eitaa logo
آیه🦋‌ها
156 دنبال‌کننده
591 عکس
126 ویدیو
0 فایل
بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق :)♥️ . . . گویۍ همہ عالم‌ ظلمات‌ است و تو نورۍ✨ . #جهاد_حقیقت🎙️ . حرفاتونو می‌شنوم :))🦋 https://harfeto.timefriend.net/17036586063945. ادمین @Ammareh313 . اینستاگرام @___sharifi313___
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق عشق🦋 هیچوقت فکرشو نمی‌کردم مصطفی بخواد بره سوریه و مدافع حرم بشه ! چند وقتی بود که زمزمه داعش و سوریه پیچیده بود ... سال ۹۲ی چیزایی ازش می‌شنیدم راجب رفتن. ی روز باهم رفته بودیم بیرون برگشت گفت: عزیزم میدونی سوریه چه خبره؟گفتم: خب ی مدت شنیدم شلوغ شده اخبار که چیزی نمیگه .. با ی غمی گفت :نه عزیزم خیلی بیشتر از این حرفاست ! همینجوری تعریف میکرد و از لحنش مشخص بود ی برنامه هایی تو ذهنش داره . روز نیمه ماه مبارک رمضان بود که من و خانم آقای حاجی نصیری که الان خودشونم جانباز شدن،تو ی مراسمی داشتیم صحبت میکردیم که گفتن:بحث سوریه ی آقا مصطفی اینارو میدونی؟ با مکث گفتم آره ی چیزایی گفته ولی قطعی نه! گفتن :وقتی امیر آقا با آقا مصطفی صحبت میکنن یعنی حتما میرن ولی آقا مصطفی نمیتونن برن... چون سربازی نرفته و ممنوع الخروجه! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
بعد از اون مصطفی مدام در تلاش بود. ۱۹ یا ۲۰ ماه مبارک رمضان،داشتم خونه رو جارو برقی میکشیدم که تلفن زنگ خورد.مصطفی بود... برگشت گفت: عزیزم ببخشید نشد ازت خداحافظی کنم ... گفتم: کجااااا ؟! گفت: دارم میرم سوریه... هول کرده بودم گفتم:الآنم کجایی؟؟ گفت:فرودگاه امام . گفتم:من الان خودمو می‌رسونم همین الان راه میوفتم ... گفت:دیگه پروازه باید گوشیمو خاموش کنم ! کنترل اشکامو نداشتم هرچی اصرار کردم فایده نداشت...ولی خب چون منم طاقت خداحافظی ندارم بهتر بود همین مدلی بره:) سریع قطع کردم زنگ زدم برادرم گفتم جریان چیه و می‌خوام برم فرودگاه،میای؟ با برادرمو و مادرم و فاطمه راه افتادیم ،تو‌مسیر زنگش زدم جواب داد! گفتم چیشد؟چه خبره ؟ با ی بغضی گفت نتونستم برم ....جا موندم !تا اینو گفت انگار دنیا رو به من بخشیده بودن از خوشحالی داشتم بال در میاوردم رسیدم فرودگاه داشت با دوستاش حرف میزد،اومد گفت:ساکم رفت ولی خودم جا موندم !من که خوشحال بودم و چشمام برق‌ میزد ولی مصطفی که جلو نشسته بود، کل مسیر برگشت و جلوی مادرم و برادرم بلند بلند گریه میکرد :) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلامون وسط این اردوگاه و کنج حسینیه جا موند ... به امید دیدار دوباره این خاک و نفس کشیدن دوباره تو این فضا :) و باید عرض کنم خدمتتون که به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست ... @aye_ha
به نام خدای گمنام ها روزه هاتون قبول رفقا 🕊️ ماه دلبری واسه خدا هم شروع شدو باید حسابی بندگی کنیم ؛))) بیاین هر روز این ماه به یاد ی شهید بگذره... @aye_ha
کسانـی‌ك‌بـرای‌هدایـت‌دیگران؛ تلاش‌مـی‌کنند،بـه‌جائ‌مردن "شهید‌مـی‌شونـد🕊! [استادپناهیان] @aye_ha
این دوسه روز درگیر بودم نتونستم پارت گذاری منظمی داشته باشم ! انشاالله زود زود همه چی فرم اصلیشو میگیره ...
شبت بخیر 🦋✨
غمت نیز :))
به نام خالق عشق🦋 واسه ی عید فطر پدرم پیشنهاد دادن باهاشون بریم شمال.مصطفی گفت من نمیتونم بیام ولی تو برو منم که طاقت دوری مصطفی رو نداشتم گفتم بدون تو نمیرم! مدام اصرار کرد و گفت منم اگه کارام جورشد پشت سر شما میام ،خلاصه قول گرفتم و قبول کردم.اخه قول های مصطفی واقعا قول بود ،میدونستم پاش وایمیسته! ما راهی شمال شدیم و مصطفی نتونست بیاد منم چون نمیتونستم بدون مصطفی،زود برگشتیم. رسیدیم امامزاده هاشم که مصطفی تلفن کرد.کلی خوشحال بود و گفت کارام درست شد دارم میرم فرودگاه امام که برم ! منم گفتم مگه قرار نبود بیای شمال و شروع کردم گریه کردن ‌... بهش گفتم میزاشتی من دوروز بیام خونه پیشت بعد می‌رفتی که یهو گوشی قطع شد! دیگه نشد باهاش تماس بگیرم و مصطفی پرواز کرد و رفت مثل ی کبوتری که بعد از سال ها از قفس آزاد شده ... اون زمان ایرانی ها به عنوان سرباز نمی‌رفتن سوریه،مصطفی ام که نه نظامی بود نه پاسدار و به عنوان آشپز اعزام شد ! با کلی پرس و جو و تلاش ی گروه پیداکرده بود که تو حرم حضرت رقیه واسه رزمنده ها غذای گرم درست میکردن.مصطفی حدود دوسال و نیم در رفت و آمد سوریه بود که حساب روزاش از دستم دررفته. هشت بار مجروح شد که چهار بارش خیلی شدید بود! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دوستی بنده مشتاق تر خدا بود از توبه گنهکار غفار گریه کرده! @aye_ha
نه کسایی که جلوتن مهمن نه کسایی که پشت سرتن... اونی که کنارت ایستاده! مهم ترین آدم زندگیته:))
•از موج تخریب ها و تهمت ها نهراسید وغم به دل راه ندهید... بدانیدهرکس خط دارد حتما دشمن دارد. @aye_ha
-من همان عبد فراری ام که خسته آمدم پس بغل کن تاشوم دراین فضازندانی ات @aye_ha
التماس دعای خیر رفقا 🌿🤍
لانگ‌دیستنس اینجوریه که : یه تیکه بزرگ از قلبتو کیلومترها اونورتر جا گذاشتی و همیشه دلتنگی :))♥️ @aye_ha
عطر اذان همه جارو پرکرده بود ... از پنجره ی نگاهی به آسمون کردم و همه ی نگرانی هامو سپردم به خودش :) گلای چادرمو بغل کردم و رو به سجاده ی شهیدی قامت بستم که از سفر خادمی واسم به یادگار مونده و روش حک‌شده اهدای لشکر امام حسین به رزمندگان اسلام :))) به قدری نماز باهاش واسم دلچسبه و شبیه گل گاوزبون آرامش بخش! بالای سجاده نوشته «رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا» پروردگارا! صبر و شکیبایی بر ما فرو ریز و ما را در حالی که تسلیم [فرمان ها و احکامت] باشیم، بمیران... ‌ 🦋
به نام خالق عشق🦋 ی ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود چکش ام از داییش گرفته بود که بتونه از کشور خارج بشه. چون با بچه های عراق آشنا شده بود می‌رفت عراق از اونجا می‌رفت سوریه و دیگه گروه آشپزی ام نبود که باهاشون اعزام بشه! همین که میدیدم مصطفی با رفتن آرومه منم آروم میشدم ،وقتی میدیدم داره لذت میبرم از کارش منم لذت می‌بردم و حالم خوب بود :) زمانی که قراربود محمدعلی به دنیا بیاد ،دکتر از همون اول هی استرس بهمون وارد میکرد ،مصطفی ام که کلن نبود ... تو کل نه ماه فقط ی ماهشو این جا بود اونم چون پاش مجروح شده بود وگرنه کل هشت ماه و سوریه بود! اونم بعد چند روز با پای گچ گرفته رفت ! خیلی تحت فشار بودم ،یکی می‌گفت بچه سالم نیست یکی می‌گفت اصلا معلوم نیست زنده به دنیا بیاد ... محمد علی اردیبهشت به دنیا اومد و فروردین همون سال مصطفی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان ! کل سفرمون و مهمون حاج حسین پادپا بودیم. منم همش نگران بودم و به خانم حاج حسین میگفتم نکنه موقع به نیا اومدن بچه مصطفی نباشه ...میشه به حاج آقا بگید باهاش صحبت کنه که این چند وقت و بمونه پیشمون؟بعد دیگه حاج آقا هر موقع منو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم(اسم جهادی مصطفی) نمیره و تا به دنیا اومدن بچه میمونه همینجا ... حاج آقا پادپا ۱۳فروردین اومدن خونه ما و بعداز ظهرش اعزام شدن سوریه. به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
وقتی واسشون صبحانه آماده میکردم دوباره میگفتن نگران نباش مامان محمد علی ،سید ابراهیم پیشت میمونه ! مصطفی بردنشون فرودگاه و من مطمئن شدم که پیشم میمونه... دوروز قبل از تولد حضرت زهرا (س)بهش گفتم زود تر بیا بریم واسه مامانا هدیه بخریم .گفت باشه حدود ۳_۴میام خونه . سفره ناهار چیدم زنگ زدم گفتم عزیزم پس بیا گشنمونه :) گفت شما ناهار بخورید من میام گفتم بیا باهم بخوریم.گفت باشه پنج میام ! ساعت پنج پیام داد من فرودگاهم پرواز دارم ببخشید و گوشیمو باید خاموش کنم و رفت سوریه ! ادامه دارد ... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید ✨ @aye_ha
سحرتون سبز 🌿 چیزی به پایان داستان مصطفی صدر زاده نمونده :)))
Alireza Ghorbani - Booye Gisoo [128].mp3
4.45M
فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد ...🦋 @aye_ha
داشتم فکر میکردم که هیچوقت عقل با همه ی توجیح و دلایلی که داره نمیتونه دل و قانع کنه!:))) وسختی کار همینجاست...
امروز ی کاغذی پیداکردم که واسه شاید سه سال پیش بوده ! اهدافمو روش پیاده کرده بودم ... چشمام ذوق زده شده بود،ی خودکار قرمز برداشتم و یکی یکی خوندمشون و خیلیاشو تیک زدم:)) واقعا دارم ی سری شو‌ زندگی میکنم ! خواستم بگم وقتی با ایمان ی چیزی و بخوای و واسش تلاش کنی حتما میشه، خیالت راحت رفیق ...🌱
رَّبَّنَا عَلَیْکَ تَوَکَّلْنَا وَإِلَیْکَ أَنَبْنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ. پروردگارا! ما بر تو توکّل کردیم و به سوى تو بازگشتیم‏، و همه فرجامها بسوى تو است. آیه۴/ممتحنه🌿
به نام خالق عشق🦋 سخت ترین روزا همون روزایی بود که مصطفی سوریه بود .... همش نگران بودم و به خودم میگفتم اگه موقع به دنیا اومدن محمد علی تنها باشم تو بیمارستان چیکار کنم !؟ وقتی پشت تلفن از نگرانیم میگفتم ،حضور مادر پدرامون و برادرامون و یادآوری میکرد ‌... منم کم نمی آوردم میگفتم فکر کن کل بیمارستان پر بشه از فامیلامون،وقتی شما نیستی انگار هیچکس نیست،هیچکس! تا اینکه اول اردیبهشت پیام داد که حاج آقا پادپا شهید شد و پیکرشم جامونده.... منم باخودم فکر کردم حتما الان به خاطر این اتفاق روحیه مصطفی ام خوب نیست پس هی بهش نگم بیاد و... ولی کم کم متوجه شدم خودشم مجروح شده! از زمانی که متوجه محرومیتش شدم تا وقتی بیارنش ایران همه ناراحت بودن من خوشحال... اینقدر دوری مصطفی اذیتم میکرد و دلتنگ حضورش بودم که میگفتم کاش پا یا دستش قطع بشه یا قطع نخاع که دیگه نره بشینه تو خونه... حالا ام که مجروح شده بود خوشحال بودم که فعلا چند وقتی پیش خودمه :))) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
تو اون دوسال و نیم که مصطفی مدام اعزام میشد ،سیستم بدنم ریخته بود بهم ،قلبم متوجه این دوری شده بود و اذیت میکرد ،یکمم عصبی شده بودم... مصطفی که می‌رفت سوریه خونه ما تعطیل شده بود و بیشتر مهمون مامانم بودیم فقط وقتایی که خیلی دلتنگی اذیتم میکرد میرفتم خونه خودمون چله و دعاهامو انجام میدادم و برمیگشتم ! مصطفی ام از اذیت شدنای من اذیت میشد ... ی بار وقتی سوریه بود من اعتکاف بودم،کل دعاهای اونجام برمیگشت به مصطفی تا اینکه بعد اعمال ام داوود تلفن کرد که دارم میام ...و من از مسجد مستقیم رفتم فرودگاه امام ! مدام از میزدم که من از این فرودگاه بدم میاد ... می‌گفت ولی من دوستش دارم ... اینجا ی قطعه از بهشته! پرواز تا بهشته... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
اِلهی لَا تُوءَدبنی بِعُقُوبَتِکَ خدایا آمده ام که آشتی کنم، مرا آنگونه ادب مکن؛ که فراتر از طاقتم باشد . . . !(:🌿•
:)))❤️ @aye_ha
فریاد را همه می شنوند ، هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است .‌ . . !‌ ,🌱◡ ◡ و چه سکوت هایی که هیچوقت شنیده نشد:))