eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم: شھید جلال افشار، شھید خرازی، شھید زهره بنیانیان، شھید بتول عسگری، شھید عبدالله میثمی، شھید آیت الله اشرفی اصفھانی، شھید حسن هدایت، شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شھید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شھید، درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد. هیچڪدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت: _شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت: -بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنه‌ای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمی‌آمد با بیشتر آشنا شوم. برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪ‌ها توجھم را جلب کرد. تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: -اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود: ♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡ همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: -بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: -میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچه‌های هئیتمون داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 جاخوردم؛ -من؟!چادر؟! باخودم گفتم امتحانش ضرر نداره. حداقل داشتن یڪ چادر بد نیست! زهرا گفت : -بیا انتخاب ڪن! و شروع ڪرد به معرفی ڪردن مدل چادرها: -لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و… گفتم: -همین ڪه سر خودته! اینو دوست دارم! -منظورت لبنانیه؟ -آره همین ڪه گفتی! فروشنده یڪ چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: -زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش ڪنم! -نترس بابا خودم یادت میدم. با ڪمڪ زهرا چادر را سرم ڪردم. ناخودآگاه گفتم : -دوستش دارم! زهرا لبخند زد: -چه خوشگل شدی! رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر ڪرده بود. حس ڪردم معصوم‌تر، زیباتر و باوقارتر شده ام. چادر را خریدم و بیرون آمدیم. ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: -ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شھدای گمنام. -چی؟ -شھدای گمنام! -یعنی چی؟ -شھدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شھدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیڪند. قلبم شروع ڪرد به تپیدن. هرچه به مزارشھدا نزدیڪتر میشدیم، اشڪ‌ھایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میڪنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت ڪجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید ڪه رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ¤ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده… اومدم با خدا آشتی ڪنم… … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 خیلی عوض شده بودم. آن تابستان ڪارم شده بود سرزدن به گلستان شھــدا و بسیج و مسجد و.... {ڪلاسی ڪه دیگه ثبت نام ڪرده ولی نمیرفتم و جای آن را رفتن به گلستان شھدا داده بود!} احساس میڪردم، دیگر آن میترای قبلی نیستم. حتی علایقم عوض شده بود. دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنھا می بردم جای خود را به راز و نیاز ڪردن و ڪمڪ به همنوع و مطالعه و… داده بود. همان سال استخاره ڪردم،که اسمم را عوض ڪنم، و قرآن نام ♥طیبه♥ را برایم انتخاب کرد. وارد ڪلاس نهم شدم؛ چه وارد شدنی! همه با دیدن من ڪه چادری شده بودم شروع ڪردند به زخم زبان زدن: – میترا خانوم روشنفڪرو نگاه! – خانومی شماره بدم؟ – از شما بعید بود! حرفھایشان چند روز اول، اشکم را درآورد. سرڪلاس مقنعه ام را می ڪشیدند و چادرم را خاڪی میکردند. حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد! درعوض دوستانی پیدا ڪردم، ڪه مثل خودم بودند. هر روز با دوست شھیدم √-شهید تورجی زاده-√ درد و دل میڪردم اما آزار بچه ها تمامی نداشت. خیلی ها مرا ڪه میدیدند میخواستند عقده‌شان را نسبت به یڪ جریان سیاسی خالی کنند! اول ڪار برایم سخت بود اما ڪم ڪم بهتر شد…. ؟ ؟ &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 ماه اول سال را، بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم ڪه نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه‌ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در ڪمال ناباوری دیدم بچه ها دور یڪ طلبه را گرفته‌اند و از او سوال میڪنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیڪه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شڪسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛ به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشڪی اش نشان میداد سید است.خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد، و درباره عاشورا صحبت ڪرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح ڪرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم. برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم، از اینکه ڪسی را پیدا ڪرده ام که میتوانم سوال‌ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم…. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥تلنگری از قرآن💥 🌿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيم(الحشر،آیه1)🌿 🌸ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﻙ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻋﻴﺐ ﻭ ﻧﻘﺼﻲ ﻣﻰ ﺳﺘﺎﻳﻨﺪ ، و ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ .🌸 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💥 حواست باشه🤔 دلهایی که میشکونی میشه گره زندگیت!! ❤️دل امام زمان ❤️دل پدر و مادر ❤️دل همسر ❤️دل بچه ❤️دل مردم ❤️دل رفیق و... خدایا یاریم کن اگر چیزی شکستم دل نباشد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خـــــادم الشـــღـــدا: ●بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار می‌کرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسم‌الله می‌گفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا می‌‌خواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود. ● گاهی اوقات اگر من از دست بچه‌ها عصبانی می‌شدم با خنده می‌گفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچ‌وقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش می‌داد بعد اگر درست نبود توجیه می‌کرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار می‌آمد. ● حق‌الناس را خیلی رعایت می‌کرد حتی وقتی آب را باز می‌کرد تا وضو بگیرد. اگر سفره می‌انداختیم و چند قاشق غذا باقی می‌ماند می‌برد جایی برای مورچه‌ها و پرندگان می‌ریخت و می‌گفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است. ✍راوی : همسر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 فردای همان روز، با ذوق رفتم نمازخانه و ڪیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم. خواستم بنشینم، ڪه دیدم یک سوسڪ نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرڪت نمیکرد. من و بغل دستی هایم، با دیدنش عقب پریدیم، ڪم ڪم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچڪس حاضر نشد در صف‌ها بنشیند. خانم پناهی-معلم پرورشی‌مان- هم ترسیده بود. حاج آقا ڪه سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد. نگاهی به ما ڪه ترسیده بودیم انداخت و سرش را تڪان داد و بلند شد. روبه من ڪه از همه جلوتر ایستاده بودم ڪرد و گفت: -یه دستمالی چیزی میدین ڪه اینو برش دارم؟ سریع یڪ دستمال از جیبم درآوردم، و دادم دستش. به طرف سوسڪ رفت که بگیردش؛سوسڪ در رفت و دوید بین بچه‌ها! صدای جیغ بچه ها بلند شد. همه ڪیفشان را گرفته بودند و جیغ ڪشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسڪ میدوید. صحنه به قدری خنده دار بود، ڪه بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم.🤭😅 بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسڪ گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت. بعد از نمازظهر، میڪروفون را از مڪبر گرفت و گفت: _همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما ڪلا از سوسڪ میترسن!… نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم ڪه حاج آقا آمد و پرسید: -ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟ -بله…شما از ڪجا میدونید؟ -از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم. -در خدمتم. -شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم ڪه بتونیم برنامه نماز جماعت رو کنیم. -حتما. بحث مان به درازا ڪشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچڪس در نمازخانه نبود بجز ''صالحه'' که گوشه‌ای نشسته بود و ڪرڪر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی‌ام جانماز حاج آقا را جمع ڪردم ﴿خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!﴾ حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. کنار صالحه نشستم ڪه داشت از خنده غش میڪرد.گفتم: -چته؟ به چی میخندی؟ با شیطنت گفت: -چڪار داشتی با حاج آقا؟! -به تو چه؟ سوال داشتم حتما! -عههههه؟ ڪه سوال داشتی؟ زدم توی سرش و گفتم: -بی مزه! اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀