.
#حکمت
یکی را گفتند: عالمِ بی عمل به چه ماند؟
گفت: به زنبور بی عسل.
زنبورِ درشتِ بی مروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن
🔻 برگرفته از باب هشتم گلستان سعدی
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
🌷 جان منی جان منی جان من
🍀 آنِ منی آنِ منی آنِ من
🌷 شاه منی لایق سودای من
🍀 قند منی لایق دندان من
🌷 نور منی باش در این چشم من
🍀 چشم من و چشمه حیوان من
🌷 گل چو تو را دید به سوسن بگفت
🍀 سرو من آمد به گلستان من
🌷 از دو پراکنده تو چونی بگو
🍀 زلف تو حال پریشان من
🌷 ای رسن زلف تو پابند من
🍀 چاه زنخدان تو زندان من
🌷 دست فشان مست کجا میروی
🍀 پیش من آ ای گل خندان من
#مولوی
#مولانا
✨@avayeqoqnus✨
نمى گویم شبتان به بخیر
که این، خیرى ست به کوتاهى شب
مى گویم عاقبتتان بخیر
که خیرى ست به بلنداى سرنوشت
عاقبتتان بخیر
غم هایتان فانى
شادى هایتان باقى 🙏🧡
شبتون بخیر و در پناه یگانه معبود
بیهمتا 🌙🌻
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
گل از پیراهنت چینم
که زلف شب بیارایم
چراغ از خنده ات گیرم
که راه صبح بگشایم
صبح بخیر و شادکامی رفقا 🌞🌸
شروع هفته پر از حرکت و برکت و
سلامت باشه براتون عزیزان 🙏💐
#حسین_منزوی
☀️ @avayeqoqnus ☀️
🌺 مشو از شکرِ حق غافل
🍃 که حق از خلق نعمت را
🌺 نمی گیرد به کفر،
🍃 اما به کُفران باز می گیرد
#صائب_تبریزی
#شکرگزاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️
من از آن کِشَم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی 🥀
#رهی_معیری
✨@avayeqoqnus✨
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چطور؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟
شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به
صورت گردباد هولناکی شروع به
وزیدن کرد.
هرچه باد شدیدتر میشد، پیرمرد کت را محکمتر به خود میپیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت
بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید
که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش
را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قویتر از خشم و اجبار است.
🔆 در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است.
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
من دردِ تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم 🕊
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم 🌱
#مولوی
#مولانا
✨@avayeqoqnus✨
🌿🍁🌿
دلیل شادی کسی باش
نه قسمتی از آن.
همیشه قسمتی از غم دیگران باش
نه دلیل آن. 👌
#حکمت
#زرتشت
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربان خدایم؛
ﺑﺒﺨﺶ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﺿﺎﯼ
ﻫﻤﻪ که هیچند ﻫﺴﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﺿﺎﯼ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻧﯿﺴﺘﻢ. 🙏🌹
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
هر صبحِ خدا
یک غزل از دفتر عشق است
سرسبزترین مثنوی
از منظرِ عشـــق است...
صبح زیباتون بخیر رفقا 🌞🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
🌷🍀🌷🍀
الهی! اگر دوستی نکردیم،
دشمنی هم نکردیم.
اگر چه بر گناه مُصِرّیم
بر یگانگی حضرت تو مُقِرّیم.
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📗 لطفا زمخت نباشیم!
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیآمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم...
خونه نامرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلزِ محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...! 😔👌
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
راستی و یکرویی موهبتی است
که به اندازه هوش و زیبایی نادر است.
🔸 از کتاب "ژان کریستوف"
✍ رومن رولان
#بریده_کتاب
✨ @avayeqoqnus ✨
.
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست 🥀
#شهریار
✨ @avayeqoqnus ✨
🌻🍃🍃🌻
#حکمت
اگر دولت است ميگذرد،
و اگر محنت است، ميگذرد.
پس اگر دولت داري، اعتماد بر دولت مكن،
كه معلوم نيست كه ساعت ديگر چون باشد؛
و اگر محنتداري، دلتنگ مشو،
كه معلوم نيست كه ساعت ديگر چون باشد.
و دربند آن باش كه راحت می رسانی و
آزار نرسانی…
#عزیزالدین_نسفی (عارف قرن هفتم)
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 #حکایت_طنز
یکی آواز میخواند و میدوید.
پرسیدند که: «چرا میدوی؟»
گفت: «میگویند که آواز من از دور
خوش است. میدوم تا آواز خود را
از دور بشنوم!» 😄
🔻 برگرفته از "بهارستان" جامی
#حکایت
#جامی
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم نیست که قفلها دست کیست
مهم اینست که کلیدها دست خداست
دعا میکنم که شاه کلید تمام قفلهای
زندگیتان را از خداوند هدیه بگیرید.
شبتان خوش و در پناه ایزد منان 🌙🌸
✨@avayeqoqnus✨