«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
1. «یا الله… یا رحمان»
بتپرستانِ جاهلِ زمان #رسولالله وقتی میدیدند #پیامبر، خداوند را گاه ‘الله’ و گاه ‘رحمن’ میخواند، به تمسخر میگفتند: این چه پیامبری است که ما را از #پرستش چند خدا نهی میکند، در حالیکه خود، دو خدا دارد. ندا آمد که خدا را چه به الله بنامید و چه به رحمن فرق نمیکند و به این شبهه پایان داد.
“الله” ۹۹ اسم دارد که غالب آنها در قرآن آمده است و همه مفاهیم مقدس دارند و ذات #پروردگار هستند و حقیقی. «فلهُ الاسماء الحُسنی».
ما انسانها آزادیم با هر کدام از این نامها، او را بخوانیم و در دعاهایمان صدایش بزنیم «ایّما تدعوا». البته بهتر است به نامهایی که در #قرآن نیامده و مختص نام خداوند نیست او را نخوانیم چرا که در مقابل کمالات بینهایت و نامحدود خداوند، عقل و کلام انسان محدود است و ممکن است به انحراف بیفتیم.
2. «نماز خواندن باید آداب خاص داشته باشد.»
#اسلام، دین میانه و اعتدال است. هرگاه پیامبر نمازش را با صدای بلند میخواند کفار به تمسخر میگرفتند و بلندبلند شعر میخواندند و پیامبر نمازش را آهسته میخواند که آنگاه اصحابش میگفتند صدایش را نمیشنوند و به اشتباه میافتند. این آیه نازل شد و پیامبر را به قرائتی نه بلند (و لا تجهر) و نه آهسته (و لا تخافت) بلکه با صدایی میانه دعوت کرد «وابتغ بین ذلک».
#تفسیر_آیه
#اسراء_110
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
48.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ترازو»
✍ نویسنده: #زهره_دلجو
📷 عکاس: #فرزانهسادات_حیدری
🔗 شناسهی ایتا: @alaviyehsadat
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#اسراء_110
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
سلام سلام 🌹🌹
مجددا عیدتون مبارک.
خبر دارید که «آیهجان» برای عید سعید #فطر قراره مسابقه داشته باشه؟ 😉
مسابقه به این صورته که ۲۰ تا سؤال چهارگزینهای از محتوای روایتها داریم.
پس حسابی با دقت بخونید و روایتهای شبانه رو دنبال کنید😊👌
به قید قرعه به چند نفر از دوستانی که سؤالات بیشتری رو پاسخ درست بدن، مبلغ ناقابلی تقدیم میشه😍
شاید شما برنده باشید🌱
#مسابقه
#عیدی
#عید_فطر
May 11
«آیهجان»
«ترازو»
✍ نویسنده: #زهره_دلجو
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
توی برگهی گزارش دکتر برای آزمایشگاه پاتولوژی، نوشته بود کانسر. آنقدری سواد داشت که بفهمد تشخیص دکتر #سرطان است. برگه را که تحویل مسئول پذیرش آزمایشگاه میداد پرسید: «
تشخیصهای دکتر چهقدر درستن؟» زن لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید. همهچی زیر میکروسکوپ معلوم میشه.» در عرض چند دقیقه به اندازهی یک عمر نگرانی و فکرهای جورواجور توی مغزش تلنبار شده بود. چشمهایش آب انداخته بود و دستهایش توی جیب پالتو میلرزید. پا را که از در آزمایشگاه بیرون گذاشت، سرما پیچید دورش و همهی آن فکرها و نگرانیها را جلا داد. سوار ماشین شد و در جواب مامان که چرخید به پشت و پرسید: «چی شد؟» دماغش را که نوک آن سرخ شده بود، بالا کشید و گفت: «انقدر بدخط و خارجکی نوشته بود که چیزی سر درنیاوردم.» بابا ماشین را روشن کرد. او خود را به در چسباند. یقهی پالتویش را بالا داد و بازوهایش را بغل کرد. زیرچشمی به بابا نگاه کرد و آهسته گفت: «چه سرده.» سرطان با بقیهی کلمهها فرق دارد. خیلی #سنگین است و بیاندازه هولناک. نمیتوانست به زبان بیاوردش. فکر کردن بیتوقف به این کلمهی شوم، رمقش را گرفته بود. آنقدر که وقتی جواب پاتولوژی، تشخیص دکتر را تأئید کرد، حتی نتوانست، پلک بزند. خود را سپرد به سوز زمستان و فکر کرد چهطور باید خبر را به مامان و بابا بدهد. هرچه توی نت میچرخید، سرطان سنگینتر و ترسناکتر میشد. نوشته بودند این نوعش درمان ندارد. دیر علائم میدهد و بیماران معمولاً فقط یک سال بعد از تشخیص زنده میمانند. تنها درصد کمی از آنها ممکن است تا پنج سال هم دوام بیاورند. اگرچه همهی وجودش شده بود #دعا و نیاز، اما باز هم در ترازوی ذهنش سرطان سنگینتر بود از امید به #معجزه. موقع خواندن #نماز دهانش به ذکرها میجنبید اما فکرش به این مشغول بود که چهطور میتواند کفهی دیگر ترازو را از این واژهی سیاه پنجحرفی سنگینتر کند. سلام را که داد، چشمهایش را بست و لای قران را باز کرد. «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى» آیه را که خواند، دلش گرم شد. خدا شانههایش را گرفته و تکان داده و گفته بود من اسمهای نیکوی زیادی دارم. مرا با آنها بخوان. خدا اسمای حسنایش را روانهی او کرده بود که بگذارد در کفهی مقابل سرطان تا آنقدر سنگین شود و کفهی دیگر را بالا ببرد که دیگر دیده نشود. #اسماء_حسنای خدا را تکرار کرد. بغض سرد و سفت دوروزه، بالأخره گرم و روان روی گونههایش سرازیر شد. «يَا أَنِيسَ الْقُلُوبِ، يَا مُفَرِّجَ الْهُمُومِ، يَا مُنَفِّسَ الْغُمُومِ، يَا دَلِيلَ الْمُتَحَيِّرِينَ، يَا غِياثَ الْمُسْتَغِيثِينَ، يَا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ، يَا جارَ الْمُسْتَجِيرِينَ، يَا أَمانَ الْخَائِفِينَ، يَا عَوْنَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا رَاحِمَ الْمَساكِينَ، يَا مَلْجَأَ الْعَاصِينَ، يَا غافِرَ الْمُذْنِبِينَ، يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ.» قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى بگو: چه اللّه را بخوانيد چه رحمان را بخوانيد، هر كدام را كه بخوانيد، نامهاى نيكو از آن اوست. #اسراء_110 #روایت_یک_آیه 🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند. @ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
#ترس از فقر، مجوّز نادیده گرفتن حق حیات برای #کودک نیست. #فرزندکشی یک سنت نادرست در #دوران_جاهلیت بود که به دلیل ترس از فقر و فلاکت یا به چپاول و غارت بردن دختران مرسوم بود.
در دنیای امروزی هم با اقدام به #سقط_جنین به این گناه بزرگ دامن میزنند و حتی در جوامع بسیار پیشرفته امری عادی شده است.
خداوند در این آیه از «خشیة املاق» تعبیر ظریفی به نفی این تصور غلط و شیطانی دارد که اگر امنیت روانی و ایمان در فرد نباشد، اين ترس او را به اين خيانت بزرگ تشويق مىكند.
انسان اگر به «نحن نرزقهم» ایمان داشته باشد و به خدایی که از #پدر و #مادر هم مهربانتر است سوءظن نبرد، هیچگاه به این گناه کبیره مرتکب نمیشود «خطأ کبیرا»؛ چرا که روزی همه دست اوست. چه بسا روزی او هم در سایهی همین فرزندی باشد که قصد کرده سقط کند و از دیدن دنیا محرومش کند.
«نحن نرزقهم و ایاهم»
#تفسیر_آیه
#اسراء_31
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«من و بعثت مادری»
✍ نویسنده: #فرزانهسادات_حیدری
🔗 شناسهی ایتا: @alaviyehsadat
📷 عکاس: #فرزانهسادات_حیدری
🔗 شناسهی ایتا: @alaviyehsadat
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#اسراء_31
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«من و بعثت مادری»
✍ نویسنده: #فرزانهسادات_حیدری
🔗 شناسهی ایتا: @alaviyehsadat
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
رفتهبودیم با بچهها بازی کنیم، عین همهی پنجشنبههایی که شیرخوارگاه بازدید عمومی داشت. از در شیرخوارگاه که آمدیم بیرون، تا نشست پشت فرمان، صدای لرزانش را پس زد و گفت: «اگر ده تا بچه هم داشتیم، باز میایم یک بچه هم از اینجا میگیریم!» ما آنروزها ابتدای راه #زندگی_متأهلی بودیم و یادم هست که گریه و ذوق را با هم یکی کرده بودم و گفته بودم: «آره، آره حتما...» آن روز نمیدانستم که مرغ آمین هماندم رد میشود و فقط تکهی آخر دعای همسرم را میشنود!
چندسال بعد که او مصمم بود و من مردد، میگفتم: «همیشه تنهایی تصمیم میگیره، نظر من هم کشک!» روزی سهبار از مزایای فرزندخواندگی میگفت! مثل نسخهپیچهای داروخانه، هر هشت ساعت یک مرتبه، یک قاشق زهر میریخت ته حلقام! بهم بر میخورد! برای آدم خوشبین و #امیدواری مثل من، فرزندخواندگی آخر #ناامیدی از خدا بود. من نمیخواستم ناامید باشم، معجزهی خدا باید که شامل ما هم میشد. وقتی دوستم، همسایهی بلوک نه مجتمعمان، خانم مهرانی همسر رفیق شوهرم، دخترعموی مادرم و چندنفر دیگر را دیدم که از راه دیگری مادر شدهاند و راضی و آرام هستند، سپرم را انداختم! زرهام را درآوردم و شمشیرم را شکستم.
بعد هی رفتیم شیرخوارگاه و آمدیم و حالا نوبت نازکردن قانون بود. سنمان زیر سی بود و سیسالگی سن مبعوثشدن من به مادری بود. حالا نورچشمم که از سهماهگی به آغوشم سنجاق شده، رسیده به بیست ماهگی. کلمهی عمو را تازه یاد گرفته و روزی هزاربار با ناز و ادا و غمزه میگوید عمو و توی دل من و بابا و عموش کیلوکیلو قند آب میکند. هرچیز خوشگلی که برایش میخریم را میگوید خاله خریده! و خالهاش را ذوقمرگ میکند. به پدرم میگوید: «آقاسِدعلی» و بابا تا عرش میرود و دارم فکر میکنم به راه و روش دلبریکردن که خدا روی بستهی نیموجبیهای بندانگشتی گذاشته.
همین ایامی که برای آیهجان دنبال یک سوژه بودم، رسیدم به آیهی سقط: «وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُم إنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْءًا كَبِيرًا» بعد پازل احوالات این روزهایم را کنار هم چیدم و دیدم در روزگاری که #سقط_عمدی جنین از آب خوردن آسانتر است و آدمها عمدتا به بهانهی تنگدستی #قتل_نفس میکنند، همین که مادر زیستی دخترم، جنین توی دلش را نکشته و اجازه داده تا زنده بماند، از او ممنونم... حالا با هر قصد و نیتی که بوده، مهم نیست. دخترم، چشم و چراغ خانهی ما که عزیز دل خاله و عمو و داییهاش هست، اگر معجزهی خدا نیست پس چیست؟
وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا
فرزندان خود را از بيم درويشى مكشيد. ما، هم شما را روزى مىدهيم و هم ايشان را. كشتنشان خطاى بزرگى است.
#اسراء_31
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«زندگی را تلف نکنید»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
آیا تاکنون به این فکر کردهاید که اگر میدانستید پایان #زندگی شما چهوقت است، چکار میکردید؟ آیا تلاش نمیکردید از فرصتی که دارید بهترین و صحیحترین استفاده را کنید؟
#خداوند در آیهی ۳۴ #اعراف گفته همانطوری که هر فرد زمان #مرگ معینی دارد، ملتها و امتها هم دارای اجلی معین هستند. «لکلّ اُمّة أجل» پس بهتر است از لحظهلحظهی زندگی بهترین استفاده را کنند و بدانند زمان آنها محدود است و از دست میرود.
برای هر جامعهای، زمان قطعی مرگ وجود دارد و تغییر و تحول در آن تصادفی نیست و هیچکس نمیتواند آن را به تعویق بیندازد، یا بر سرعت آن بیفزاید. «فاذا جاء أجلهم لایستأخرون ساعة و لایستقدمون»
#فرهنگ و #قوانین جامعه باید به گونهای باشد که از نظر اجتماعی و اخلاقی، تلاش برای #زندگی_بهتر را تضمین کند. بنابراین داشتن اعتقاد و #ایمان به خداوند، افراد را به سمت رفتارهای مثبت سوق میدهد که در غیر این صورت، رفتن به کجراه و انحراف از ارزشهای جامعه، منجر به بسیاری از #مشکلات و #اختلالات میشود و مردمِ چنین جامعهای سرمایههای هستی خود را یکی پس از دیگری از دست میدهند و سقوط میکنند. پس انسانها باید تلاش کنند تا بهترین نسخه از خودشان را پیاده کنند و جامعهای پایدارتر داشتهباشند.
شما چطور؟ آیا میتوانید از زندگی خودتان با کمال رضایت سخن بگویید؟
#تفسیر_آیه
#اعراف_34
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سوت پایان را به همین زودیها میزنند»
✍ نویسنده: #زینب_میرفیضی
📷 عکاس: #زهرا_حیدری
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#اعراف_34
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«سوت پایان را به همین زودیها میزنند»
✍ نویسنده: #زینب_میرفیضی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
«دیگه اصرار نکنید، تمومه» آقای مدیر با ناراحتی این را گفت و در رختکن را آرام بست و رفت. همه ماتشان بردهبود. مرتضی حتی فرصت نکرده بود لباسش را کامل بپوشد، گردنش از لباس بیرون آمده بود و دستشهایش در هوا خشک شده بود. یعنی واقعا دیگر تمام شده بود؟ اینجا پایان کار این 25 نوجوان بود؟
حسین سعی کرد «کاپیتانبازی» دربیاورد و زودتر از همه به خودش بیاید: «حاجی شما چرا هیچی نگفتی؟ ما کلی برای این تیم زحمت کشیدیم، تمرین کردیم، از جیب هزینه کردیم. همینجوری که نمیشه بگن از هفتهی دیگه تیم مُنحله!» بقیه هم که تازه به خودشان آمده بودند یکییکی صدای اعتراضشان بلند شد.
#مربی، که بچهها حاجی صدایش میکردند، ساکت بود و به غرغر و اعتراضشان گوش میداد. دیروز خیلی فکر کرده بود که وقتی در این موقعیت قرار گرفت چه بگوید: «بچهها! بچهها یه دقیقه گوش کنید.» پسرها ساکت شدند تا حرفهای مربی را بشنوند. «بچهها میدونم که همهتون برای این تیم زحمت کشیدین، تلاش کردین. من هم کنارتون بودم. من هم از انحلال تیم ناراحتم. این موضوع مال امروز و دیروز نیست ها! حداقل یک ماهه که حرفش هست. من هم خیلی رفتم و اومدم و چونه زدم، اما نشد. مگه همه چیز قراره ابدی باشه؟ عمر یه تیم هم مثل عمر آدمه، یه اجلی داره، یه سرآمدی داره. وقت پایانش که برسه دیگه نمیشه براش کاری کرد. مهم اینه توی مدتی که کنار هم بودیم چقدر به خودمون و تیم کمک کردیم؟ قدر این فرصتی که توی تیم داشتیم رو دونستیم؟»
نه انگار فایده نداشت. اصلا آرام نشده بودند. احسان همانطور که آرام با نوک کفشش به توپ ضربه میزد و با صدایی که تلاش میکرد بغضآلود بودنش را پنهان کند گفت: «آخه حاجی احساس میکنم این یه سال عمرم هدر رفته. هیچی به هیچی.»
«معلومه که هدر نرفته. کلی چیزهای خوب از هم یاد گرفتیم و پیشرفت کردیم، مثل نیمفصل اول پارسال. یه وقتهایی هم کمکاری کردیم. بازی با تیم هرمزگان رو یادتونه دیگه؟ تک رویها و اذیت کردنهاتون.» حاجی لبخند زد و ادامه داد: «فرصتمون توی این تیم دیگه تموم شده. روی ادامهی راه تمرکز کنید. تیمها و آدمهای مختلف میان و میرن. کاپیتان حسین! توپ رو بیار ببینم قراره توی آخرین بازیت چند تا گل ازم بخوری؟»
وَلِکُلِ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَآءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لَایَسْتَقْدِمُونَ
براى هر امّتى اجل و سرآمدى است. پس هرگاه اجلشان فرا رسید، نه مىتوانند لحظهاى تأخیر اندازند و نه پیشى گیرند.
#اعراف_34
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
او تمام #زندگی و #عبادت خود را برای خدا خالص کرده و احتمال هیچ ضرری را در زندگی نمیدهد که به خاطر آن #خوف و #ترس به دلش راه پیدا کند یا از نداشتن آن اندوهگین شود؛ زیرا ترس از دست دادن زمانی رخ میدهد که انسان خود را مالک آن چیز بداند. مؤمنِ خدا که در آیهی ۶۲ #سوره_یونس از آن به اولیاءالله یاد شده، چون یقین دارد که مالک و محقّ هیچچیز در دنیا نیست و همهی هستی در دست خداست، پس برای از دست دادنش ترسی ندارد. نه در این #دنیا و نه در #آخرت.
او روح #دنیاپرستی ندارد و میان خود و خدایش حائل و حجابی نمیبیند و آنچه میبیند با چشم دل است. نور #معرفت و #ایمان و عمل پاک میبیند. برای همین است که پيامبر اكرم(ص) در مورد این بندگان فرموده: «اولياى خدا سكوتشان ذكر است، نگاهشان عبرت، سخنشان حكمت و حركتشان در جامعه، مايهى بركت است.»
اولیاء الله، به دنیا که سرایی زودگذر است دل نمیبندند. حتی ملاک و معیار دوستی و دشمنی را فقط خدا و در راه خدا میدانند.
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمهللعالمین
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است، آنجا خداست
هرکه خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
«مولانا»
#تفسیر_آیه
#یونس_62
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دوستانِ خدا نمیترسند»
✍ نویسنده: #راحله_صالحی
🔗 شناسهی ایتا: @salehi_raheleh
📷 عکاس: #مینتا_سمیعی
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#یونس_62
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«دوستانِ خدا نمیترسند»
✍ نویسنده: #راحله_صالحی
🔗 شناسهی ایتا: @salehi_raheleh
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
روزهای بعد از او سخت میگذشت. دور از خانواده در شهری غریب، تنهایی سوگواری میکردم. از همه چیز میترسیدم. از خوابیدن واهمه داشتم، مبادا بیدار شوم و خبری تلخ بشنوم. جرئت نداشتم گوشیام را بیصدا کنم یا لحظهای آن را از خودم دور، مبادا برایم زنگ بزنند و جواب ندهم. اگر کسی دوبار پشت سر هم تماس میگرفت، ضربان قلبم سر به فلک میگذاشت از هولوهراس اینکه نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دلم که میگرفت، خوف بَرَم میداشت که نکند خبری هست که دلم گرفته؟ کافی بود بخواهم برای کسی زنگ بزنم اما همان لحظه نتوانم؛ #نگرانی چنان ذهنم را مسموم میکرد که بالاخره باران اسیدیاش چشمهایم را میسوزاند. حجم عظیمی از #غم شبیه به ابری سیاه، قلبم را تاریک کرده بود. اولین دفعه بود که زخم از دست دادن عزیز، قلبم را خراش میداد.
زمانی که فهمیدم #پدربزرگ از زندان دنیا رها شده، یکشنبه صبحی پاییزی بود. جمعهی قبل از آن، قرار بود به او تلفن کنم و احوالش را بپرسم، اما انداختم برای شنبه. شنبه بیجهت دلم گرفته بود و گریه میکردم. فکر کردم اگر با این صدای خشدار با او حرف بزنم که نگران میشود، بگذار برای یکشنبه. یکشنبه آمد، اما او دیگر نبود.
وقتی عالم و آدم برایم زنگ زدند تا بگویند کوهِ صبرِ خانواده از زمین پا جدا کرده، تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار داشت. موقعی که سراغ گوشی آمدم، سیل تماسهای بیپاسخ مرا در خودش غرق کرد. در کمتر از ده دقیقه نزدیکترین آدمهای زندگیام با من تماس گرفته بودند و این نمیتوانست اتفاقی باشد. حتما خبری شده بود. خبر کوتاه بود: «راحله باباجون ابوالقاسم به رحمت خدا رفت!»
باباجون ابوالقاسم برای من فقط یک پدربزرگ نبود، یک تکه از قلبم بود. با رفتنش احساس کردم چیزی از قلبم کَنده شده. خاطراتی که از او داشتم آنقدر نزدیک بودند و بیشمار، آنقدر عجین شده با گوشت و پوستم، که نمیتوانستم باور کنم دیگر نباشند. نمیتوانستم تصور کنم #زندگی بدون او قرار است چطور ادامه پیدا کند. چگونه میشود #روز_پدر بیاید، اما به خانهی او نرویم؟ چطور میشود سال تحویل شود اما از دستان او #عیدی نگیریم؟ چگونه به خانهاش برویم اما او با لبخند مهربانش به استقبالمان نیاید؟ اصلا میشود از بازار امام خمینی #اهواز گذر کنیم اما از جلوی مغازهی او رد نشویم، سلامش نکنیم و پیشانی آفتاب سوختهاش را نبوسیم؟ میشود خانهاش ده شب رخت سیاه #روضهی_اباعبدالله به تن کند، ما پروانهوار گرد میزبان و میهمانان بگردیم و او آخر هر شب ما را نبوسد، تشکر نکند آنقدر که شرمنده شویم، و تند و تند برای سلامتیمان صلوات نفرستد؟ میشود قلبمان غصهدار شود، اما او حواسش نباشد و نپرسد «بابا چی شده؟ نبینم ناراحت باشی!»
یعنی واقعا قرار است از این به بعد به جای زنگ زدن به او، برایش فاتحه بفرستیم؟ قرار است به جای بغل کردنش، سنگ سفید مزارش را لمس کنیم؟ دلمان که تنگ شد باید چه کار کنیم؟ به عکسش نگاه کنیم و اشک بریزیم؟ خدایا من آمادگی رفتنش را نداشتم. باباجون همیشه سلامت و پرانرژی بود، محکم و امیدوار. چطور میشود همچین کسی رفته باشد؟ ناگهانی، ایستاده، آرام.
#ترس و #غم، سایههای سردی بودند که داشتند منجمدم میکردند. یادم هست قبل از آن ماجرا دوست داشتم با خدا دوست شوم. به خودم میگفتم باید نظر خدا را جلب کنی، باید لبخند رضایت او را به دست آوری، باید مهر تایید کارهایت از طرف #خدا باشد نه خواهشهای دل خودت. اما در مقابل امتحان دشوارش، چنان وا داده بودم که شعارهایم از خاطرم رفته بودند. فکر میکردم حقم است پشتپا به همه چیز بزنم از این غم، که خوف داشته باشم از این دنیای بیدروپیکر. وقتی اتفاقی با آیهی 62 #سورهی_یونس روبهرو شدم، حال دوندهای را داشتم که باسرعت مشغول دویدن بوده، اما به او میگویند جاده را اشتباه آمده! ماتم برده بود. آیه میگفت:
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
بدانید که دوستان خدا، نه ترسی بر آنان غلبه میکند و نه غصه میخورند.
من با زنجیرهای سنگین ترس و غم به پاهایم، داشتم نفسزنان به سمت کدام ناکجاآباد میدویدم؟ دست دوستیام به سمت خدا بلند شده بود یا دشمن قسمخوردهام؟ نور کلامش که تابید؛ روشن کرد تاریکی خودساختهام را، آب کرد یخهای آلودهی ترس و غمم را، ورد زبانم کرد شُکر کردنش را...
#یونس_62
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan