🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۴
بغض کرده بود
_میگه اینجوری داری بقیه رو اذیت میکنی بهش گفتم چه اذیتی اگه من این تیپیم چون دوست دارم اگه بقیه مشکل دارن منو نبینن
چشمان اشکیش را در نگاهم دوخت
_میدونی چی بهم گفت؟؟
در سکوت نگاهش کردم
_مهرداد گفت منم با این مدل پوشش تو مشکل دارم پس به خواست تو دیگه نمیبینمت
با پشت دست اشکش را گرفت
_ به همین راحتی گفت منو نمیخواد ببینه
دستم را جلو بردم و روی دستش گذاشتم
_ نورا جان اون یه مرده ،جنس خودش رو میشناسه میدونه وقتی زیبایی نامحدود زن و دختری رو میبینند چه حسی بهشون دست میده ،نمیخواد چند روز دیگه که تو شدی محرمش ،شدی خانم خونش ،شدی همراه و همسرش نگاه یکی غیر از نگاه خودش دنبالت باشه، این بده؟؟؟
لبخندی زدم و ادامه دادم
_ تو دوست داری هر زن و دختری که داره رد میشه یه لبخند حواله ی آقا مهردادت کنه و بعد انگشتاشو مثل قلب کنه و بذاره روی دلش
اخمی کرد
_ اول اون دختر و زن رو میکشم بعد مهرداد رو
_ خب دختر خوب تو که جنست لطیفه ، غیرت داری روی مرد و همسر آینده ات اونوقت مرد که نماد غیرته ، میخوای رگش کلفت نشه و غیرت نداشته باشه؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۵
سر زیر انداخت و لیوان کاغذی چایش را آرام درون دستش میچرخاند
_ توی پوشش حداقل یه حدی رو رعایت کن که نگاه هرز بقیه رو قیچی کنی، مرد یا پسری که نگاهش میافته به یکی که حداکثر آراستگی رو داره و پوشش مناسب نیست توی ناخودآگاه ذهنش میمونه ، خواه ناخواه به گناه میافته.
نه تنها همون لحظه بلکه مدتها بعد هم با فکر همین خانم گناه میکنه، اونوقت انرژی و وقتی که باید صرف تعالی و رشدش بشه صرف امور دیگه میشه.
جرعه ای از چایش را نوشید
_ ببین نورا! تو باید برای داشتن یه زندگی آروم چه آرامش جسمی و چه روحی ، بعضی باید و نباید هارو کنار بذاری
آرام گفت
_ کاش قبلاً باهات حرف زده بودم. همیشه حرف زدنت آدمو آروم میکنه
_ خجالتمون ندید ، حق ویزیت ۵۰۰ تومن
_ بذار دو دقیقه از تعریف کردنم بگذره
تکه ای از کیک را به دهنم بردم
_ جدای از شوخی، کسی که تو رو بگیره پیر نمیشه ، خوش بحالشه. زیبا گو و زیبا رو و زیبا خو و...
سلما پشت میز نشست
_ و زیبا مو، موهاشو ندیدی نورا
چشم غره ای رفتم که دستش را جلوی دهانش گرفت ،نورا متعجب گفت
_ آره فاطمه ؟!! پس چرا من تا حالا ندیدم؟؟
_ فاطمه خانم زلف بر باد نمیده، تا کسی رو بر باد نده، منظورم اینه دل کسی رو نبره
کمی مکث کرد
_ بگید که منظورمو فهمیدید!
به شیرین بازیهایش خندیدیم و راهی کلاس شدیم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از میثم تـمّار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشر کلیپ با شما
پاسخ امام خمینی به پزشکیان
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَمِنْهُم مَّن يَنظُرُ إِلَيْكَ ۚ أَفَأَنتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَلَوْ كَانُوا لَا يُبْصِرُونَ ﴿یونس/٤٣﴾
و برخی از منکران (هنگام تلاوت قرآن به چشم ظاهر) در تو مینگرند (ولی به مقام باطن تو پی نمیبرند) آیا تو کوران را گر چه هیچ نبینند هدایت توانی کرد؟
🍃✨🍃
#سلام_مولا_جانم ✋💐
#صبحت_بخیر_عزیزتر_از_جانم💖❤
به حسن و خلق و وفا کس به یارما نرسد🌼
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد🌹
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند 🌺
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد💚
#صبحتون_مهدوی 🌼🍃
#التماس_دعای_فرج 🤲💚
🌸 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌸
🌱☘🌱☘🌱☘🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۶
عمه امروز برای حساب و کتاب آخر سال خواسته بود همه باشیم. از مدقق و البرزی گرفته تا حتی سلیمانی.زودتر از بقیه پشت میز داخل سالن جلسه نشستم ، تا قبل از آمدنشان ،کمی خستگی سه کلاسِ پشت هم را از تن در کنم.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که با شنیدن صدای در ، درست سرجایم نشستم
_ سلام خانم سلامی
سلیمانی بود. بدون نگاه کردن جواب سلامش را دادم اما دلم همچنان خواب را طلب میکرد و این میان سردرد هم به آن اضافه شد . شاید برای نخوردن ناهاری بود که استاد فرصتش را نداد.
نگاهی به دستانم کردم که کمی میلرزید . آرام شقیقه ام را مالشی دادم. سلیمانی هم نامردی نکرد و دقیق روبرویم نشست و من برای خوابیدن معذب بودم.
_ هنوز نیم ساعتی مونده تا جلسه ، از چشماتون خستگی می باره . من میرم بیرون شما یه استراحتی بکنید
متعجب از این رفتار مودبانه اش سر بالا آوردم تا ببینم آیا واقعاً سلیمان است؟که دست دراز شده اش را جلویم دیدم. نگاهم روی دستش نشست ، سه تا شکلات کف دستش بود.
_ بفرمایید ، چیز دیگه ای همراهم نیست .بخورید شاید بهتر شدید
مردد میان گرفتن و نگرفتن گفت
_ میخواید اول استخاره کنید؟؟
داشت تیکه می انداخت ، خودم را کمی جلو کشیدم و دستم را جلو بردم تا شکلات را درون دستم بیاندازد . همزمان صدای سبحان در اتاق پیچید
_ اینجایی فاطمه ؟؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۷
دستم را مشت کردم و شکلات را درون جیبم فرستادم.
_ سلام ، بله اینجام
_ و شما اینجا چکار میکنید؟
مخاطب سوالش سلیمانی بود اما من جواب دادم
_ عمه خواستن که ایشون هم باشند مثل اینکه مسئله ای هست که میخوان باهاشون در میون بذارن
از پشت سلیمانی گذشت و مشغول کار با گوشیش شد . فرصت کردم یک شکلات را داخل دهانم بیندازم.شیرینی اش را که حس کردم جان تازه ای گرفتم. سلیمانی خودش را جلو کشید و با سر به سبحان اشاره کرد
_ با وجود ایشون،که زهر هلاهله، یه شکلات کفاف نمیده. دوتا دیگه اش رو هم بخورید
نتوانستم لبخندم را جمع کنم. سرم را روی میز گذاشتم و چادرم را روی سرم کشیدم. خدایا مرا ببخش ، شاید بخاطر افت قندم باشد وگرنه چرا باید به حرف سلیمانی بخندم.
با تقه ای که به میز خورد سربالا آوردم و جدی نشستم . گره ی ابروان سبحان آنقدر محکم بود که مطمئن بودم هیچ جوره باز نمیشود. دقیقه ای بعد البرزی ، مدقق ،علیپور و عمه سلیمه هم آمدند. چند دقیقه اول که به سلام و احوالپرسی گذشت.
عمه و سبحان به نوبت از خرج هایی که تا به حال شده بود و مبالغی که از خیرین رسیده بود حرف زدند. مدقق هم آمار ریز و درشت هزینه های خارج از موسسه ، مانند کمک های نقدی و غیر نقدی به مددجویان برای ازدواج و کار را داد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست ...
#سعدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 گریهی سید ابراهیم در مسیر نیویورک..💔
چه کسی رو از دست دادیم
😭😭😭😭😭😭😭😭
شادی روح شهدا صلوات🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نامه را لیلا فقط بخونه...
😭😭😭😭😭😭😭😭
🍃✨🍃
#رزق_امروز
إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَـٰكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿یونس/٤٤﴾
خدا هرگز به مردم ستم نمیکند ولی مردم خود در حق خویش ستم میکنند.
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی همیشه بهار و منم که پاییزم
به پای آمدنت برگ برگ می ریزم
🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۸
من هم درمورد هزینه های کلاس و خرید وسایلی که لازم بود ، توضیح دادم . سال جدید باید چند رایانه اضافه می شد . عمه رو به سلیمانی گفت
_ محوطه ی پشتی موسسه یه تیکه زمین خالی هست که بلا استفاده مونده.ببین میشه از اونجا یه سالن در آورد ؟؟؟
سلیمانی گفت
_ بستگی داره سالن چقدری باشه و چندتا تشک بخواید بذارید؟
سبحان با چاشنی عصبانیت گفت
_ جوّ مربیگری نگیره تورو ، قرار نیست یزدانی و زارع تحویل بدی ، یه تشک بسه
عمه اخمی کرد و از بالای عینک مستطیلی اش سبحان را از نظر گذراند
_ نه آقای سلیمانی ، هرچی که شما صلاح میدونید
_ اما....
عمه اجازه ی ادامه را به سبحان نداد.
_نصف بچهها این شهر کشتیگیرن نصف دیگشون حداقل یه فامیل کشتیگیر دارم یخوام طوری باشه که علاوه بر مددجویان خودمون کسایی که بضاعت ندارند هم بتونن بیان
سبحان مثل اینکه ناراضی بود که دیگر تا آخر جلسه حرفی نزد، عمه از سلیمانی خواست که هزینههای تقریبی را برآورد کند و به او بدهد. بعد از پایان جلسه پشت به بقیه دو شکلات باقیمانده را در دهانم انداختم .
_ببخشید خانم سلامی
در دلم نالیدم
_ خدایا با دوتا شکلات توی لُپّم چه جوری جواب اینو بدم؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۷۹
برگشتم با چادرم را کمی روی گونه ام کشیدم
_ بله
_علی جباری چی شد از وقتی که گفتید اومده تقریباً یه ماهی میگذره
سر پایین انداختم،حالا مگر شکلاتها آب میشدند چند دور با زبانم درون دهانم چرخاندم فایدهای نداشت. صدای خنده آرام سلیمانی آمد
_شکلات خوردین نمیتونین حرف بزنین؟؟
کاش زمین دهان وا میکرد و مرا میبلعید
_ باشه من بعداً میپرسم فعلاً خداحافظ
خجالت زده سری تکان دادم از اتاق بیرون رفت کیفم را روی دوشم تنظیم کردم و چادرم را کمی جلو کشیدم
_ من که پسر عمت هستم اجازه ندارم لبخندت رو ببینم یه عوضی که معلوم نیست بابا و ننش کی هستند و چه کاره است مجاز دل بده و قلوه بگیره و نیش کوفتیشو تا بناگوش باز کنه آره فاطمه خانم
خدا را شکر شکلاتها کمی لاغرتر شده بودند و توانستم جوابش را بدهم
_در مورد کسی که حضور نداره درست صحبت کنید,بعد اینکه من دل و قلوهای ندیدم اگه شما دیدی زاییده ذهن مریض شماست
به من نزدیک شد و دست راستش را روی میز گذاشت
_چی گذاشت کف دستت که با دیدن من پنهانش کردی و بردی زیر چادرت ؟اونم چی با لبخند،فاطمه خانومی که سالی به ۱۲ ماه من چهره ی جدی شو میبینم لبخند میزنه؟داشت میرفت چی وزوز میکرد و میخندید؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
.
ناخدا در کشتی ما گر نباشد گو مباش
ما خدا داریم، ما را ناخدا در کار نیست
#امیرخسرودهلوی
@ahsanol_hal68