونم میداد باعث شد اونیکی چشمم هم به سرعت باز بشه...
باورم نمیشد این خواب کوتاهی که همش هم به عذاب وجدان بیداری گذشت انقدر طول کشیده باشه... اخه کی ساعت 11 شد؟!...
خیلی سریع بلند شدم و بیرون رفتم که چشمم به جمال کتایون خانوم و البته ژانت روشن شد... گرم گفتم: سلام...
بعد از چند ثانیه فقط کتایون جواب داد: سلام...
وارد آشپزخونه شدم:صبحونه خوردی؟ بشین یکم ارده شیره بیارم برات... خوردی تاحالا؟
جواب نداد... همونطور که مشغول کار بودم نگاهمو دوختم بهش... مجبور شد جواب بده... بی حوصله: نه چی هست حالا؟
_شیره ی انگور و ارده ی سرخ... یه مخلوط مقوی و انرژی زا خیلی خوبه خوشمزه هم هست به شدت هم گرمه مناسب صبح زمستون... الان براتون میارم بیاید بشینید دیگه...
چون دیر بیدار شده بودم و فرصت چای دم کردن نبود چای ساز رو روشن کردم و نپتون ها رو آماده تا سر سه دقیقه چند فنجان چای بی کیفیت تحویل هم بحث های عزیزم بدم...
هر چی گشتم قرابت بیشتری برای ذکر عنوان مشترک پیدا نکردم!...
کاسه ی ارده و شیره رو گذاشتم روی میز و دو تا کاسه ی کوچیکتر هم گذاشتم جلوی اونها که حالا پشت میز نشسته بودن... چای ها رو هم ریختم و گذاشتم روی میز و نشستم:بسم الله... یعنی... منظورم اینه که شروع کنید...
هر دو در سکوت و متعجب بهم خیره شده بودن...لبخندی زدم:چیه آدم ندیدید؟
کتایون به حرف اومد:تو چرا از رو نمیری؟ چرا بهت برنمی خوره؟ صبحونه آماده میکنی؟
_آره مگه چیه؟ بخورید بابا خیلی سخت میگیرید مباحثه با شکم خالی که نمیشه به قول خانوم جونم بالاخره که میباد یه چی تو خندق بلات بریزی...
جمله آخر رو فارسی گفتم ولی از ترس ژانت فوری ترجمه ش کردم!
بعد شروع کردم آروم ارده و شیره رو به نسبت مخلوط کردن که اونها هم ببینن و اندازه دستشون بیاد...بعد هم فوری یک لقمه گرفتم و گذاشتم دهنم.. چاره ای نبود باید ثابت میکردم که نمیخوام مسمومشون کنم! هیچ وقت فکر نمیکردم لازم باشه روزی چنین چیزی رو در مورد خودم برای کسی اثبات کنم... نمیدونستم خنده داره یا...
چندین لقمه رو به تنهایی خوردم و دیگه از همراهیشون ناامید شده بودم که کتایون دست برد و یکم ارده توی کاسه ش ریخت..
ژانت انگار کتایون مرتکب گناه بزرگی شده باشه تیز نگاهش کرد... کتایون هم فوری گفت:
_هول هولکی اومدم صبحونه نخوردم باید جون داشته باشیم جواب اینو بدیم یا نه...
لبخندمو با لقمه ای که تو دستم بود خوردم و چای هم روش سر کشیدم... فقط این نشده بودیم که شدیم... جای رضوان خالی که بگه این به درخت میگن!
از گوشه چشم حواسم به کتایون بود... اول ارده رو تست کرد و متوجه شد تلخه و بعد کمی شیره اضافه کرد و مشغول شد...در سکوت کامل!
ژانت اما در قدم اول فقط چند تیکه نون خالی خورد... که البته برای قدم اول اصلا بد نبود!...
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها وارد پزیرایی شدم و روبروشون روی مبل تک نفره ی زیر کانتر نشستم...
اینبار کتایون خودش شروع کرد:
دیروز قبل از اینکه برم یه سوال پرسیدم که جواب ندادی.. پرسیدم کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟
لحنش مطمئن و مغرور بود.... راحت گفتم: وقت نشد کار برات پیش اومد دیگه... خوندم...گذرا ولی کامل...
فقط قبل هر چیز یه چیزی بگم اونم اینه که تو الان تک افتادی و باید خیلی مواظب باشی...
وقتی دیدم مثل هـ دو چشم تماشام میکنن مجبور شدم توضیح بدم:
مگه تو نگفتی ژانت یه مسیحی معتقده؟ پس قاعدتا الان طرف منه دیگه حداقل تا پایان این بخش از بحث...
رو کردم بهش:درست میگم ژانت؟اخم غلیظی روی صورتش بود و سرش رو هم پایین انداخته بود... با همون حالت خیلی خفیف به نشانه تایید سرتکون داد.. گویا هم گروه شدن با من براش خیلی دردناک بود!
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پانزدهم
مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از بیرون رفتن رو به ما کرد و گفت:
احمد آقا ...
او هم پاسخ داد:
جانم ...
مادر که توقع این پاسخ را نداشت جا خورد و رنگ صورتش از خجالت قرمز شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:
رقیه دردونه این خونه است.
خیلی حواس تون بهش باشه.
دخترم دست شما امانت مواظبش باشین و تلاش تون رو بکنید خوشبختش کنید.
احمد دست به روی چشمش گذاشت و گفت:
چشم مادر جان. تمام تلاشم رو می کنم.
مادر تشکر کرد و گفت:
خدا خیرت بده الهی خوشبخت بشین.
بعد رو به من گفت:
رقیه دخترم ... تو هم مواظب باش از الان تا آخر عمرت حرمت مَردت رو حفظ کنی، عزتش رو خدشه دار نکنی و همه جوره در خدمتش باشی.
باشه گلم؟
سر به زیر انداختم و در حالی که چادرم را محکم دور سرم گرفته بودم گفتم:
چشم.
_چشمت بی بلا مادر
مادر رو به احمد کرد و گفت:
بی زحمت پشت من چفت درو بندازین تا بچه ها نیان مزاحم شام خوردن تون بشن.
مادر که رفت احمد در را بست و چفت در را انداخت.
کمی پشت در مکث کرد و بعد به سمت من چرخید.
آهسته جلو آمد و به من نزدیک شد.
من از لحظه ورود او به اتاق به احترامش کنار صندلی ایستاده بودم
از خجالت سر به زیر انداختم.
قلبم شاید روی هزار می تپید و از ترسم چادرم را محکم چسبیده بودم
روبه رویم ایستاد.
چانه ام را گرفت و آهسته سرم را بالا آورد.
نگاهم به نگاه مهربانش افتاد و سریع نگاه دزدیدم.
دو دستم را میان دست های گرمش گرفت.
سنگینی نگاهش را روی صورتم احساس می کردم.
دزدانه نگاهش کردم.
نگاه مهربانش همراه با لبخند گوشه لبش به من دوخته شده بود.
دستانم در دست های او بود که چادرم از روی سرم به روی شانه هایم افتاد.
چادرم را از روی شانه هایم برداشت، با احترام مرتبش کرد و روی دسته صندلی گذاشت.
او ایستاده بود و من هم مضطرب و سر به زیر روبرویش ایستاده بودم.
دو دستش را بر روی گونه هایم گذاشت و سرم را کمی بالا آورد و آرام پیشانی ام را بوسید.
انگار آتش گرفتم.
از خجالت آب شدم.
دوباره خیره ام شد.
در حالی که صورتم هنوز میان دو دستش بود آهسته گفت:
خدا رو شکر که چنین فرشته ای رو روزی و قسمت من کرد و به همسری من در آورد.
به پشت سرم رفت، صندلی ام را درست کرد و تعارف کرد تا بنشینم.
خودش هم روی صندلی روبرویم نشست.
هنوز نگاهش به من بود.
انگار جز نگاه کردن به من کار دیگری نمی توانست انجام دهد.
دوباره لب به صحبت گشود:
انگار خوابم، بین زمین و آسمون معلّقم
باورم نمیشه شما همسرم شدی ... خیلی خوشحالم ... خیلی
من واقعا نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم.
فقط لبخند کوتاهی زدم و سرم را پایین انداختم.
از یک طرف از او می ترسیدم و دلم می خواست در اتاق باز شود و از این وضعیت خلاصی پیدا کنم، از طرف دیگر دلم می خواست زمان کش بیاید و این آرامش عجیبی که من از نگاه و وجود او دریافت می کردم پایان نیابد.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانزدهم
.........
لپ تاب را زیر بغلم میزنم، عصا را بر میدارم و مثل پنگوئن شروع به راه رفتن میکنم، می خواهم از جلوی اتاق رد شوم، مامان مشغول ماسک گذاشتن روی صورتش، متوجه ام میشود: نیکی کجا
میری؟ این همه این پله ها رو بالا پایین نکن، بگیر بشین
:_حوصله ام سررفته، میرم حیاط یه دوری بزنم.
:_ژورنال ها رو دیدی؟ لباساتو انتخاب کردی؟
جلوی پله ها میرسم، به اندازه ی پایین رفتن از اورست سخت به نظر می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم: نه فعلا پله ی اول به خیر میگذرد.
مامان هم بلند، از همان اتاق جوابم را میدهد: زودتر انتخاب کن، ژیلا جون که میره دوبی برامون بیاره. ما که به خاطر پای تو نتونستیم امسال بریم
پله ی پنجم را به سختی پایین میروم: تقصیر من چیه مامان؟ خودتون میرفتید...
مامان جوابم را نمیدهد، مطمئنا نشنیده و الا حتما جواب میداد، حتما میگفت: من گفتم بریم، بابا قبول نکرد...
من هم میگفتم: بابا از تو خیلی مهربون تره مامان
مامان هم میگفت: تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه مسعود اصرار نمیکرد...
بیست و پنج پله ی باقی مانده، با جان کندن تمام میشوند، همین که پایم به پارکت های طبقه ی هم کف میرسد، انگار بال میگشایم، شنلم را روی دوشم جا به جا میکنم، لپ تاب را سفت میگیرم
و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم، به طرف حیاط پشتی میروم. از خانه ی همسایه صدای جر و بحث میآید، تازه عروس و دامادی هستند که همیشه با هم دعوا می کنند.
روی تاب مینشینم، سوز آخرین روزهای اسفند به جانم می نشیند، زمستان آخرین تالش هایش را برای خودنمایی میکند، اما بوی بهار مست کننده جان را نوازش میدهد.
صدای شکستن چیزی از خانه همسایه میآید، زیر لب میگویم: خب مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید...
لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم: والا...
داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه
شروع میکنم به غر زدن: آخه اینم موضوع بود به ما گفتی؟
صفحه ای را باز میکنم، بدون خواندن متن، کپی میکنم و درون صفحه ی وُرد، مینشانمش.
بالای صفحه مینویسم:
نهج البلاغه
تحقیق و پژوهش از نیکی نیایش
دلم برای وبالگ نویس بیچاره میسوزد!
آخر مطلب، برای خالی نبودن عریضه مینویسم:
با تشکر از زحمات سرکارخانم فرزانه
دبیر محترم درس دین و زندگی
پیرزن غرغروی مغزم بیدار شده است:بله، درس شیرین و با محتوا و بسیار دوست داشتنی دینی!
قسمت تصاویر مرورگر را باز میکنم، تحقیق کـه بدون عکس نمیشود.
نگاهی سرسری به تصاویر میاندازم، از گل و بوته ی یکی از عکس ها خوشم میآید، ولی کیفیت عکس پایین است و مجبور میشوم، صفحه ی وبالگش را باز کنم.
عنوان وبلاگ، تنم را میلرزاند:
من یک مسلمان هستم
اسلام کامل است و من نیستم، هر خطایی که از من سر زد، به من نسبت دهید، نه به دینم.
مثل برق گرفته ها به رو به رو خیره می شوم.
دوباره جمله را می خوانم. دوباره و دوباره... چیزی درون قلبم تکان می خورد.
چقدر زود دل کندم از نو بهار جوانه زده در قلبم... من خطای یک مسلمان را به پای اسلام نوشتم...
پایین تر، حدیثی نوشته کـه باز هم به فکر وادارم میکند:
مَن ذَهَبَ یَری اَنَّ لَهُ عَلَی الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ. (قالَ حَفصُ بنْ غیاثٍ): فَقُلتُ لَهُ اِنَّما یَری اَنَّ لَهُ عَلَیهِ فَضلاً بِالعافیَتِ اِذا رَآهُ مُرتَکِبا لِلمَعاصی، فَقالَ: هَیهاتَ هَیهاتَ! فَلَعَلَّهُ اَن یَکونَ قَد غُفِرَ لَهُ ما أتی و اَنتَ مَوقوفٌ مَحاسَبٌ اَما تَلَوتَ قِصَّةَ سَحَرَةِ موسی عليه السلام:
هر كس خودش را بهتر از ديگران بداند، او از متكبران است. حفص بن غياث مى گويد: عرض كردم: اگر گنهكارى را ببيند و به سبب بى گناهى و پاكدامنى خود، خويشتن را از او بهتر بداند چه؟ فرمودند: هرگز هرگز! چه بسا كه او آمرزيده شود اما تو را براى حسابرسى نگه دارند، مگر داستان جادوگران و موسى عليه السلام را نخوانده اى؟
کاش پیرزنی که ادعای بندگی میکرد این حدیث موالیش را میخواند، تنم میلرزد، دنیا در برابر چشمانم روشن میشود، چرا حق دانستن را از خودم سلب کردم، چرا به واسطه ی اشتباه یک نفر، جان خودم را در آتش جهل سوزاندم... آرام، با دستان لرزانم، از گوشه ی صفحه مداحی ای که
چند ماه پیش دانلود کرده بودم، انتخاب میکنم...
صدای مداح جان می بخشد به روحم:
حسین من
بیا و این دل شکسته را بخر...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•