عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویستوپنجاهوهشت :_آریا هستم... منم خوشبختم... مرد میگو
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوپنجاهونه
میدانم خجالت میکشد که بپرسد کدام اتاق برای اوست.
در اتاق اول را باز میکنم و میگویم که وارد شود.
این اتاق،حمام مستقل دارد و من از اول این را برای نیکی در نظر گرفته بودم.
یک تخت یک نفره،کمد ،کتابخانه و یک میزتحریر...تنها اثاث این اتاق است...
دوری میزند و سرش را تکان میدهد.
میگویم
:_هر کدوم از اتاقا رو که میخوای،مال تو
اتاق دوم،که اتاق من است و اتاق سوم که تخت خواب دونفره و میزتوالت را داخلش گذاشته
اند،به ظاهر اتاق مشترک است!
اتاق دوم و سوم را میبیند و دوباره جلوی در اتاق اول میایستد.
+:اینجا...چند تا سرویس داره؟
بیتفاوت،انگار که بیخبرم،میگویم
:_دو تا... چطور؟
سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید
+:میشه این اتاق مال من باشه؟
خنده ام را به سختی کنترل میکنم.
جدی میگویم
:_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره... مال تو
سر کار گذاشتنش،چقدر خوب است!
خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند.
+:شرمنده.. اسباب دردسر شدم...
واقعا خجالت کشیده!
این دختر چقدر عجیب است...
برای هر چیزی سرخ و سفید میشود...
:_خواهش میکنم همسایه...
سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند.
شبیه دختربچه هاست،بامزه!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصت
انگار لفظ همسایه (به دلش نشسته..) خودم هم،بدم نیامده..
:_ کلید همه ی اتاق ها،روی قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق مشترک هم که نیازی بهش
نیست.
سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود.
به طرف سالن میروم.
وسایلم بهم ریخته،گوشه ی سالن روی هم تلنبار شده،ولی برای امروز خیلی خسته ام...
گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم.
از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم میروم.
در اتاق مشترک باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم.
نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد.
یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو گذاشته اینجا...
شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم.
*نیکی*
بالاخره کمد لباس ها مرتب شد...
لباس های سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک بلند و گشاد صورتی عوض
کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم پیچیده ام.
به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق مطالعه چیده اند.
هرچه هست به نفع من است.
باید جعبه ی کتاب هایم را هم بیاورم.
چادر رنگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روی گل های ریزش میکشم.
صورتی روشن است و گل های ریز رنگی دارد..
بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم.
چقدر برای داشتنش حسرت می خوردم.
این چادر ارزش همه ی مشکلاتی که با آمدن مسیح روی سرم هوار شده اند،را دارد.
چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدی دیوار اتاق میاندازم.
چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است.
در را باز میکنم و وارد هال میشوم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصتویک
مسیح را در سالن میبینم،روی مبل نشسته،پاهایش را روی هم انداخته و با کنترل،کانال های
تلویزیون را جابه جا میکند.
بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ی بزرگ کتاب هایم میروم.
بزرگ است و دست تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن.
چاره چیست ؟
چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود.
خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم.
دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش..
از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم.
ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست.
چشمانم را باز میکنم.
مسیح به سبکی پرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند.
:_کجا بزارمش؟
+:آخه سنگینه...
:_اتاق؟
سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش.
وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوی کتابخانه میگذارد.
سرم را پایین میاندازم.
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود.
میخواهم چسب های روی جعبه را بکنم که با جعبه ی دوم،وارد ـمیشود.
با خجالت نگاهم را میدزدم.
چند دقیقه نمیگذرد که جعبه های سوم و چهارم را میآورد.
میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم
+:پسرعمو؟
برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم.
چیزی نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم .
+:ممنون..یعنی بابت جعبه ها..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصتودو
سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش...
فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم.
صدای باز و بسته شدن در میآید و مکالمه..
چند لحظه بعد صدای پا میآید و بعد،صدای مسیح،درست پشت در اتاقم.
:_مانی،شام آورده...
احساس ضعف میکنم،اما پای رفتن،ندارم.
بین رفتن و نرفتن،مرددم که صدای در میآید.
بعدهم صدای مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدی اگه میخوای بیارم تو اتاق بخور..ولی تنهایی
اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما
دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد احساس ضعفم را.. دوست دارم
قوی و محکم دیده شوم...
بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیری از شام نخوردیم..
شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روی دسته ی صندلی برمیدارم و سر میکنم.
نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم.
وارد سالن میشوم.
اینجا،به بزرگی خانه ی مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم نیست.
مسیح و مانی روی مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده اند.
آرام سبام میدهم و روی اولین مبل مینشینم.
مانی لبخند میزند:خوب شد اومدی زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم...
سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است.
مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا جلو تلویزیون دیگه
مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند.
بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم.
جعبه ی پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو هم به زور پیدا کردم..
لبخند میزنم،به سختی:ممنون
واقعا من اینجا چه میکنم... دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده... احساس غربت صورتم را
چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ واکنش رهبر معظم انقلاب
بعد از نمایش مضحک اسرائیلی ها🤣
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #ارتش_قهرمان
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1529 𓈒
.
𓂃شبنشینےبامقاممعظمدلبرے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌙
⏝
🍳
⏝
֢ ֢ #صبحونه ֢ ֢
.
اگر عـمرے گنہ ڪردے
مـشو نوميد از رحمت ... 😇
تو نـام توبہ را بنويس ، امضا ڪـردنش با من :)🧡
ژولـیده نیشـابورے🌱
.
𓂃صبحروعاشقانهبخیرکن𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🍳
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
گفتی که جوشِ روی گونهام
مرا زشت کرده است🥴
گیـ🍒ــلاس روی بـ❄️ـرف
خدایی قشنگ نیست؟!🤔
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
.تنها صداست که می ماند🍃
و امان از صدای او
که ابدی شد در گوش من😌
فروغ فرخزاد
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
رول مرغ ســوخــارے پنیـرے🍗
مـواد لازم :
پنـیر پیتزا🧀
خردل💛
ادویہ مخصوص چیڪن
نمڪ ، آویشن، فلفل قرمز
سیـنہ مرغ🍗
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
👜
⏝
֢ ֢ #منو_مامانم ֢ ֢
.
📩 بچه که بودم،
یه امتحان مهم داشتم؛
مامانم بهم گفت:
اگه فردا امتحان مردود بشی
دیگه پسر من نیستی.. 😐
فرداش منو تو کوچه دید گفت:
امتحان چه خبر خوب دادی❓
برگشتم گفتم: ببخشید شما❔🤣
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1063 𓈒
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین.
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃دونفرههاےویژهبامامانبفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
👜
⏝
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
روایت همسر محترم شهید :قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن .ولی من باز باهاش قهر بودم؛
کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد .
باز هم بھش نگاه نکردم!اینبار پرسید : عاشقمی؟سکوت کردم؛
گفت: عاشقم گرنیستی لطفیبکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!
دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه؟ گفتم : نه!گفت : تو نه میگویی و پیداست
میگوید دلت آری ،ك این سان دشمنی یعنی ك خیلی دوستم داری :)!
زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم ك وجودش چقدر آرامش بخشه .. بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خداروشکر که هستی♥️:)!
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_عباس_بابایی
#روایت_عشق❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
تـوذينا الحياة، و ننـجو بالدُعا و الحُب
زندگـے آزارمان می دهد
و مـا با دعا و عشق است کہ نجات مـے یابیـم...🫀
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
از مردها انتظار نداشته باشید که با صدای بلند بگویند «دوستت دارم»♥️
اما ممکن است صبحِ یکروز، کمی زودتر بیدار شوند، ظرفهای جامانده از شب گذشته را بشویند👏😍
آرامآرام صبحانه را آماده کنند، بزنند زیر آواز و ترانهای عاشقانه بخوانند😘
و تمام این کارها یعنی «همسرم، خانمم، خیلیخیلی دوستت دارم.💍♥
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
چه عاشقانه قدم زد👣
به رنگ نور و غزل✨️
میان صحن حرم🌜
باز، حضرت پاییز🍁
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویستوشصتودو سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرک
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصتوسه
مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند.
فیلم ایرانی جدیدی است و من آن را میشناسم.
چند ماه پیش که روی پرده ی سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که برای دیدنش برویم.. اما هر
بار مشکل و پیش آمدی،اجازه نداد..
نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزی این فیلم را در خانه ی...
نفسم را بیرون میدهم..
نباید به تاریک خانه ی ذهنم اجازه ی پیش روی بدهم...
نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم...
تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع...
ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم...
هرچند،موفق نیستم...
فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد..
تکه ای از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش میدهم.
چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن است که غربت و بغض با
هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با
دشمن را داشته باشد..
بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند.
صدای لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی خستم..شب بخیر
مسیح سر تکان میدهد و مانی(شب بخیر) میگوید.
وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... برای اطمینان بیشتر... برای کم شدن این
ترس آمیخته با شرم...برای نفس راحت... هرچند به نظر غیرممکن است...
تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندی عوض میکنم و شال و چادر را بالای سرم میگذارم.
روی تخت دراز میکشم و پتو را تا بالای سرم میآورم.
اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ی سر باز کردن دارد.
بیرون از این اتاق جایی برای اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم.
صدای قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاک میکنم.
به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ بکشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصتوچهار
اما صدای قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صدای باز شدن در دستشویی
میآید.
نفس راحتی میکشم.
موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم.
تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روی ابرها هستم.
وارد پروفایل فاطمه میشوم (بیداری؟)
بلافاصله،تیک دوم روی پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد:
(وای کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی)
مینویسم
(خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه)
(پدرروحانی که اذیتت نکرد؟)
نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه.
فاطمه..
حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟
*
چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید.
با دلهر ه بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم.
تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح....
اینجا خانه ی اوست و من، هم سایه اش.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه های خالی از کتاب، که گوشه ی اتاق روی هم تلنبار
شده اند، میاندازم.
بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم.
ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ی خاصی ندارم.
موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است.
باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند.
چرا من وارد بازی و مشغله ای سرتاسر دروغ شدم..
باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب آمرزش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصتوپنج
تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر میاندازم.
بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بالاخره،سر کردن را ترجیح میدهم.
این خانه برای من غریبه است...
هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه های بیتفاوت صاحب خانه عادت نکرده ام.
از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است.
بسته ی اتاق او که میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز
پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوی در
خواب است؟
به طرف هال میروم.
به نظر میآید کسی در خانه نیست.
همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست.
از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم.
وارد آشپزخانه میشوم.
روی میز،بساط صبحانه چیده شده.
ِ خالی شیر
نصف شده و لیوان
یک فنجان خالی چای،ظرف کره و پنیر ....
پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند...
برای خودم،چای میریزم و پشت میز مینشینم.
با خودم میگویم:عجب میز شاهانه ای هم برای خودشان تدارک دیده اند!
★
ظرف کره را در یخچال میگذارم که صدای چرخیدن کلید در قفل میآید.
لباس هایم را مرتب میکنم.
در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوی آشپزخانه میرسد.
طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم.
نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است.
:_سلام
+:سلام..میز رو تو جمع کردی؟
:_بله..
+:لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوشصتوشش
نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده است.
:_نمیشد که...
+:به هرحال ممنون
روی مبل مینشیند و سرش را روی پشتی مبل میگذارد.
قصد میکنم به اتاقم بروم که یاد حرف های دیشب فاطمه میافتم.
فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند ماه،همسایه ی این آدم
باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به دست بیاورم.
باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم ..
صدایش میآید
+:اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟
جلو میروم،باید حرف هایم را بز نم
:_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین
+:نه خودمم علاقه ای به این مسخره بازیا نداشتم..
موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم.
باید بحث را شروع کنم.
روبه رویش مینشینم
:_آقامانی نیستن؟
+:نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم افتاد من الآن ایران نیستم!
خوب شد کسی ندید!
خنده ام میگیرد.
میپرسد
+:کیا میدونن؟
:_چی رو؟
+:صوری بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ی شما کیا میدونن؟ تو خونواده ی ما،فقط مانی
خبر داره...
:_من فقط به عمووحید گفتم...
+:یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داری ازشون انتقام میگیری؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ خطای محاسباتیِ
رژیم صهیونیستی😏
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #ارتش_قهرمان
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1530 𓈒
.
𓂃شبنشینےبامقاممعظمدلبرے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌙
⏝
🍳
⏝
֢ ֢ #صبحونه ֢ ֢
.
هرکه به خـــدا ایمان دارد،
ممکن نیست حس کند محاصــره است
حتی اگر تمام جغرافیایی
که در آن قرار دارد،
بر او تنــگ آید ...☺️🌱
🫀شهید سیدحسـن نصرالله
.
𓂃صبحروعاشقانهبخیرکن𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🍳
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
😥اگر ترس و یا اضطراب پیش از ازدواج دارید به نکات زیر توجه کنید:
باکمک مشاور در مسیر صحیح اشنایی قرار بگیریید ☺️👌
پیدا کردن اولویت ها و جنبه های مهم زندگی مهم هستند.🖇
هرچه بیشتر با یکدیگر حرف زده و روح و روان هم را بشناسید، بهتر می توانید به انتخاب های خود اعتماد کنید و بیشتر درباره ادامه رابطه فکر کنید.
به سخنان طرف مقابل خود توجه کنید و نظرات شخصی خود را در نظر بگیرید.🗣
بهتر است در مورد انتظارات، باورها، منافع درخواست توضیحات بیشتر کنید.
تحقیق وتفحص از فامیل ووابستگان ودوستانش غفلت نکنید
با کمک مشاور تست نئو ویا کتل رو جدی بگیریید📝
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
اعتراف میکنم دوست دارمَت !
یک جور خاص کمی عاشق تر از حَوا
کمی مجنونتر از لیلی کمی شیرینتر از فرهاد
وابسته ات شدم !! انچنان که ماه به آسمان
ماهی به دریا و آدمی به نفس
وابستگی دارد جانانه بگویمت عشق جانِ من
‹میخواهَمت›🫂
#میخواهمت
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
دمنوش عناب خوشمزه تو عصرای پاییزی خیلی میچسبه😌
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 چندین سال پیش، تو آسانسور
یه آقاهه به دکمهها نزدیکتر بود، ازم
پرسید کدوم طبقه میری؟ من هول شدم
گفتم فرقی نداره😵💫 تا دو سه سالی که
اونجا بودیم و میدیدمش، هر وقت منو
میدید میخندید😄😄😄
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1064 𓈒
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین.
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
بهش گفتم این چند وقته خودتو تو آینه دیدی؟🤔
گفت نه
گفتم واسا
اینو براش فرستادم.☺️👌
#ماهمن😍
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝